از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است

(نامه‌ی شکوفه)

از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
وز جورِ شام تیره، امانی نمانده است

چون شبنم خیال به گلبرگ یادِ یار
از ما نشانه دیر زمانی نمانده است

بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست
جز لحظه‌ای طنین فغانی نمانده است

از ما به جز نسیم، که برگ شکوفه بُرد
در کوی عشق، نامه‌رسانی نمانده است

شمعیم پاک سوخته در بزم عاشقی
تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است

آغوشِ گلشنیم که بعد از بهارها
در ما به‌جز دریغِ خزانی نمانده است

بس فرش سبزه بافت بهارِ دلم کزو
در مهرگاه عمر نشانی نمانده است

بر توسنِ نسیم روانیم همچو عطر
تا باز ایستیم عنانی نمانده است

(سیمین)! شراب شعر تو بس مست می‌کند؛
در ما به یک پیاله، توانی نمانده است.

"بانو سیمین بهبهانی"

گر بوسه میخواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو

(گر بوسه میخواهی)

گر بوسه میخواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این‌جا تن بی‌جان بیا، زین‌جا سراپا جان برو

صد بوسه‌ی تر بخشم‌ات، از بوسه بهتر بخشم‌ات
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده‌ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می‌کشد جان از تنم
جانِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستی‌ام، جام شراب هستی‌ام
سرکش مرو از کوی من افتان بیا خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی مطلق شدم
در چهره‌ی (سیمین) نگر، با جلوه‌ی جانان برو

"بانو سیمین بهبهانی"

چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم

(یک دامن گل)

چون درختِ فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟

ای نسیم جان‌پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این‌چنین پُر گل، تا سَحر نمی‌مانم

لاله‌وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی‌زا، سر زد از زمستانم

دانه‌ی امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم

پرنیانِ مهتابم، در خموشی شب ها
همچو کوهِ پابرجا، سر بنه به دامانم

بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانه‌‌های عریانم

شعرِ همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم

کس به بزم میخواران، حال من نمی‌داند
زآن که با دلِ پُرخون، چون پیاله خندانم

در کتاب دل (سیمین)! حرف عشق می‌جویم
روی گونه می‌لرزد، سایه‌های مژگانم.

"بانو سیمین بهبهانی"

آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد

(گل رؤیا)

آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد
وآن که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد

آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کٌشت
محفلش، یارب! دمی بی شمع شب‌فرسا مباد

چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردن‌کشان، باری، به جز مینا مباد

چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده‌ایم
منّتی از هستی ما بر سر دنیا مباد

می‌توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تب‌دار ما را بستر دیبا مباد

سایه‌ی ویرانه‌ی غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمرگون شادی، از تو باد از ما مباد

ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره‌ای
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد

غرق سرگردانی خویشیم چون گردابِ ژرف
هیچ‌مان اندیشه از آشفتن دریا مباد

امشبی را کز مِیِ پندار، مست افتاده‌ایم
با تو (سیمین) وحشتِ هشیاری فردا مباد.

"بانو سیمین بهبهانی"

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟

(از یاد رفته)

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته‌ی شکسته‌دل بی‌قرار کو؟

چون روزگار غم که رَود رفته‌ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟

چون می‌روم به بستر خود می‌کشد خروش
هر ذرّه‌ی تنم به نیازی که یار کو؟

آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟

آن شعله‌ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وآن بوسه‌های گرم فزون از شمار کو؟

آن سینه‌ای که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و، آن نَفَس پُر شرار کو؟

رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟

گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته‌ای ولیک، بگو اختیار کو؟

"بانو سیمین بهبهانی"

نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم

(اجاق مرمر)

نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم
ستم، اگر ز تو زیبد، ستمگری خواهم

به بارگاه الهی اگرچه بارم هست
کجا ز خویش پذیرم که داوری خواهم؟

سبوصفت دل پرخون و غم‌زدایی بزم
همین قدَر ز دو عالم توانگری خواهم

زلال چشمه‌ی عشقم به کام تشنه لبی
که جوش خویشتن و نوش دیگری خواهم

کلاله‌ی گل خورشیدم و برهنه، ولی
تن جهان همه در اطلسِ زری خواهم

کجا ز سینه‌ی خود خوبتر توانم یافت؟
اجاق آتش عشق تو مرمری خواهم

چو برگ و بر همه سرمایه‌ی گرانباری‌ست،
ز برگ و بر، به‌خدا، خویش را بری خواهم

به هم‌عنانی باد سبک عنان، (سیمین)!
چو برگِ ریخته یک دم سبک سری خواهم.

"بانو سیمین بهبهانی"

زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟

(خورشید و شب)

زلف پُر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم

غنچه‌ی صبرم شکوفا می‌شود، اما چه دیر
کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم

قصه‌ی رسوایی‌ام چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب، آبستن رازش کنم

در نگاه من زنی گنگ است و گنگی کامجوست
کام‌بخشی مهربان کو تا سخن‌سازش کنم

پرده‌ی شرمی به رخسار سکوت افکنده‌ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم

خفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه‌ی غم گر زنی سازی نواسازش کنم

چون غباری نرم‌دل دارد غمی غمخوار کو؟
کآشنای این سبک خیزِ سبک تازش کنم

من سرانگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا زهم بازش کنم.

"بانو سیمین بهبهانی"

سال‌ها پیش ازین به من گفتی 

(غرور)

سال‌ها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست می‌داری؟»
گونه‌ام گرم شد ز سرخیِ شرم
شاد و سرمست گفتمت: «آری!»


باز دیروز جهد می‌کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی‌اعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمی‌دارم!»


ذره‌های تنم فغان کردند
که خدا را! دروغ می‌گوید
جز تو نامی ز کس نمی‌آرد
جز تو کامی ز کس نمی‌جوید


تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو ، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست


لیک خاموش ماندم و آرام
ناله‌ها را شکسته در دلِ تنگ
تا تپش‌های دل نهان ماند
سینه‌ی خسته را فشرده به چنگ


در نگاهم شکفته بود این راز
که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیده‌ی من
بر گلِ رنگ رنگِ قالی بود


«دوستت دارم و نمی‌گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می‌دانم این حقیقت را
که دگر دوستم نمی‌داری…»

"سیمین بهبهانی"

خانه ابری بود روزی، خانه خونين است اينک

(خانه ابری بود روزی)

خانه ابری بود روزی ، خانه خونين است اينک
آنچنان بود، اينچنين شد، حال ما اين است اينک

مرده‌واری، طيلسان بر دوش و خون آشام و شبرو
تشنه‌ی خون با دو دندان چون دو زوبين است اينک

می.کشد در خون پلنگ پير ، آهوی جوان را
وحشت قانون جنگل، تهمت دين است اينک

سرو باغ عشق را نازم که در باران سربی
چون درخت ارغوان از خون گل‌آزین است اینک

می‌درخشد خاک همچون آسمان با روشنایش
بر زمین بشکسته شمشادی بلورین است اینک

گرد ماه چارده ، شب با شبآویزان سرخش
رشته‌ی مرجان نشان زلف مشکین است اینک

چشم شوخ گزمگان تا ننگرد دوشيزگان را
پرده‌ ساز چهره‌ها گيسوی پرچين است اينک

نوعروسان بلوراندام بازو مرمری را
حجله‌گه گور است و خاک تيره‌ بالين است اينک

گوهر ناسفته را گر شرع می‌گويد که مشکن
سفتن و آنگه شکستن؟ تا چه آئين است اينک!؟

تيغه‌ی فرياد غم بشکست چون فولاد خنجر
پرده‌ی گوش ستم ، ديوار رويين‌ است اينک

نه! که کارستان ظالم همچو خاکستر بريزد
حاصل کبريت نفرت، شعله‌ی کين است اينک

خانه ابری بود روزی، گرچه خونين شد، وليکن
پشت ظلمت وز پی خون، صبح (سيمين) است اينک

"بانو سیمین بهبهانی"

شب چون هوای بوسه و آغوش می‌کنی

(هوای بوسه)

شب چون هوای بوسه و آغوش می‌کنی
دزدانه جام یاد مرا نوش می‌کنی

عریان ز راه می‌رسم و پیکر مرا
پنهان به بوسه‌های گنه‌جوش می‌کنی

شرمنده پیش سایه‌ی پروانه می‌شوم
زآن شمع شب‌فروز که خاموش می‌کنی

ای مست بوسه‌ی دو لبم، در کنار من
بهتر ز بوسه هست و فراموش می‌کنی

مشکن مرا چو جام که بی من شب فراق
چون کوزه دست خویش در آغوش می‌کنی

(سیمین)! تو ساقی ِ سخنی وز شراب شعر
یک جرعه در پیاله‌ی هر گوش می‌کنی

"سیمین بهبهانی"