از کنار من افسرده‌ی تنها تو مرو 

(تو مرو)

از کنار من افسرده‌ی تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

اشک اگر می‌چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می‌رود ای گوهر دریا تو مرو

ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو

ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

سایه‌ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو

ای بهشت نگهت مایهی الهام (سرشک)
از کنار من افسرده‌ی تنها تو مرو

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم

(استغنای طبع)

ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم
وآن جهان را بی کران در بی کرانی یافتم

جسته‌ام آفاق را در جام جمشید جنون
هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم

شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم

ساحل آسایشی نبود که من مانند موج
رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم

در بیابان طلب سرگشته ماندم سال ها
تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم

روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار
وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم

چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
ذر دل بی آرزوی خود جهانی یافتم.

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

ای غوک‌ها که موج برآشفته خوابتان

«غوک‌نامه»

ای غوک‌ها که موج برآشفته خوابتان
و افکنده در تلاطمِ شطِّ شتابتان

خوش یافتید این خزۀ سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان

دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجن‌کده‌ست همه نان و آبتان

بی‌شرم‌تر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان

کوتاه‌بین و تنگ‌نظر، گرچه چشم‌ها
از کاسه خانه جَسته برون چون حُبابتان

در خاک رنگِ خاکی و در سبزه سبزرنگ
رنگِ محیط بوده، هماره، مآبتان

از بیخِ گوش نعره‌زنانید و گوشِ خلق
کر شد ازین مکابرۀ بی‌حسابتان

یک شب نشد کز این همه بی‌داد بس کنید
وین سیم بگسلد ز چگور و ربابتان

تسبیحِ ایزد است به پندارِ عامیان
آن شومْ شیونِ چون نعیبِ غرابتان

هنگامِ قول، آمرِ معروف و در عمل
از هیچ مُنکَری نبود اجتنابتان

بسیار ازین نفيرِ نفسگیرتان گذشت
کو افعی‌یی که نعره زند در جوابتان

داند جهان که در همۀ عمر بوده است
روزی ز بالِ پشّه و خونِ ذبابتان

جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان

تکرارِ یک ترانه و یک شومْ‌نوحه است
سر تا به سر تمامِ سطورِ کتابتان

چون است و چون که از دلِ گندابۀ قرون
ناگه گرفته است تبِ انقلابتان

وز ژاژِ ژنده، خنده به خورشید می‌زند
شمعِ تمامْ‌کاستۀ نیمتابتان

مانا گمان برید که ایزد به فضلِ خویش
کرده‌ست بهرِ فتح جهان انتخابتان

یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جملۀ ممالک مالکْ رقابتان

گر جمعِ «مادران به خطا»، نامتان نهیم
هرگز نکرده‌ایم خطا در خطابتان

نی اصلتان به قاعده، نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسلۀ انتسابتان

جز این حقیقتی که یکی ابر جادُوِی
آورد و برفشاند بر این خاک و آبتان

پروردتان به نم‌نمِ بارانِ خویشتن
تا برگذشت حدِّ نصیب از نصابتان

این آبگیرِ گَند که آبشخورِ شماست
وین سان بُوَد به کامِ ایاب و ذهابتان

سیلی دمنده بود ز کهسارِ خشمِ خلق
کاین‌گونه گشته بسترِ آرام و خوابتان

تسبیح‌تان دعای بقایِ لجن‌کده است
بادا که این دعا نشود مستجابتان

ای مشتِ چنگلوکِ زمینگیر پشّه‌خوار
شرم‌آور است دعویِ اوجِ عقابتان

گاهی درونِ خشکی و گاهی درونِ آب
تا چند ازین دو زیستنِ کامیابتان؟

چون صبح روشن است که خواهد ز دست رفت
فردا، عنانِ دولتِ پا در رکابتان

چندان که آفتابِ تموزی شود پدید
این جُلبکانِ سبز نگردد حجابتان

این آبگیر عرصۀ این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان

و آنگاه، دیوْبادِ دمانی رسد ز راه
بِپْراکَنَد به هر طرفی با شتابتان

وز یالِ دیوْباد درافتید و در زمان
بینم خموش و خسته و خُرد و خرابتان

وین غوكجامه‌های چو دستارِ تازیان
یک یک شود به گردنِ نازک طنابتان

وان مار را گمارَد ایزد که بِشْکَرَد
آسودگی‌طلبْ تنِ خوش خورد و خوابتان

وز چشمِ مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مُجاوَبه سازد مُجابتان

نک خوابتان به پهنۀ مردابِ نیمشب
خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان

با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم
تا بو که خلق در نگَرَد بی‌نقابتان

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

در سیر طلب ، رهرو کوی دل خویشم

(کوی دل)

در سیر طلب ، رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و در منزل خویشم

جز خویشتنم نیست پناهی که درین بحر
گرداب نفس باخته‌ام ساحل خویشم

در خویش سفر می‌کنم از خویش چو دریا
دیوانه ی دیدار حریم دل خویشم

بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم ، روشنی محفل خویشم

در کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشم

با جلوه‌اش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیش رخش حایل خویشم

خاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده ی برق سحر از حاصل خویشم

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم

(ساحل خیال)

مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل ، به جرعه ی فرجام داده ایم

محرم تری ، ز مردمک دیدگان نبود
زآن با نگاه ، سوی تو پیغام داده ایم

چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار ، بوسه بر آن بام داده ایم

دور از تو با سیاهی شب‌های غم گذشت
این مردنی که زندگی‌اش نام داده ایم

با یاد نرگس تو چو باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه ی بادام داده ایم

وز موج‌خیز فتنه ، دل بی شکیب را
در ساحل خیال تو ، آرام داده ایم

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

باز احرام طواف کعبه ی دل بسته ام

(کعبه ی دل)

باز احرام طواف کعبه ی دل بسته ام
در بیابان جنون بر شوق محمل بسته ام

می‌فشارم در میان سینه دل را بی شکیب
در تپیدن ، راه بر این مرغ بسمل بسته ام

می‌کنم اندیشه ی ایام عمر رفته را
بی سبب شیرازه بر اوراق باطل بسته ام

دیر شد باز آ که ترسم ناگهان پرپر شود
دسته گل‌هایی که از شوق تو در دل بسته ام

من شهید تیشه ی فرهادی خویشم (سرشک)
از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام ؟

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

هر چند امیدی به وصال تو ندارم

(آینه ی چشم)

هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

ای چشمهٔ روشن منم آن سایه که نقشی 
در آینه ی چشم زلال تو ندارم

می‌دانی و می‌پرسی‌ام ای چشم سخنگوی 
جز عشق ، جوابی به سوال تو ندارم

ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی 
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان 
با این همه راهی به وصال تو ندارم

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم

(باغ تماشا)

ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم

روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد
صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم

تو لحظهٔ سرشار بهاری که شکفته ست
در باغ تماشای تو گل های نگاهم

بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم

تا چند تغافل کنی ای چشم فسون‌کار
زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم

سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه ی دریای نگاهم

خوش می‌رود از شوق تو با قافلهٔ اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

(گفتن نتوانم)

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو ، گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو ، رفتن نتوانم

دور از تو، من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهری‌ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز ، شکفتن نتوانم

ای چشم سخن‌گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و ، گفتن نتوانم .

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست

(آستان عشق)

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست

امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
آیینه ی تمام نمای حبیب نیست

فریاد ها که چون نی‌ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق ، فراز و نشیب نیست

آن برق را که می‌گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

دست به دست مدعی شانه به شانه می‌روی

(ای نفس سپیده دم)

دست به دست مدعی شانه به شانه می‌روی
آه که با رقیب من ، جانب خانه می‌روی

بی‌خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی ، آهِ شبانه می‌روی

من به زبان اشک خود می‌دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم ، همچو زبانه می‌روی

در نگه نیاز من ، موج امیدها تویی
وه که چه مست و بی‌خبر سوی کرانه می‌روی

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی ، همچو زمانه می‌روی

حال که داستان من ، بهر تو شد فسانه‌ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می‌روی؟

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

ای نگاهت خنده ی مهتاب‌ها

(طلوع بی زوال)

ای نگاهت خنده ی مهتاب‌ها
بر پرند ِ رنگ رنگ ِ خواب‌ها

ای صفای جاودان ِهرچه هست:
باغ ها ، گل‌ها ، سحرها ، آب‌ها

ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب‌ها

ای طلوع بی زوال آرزو !
در صفای روشنی محراب‌ها

ناز نوشینی تو و دیدار توست
خنده ی مهتاب ، در مرداب‌ها

در خرام نازنینت ، جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب‌ها

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

بی‌قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی

‌(نشدی)

بی‌قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه‌گزارم نشدی

تا ز دامان شبم ، صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی

صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی

بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو ، اگر ابر بهارم نشدی

از جنون بایدم امروز ، گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران

(بیداری ستاره)

ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینهٔ نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران

بازآ که در هوایت ، خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین‌گونه فرصت از کف دادند بی‌شماران

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمهٔ محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی‌ست آواز باد و باران

"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی"

بیوگرافی و اشعار دکتر شفیعی کدکنی

https://uploadkon.ir/uploads/b56a24_23دکتر-شفیعی-کدکنی.jpg

(بیوگرافی)

استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی ـ متخلص به (م ـ سرشک) در 19 مهر 1318 در شهر کدکن از توابع خراسان در خانواده‌ای اهل علم، دیده به جهان گشود. از افراد مهم این خانواده به میرزا محمد شفیع کدکنی، معروف به میرزای عالمیان، وزیر شاه عباس اول صفوی، می‌توان اشاره کرد. شفیعی کدکنی هرگز به دبستان و دبیرستان نرفت.

وی از آغاز کودکی نزد پدر خود آمیرزا محمد (که روحانی بود) و محمدتقی ادیب نیشابوری (ادیب نیشابوری دوم) از نزدیکانش به فراگیری زبان و ادبیات عرب پرداخت در 7 سالگی تمام الفیه‌ی ابن مالک را از حفظ بود. و فقه، کلام و اصول را نزد شیخ هاشم قزوینی، معروف به «فقیه آزادگان» فراگرفت. اما پس از مرگ شیخ هاشم، تا آخرین مراحل درس خارج فقه را نزد سید محمدهادی میلانی خواند و در این دوره با سید علی خامنه‌ای رهبر کنونی جمهوری اسلامی ایران، هم‌درس بود.

او به پیشنهاد علی‌اکبر فیاض در دانشگاه فردوسی مشهد نام‌نویسی کرد و در کنکور آن سال نفر اول شد و به دانشکده‌ی ادبیات رفت و مدرک کارشناسی خود را در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه فردوسی، و مدرک دکتری را نیز در همین رشته از دانشگاه تهران گرفت.

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی از سال 1348 تا کنون استاد دانشگاه تهران است. بدیع‌الزمان فروزانفر زیر برگه‌ی پیشنهاد استخدام وی نوشته بود «احترامی است به فضیلت او». شفیعی از جمله دوستان نزدیک مهدی اخوان ثالث به‌شمار می‌رود و دلبستگی خود را به اشعار وی پنهان نمی‌کند.

شفیعی کدکنی روز پنجشنبه 5 شهریور 1388 تهران را به مقصد ایالات متحده‌ی آمریکا ترک کرد. این سفر بازتاب وسیعی در مطبوعات ایران داشت. او برای استفاده از یک فرصت مطالعاتی به مؤسسه‌ی مطالعات پیشرفته‌ی دانشگاه پرینستون رفت تا در باب تاریخ و تطور فرقه‌ی کَرامیه تحقیق کند، و پس از 9 ماه به ایران بازگشت و پس از بازگشت به ایران بر سر کرسی تدریس خود در دانشگاه تهران حاضر شد.

در مهرماه سال 1398 در هفتمین دوره‌ی جشنواره‌ی بین‌المللی هنر برای صلح، «نشان عالی هنر برای صلح» به او اهدا شد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(حسرت پرواز)

در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم

هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم

با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم

گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم

بی مهری او بود که چون غنچه‌ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم

ای خضر جنون! رهبر ما شو که درین راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی