از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
(نامهی شکوفه)
از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
وز جورِ شام تیره، امانی نمانده است
چون شبنم خیال به گلبرگ یادِ یار
از ما نشانه دیر زمانی نمانده است
بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست
جز لحظهای طنین فغانی نمانده است
از ما به جز نسیم، که برگ شکوفه بُرد
در کوی عشق، نامهرسانی نمانده است
شمعیم پاک سوخته در بزم عاشقی
تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است
آغوشِ گلشنیم که بعد از بهارها
در ما بهجز دریغِ خزانی نمانده است
بس فرش سبزه بافت بهارِ دلم کزو
در مهرگاه عمر نشانی نمانده است
بر توسنِ نسیم روانیم همچو عطر
تا باز ایستیم عنانی نمانده است
(سیمین)! شراب شعر تو بس مست میکند؛
در ما به یک پیاله، توانی نمانده است.
"بانو سیمین بهبهانی"
به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب