(ابوتراب)
چه خوب درک میکند حال من خراب را
کسی که برده لذّت شعر و شب و شراب را
چه سال ها که تا سحر به عشق او نشستهام
چنان که دیدگان من ندیده خوابِِ خواب را
دمی خیال روی او از نظرم نمیرود
چنانکه خسته خواب را ، چنان که تشنه آب را
چه کرده است با دلم که تلخی زمانه هم
نمیپراند از سرم مستی بیحساب را
در آسمان هفتمش ، چه بادهای است در خُمش
که تا سیاهِ مردمش کشانده آفتاب را
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
ترک نکرده لحظهای آن همه پیچ و تاب را
غرق تحیّرم فقط در آسمان مرقدش
چون پشهای که بنگرد بال و پر عقاب را
به برقی از نگاه او زمانه زیر و رو شود
شکر که برنداشته از رخ خود نقاب را
به آخرین پیامبر ، از آدمِ ابوالبشر
رسانده است هر سحر سلام های ناب را
هستی دهر هستِ او ، چشم خداپرست او
داده خدا به دست او کلید فتح باب را
دست به دامنش مَلَک ، حیاط خلوتش فلک
گوش نبی بدون شک شنیده این خطاب را
ناد علیاً مظهرالعجائب است پس فقط
تجده عوناً لک فی النوائب آن جناب را
پردهی غنچه میدرد خندهی دلگشای او
به یک اشاره میبرد از دلت اضطراب را
قسم به نون و القلم که آفریدگار هم
شروع کرده با علی، فاتحه الکتاب را
اصول او ؛ فروع او ؛ صبح علی الطلوع او
همین که در رکوع او بذل کند رکاب را
ساقهی عرش ساق او ، پُرم از اشتیاق او
چشیدم از فراق او ، تلخ ترین عذاب را
میگذرند لحظه ها چه زود در حریم او
بگو به چرخهی فلک که کم کند شتاب را
سؤال میکند مَلَک ، در شب قبر من ولی
به هیچ کس به جز علی نمیدهم جواب را
قسیم اوست مؤمنین رها کنید بعد ازین
دلهرهی عذاب را ، دم زدن از ثواب را
گرهگشای عالم است و ماندهام که دست کین
به دستهای خستهاش بسته چرا طناب را
قصیده بی مقدمه ، گریز زد به علقمه
کدام تشنه میبَرد به سمت خیمه آب را
کدام دختر علی سنگ صبور میشود
کدام کوه می کِشد بار غم رباب را
فقط غم است در دلم ، محرم است در دلم
ز داغ شرحه شرحه کن این جگر کباب را
چه خوب درک میکند حال من خراب را
کسی که برده لذت ذکر ابوتراب را
"احمد علوی"