با توام ای ماه‌ پاره! چشم و ابرویت کجاست ؟

(ماه پاره)

با توام ای ماه‌ پاره! چشم و ابرویت کجاست ؟
باد می‌آید به‌سویت، رقص گیسویت کجاست؟

آن تبسّم‌های شیرین، آن نگاه آتشین
آن‌همه نازک‌خیالی‌های ابرویت کجاست؟

بعد از این در زیر بالم، لانه دارد آسمان
راستی ای آسمان! خیلِ پرستویت کجاست؟

ناگهان در کوچه‌های دل، کسی فریاد زد:
وعده‌گاه دوستی، انفاس شب‌بویت کجاست؟

زخم دارم بی‌شمار از دوستانی ناشکیب
ای رفیقِ مانده در دل! نوشدارویت کجاست؟

گفتم امشب تا سحر خاموش باشم، ماه گفت:
ذکرِ لاحول وَلایت، بانگ هوهویت ،کجاست؟

"بانو سیمین بهبهانی"

از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است

(نامه‌ی شکوفه)

از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
وز جورِ شام تیره، امانی نمانده است

چون شبنم خیال به گلبرگ یادِ یار
از ما نشانه دیر زمانی نمانده است

بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست
جز لحظه‌ای طنین فغانی نمانده است

از ما به جز نسیم، که برگ شکوفه بُرد
در کوی عشق، نامه‌رسانی نمانده است

شمعیم پاک سوخته در بزم عاشقی
تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است

آغوشِ گلشنیم که بعد از بهارها
در ما به‌جز دریغِ خزانی نمانده است

بس فرش سبزه بافت بهارِ دلم کزو
در مهرگاه عمر نشانی نمانده است

بر توسنِ نسیم روانیم همچو عطر
تا باز ایستیم عنانی نمانده است

(سیمین)! شراب شعر تو بس مست می‌کند؛
در ما به یک پیاله، توانی نمانده است.

"بانو سیمین بهبهانی"

گر بوسه میخواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو

(گر بوسه میخواهی)

گر بوسه میخواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این‌جا تن بی‌جان بیا، زین‌جا سراپا جان برو

صد بوسه‌ی تر بخشم‌ات، از بوسه بهتر بخشم‌ات
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده‌ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می‌کشد جان از تنم
جانِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستی‌ام، جام شراب هستی‌ام
سرکش مرو از کوی من افتان بیا خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی مطلق شدم
در چهره‌ی (سیمین) نگر، با جلوه‌ی جانان برو

"بانو سیمین بهبهانی"

چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم

(یک دامن گل)

چون درختِ فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟

ای نسیم جان‌پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این‌چنین پُر گل، تا سَحر نمی‌مانم

لاله‌وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی‌زا، سر زد از زمستانم

دانه‌ی امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم

پرنیانِ مهتابم، در خموشی شب ها
همچو کوهِ پابرجا، سر بنه به دامانم

بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانه‌‌های عریانم

شعرِ همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم

کس به بزم میخواران، حال من نمی‌داند
زآن که با دلِ پُرخون، چون پیاله خندانم

در کتاب دل (سیمین)! حرف عشق می‌جویم
روی گونه می‌لرزد، سایه‌های مژگانم.

"بانو سیمین بهبهانی"

آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد

(گل رؤیا)

آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد
وآن که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد

آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کٌشت
محفلش، یارب! دمی بی شمع شب‌فرسا مباد

چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردن‌کشان، باری، به جز مینا مباد

چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده‌ایم
منّتی از هستی ما بر سر دنیا مباد

می‌توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تب‌دار ما را بستر دیبا مباد

سایه‌ی ویرانه‌ی غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمرگون شادی، از تو باد از ما مباد

ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره‌ای
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد

غرق سرگردانی خویشیم چون گردابِ ژرف
هیچ‌مان اندیشه از آشفتن دریا مباد

امشبی را کز مِیِ پندار، مست افتاده‌ایم
با تو (سیمین) وحشتِ هشیاری فردا مباد.

"بانو سیمین بهبهانی"

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟

(از یاد رفته)

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته‌ی شکسته‌دل بی‌قرار کو؟

چون روزگار غم که رَود رفته‌ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟

چون می‌روم به بستر خود می‌کشد خروش
هر ذرّه‌ی تنم به نیازی که یار کو؟

آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟

آن شعله‌ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وآن بوسه‌های گرم فزون از شمار کو؟

آن سینه‌ای که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و، آن نَفَس پُر شرار کو؟

رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟

گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته‌ای ولیک، بگو اختیار کو؟

"بانو سیمین بهبهانی"

نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم

(اجاق مرمر)

نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم
ستم، اگر ز تو زیبد، ستمگری خواهم

به بارگاه الهی اگرچه بارم هست
کجا ز خویش پذیرم که داوری خواهم؟

سبوصفت دل پرخون و غم‌زدایی بزم
همین قدَر ز دو عالم توانگری خواهم

زلال چشمه‌ی عشقم به کام تشنه لبی
که جوش خویشتن و نوش دیگری خواهم

کلاله‌ی گل خورشیدم و برهنه، ولی
تن جهان همه در اطلسِ زری خواهم

کجا ز سینه‌ی خود خوبتر توانم یافت؟
اجاق آتش عشق تو مرمری خواهم

چو برگ و بر همه سرمایه‌ی گرانباری‌ست،
ز برگ و بر، به‌خدا، خویش را بری خواهم

به هم‌عنانی باد سبک عنان، (سیمین)!
چو برگِ ریخته یک دم سبک سری خواهم.

"بانو سیمین بهبهانی"

زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟

(خورشید و شب)

زلف پُر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم

غنچه‌ی صبرم شکوفا می‌شود، اما چه دیر
کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم

قصه‌ی رسوایی‌ام چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب، آبستن رازش کنم

در نگاه من زنی گنگ است و گنگی کامجوست
کام‌بخشی مهربان کو تا سخن‌سازش کنم

پرده‌ی شرمی به رخسار سکوت افکنده‌ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم

خفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه‌ی غم گر زنی سازی نواسازش کنم

چون غباری نرم‌دل دارد غمی غمخوار کو؟
کآشنای این سبک خیزِ سبک تازش کنم

من سرانگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا زهم بازش کنم.

"بانو سیمین بهبهانی"

سال‌ها پیش ازین به من گفتی 

(غرور)

سال‌ها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست می‌داری؟»
گونه‌ام گرم شد ز سرخیِ شرم
شاد و سرمست گفتمت: «آری!»


باز دیروز جهد می‌کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی‌اعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمی‌دارم!»


ذره‌های تنم فغان کردند
که خدا را! دروغ می‌گوید
جز تو نامی ز کس نمی‌آرد
جز تو کامی ز کس نمی‌جوید


تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو ، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست


لیک خاموش ماندم و آرام
ناله‌ها را شکسته در دلِ تنگ
تا تپش‌های دل نهان ماند
سینه‌ی خسته را فشرده به چنگ


در نگاهم شکفته بود این راز
که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیده‌ی من
بر گلِ رنگ رنگِ قالی بود


«دوستت دارم و نمی‌گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می‌دانم این حقیقت را
که دگر دوستم نمی‌داری…»

"سیمین بهبهانی"

خانه ابری بود روزی، خانه خونين است اينک

(خانه ابری بود روزی)

خانه ابری بود روزی ، خانه خونين است اينک
آنچنان بود، اينچنين شد، حال ما اين است اينک

مرده‌واری، طيلسان بر دوش و خون آشام و شبرو
تشنه‌ی خون با دو دندان چون دو زوبين است اينک

می.کشد در خون پلنگ پير ، آهوی جوان را
وحشت قانون جنگل، تهمت دين است اينک

سرو باغ عشق را نازم که در باران سربی
چون درخت ارغوان از خون گل‌آزین است اینک

می‌درخشد خاک همچون آسمان با روشنایش
بر زمین بشکسته شمشادی بلورین است اینک

گرد ماه چارده ، شب با شبآویزان سرخش
رشته‌ی مرجان نشان زلف مشکین است اینک

چشم شوخ گزمگان تا ننگرد دوشيزگان را
پرده‌ ساز چهره‌ها گيسوی پرچين است اينک

نوعروسان بلوراندام بازو مرمری را
حجله‌گه گور است و خاک تيره‌ بالين است اينک

گوهر ناسفته را گر شرع می‌گويد که مشکن
سفتن و آنگه شکستن؟ تا چه آئين است اينک!؟

تيغه‌ی فرياد غم بشکست چون فولاد خنجر
پرده‌ی گوش ستم ، ديوار رويين‌ است اينک

نه! که کارستان ظالم همچو خاکستر بريزد
حاصل کبريت نفرت، شعله‌ی کين است اينک

خانه ابری بود روزی، گرچه خونين شد، وليکن
پشت ظلمت وز پی خون، صبح (سيمين) است اينک

"بانو سیمین بهبهانی"

شب چون هوای بوسه و آغوش می‌کنی

(هوای بوسه)

شب چون هوای بوسه و آغوش می‌کنی
دزدانه جام یاد مرا نوش می‌کنی

عریان ز راه می‌رسم و پیکر مرا
پنهان به بوسه‌های گنه‌جوش می‌کنی

شرمنده پیش سایه‌ی پروانه می‌شوم
زآن شمع شب‌فروز که خاموش می‌کنی

ای مست بوسه‌ی دو لبم، در کنار من
بهتر ز بوسه هست و فراموش می‌کنی

مشکن مرا چو جام که بی من شب فراق
چون کوزه دست خویش در آغوش می‌کنی

(سیمین)! تو ساقی ِ سخنی وز شراب شعر
یک جرعه در پیاله‌ی هر گوش می‌کنی

"سیمین بهبهانی"

مرا زین چهره ی خندان مبینید

(زن در زندان طلا)

‌مرا زین چهره ی خندان مبینید
که دل در سینه ام دریای خون است
به کس این چشم پر نازم نگوید
که حال این دل غمدیده چون است

‌اگر هر شب میان بزم خوبان
بسان مه ، میان اخترانم
به گاه جلوه و پاکوبی و ناز
اگر رشک آفرین دیگرانم

‌اگر زیبایی و خوشبویی و لطف
چو دست من گل مریم ندارد
اگر این ناخن رنگین و زیبا
ز مرجان دلفریبی کم ندارد

‌اگر این سینه ی مرمرتراشم
به گوهرهای خود قیمت فزوده
اگر این پیکر سیمین پر موج
به روی پرنیان بستر غنوده

‌اگر بالای زیبای بلندم
به بالاپوش خز بس دلفریب است
میان سینه ی تنگم دلی هست
که از هر گونه شادی بی نصیب است

‌مرا عار ‌آید از کاخی که در آن
نه آزادی ، نه استقلال دارم
مرا این عیش، از اندوه خلق است
ولی آوخ ، زبانی لال دارم

‌نه تنها مرکب و کاخ توانگر
میان دیگران ممتاز باید
زن اشراف هم ملک است و این ملک
ظریف و دلکش و طناز باید

‌مرا خواهد اگر همبستر من
دمادم با تجمل آشناتر
مپندار ای زن عامی مپندار
مرا از مرکب او پربهاتر

‌چه حاصل زین همه سرهای حرمت
که پیش پای کبر من گذارند ؟
که او فردا گرم از خود براند
مرا پاس پشیزی هم ندارند

‌لبم را بسته‌اند اندیشه‌ام نیست
که زرین ، قفل او یا آهنین است
نگوید مرغک افتاده در دام
که بند پای من ابریشمین است

‌مرا حسرت به بخت آن زن آید
که مردی رنجبر همبستر اوست
چنین زن ، زرخرید شوی خود نیست
که همکار و شریک و همسر اوست

‌تو ای زن، ای زن جویندهٔ راه
چراغی هم به راه من فراگیر
نی‌ام بیگانه، من هم دردمندم
دمی هم دست لرزان مرا گیر

سیمین بهبهانی

مگر ای بهتر از جان امشب از ما بهتری دیدی

(از ما بهتری دیدی؟)

مگر ای بهتر از جان امشب از ما بهتری دیدی
که رخ تابیدی و در ما به چشم دیگری دیدی

گرانی های دردم را چه می‌دانی ز اشک من
ز طوفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی

به یاد آور که میخواهم بمیرم اندر آغوشت
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی

مرا مانده ست عقلی خشک و دامانی تر از دنیا
بسوز ای آتش غم هر کجا خشک و تری دیدی

تو را حق می‌دهم ای غم که دست از من نمی‌داری
که با کمتر کسی این‌سان دل غم‌پروری دیدی

مرا ای باغبانِ دل! اگر سوزی ، سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی

تهیدستی نصیب شاخ از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینه ی بادآوری دیدی

ز (سیمین) یاد کن وز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی ، میان دفتری دیدی

"بانو سیمین بهبهانی"

این حریفان همه هرجایی و پستند و تو نه

(فرش هوس)

این حریفان همه هرجایی و پستند و تو نه
کم ز پتیاره و پتیاره پرستند و تو نه

این گدایان به تمنّای جوی سیم تنم
چون چنار از سر خواهش همه دستند و تو نه

از تنم فرشِ هوس بافته خواهند و به عهد
رشته صد مرحله بستند و گسستند و تو نه

چون سپیدارِ زرآویخته این بی ثمران
خویشتن را ثمر عاریه بستند و تو نه

جرعه نوشانِ قلندروَشِ سرگردانند
یک شب از صد خُم و صد خُمکده مستند و تو نه

دامن هر که گذشت از برشان بگرفتند
گل خارند و به هر دشت نشستند و تو نه

ماهِ افتاده در آبند و سراپا به دروغ
رونق خویش به یک موج شکستند و تو نه

لیک با این‌همه صد حیف که در بیماری
گِردِ بالین من اینان همه هستند و تو نه

"سیمین بهبهانی"

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

(شروع شادی)

مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بلهوسی ست
ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند
چه باک زآن‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی ‌ست
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

"سیمین بهبهانی"

گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند

(لاله های سرخ)

گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند
کوتاه پیش قد بت من کشیده اند

زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها 
چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند

امروز سر به دامن دیگر نهاده اند 
آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند

آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند

با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ
بهر ملامتم همه گردن کشیده اند

کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند

حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند

(سیمین) !‌ در آسمان خیال تو ، یادها
همچون شهاب ها ، خط روشن کشیده اند

"سیمین بهبهانی"

یارب مرا یاری بده ،تا سخت آزارش کنم

(یارب مرا یاری بده)

یارب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید مَیفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه‌ای ، چابک‌تر از پروانه‌ای
رقصم برِ بیگانه‌ای ، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم.

"سیمین بهبهانی"

آبستن رسوایی فردا ، منم امشب

(آبستن رسوایی)

ای باتو در آميخته چون جان، تنم امشب
لعلت گلِ مرجان زده بر گردنم امشب

مريم صفت از فيض تو ای نخل برومند
آبستن رسوایی فردا ، منم امشب

ای خشكی پرهيز كه جانم ز تو فرسود
روشن شودت چشم، كه تر دامنم امشب

مهتابی و پاشيده شدی در شب جانم
از پرتوِ لطفِ تو چنين روشنم امشب

آن شمع فروزنده ی عشقم كه بَرد رشک
پيراهن فانوس ، به پيراهنم امشب

گلبرگ نی‌ام ! شبنم یک بوسه بسم نيست
رگبار پسندم ! كه ز گل خرمنم امشب

آتش نه، زني گرم تر از آتشم ای دوست
تنها نه به صورت، كه به معنی زنم امشب

پيمانه ی (سيمين) تنم، پُر مِیِ عشق است
زنهار از اين باده ، كه مرد افكنم امشب 

"سیمین بهبهانی"

چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم

(بی‌قرار)

چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهار است؟
نه عاشق در بهاران بیقرار است؟

نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی‌تابی‌ام را سهل انگاشت؟

کنار خانه ی ما کوهسار است:
ز دیدار رقیبان برکنار است

چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او

نسیمش مستی انگیز است و خوشبوست
پر از عطر شقایق‌های خودروست

بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریم

خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده!
ز مینای حقیقت ساغرم ده!

دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی‌خبر کن

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست

بیا اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر ، کمتر پای‌بستند

اگر یک دم شرابی می‌چشانند
خمارآلوده عمری می‌نشانند

درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را

تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی‌مهری گواهت این‌که خوبی

گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت!

سیمین بهبهانی

گفتی که مرا با تو نه سِرّی نه سری هست

(سودازده)

گفتی که مرا با تو نه سِرّی نه سری هست
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست!

گردابِ شکیبایی‌ام آموخت که دیدم
گاه از منِ سودازده، سرگشته تری هست

برگی ست که پیچان به کفِ باد خزان است
گر در همهٔ دهر چو من در به دری هست

گشتند پیِ فتنه به هر گوشهٔ این شهر
در گوشهٔ چشمان تو شاید خبری هست

از دیده فشاندم به زرِ چهره بسی سیم
تا سفله بداند که مرا سیم و زری هست

با یاد تو گر آه برآرم نه غمین است
خوش آن سفر افتد که در او همسفری هست

گفتم که به پای تو گذارم سرِ تسلیم
گفتی که نخواهیم کسی را که سری هست

چون شمع مگر شعله ، زبانِ سخنت بود ؟
کز سوز تو (سیمین) به غزل‌ها اثری هست

سیمین بهبهانی

در پهن دشت خاطر اندوهبار من

(جای پا)

در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ره دیدار بسته است

آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهریِ من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است

چندین فرو نشستگی و گودیِ عمیق
در صافیِ سفید خموشی فزای اوست
می‌گسترم نگاه اسفبار خود بر او
بر می‌کشم خروش که این جای پای اوست

ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست
این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز
این جای پا از اوست ،‌ تو او را خراب کن!

"سیمین بهبهانی"

مگر هنوز به خاطر ،‌ تو را خیال من است؟

(آیینه ی دل)

مگر هنوز به خاطر ،‌ تو را خیال من است؟
که هر کجا به زبان تو شرح حال من است؟

عجب ز آینه ی قلب تو که در آن نقش
ز بعد رفتن من ، باز هم، خیال من است

رضا و مهر تو نازم که جام زهر فراق
برابر تو به از شربت وصال من است

رسید شعر تو و گوشم آشنایی داشت
به نغمه‌ای که ز مرغ شکسته بال من است

اگرچه سوخت چو پروانه بال تو ای دوست
چو شمع سوخته تا صبح نیز حال من است

شنیده ام که ز دوری ، هنوز ، رنجوری
اگر چه رنج و غمت مایهٔ ملال من است

ولی نهفته نماند که ضمن دلتنگی
خوشم که باز، به خاطر‌، تو را خیال من است

"سیمین بهبهانی"

خنده‌ی شیرین من ریا و فریب است

(موریانه ی غم)

خنده‌ی شیرین من ریا و فریب است
در دل من ، موج می زند غم دیرین
چهره‌ی شادان من ، ثبات ندارد
داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین

اینه‌ی چشم های خویش بنازم
کز غم من پیش خلق راز نگوید
هرچه در او خیره تر نگاه بدوزی
با تو به جز حالت تو باز نگوید

زآن همه دردی که پاره کرد دلم را
خاطر کس را به هیچ روی خبر نیست
غنچه‌ی نشکفته ام که پای صبا را
بر دل صد چک من توان گذر نیست

آه ، شما دوستان کوردل من
دیده‌ی ظاهرشناس خویش ببندید
سرخوشی خویشتن ز غیر بجویید
رنجه مرا بیش ازین ز خود مپسندید

دست بدارید از سرم که در این شهر
کس چو من آشفته و غمین و دژم نیست
در دل من این چنین عمیق نکاوید
زانکه دلم را به جز تباهی غم نیست

من بت چوبین کهنه معبد عشقم
جسم مرا موریانه خورد و خراشید
دست ازین پیکر تباه بدارید
قالب پوسیده را به خاک مپاشید

"سیمین بهبهانی"

ای نازنین!‌ نگاه روان پرور تو کو ؟

(شمع جمع)

ای نازنین!‌ نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خندهٔ ز عشق پیام آور تو کو ؟

ای آسمان تیره که این‌سان گرفته ای
بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟

ای سایه گستر سر من ،‌ ای همای عشق
از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟

ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند
مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو ؟

آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟
سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟

ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟
آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو

سودای عشق بود و گذشتیم ما ز جان
اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟

صدها گره فتاده به زلف و به کار من
دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟

(سیمین)!‌ درخت عشق شدی پاک سوختی
اما کسی نگفت که خاکستر تو کو ؟

سیمین بهبهانی

به زیبنده و نازنین کودکی پلیدان ناکس نظر دوختند

(گمشده)

به زیبنده و نازنین کودکی
پلیدان ناکس نظر دوختند
ربودند او را به افسون و رنگ
به ناکس‌تر از خویش بفروختند

پدر رنج برد و به هر سوی گشت
ز گمگشته اما نشانی ندید
ببارید مادر بسی خون ز چشم
بسی جامه از تاب دوری درید

بر این داستان روزگاری گذشت
پژوهیدن و جستن از یاد رفت
که خویشان گمگشته پنداشتند
که آن نوگل تازه بر باد رفت

در آن ناامیدی در آمد کسی
که دارم ز گمگشته کودک نشان
بتابید ازین مژده از نو فروغ
به غمخانه ی تیره ی خامشان

پدر ، شادمان ،‌ همره رهنما
شتابان به دیدار کودک دوید
به بیغوله‌ای دید : فرزند را
چه دیدن؟ که ای کاش هرگز ندید

پسر ، لیک چون دختران ، دلفریب
دو رخ پر ز گلگونه ، چون دلبران
دو لب بوسه جوی و زنخ بوسه بخش
دو گیسو فروهشته چون دختران

پسر را نگه بر پدر اوفتاد
در آن تیره روزی پدر را شناخت
برافروخت رخسارش از تاب شرم
ولی آشنایی هویدا نساخت

پدر را مگر خوار و ننگین نخواست
که برخورد او با پدر سرد بود
نگاهش ، ولی داستان ها سرود
که جانسوز ، از نغمه ی درد بود

مرا تا برقصم برِ ناکسان
به مشت و به سیلی فرو کوفتند
مرا ،‌ تا بخوانم به بزم خسان
به دشنام و تندی برآشوفتند

به خون دلم ، بر رخم گل زدند
که سوی فرومایگان رو کنم
مرا خار کردند بستر ، مگر
به همبستری با خسان خو کنم

پدر خواند افسانهٔ درد را
ز چشمان افسانه پرداز او
دلش خون شد از رنج آن داستان
که انجام او بود ،‌ آغاز او

به او مهر او گفت:‌ چهرش ببوس
از این دام ننگین ، رهاییش ده
دگر باره بیگانه اش کن ز بند
به آزادگی ، آشناییش ده

به او خشم او گفت :‌ خونش بریز
که این مایهٔ زردی روی توست
گواهت به پستی ، برِ دشمنان
همین کودک روسبی خوی توست

پدر خسته جان ،‌ شرمگین ،‌ دردمند
نه یارای مهر و نه پروای خشم
نبینند تا اشک اندوه او
بتابید روی و بگرداند چشم

پسر را همان گونه بر جا نهاد
وز آنجا غمش را به همراه برد
به آن رهنما گفت : فرزند من
نه این است او دیرگاهی‌ست مُرد

"سیمین بهبهانی"

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

(سنگ گور)

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زآنکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم


ای رفته ز دل ، راست بگو بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نی‌ام او مرده و من سایهٔ اویم


من او نی‌ام آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت


من او نی‌ام این دیده‌ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار نهان بود
وآن عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموز تر از تیرگی شامگهان بود


من او نی‌ام آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری‌ست که با خنده‌ای از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان‌بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می‌خفت


بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن‌کس که تو می‌خواهی‌اش از من بخدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چه‌ها کرد و کجا رفت و چرا مرد


من گور وی‌ام ، گور وی‌ام ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه‌ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی‌ست که من بر سر آن گور نهادم

"سیمین بهبهانی"

هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم

(پیمان شکن)

هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم
امشب همه را چون سر زلف تو شکستم

فریاد زنان ،‌ ناله کنان، عربده جویان
زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم

جز دل سیهی، فتنه گری ، هیچ ندیدم
چندان که به چشمان سیاهت نگرستم

دوشیزهٔ سرزندهٔ عشق و هوسم را
در گور نهفتم به عزایش بنشستم

می خوردم و مستی ز حد افزودم و آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم

عشقت ز دل خون شده‌ام دست نمی‌شست
من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پای کشم از سر آشفتگی و خشم
روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم

"سیمین بهبهانی"

صفحه‌ی خیالم را نقش آن کمان ابروست

(ستاره در ساغر)

صفحه‌ی خیالم را نقش آن کمان ابروست
این سر بلاکِش را کج خیالی از این روست

چشم و روی او با هم سازگار و من حیران
کاین سپیدی بخت است آن سیاهی جادوست

عقل ره نمی‌جوید در خیال مغشوشم
این کلاف سر در گم یادگار آن گیسوست

چون ستاره در ساغر ، چون شراره در مجمر
برق عشق سوزانش در دو دیده‌ی دلجوست

همچو گل مرا بینی ،‌ سرخ روی و خندان لب
گرچه هر دمم از غم ، نیش خار در پهلوست

شوخ پر گناهش را ، مست فتنه خواهش را
چشم دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست

با خیال آن لب‌ها ، گفته این غزل (سیمین)
لطف و شور و شیرینی در ترانه‌اش از اوست

"سیمین بهبهانی"

من و آسمان، هر دو، شب داشتیم

(من و شب)

چه گویم ؟ چه گویم ز غم ها که دوش
من و آسمان، هر دو، شب داشتیم
به امید مردن به پای سحر
من و تیره شب ، جان به لب داشتیم

من و آسمان ، هر دو ، شب داشتیم
مرا دل سیاه و ورا چهره تار
ورا دیدهٔ اختران سوی راه
مرا اختر دیدگان اشکبار

شب تیره را دشت تاریک بود
مرا تیرگی بود در جان خویش
من از دوری ماه بی مهر خود
شب از دوری مهر تابان خویش

شب تیره را روز روشن رسید
مرا تیرگی همچنان باز ماند
کتاب شب تیره پایان گرفت
مرا داستان در سر آغاز ماند

"سیمین بهبهانی"

بیا بیا که به سر ،‌ باز هم هوای تو دارم

(باز هم)

بیا بیا که به سر ،‌ باز هم هوای تو دارم
به سر هوای تو دارم ، به دل وفای تو دارم

مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم

چو گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود ، داغ از جفای تو دارم

بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم
شکایت از تو ندارم ، که از خدای تو دارم

به هجر کرده دلم خو ،‌ طمع ز وصل بریدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم

به خامشی هوس سوختن ، چو شمع نمودم
به زندگی طلب مردن از برای تو دارم

خطا نکردم و کشتی مرا به تیر نگاهت
عجب ز تیر نشانگیر بی خطای تو دارم

به دام من دل شیران شرزه بود فتاده
غزال من!‌ چه شد اکنون که سر به پای تو دارم ؟

نکرد رحم به من گرچه دید تشنه ی وصلم
همیشه این گله ، زآن لعل جانفزای تو دارم

دلم ز غم پر و جامم ز باده ، جای تو خالی
که بنگری که چه هم‌صحبتی به جای تو دارم

به پیشت ار چه خموشم ، ولیکن از تو چه پنهان
که با خیال تو گفتار ، در خفای تو دارم

"سیمین بهبهانی"

دیشب به یاد روی تو سر کردم

(بازیچه)

دیشب به یاد روی تو سر کردم
آن شکوه ی نیافته پایان را
در دامن خیال تو بگشودم
از چشم ، چشمه های خروشان را

در پیش پای جور تو نالیدم
کاوخ چه سست مهر و چه بدخویی
بر چهره ام ، ز لطف ، نمی‌خندی
با من سخن ، به مهر ، نمی‌گویی

چشم تو خیره شده به من و در وی
افسانه ی شگفتی و حیرت بود
کآن اشتیاق و مهر و محبت را
نادیدنم چگونه مروت بود ؟

من شرمسار ماندم و از پاسخ
درماند این لبان سخن پرداز
اما کنون اگر تو ببخشایی
من با تو آشکار کنم این راز

در من نهفته کودک بیماری ست
هر دم بهانه های عجب گیرد
خواهد که شعله‌های جنون گردد
در دامن سیاهی شب گیرد

چشم تو همچو دیگر چشمان است
او رازدار و فتنه گرش خواند
لب‌هات گرمتر ز لب کس نیست
او آتشین و پر شررش داند

من تشنه کام درد و غمم ، دردا
دردا که رنگ آب نمی‌بینم
در سوز عشق و محنت ناکامی
جز جلوه ی سراب نمی بینم

با من مورز مهر و مکن یاری
من از تو جز شکنجه نمی‌خواهم
دیوانه ام ،‌ چه چاره کنم ؟ دل را
جز دردمند و رنجه نمی‌خواهم

گر زآنکه خواهمت، ‌نه تو را خواهم
خواهم که خون به ساغر دل ریزم
افکندمش به پیش رهت زین روی
تا خاک درد ، بر سر دل ریزم

شادی ازین فسانه که پنداری
معشوق نازپرور (سیمینی)
ای کور دل دلم به تو می‌سوزد
بازیچه ی منی و نمی‌بینی

"سیمین بهبهانی"

من با تو ، تو با منی هماهنگ

(من با توام)

من با تو ام ای رفیق! با تو
همراه تو پیش می‌نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می‌زنم جام

من با تو ام ای رفیق! با تو
دیری‌ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم

پیوند گذشته های پر رنج
این‌سان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده‌ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده‌ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته

تو یک نفری ... نه!‌ بی‌شماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبههٔ سخت بی شکستی

زردی؟ نه!‌ سفید؟ نه!‌ سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ

سیمین بهبهانی

آنجا نشسته دخترکی شاداب

(آنجا و اینجا)

آنجا نشسته دخترکی شاداب
با گونه‌های چون گل نسرینش
لغزیده بر دو شانه ی او آرام
انبوه گیسوان پر از چینش

زآن دیدگان شوخ و سیه ریزد
افسون دلستانی و دلداری
وآن لعل نوش بار سخن گوید
از عشق و اشتیاق و وفاداری

نزدیکتر ، عروس فریبایی ست
اما دریغ !‌ شاد و سخنگو نیست
آزرده ، سرفکنده ز غم در پیش
افسرده، لب گزیده که این او نیست

آهسته آن‌چنان که نبیند کس
اشکی نشسته بر سر مژگانش
وآن اشک را زدوده به انگشتان
تا کس نداند از غم پنهانش

اینجا زنی‌ست خامش و سنگین‌دل
کز سرد و گرم دهر خبر دارد
خود را ز یاد برده که اینک او
یک ناز دختر و دو پسر دارد

برکنده چشم‌های هوس کز پی
چشمی به کرده ها نگران دارد
بنشانده شعله های هوا در دل
کاین دل سپرده ی دگران دارد

قلب خموش و سینه ی آرامش
تابوت عشق و گور جوانی هاست
اما از آن گذشته ی بی‌حاصل
در خاطرش هنوز نشانی هاست

زن نیست او که شمع شب افروزی ست
روشن چو روز کرده حریمی را
از عمر خویش و عمر شبی تاریک
آرام و نرم ، کاسته نیمی را

گردش چهار تن ، همگی دلبند
شادان که شمع خانه برافروزد
غافل که شمع بر سر این سودا
از جان خویش کاهد و تن سوزد

سیمین بهبهانی

غزل ، سوزنده کمتر گو که دیوان تو می‌سوزد.

(دل آزرده)

دل ِ آزرده ، چون شمع شبستان تو می‌سوزد
چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می‌سوزد

متاب امشب به بام من چنین دامن‌کشان ای مه!
که دارم آتشی در دل که دامان تو می‌سوزد

خطا از آه ِ آتشبار من بود ای امید جان!
که هر دم رشته های سست پیمان تو می‌سوزد

خیالش می‌نشیند در تو امشب ای دلِ عاشق!
مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می‌سوزد

کنارت را نمی‌خواهم، که مقدار تو می‌کاهد
کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می‌سوزد

نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟
که پرهیز حیا را برق سوزان تو می‌سوزد

گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛
مگر از تابشم ، ای نازنین! جان تو می‌سوزد؟

سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟
که چون من تشنه کامی در بیابان تو می‌سوزد

چه سودی برده‌ای (سیمین)! ز شعر و سوز و ساز او؟
غزل ، سوزنده کمتر گو که دیوان تو می‌سوزد.

"سیمین بهبهانی"

ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه

(آتشگیر دامن)

ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه
به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد
سپیدی بر سیاهی های جانم
ز نو نقشی دگر ، رنگی دگر زد

میان چند نقش دود مانند
یکی زان دیگرانم زنده تر بود
رمخش از مستی او راز می‌گفت
دو چشمش از شرر سوزنده تر بود

گاهش همره صد شکوه میریخت
شرار کینه ، بر پیراهن او
ز خشمی آتشین پیچیده می‌شد
به چنگش گوشه‌ای از دامن او

خروشی زد که دیدی؟ شعله بودی
به بر بگذشتمت ، در من گرفتی
به سختی خرمنی را گرد کردم
به آسانی درین خرمن گرفتی

تو را دانسته بودم فتنه سازی
ولی از فتنه‌ات ، پروا نکردم
کجا تاج گلت بر سر نهادم
اگر خود را چنین رسوا نکردم؟

بر این گفتار ، چندان تلخی افزود
که نازک خاطرم رنجید و آزرد
دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک
غرورم پست شد ، نابود شد ،‌ مرد

نمی‌دانم ز من پاسخ چه بودش
به اشکی ، یا به آهی ، یا نگاهی
همین دانم که او این نکته دریافت
ز جان دردمند بی‌گناهی

مگو کز شعله ی دیوانه ی تو
مرا دامان چرا باید بسوزد ؟
که گر این شعله خاموشی نگیرد
بسوزد آن چه را باید بسوزد

"سیمین بهبهانی"

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی

(خیال منی)

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

جنین که می‌گذری تلخ بر من از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ، ماه و سال منی

خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم
سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی

چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده ی محال منی

هوای سرکشی ای طبع من! مکن که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی

ازین غمی که چنین سینه سوز (سیمین) است
چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی

"سیمین بهبهانی"

چه دلی، ای دل آشفته که دلدار نداری!

(یار نداری)

چه دلی، ای دل آشفته که دلدار نداری!
گر تو بیمار غمی، از چه پرستار نداری؟

شب مهتاب همان بهْ که ازین درد بمیری
تو که با ماهرخی وعده ی دیدار نداری

راز اندوه ِ مرا از من آزرده چه پرسی
خون مَیفْشان ز دلم گر سر آزار نداری

گل بی‌خار جهانی که ز نیکو سیرانی
قول سعدی‌ست که با او سرِ انکار نداری

ای سرانگشت من! این زلف سیه را ز چه پیچی؟
که درین حلقه ی زنجیر ، گرفتار نداری

دل بیمار ز کف رفت و جز این نیست سزایت
که طبیبی ، پی بهبودی بیمار نداری

گر چه (سیمین) به غزل‌ها سخن از یار سرودی
بخدا ، یار نداری! بخدا یار نداری!...

"سیمین بهبهانی"

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی

(ای زن)

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی؟

گل چون تو، کی به لطف سخن گوید؟
تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار غنچه و گل زاید
ای زن! تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو ، آیا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟

ای مادر خجسته ی فرخ پی!
در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی!
کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه‌ای ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته ، به لطف نه تنهایی

در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ، ‌نپروایی

از کینه و ستیزه ی پی‌گیرت
دشمن شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود، سر و جان بخشی
بر دشمنان گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
در گوش مرد ، نغمه ی همتایی

گفتی که جفت و یار تو ام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دوییم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر ، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو ، امروز
هر سو ،‌ زنی‌ست شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت
تقوای مریمی ، ‌دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی

استاد تو به دانش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی

این‌سان که در جبین تو می‌بینم
کرسی نشین خانه ی شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی
در کار خویش ، آگه و دانایی

ای زن!‌ به اتفاق ، کنون می‌کوش
کز تنگنای جهل ، برون آیی

بند نفاق ، پای تو می‌بندد
این بند را بکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی ، هان!
نام نکو ،‌ به ننگ ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی

"سیمین بهبهانی"

ای آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی؟

(ای آشنا)

ای آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی؟
با مهرپیشگان ز چه رو کینه جو شدی؟

ما همچو غنچه یک دل و یک روی مانده ایم
با ما چرا چو لاله دو رنگ و دو رو شدی؟

نزدیک تر ز جان به تنم بودی ای دریغ
رفتی به قهر و دورتر از آرزو شدی

ای گل که لاف حسن زدی پیش آفتاب!
خشکید شبنم تو و بی آبرو شدی

ای چهره از غبار غمی زنگ داشتی
اشکی فشاند چشم من و شست و شو شدی

از گریه همچو غنچه گره در گلوی ماست
تا همچو گل به بزم کسان خنده رو شدی

(سیمین)! چه روزها که چو گرداب، در فراق
پیچیدی از ملالت و در خود فرو شدی!

"سیمین بهبهانی"

نگاه دار که عمری به راهِ چون تو سواری

(نگاه دار)

نگاه دار که عمری به راهِ چون تو سواری
فشانده چشم سرشکی، نشانده اشک غباری

به لوح سینه خیالم کشیده نقش عزیزی
بدان عزیز نماید نشانه ها که تو داری

کرم نما و فرودآ که پیش دیده ی حیرت
همان خیال محالی که در کناری و یاری

چو واگذاشته ام خلق را ز خویش به عمری
کنون سزد که به خلقم ز خویش وا نگذاری

چنان به بوی تو دارد تنم هوای شکفتن
که گل ز سنگ برآرم گَرَم به خاک سپاری

به خنده گفتی اگر جز تو را عزیز بدارم
مرا عزیز بداری؟ به گریه گفتمش آری

سیمین بهبهانی

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز

(هنوز)

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می‌برم جسمی و جان در گرو اوست هنوز

هرچه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز

گر چه با دوری او زندگی‌ام نیست، ولی
یاد او می‌دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد
جانِ ‌حسرت زده زآن خاطره خوشبوست هنوز

رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بکشد یا بکشد ، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لالهٔ صحراییِ خودروست هنوز

با همه زخم که (سیمین) به دل از او دارد
می‌کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز

"سیمین بهبهانی"

گفتم: به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم

(افسون)

گفتم:«به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم»
آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟

از دل چرا بیرون کنم، این غم که من دارم ازو؟
دل را، نسازد گر به غم، از سینه بیرونش کنم

در بزم نوش عاشقان، حیف است جام دل تهی
گر باده ی شادی نشد، لبریز از خونش کنم

عاقل که منعم می‌کند، زین شیوه ی دیوانگی
گر گویمش وصفی ازو، ترسم که مجنونش کنم

محبوب می‌بوسد مرا، من جان نثارش می‌کنم
سودای پر سود است این، بگذار مغبونش کنم

(سیمین)! به شام هجر او نیلینه دارم دامنی
از اختران اشک خود ، دامانِ‌ گردونش کنم.

"سیمین بهبهانی"

ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا

(اشک انتظار)

ستاره دیده فرو بست و آرمید ، بیا
فروغ نور به رگ‌های شب دوید ، بیا

ز بس به دامن شب، اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید ، بیا

شهاب یاد تو، در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو، خطﱢ زر کشید ، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید ، بیا

به وقت مرگم، اگر تازه می‌کنی دیدار
به هوش باش که هنگامِ آن رسید ، بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید ، بیا

امیدِ خاطرِ (سیمینِ) دل شکسته تویی!
مرا مخواه از این بیش ، ناامید ، بیا

"سیمین بهبهانی"

هرچند رفته‌ای و دل از ما گسسته‌ای

(ای چشم آشنا...)

هرچند رفته‌ای و دل از ما گسسته‌ای
پیوسته پیش چشم خیالم نشسته‌ای

ای نرگس از ملامت چشمم چه دیده‌ای
کاین‌سان به بزم شاد چمن سرشکسته‌ای؟

با من مبند عهد که چون پیچ های باغ
هرجا رسیده ، رشته ی پیوند بسته‌ای

از من به سوی دشمن من راه جسته‌ای
نوریّ و در بلور دل من ، شکسته‌ای

دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست
ای چشم آشنا! مگر امروز خسته‌ای؟

من نیز بند مهر تو ببریده‌ام ز پای...
تنها گمان مبر که تو زین دام رسته‌ای

(سیمین) ! ز عشق رسته‌ای امّا فسرده‌ای
آن اخگری کز آتش سوزنده جسته‌ای

"سیمین بهبهانی"

هنوز موی بسته را اگر به شانه وا کنم

(قیامتی به پا کنم...)

هنوز موی بسته را اگر به شانه وا کنم
بسا اسیر خسته را ز حلقه ها رها کنم

هنوز خیل عاشقان ، امید بسته در زمان
خوشند و مست ازین گمان که کامشان روا کنم

مرا همین ز شعر بس، که مست بادهٔ هوس
ز روی و مو به هر نفس هزار ماجرا کنم

ازین کلام مختصر، مرا قضا شد این قدَر
که ترّهات خویش را نثار طرّه ها کنم

ز قامت حقیقتی ، به پا نشد قیامتی
من از فریب قامتی قیامتی به پا کنم

کلام مقتضای حق تباه شد به هر ورق
چه چاره غیر از آن که من خلاف مقتضا کنم؟

گرفته گوش داوران ، فتاده کار با کران
در این سکوت بیکران بگو که را صدا کنم؟

حکایت «سر و زبان» درست شد به امتحان
به «سرخ» بند بسته ام که «سبز» را رها کنم

تلاش بی ثمر مرا کشید سوی قهقرا
چو آب می رود «چنین» ، چرا «چنان» شنا کنم؟

سزد که همچو ماکیان به جرعه ای ز آبدان
سری کنم بر آسمان، دعا کنم...ثنا کنم...

چه رفت بر زبان مرا؟ که شرم باد از آن مرا
به یک دل و به یک زبان دوگانگی چرا کنم؟

ز عمر ، سهم بیشتر ریا نکرده شد به سر
بدین که مانده مختصر دگر چرا ریا کنم؟

چو خود به حق نمی‌رسم، قسم به حق! همین بسم
که خاک آن رسیدگان به دیده توتیا کنم

طهور جام شوکران نصیب شد به طاهران
به نوش آن پیمبران سلامی آشنا کنم...

"سیمین بهبهانی"

بیوگرافی و اشعار بانو سیمین بهبهانی

https://uploadkon.ir/uploads/11f820_25سیمین-بهبهانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان بانو سیمین بهبهانی ـ در 28 تیر ماه 1306 در تهران به دنیا آمد. پدرش عباس خلیلی، شاعر، نویسنده و مدیر روزنامه‌ی اقدام بود. فخرعظما ارغون، مادر او نیز از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد.

پدر و مادر سیمین بهبهانی در سال 1303 با یکدیگر ازدواج کردند و در سال 1309 از یکدیگر جدا شدند و مادر او با با عادل خلعتبری، مدیر روزنامه‌ی آینده ایران ازدواج کرد.

سیمین بهبهانی تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در مدرسه‌ی ناموس تهران سپری کرد و برای ادامه‌ی تحصیل وارد آموزشگاه عالی مامایی شد و در سال 1324 از این رشته فارغ التحصیل گردید.

او که از سنین کم به شعر و ادبیات علاقه‌مند بود به تحصیل در دانشسرای عالی پرداخت و در این بین با زبان‌های فرانسه و انگلیسی آشنا شد. سپس به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در دبیرستان‌ها به عنوان معلم شیمی، فیزیک و ادبیات مشغول به تدریس شد.

سیمین بهبهانی با حسن بهبهانی ازدواج کرد و نام فامیلی خود را از خلیلی به بهبهانی تغییر داد. او از این ازدواج صاحب دو پسر به نام‌های علی و حسین و یک دختر به نام امید شد و در سال 1349 پس از 24 سال زندگی مشترک از حسن بهبهانی جدا شد و با منوچهر کوشیار، همکلاسی دانشگاه خود ازدواج کرد. کوشیار در سال 1363 به دلیل سکته‌ی قلبی از دنیا رفت.

سیمین بهبهانی به تشویق مادرش از همان کودکی سرودن شعر را آغاز کرد. او اولین شعر خود را در چهارده سالگی با نام نوبهار سرود. در دوره‌ی دبیرستان و با آشنایی با پروین اعتصامی از او الهام گرفت و فعالیت خود را ادامه داد.

آثار و افتخارات:

بهبهانی از شاعران غزل‌سرای معاصر است که اشعاری بسیار غنی در کارنامه‌ی خود دارد. او غزل را با وزن‌های بی‌سابقه می‌سرود و از این رو به نیمای غزل شهرت یافت. مضمون اشعار او عشق به وطن، زلزله، انقلاب، جنگ، فقر، آزادی بیان و دفاع از حقوق زنان بود. سیمین بهبهانی در طول عمر خود بیش از 600 غزل سرود و آن ها را در 20 کتاب منتشر کرد. از جمله آثار او می‌توان به کتاب‌های سه تار شکسته، رستاخیز، یک دریچه آزادی و ... اشاره کرد.

او در سال 1342 از جمله معدود زنانی بود که به عضویت انجمن ادبی ایران درآمد. در سال 1348 به عضو شورای شعر و موسیقی درآمد و تا پیش از انقلاب برای رادیو شعر و ترانه می‌سرود. در سال 1357 نیز عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت.

سیمین بهبهانی جوایز و افتخارات زیادی را کسب کرد که از میان آن‌ها می‌توان به مدال کارل فون اسی یتسکی و جایزه‌ی دیده‌بان حقوق بشر در سال 1378 اشاره کرد. او در این سال‌ها همواره در کنار زنان و جامعه بود و در برخی تجمعات شرکت می‌کرد.

سیمین بهبهانی سرانجام در 28 مرداد ماه 1393 ـ به دلیل مشکلات تنفسی و قلبی ـ در 87 سالگی در بیمارستان پارس تهران از دنیا رفت. پیکر این شاعر نامی در بهشت زهرا در مقبره‌ی خانوادگی‌شان به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(بیگانه خو)

ای آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی؟
با مهرپیشگان ز چه رو کینه جو شدی؟

ما همچو غنچه یکدل و یکروی مانده‌ایم
با ما چرا چو لاله دو رنگ و دو رو شدی؟

نزدیک تر ز جان به تنم بودی ای دریغ!
رفتی به قهر و دورتر از آرزو شدی

ای گل! که لاف حسن زدی پیش آفتاب
خشکید شبنم تو و بی آبرو شدی

ای چهره! از غبار غمی، زنگ داشتی
اشکی فشاند چشم من و، شستشو شدی

از گریه همچو غنچه، گره در گلوی ماست
تا همچو گل به بزم کسان خنده رو شدی

(سیمین) ! چه روزها که چو گرداب، در فراق
پیچیدی از ملالت و در خود فرو شدی

"بانو سیمین بهبهانی"