ز خاطر برده ماه هفتمِ هفت آسمان، غم را

حضرت نجمه خاتون مادر امام رضا (ع)

ز خاطر برده ماه هفتمِ هفت آسمان، غم را
حمیده مادرش وقتی به او بخشید تکتم را

زنی که کنیه‌ی او حضرت اُمّ البنین بوده
کسی که پرورانده در بغل، سلطانِ عالم را

همان نجمه که عطر حضرت معصومه را دارد
همان که کرده جاری در کویر شور، زمزم را

همان که کودکش قبل از تولد در سحرگاهان
برایش خوانده با صوت جلی، آیاتِ محکم را

همان خورشید هشتم که پناه بی‌پناهان است
همان که برده بالا تا فراز عرش، پرچم را

علی صورت علی سیرت علی ظاهر علی باطن
دوباره غصب کردند از علی حق مُسَلّم را

چه فرزندی، همان که ناله‌ی یابن الشبیب او
دمادم زنده کرده روضه‌ی باز مُحرّم را

کسی که مادر خورشید شد، فرزندِ فرزندش
کشد بر خاک ذلت بینی یحیی بن اکثم را

عجب شمس الشموسی از نگاه نجمه جاری شد
که روشن کرد تا روز قیامت کل عالم را

"احمد علوی"

جهان افتاده از پا و علی از پا نیفتاده

شهادت حضرت زهرا (س)

جهان افتاده از پا و علی از پا نیفتاده
شکسته قامت هفت آسمان، اما نیفتاده

شکسته ساقه‌ی یاس کبود، اما بگو «اسما»
نگاه باغبان بر صورتش آیا نیفتاده؟!

علی آیینه‌ی خاک است و زهرا مادر آب است
پس این آتش به جان حضرت دریا نیفتاده

لگد، تهدید، سیلی، تازیانه، هیزم و آتش
در این فهرستِ خونین، هیچ ظلمی جا نیفتاده

چگونه آب را با آب می‌شویند نه جز اشک
از اوجِ آبشاران بر تن دریا نیفتاده

من از تفسیرهای سوره‌ی «زلزال» می‌ترسم
بگیرد «فضه» ای‌کاش آسمان را، تا نیفتاده!

همین که ماهِ کامل پشت در روی زمین افتاد
نمی‌دانم چرا خورشید ازآن بالا نیفتاده

چهل جنگاور وحشی‌تر از کفتار در آن سو
در این سو بر زمین جز مادری تنها نیفتاده

تفاوت دارد اینجا با زمینِ کربلا، یعنی
کسی اینجا نیفتاده؛ کسی آنجا نیفتاده

در این بیت از گریزی کربلایی ناگزیرم، آه...
که هرگز اتفاقی مثل عاشورا نیفتاده

نباید بی طهارت از حدود کربلا رد شد
مگر اکبر تنش بر کل این صحرا نیفتاده؟!

عمو جان هست! پس لشکر هنوز از هم نپاشیده
علم از دست‌های خسته‌ی سقا نیفتاده

بنازم چشم زیبابینِ زینب را که می‌فرمود:
به عالم اتفاقی این چنین زیبا نیفتاده...

"احمد علوی"

چه خوب درک می‌کند حال من خراب را

(ابوتراب)

چه خوب درک می‌کند حال من خراب را
کسی که برده لذّت شعر و شب و شراب را

چه سال ها که تا سحر به عشق او نشسته‌ام
چنان که دیدگان من ندیده خوابِِ خواب را

دمی خیال روی او از نظرم نمی‌رود
چنانکه خسته خواب را ، چنان که تشنه آب را

چه کرده است با دلم که تلخی زمانه هم
نمی‌پراند از سرم مستی بی‌حساب را

در آسمان هفتمش ، چه باده‌ای است در خُمش
که تا سیاهِ مردمش کشانده آفتاب را

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
ترک نکرده لحظه‌ای آن همه پیچ و تاب را

غرق تحیّرم فقط در آسمان مرقدش
چون پشه‌ای که بنگرد بال و پر عقاب را

به برقی از نگاه او زمانه زیر و رو شود
شکر که برنداشته از رخ خود نقاب را

به آخرین پیامبر ، از آدمِ ابوالبشر
رسانده است هر سحر سلام های ناب را

هستی دهر هستِ او ، چشم خداپرست او
داده خدا به دست او کلید فتح باب را

دست به دامنش مَلَک ، حیاط خلوتش فلک
گوش نبی بدون شک شنیده این خطاب را

ناد علیاً مظهرالعجائب است پس فقط
تجده عوناً لک فی النوائب آن جناب را

پرده‌ی غنچه می‌درد خنده‌ی دلگشای او
به یک اشاره می‌برد از دلت اضطراب را

قسم به نون و القلم که آفریدگار هم
شروع کرده با علی، فاتحه الکتاب را

اصول او ؛ فروع او ؛ صبح علی الطلوع او
همین که در رکوع او بذل کند رکاب را

ساقه‌ی عرش ساق او ، پُرم از اشتیاق او
چشیدم از فراق او ، تلخ ترین عذاب را

می‌گذرند لحظه ها چه زود در حریم او
بگو به چرخه‌ی فلک که کم کند شتاب را

سؤال می‌کند مَلَک ، در شب قبر من ولی
به هیچ کس به جز علی نمی‌دهم جواب را

قسیم اوست مؤمنین رها کنید بعد ازین
دلهره‌ی عذاب را ، دم زدن از ثواب را

گرهگشای عالم است و مانده‌ام که دست کین
به دست‌های خسته‌اش بسته چرا طناب را

قصیده بی مقدمه ، گریز زد به علقمه
کدام تشنه می‌بَرد به سمت خیمه آب را

کدام دختر علی سنگ صبور می‌شود
کدام کوه می کِشد بار غم رباب را

فقط غم است در دلم ، محرم است در دلم
ز داغ شرحه شرحه کن این جگر کباب را

چه خوب درک می‌کند حال من خراب را
کسی که برده لذت ذکر ابوتراب را

"احمد علوی"

فقط دعای کسی مستجاب می‌گردد

(مدح امیرالمؤمنین و قمربنی هاشم)

فقط دعای کسی مستجاب می‌گردد
که قوت غالبش اینجا شراب می‌گردد

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
غلام قنبرش عالی‌جناب می‌گردد

نگاه حضرت ساقی به هرکسی افتاد
اگرچه ذرّه ولی آفتاب می‌گردد

به یُمن جوهر عشق علی و اولادش
گناه، هرچه که باشد ثواب می‌گردد

خوشا به حال کسی که شبیه ابراهیم
در آستان حسینش ، مجاب می‌گردد

نشان دهید به مستان که دور قبر قمر
هنوز هم که هنوز است آب می‌گردد

به هر دری که رسیدی و قفل بود، نترس
به نام نامی او فتح باب می‌گردد

نجف نرفته چه می‌فهمد این حقیقت را
که کعبه دور سَر بوتراب می‌گردد

"احمد علوی"

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت

(اسب بی‌سوار)

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بی قرار بی قرار آمد ، قرارش را نداشت

سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنه‌‌کارش را نداشت

بر رکاب خود نگین سرخ خاتم را ندید
بر رکاب خود نگین شاهوارش را نداشت

خوب یادش بود وقتی رهسپار جنگ شد
دشت تاب گام‌های استوارش را نداشت

لحظه‌هایی را که بی او از سفر برگشته بود
لحظه‌هایی را که اصلا انتظارش را نداشت

یالهایش گیسوانی غوطه‌ور در خاک وخون
چشمهایش چشمه‌ای که اختیارش را نداشت

اسب بی صاحب شبیه کشتی بی ناخداست
صاحبش را، هستی‌اش را ، اعتبارش را نداشت

پیکر خود را به خون آسمان آغشته کرد
طاقت دل کندن از دار و ندارش را نداشت

اسب‌ها در قتلگاه آسیمه‌‌سر می‌تاختند
کاش شرم دیدن ایل وتبارش را نداشت

پیکری صدپاره از آوردگاه آورده بود
که حساب زخم‌های بی‌شمارش را نداشت

کاش دُلدُل بود و دِل دِل کردنش را می‌شنید
لحظه‌ای که حیدر بی ذوالفقارش را نداشت

بال‌هایش را همان جا باز کرد وجان سپرد
آرزویی غیر مردن در کنارش را نداشت

"احمد علوی"

بیوگرافی و اشعار آقای احمد علوی

https://uploadkon.ir/uploads/5afb24_23‪احمد-علوی.jpg

(بیوگرافی)

آقای احمد حسین پور علوی معروف به "احمد علوی" از خوبان شعر هیأت است. متولد سال 1354 می باشد اصالتاً یزدی است ولی سال‌های سال ساکن قم و مشرف به حضور در سایه سار لطف کریمه‌ی اهل‌بیت حضرت معصومه "سلام الله علیها" است و از اعضای "انجمن ادبی محیط" قم تحت مدیریت استاد محمدعلی مجاهدی (پروانه) می‌باشد. اشعار علوی احمد علوی که در مدح و منقمت امیرالمؤمنین "علیه السلام" سروده شده اند، خاص و کم نظیرند.

غزل لطف خداوند است، شاعرها خبر دارند
غزل خوب است در وصف امیرالمومنین باشد

از 18 سالگی رسالت معلمی را بر دوش گرفته است او که حالا آموزگار یکی از دبستان‌های قم است، روزهای تدریس‌اش را شماره کرده و می‌گوید که 24 سال و 4 ماه و 12 روز است نه تنها شغلم بلکه زندگی‌ام معلمی است، دلیل این دقت در شمارش روزهای تدریس را برنامه‌ریزی و داشتن هدف برای تک تک روزهایی می‌داند که رسالت معلمی را بر دوش داشته است «من این شغل را تنها به عنوان یک کار برای امرار معاش نمی‌دانم بلکه معتقدم مسؤولیت و وظیفه‌ای است که بر دوشم گذاشته شده و باید به درستی آن را به ثمر برسانم»

معلمی شغل انبیاست چون یک معلم می‌تواند در به کمال رسیدن انسان‌ها نقش ایفا کند و در راه هدایت دانش آموز گام بردارد، علوی در این رابطه گفت: هر کسی که هادی انسان‌ها باشد پیامبر است حتی اگر کسی خودش را به درستی هدایت کند و هادی مسیر درست برای خودش باشد پیامبر خودش است و معلم هم کارش چیزی جز هدایت و پیامبری برای دانش آموزانش نیست.

از وی دو کتاب به نام‌های سادات ببخشند (انتشارات فصل پنجم) و علوی ها (انتشارات جمهوری) به چاپ رسیده است.

شعر شهادت امام صادق (ع)

(یا کاشف الحقایق)

ای رتبه‌ات فراتراز ادراک و از عقول
آیینه‌ی بصیرت چشمت جهان شمول
حلم توبی نهایت و علم تو لایزول
یا کاشف الحقایق و یا جامع الاصول

کوچکترم از آنکه بخواهم بخوانمت
یا برترین سروده‌ی عالم بدانمت

علم اصول و علم قرائت ازآن توست
تفسیر و فقه پله‌ای از نردبان توست
علم نجوم در رصد کهکشان توست
راز علوم کل جهان برزبان توست

شیخ الائمه هستی و دریای بی‌کران
ای باقرالعلوم‌ترین صادق جهان

مردان سرزمین تو عاشق نبوده‌اند
در باب عشق با تو موافق نبوده‌اند
چون آشنا به کُنه حقایق نبوده‌اند
در پیشگاه درس تو صادق نبوده‌اند

تو در علوم عقلی و نقلی سرآمدی
تا روز حشر صادق آل محمدی

حکام جور خلوتتان را به هم زدند
گردونه‌ی زمین و زمان را به هم زدند
سرچشمه‌های اشک روان را به هم زدند
با کشتن تو نظم جهان را به هم زدند

ای جای پای غربت تو در دل بقیع
هرکس که گشت دور تو گردید مستطیع

"احمد علوی"

افتاده بود در دل صحرا برادرش

(برادرم...)

افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه ، یکه و تنها ، برادرش

با آن‌همه سوار و کمان‌دار و نیزه‌دار
دیگر نبود فاصله‌ای تا برادرش...

بسیار سربلند و سرافراز مانده بود
در غربتی به وسعت دنیا برادرش

خطی عمود در افق دید کهکشان
شطی که بود شعله‌ور اما برادرش...

یک عمر بود مشق شب لاله‌های باغ
یک مشک آب، علقمه، مولا، برادرش

::

حالا منم که پاک، دل از دست داده‌ام
در شعری از برادر او تا برادرم

حالا منم که همنفسم روی خاک‌هاست
حالا منم که در دل صحرا برادرم...

با خون وضو گرفته و لب تشنه و غریب
افتاده است از نفس آنجا برادرم

با مادری که جای پدر را گرفته بود
رفتم کنار پنجره ، حالا برادرم ـ

بی‌دست و پا و خسته و آرام روی تخت
گردیده بود غرق تماشا برادرم

ده ماه بعد، گوشۀ گلزار بود و من...
سنگی سفید بود و چه زیبا برادرم

در خواب ناز بوی خدا را گرفته بود
آنجا کنار تربت صدها برادرم...

"احمد علوی"

مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است

(شوق پرواز)

مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرف‌هایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است

رطبش طعم نیشکر دارد، تا خدا نیت سفر دارد
از سرانجام خود خبر دارد، شوق پرواز او چه بسیار است!

زخم‌های دلش نمک خورده، بارها این چنین محک خورده
از علی گفته و کتک خورده، این برای هزارمین بار است

یاد آن روزهای خوب به خیر! که علی بود و میثم و سلمان
جمعشان جمع بود و می‌‌گفتند: رطبت کو؟ که وقت افطار است

در طلوعش غروب پیدا بود، آخر قصه خوب پیدا بود
چوبۀ دار او همین نخل است، لیف خرما طناب این دار است

با زبان علی تکلم کرد، رو به جمع غریب مردم کرد
تا دم مرگ هم تبسم کرد، گفت: این آرزوی تمار است،

که بمیرد فقط به عشق علی «که علی دست قادر ازلی‌ست
رشتۀ ماسوا به دست علی‌ست» سر این رشته ناپدیدار است

رشتۀ اتصال محکم شد، کمر نخل ناگهان خم شد
لحظه‌های عروج میثم شد، که همان لحظه‌های دیدار است

"احمد علوی"

در کویری که به دریای کرم ، نزدیک است

(دریای کرم)

در کویری که به دریای کرم ، نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
نجف اینجاست! فقط چند قدم... نزدیک است
کفر و ایمان من امروز به هم نزدیک است

در مقامت دهنم بسته بماند بهتر
عشق آهسته و پیوسته بماند بهتر

‏ ‏
نخل‌ها اشک تو را زیر نظر داشته‌اند
رودها از جریان تو خبر داشته‌اند
بادها پرده ز اسرار تو بر داشته‌اند
خاک‌ها چشم به دستان پدر داشته‌اند

ابرها با کرمت مایه ی رحمت شده‌اند
فقرا در حرمت صاحب مکنت شده‌اند

‏ ‏
شمّه‌ای هست ز اوصاف تو حیدر بودن
لافتایی شدن و ساقی کوثر بودن
فاتح یک‌تنه ی قلعه ی خیبر بودن
با پیمبر همه ی عُمر ، برادر بودن

نفست عطر نفس‌های محمد دارد
بردن نام تو شیرینی بی‌حد دارد...‏

‏ ‏
نیست بودیم ولی در حرمت هست شدیم
متفرّق شده بودیم که یک‌دست شدیم
عاشق هرکه به یاران تو پیوست شدیم
تا ز پیمانۀ «اَکمَلتُ لَکُم» مست شدیم

عطر «اَتمَمتُ عَلیکُم» همه جا را پر کرد
نان بدگوی بد اندیش تو را آجر کرد

‏ ‏
اولین مرحله ی عشق، پریشان شدن است
اجر همراهی تو بوذر و سلمان شدن است
صاحب دائمی ملک سلیمان شدن است
زاهد شهر که در فکر مسلمان شدن است...‏

در شب قدر به آوای جلی می‌گوید
بعلیٍ بعلیٍ بعلی می‌گوید

"احمد علوی"

آری عزای مادر گل‌های عالم است

(کوچ پرستو)

دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
در هم شکست پنجرۀ نیمه‌باز هم
تا از شما اجازه بگیرم که باز هم،

با شعر بال و پر بزنم در هوایتان
مادر اجازه هست بمیرم برایتان؟


تا گرگ‌های برّه‌نما محترم شدند
مردان مرد در صف پیکار کم شدند
بر دوری از مسیر علی هم‌قسم شدند
چون بی‌اجازه وارد صحنِ حرم شدند

دیوار و در حجاب شما شد که ناگهان
یک رشته کوه با عظمت را کشان‌کشان،


از کوچه‌های حادثه بردند و بی‌قرار
می‌سوخت از هجوم خزان، قامت بهار
یک چشم سوی مسجد و یک چشم سوی یار
افتاده بود از نفس انگار ذوالفقار

داغت اگر که بر دل مولا نمی‌نشست
شاید که ذوالفقار هم از پا نمی‌نشست


بعد از تو شهر آینه‌ها رو سیاه ماند
یک عمر گریه‌های علی ماند و چاه ماند
از بس بساط بی‌کسی‌اش رو به راه ماند
نهج‌البلاغه ماند و دعا ماند و آه ماند

دریای درد در دلِ نهج‌البلاغه است
داغِ تو شرح کامل نهج‌‎البلاغه است...


احساس می‌کنم که دوباره محرم است
باسیلِ اشک ، فاصله‌ام با شما کم است
حتی میان سفره به جای نمک، غم است
آری عزایِ مادر گل‌های عالم است

حبل‌المتین که رشته‌ای از چادر شماست
فرهنگ نانوشته‌ای از چادر شماست


این رد پای کوچِ پرستوست در بقیع
شب گریه‌های لالۀ شب‌بوست در بقیع
از هر چه بگذرم، سخنِ اوست در بقیع
حالا چقدر حرف دوپهلوست در بقیع

پهلوی درد‌های تو ، دنیا چه کوچک است
با آن همه شکوه، تماشا، چه کوچک است...

"احمد علوی"

آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن

(مرگ سرخ)

آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن

موج، کی یکجا نشستن را تحمل می‌کند؟
عشق اقیانوس آرام است، طوفانی شدن

پیله را بشکن اگر رؤیای تو پروانگی‌ست
آزمون سخت یوسف چیست؟ زندانی شدن

هیچ‌کس مثل شهیدان مدافع حس نکرد
حال اسماعیل را ، هنگام قربانی شدن...

در وصیت‌نامه ی پروانه‌ ها آورده‌اند :
مرگ یعنی صاحب یک عمر طولانی شدن

ما کجا و آرزوی مرگ سرخی مثل او
ما کجا و تاری از موی سلیمانی شدن

میزبان وقتی حسین بن علی شد، واجب است
این چنین آماده ی رفتن به مهمانی شدن

"احمد علوی"