چون بهار آید ز راه احساس پیدا می‌کنی

(پیدا می‌کنی...!)

چون بهار آید ز راه احساس پیدا می‌کنی
لاله عبّاسی کنار یاس پیدا می‌کنی

تا بیندازی کلاه خلق را از شیخ و شاب
کَک اگر حاضر نباشد ساس پیدا می‌کنی

در میان تلخکی‌هایی که باب طبع توست
شیره و بنگ ار نباشد، ناس پیدا می‌کنی

باب حق‌الله، گر بستند بر رویت چه باک؟
سهم خود را بین حقّ‌الناس پیدا می‌کنی

تا ویار همسرت را پاسخی بخشی سزا
گوجه‌سبز ار شد گران، ریواس پیدا می‌کنی

جامه‌ی زربفت گیرم بر تنت باشد حرام
ستر عورت را یقین کرباس پیدا می‌کنی

با قرشمالان عالم تا که ریزی طاس عشق
در جماعت مَرد رندی طاس پیدا می‌کنی

در ورق‌بازی چو شد مفقود دَه‌لو خوشگله
می‌زنی بُر، تا که خشتِ آس پیدا می‌کنی

دختر همسایه وقتی خِفت در هَشتی شود
لنگه کفش‌اش را دم کریاس پیدا می‌کنی

بر ضوابط تا که بنویسی روابط حاکم است
در ادارات وطن، قرطاس پیدا می‌کنی

تا که پالان حکومت را نهی بر گرده‌اش
آدم خودمحور سیّاس پیدا می‌کنی

حقه‌بازان جهان را ، بر خلاف اهل دل
غالباً در مجلس و اجلاس پیدا می‌کنی

حرفی از اخلاص دیگر نیست وقتی دزد را
هر نفس با پاسبان اخلاس پیدا می‌کنی

تا که جنگ هسته‌ای مغلوبه گردد فی‌المَثل
فی‌المَحل هی هسته‌ی گیلاس پیدا می‌کنی

جسم ناموس وطن را گر بگردی مو به مو
تا بپوشی نقطه‌ی حسّاس پیدا می‌کنی

در جماعات گی ار بختت چو قدّت شد بلند
همچو خود، یک قرتی نسناس پیدا می‌کنی

سنگ‌ها را گر که بشکافی به معدن‌ها صبور
شیشه جای قطعه‌ی الماس پیدا می‌کنی

طایر ماشینِ طبعت گر شود پنچر، چه باک؟
حتم دارم می‌روی زاپاس پیدا می‌کنی

تا که نان خلق را سازی مهیا در تنور
پیش‌بند و انبر و دستاس پیدا می‌کنی

دوش از مسجد سوی میخانه آمد شیخ و گفت:
کمتر این جا آدم خنّاس پیدا می‌کنی

جز میان اهل تقوا هر کجا افتد گذار
پیر و برنا جمله را انجاس پیدا می‌کنی

تا سَرم را برکَنی پاداش این شعرِ نه طنز
می‌روی هر طور باشد داس پیدا می‌کنی!

گر ز مشرق، جانب مغرب گریزی، بنده را
در مراکش، جنب شهر فاس پیدا می‌کنی!

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

ز برج عصمت حق، آفتاب بی بدیل آمد

میلاد فرخنده‌ی امام حسن عسکری (ع)

«مولود جلیل»

ز برج عصمت حق، آفتاب بی بدیل آمد
امامِ عسکری، فرخنده مولود جلیل آمد

مدینه سر به سر نور است و شور و خنده و شادی
که هادی را یکی فرزانه فرزند نبیل آمد

گلی خوش‌رنگ و بو در گلشن طاها شکوفا شد
بهاری دلپذیر از دامن پاک سلیل آمد

محمد را به تبریک چنین مولود در جنت
کنار یوسف و یعقوب و عیسی با خلیل آمد

نه تنها انس و جان تبریک می.گویند این میلاد...
به شاباش نقی از عرش اعلیٰ جبرییل آمد

نوامیس الهی جمله در تهلیل و در تکبیر
که یک بارِ دگر نومید شیطان سفیل آمد

امامی...پیشوایی ذوب در اسلام و پیغمبر
دلیلی، حجتی در ذات باری مستحیل آمد

به یک دستش کتاب از بهر احیای کلام الله
به دست دیگرش سرکوب دشمن را سلیل آمد

بهار معنویت را که قرآن است برهانی
وجود مهدویت را یکی روشن دلیل آمد

زکیّ العسکری روشنگر دل‌های زهرایی
بهشت دوستاران ولایت را کفیل آمد

خلایق در شگفت از طرفه مولودی بهشتی بو
که مانند پدر در سیرت و صورت جمیل آمد

یکی مولود حکمت‌دان که در دانشگه امکان
به پیش نطق او صد منطق گویا علیل آمد

عدالت را کند تا در بلاد مسلمین جاری
امام عادلی در دادیاری بی عدیل آمد

اصول دین احمد تا شود تحکیم در دنیا
چو حیدر طرفه پشتیبان اسلام اصیل آمد

کند تا عقده‌های مشکل دانش‌پژوهان حل
به دانشگاه دین، فرزانه استادی عقیل آمد

محمد را نظیری باعث پویایی مکتب
خدای قادر بی مثل را ظلّ ظلیل آمد

سیه‌پوش است اردوگاه شرک و کفر و استبداد
که عزتمند مَردی تا کند دشمن ذلیل آمد

به هادی صف به صف خیل ملایک تهنیت گویان
که با حکم ولایت هادی قوم ضلیل آمد

بگو با تشنگان وادی حیرت که از جنت
کنون تسنیم آمد کوثر آمد سلسبیل آمد

به مدح زاده‌ی طاها و یاسین (خوش‌عمل) طبعم
قصیر و الکن آمد...نارسا آمد... کلیل آمد .

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

مدّعی گر گوهر ایمان ندارد پس چه دارد؟

(ندارد؟...پس چه دارد؟)

مدّعی گر گوهر ایمان ندارد پس چه دارد؟ ۱
بهره از گنجینه‌ی ایقان ندارد پس چه دارد؟

چشم بینایش حقیقت را نبیند پس چه بیند ؟
اعتقاد و بینش و عرفان ندارد پس چه دارد ؟

راه و رسم زندگی کردن نداند پس چه داند ؟
آشنایی هیچ با قرآن ندارد پس چه دارد؟

گر طریق رادمردان را نپوید پس چه پوید؟
احتراز از شیوه‌ی شیطان ندارد پس چه دارد؟

گر کلامی بر سبیل حق نگوید پس چه گوید؟
نور انسانیتِ انسان ندارد پس چه دارد ؟

پندی از دیباچه‌ی حکمت نخواند پس چه خواند؟
اندک از دانایی لقمان ندارد پس چه دارد ؟

گوهر رخشنده‌ی تقوا نجوید پس چه جوید؟
نور زهد بوذر و سلمان ندارد پس چه دارد ؟

دست هر افتاده از پا را نگیرد پس چه گیرد ؟
بر بنی نوع خود ار احسان ندارد پس چه دارد ؟

فتح و آزادی و وحدت گر نخواهد پس چه خواهد ؟
حبّ دین و کشور ایران ندارد پس چه دارد ؟

شاعری شعر الهی گر نسازد پس چه سازد؟
از برای گفتن ار برهان ندارد پس چه دارد ؟

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

۱ـ در شعر حاضر «صنعت طباق سلب» رعایت شده است.

تو  را آن کس که با من بدگمان کرد

(پریشان جان)

تو را آن کس که با من بدگمان کرد
جفاجو، بی وفا، نامهربان کرد

به دستم باده از جام بلا داد
به تیغ ناسپاسی قصد جان کرد

نهال آرزوهای دلم را
اسیر برگریزان خزان کرد

دل افتاده در دام غمم را
کبوتر بچّه‌ای بی آشیان کرد

تمام هستی‌ام را داد بر باد
به سیلابی که از چشمم روان کرد

به تیغم گرنه مجروح و نوان ساخت
پریشان، جانم از زخم زبان کرد

به تحقیرم سخن‌ها ناروا گفت
ملامت در حضور این و آن کرد

به جرم آن که از دل گفته بودم
به تیر بیدلاگویی نشان کرد

به نام دوستی از در درآمد
جهانم را به کام دشمنان کرد

به حیرت روز و شب می‌پرسم از دل
که مسحور نگاری سرگران کرد

مگر با عشق دشمن می‌توان بود؟
مگر عاشق گدازی می‌توان کرد؟

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

امشب من و دل ز حد فزون می‌گرییم

شهادت امام حسن عسکری (ع)

امشب من و دل ز حد فزون می‌گرییم

در شعله‌ی آتش جنون می‌گرییم

با یاد امام عسکری حجّت حق

گر اشک کم آوریم خون می‌گرییم.

"عباس خوش عمل کاشانی"

ای فاقد شمّ اقتصادی

«به مناسبت روز کارمند» :

(آدم زیادی...!)

ای فاقد شمّ اقتصادی
در جامعه، آدم زیادی

محکوم به سرنوشت محتوم
در کسوت کارمند محروم

سی سال، شبانه‌روز، کندی
جان، تا که به ریش خود نخندی!

مانند شکر، در آب، تحلیل
رفتی، پسر تو کرد تحصیل

مو ، گشت سپید، بر سر تو
از بهر جهیزِ دختر تو

یک عمر، مواجب اداره
دادی همه بابت اجاره

نه کفش و نه جامه نوَت بود
گر بود ، دوچرخه خودروَت بود

نه سکه، نه اسکناس داری
یک دست فقط لباس داری

آنی که نخورده میوه‌ی فصل
یک وعده‌ی سیر، نسل در نسل

گاهی که غذای سیر خوردی
نانِ جو ِ بی ‌پنیر خوردی

روزی که غذا عدس پلو بود
ریش‌ات به هزار جا گرو بود

تفریح تو در جهان فانی
بوده‌ست فقط کتابخوانی

سودی که تو را کتاب آورد
این بود که چشمت آب آورد!

در دوسیه‌ی سوابق تو
یک حکم نبود لایق تو

آورد زمانه در ستوهت
نفزود به پایه و گروهت

آقای شریف کارفرما
یک دفعه نگفت: هان! بفرما:

این کیسه برنج توی انبار
منهای حقوق، مال سرکار

پاداش خلوص و صدق و صافی
کی داد تو را حقوق کافی؟

تا آن که برای روز پیری
هنگام کهولت و اسیری

در چنته‌ی خود کنی پس‌انداز
تا خود نشوی به فقر دمساز

هر چند به دوره‌ی تقاعد
فقر است هماره در تصاعد

از کار تو روزگار بی پیر
بنگر که چگونه کرد تقدیر

پا بست و دهان، گشاد دستت
دفترچه‌ی بیمه داد دستت

با تیر بلا نشانه‌ات کرد
راهی به مریض‌خانه‌ات کرد

افزود تو را به جمع آفات
با پوکی استخوان، پروستات

همراه فشار خون، رسیده
در خون، نمکت به آب دیده

توی شکم تو کرده بلوا
با سنگ مثانه، سنگ صفرا

با قند و کلسترول که داری
کی پلک به روی هم گذاری

یک گوشه دلت، هزار زخم است
سرتاسر چهره‌ی تو اخم است

عمر تو رسیده فوق پنجاه
ایام حیات، گشته جانکاه

از فرط فشار و نادرستی
هر عضو شده دچار سستی

مفلس شده‌ای در این زمانه
نه خرج عمل، نه خرج خانه

آنی که ز فرط بد بیاری
خود هم شده‌ای ز خود فراری

ای بوده هماره یار (شاطر)
چون او به زمانه بار خاطر

در زندگی‌ای چنین اسفبار
خود را ز چه کرده‌ای بدهکار

در شرع که شبه فرض، قرض است
اما نه برای چون تو فرض است

این گونه که زیر بار وامی
معلوم بوَد که بی دوامی

گیرم به سلامتی چو مُردی
تشریف از این دیار بردی

غیر از بدهی که می‌گذاری
میراث گرانبها چه داری؟

القصه در این اواخر کار
در وادی قرض، گام مگذار

بر بند دو دیده‌ی طلب را
بنشین، بشمار روز و شب را

آنگونه بزی که درخورند است
شایسته‌ی فرد کارمند است

اینجا که به ارزنی نیرزی
نگذار به گور خود بلرزی!

عباس خوش‌عمل کاشانی (شاطر)

ای جهانی بر تو از جان واله و شیدا رضا

(کعبه‌ی دل‌ها)

ای جهانی بر تو از جان واله و شیدا رضا
وی ضریح بارگاهت کعبه‌ی دل‌ها رضا

نیست جنّت چون گلستانِ شهادتگاه تو
با صفا و مشک‌بیز و پاک و روح‌افزا رضا

از شمیم گلشن کوی تو جان‌ها زندهاند
ای گل خوش‌رنگ و بوی گلشن طاها رضا

در تو می‌بینند مشتاقان ختم المرسلین
نور علم و حکمت او سر به سر پیدا رضا

بازتاب قرب معراج تو در مکتوب عشق
آیت پاک «فسبحان الّذی اسریٰ» رضا

آن سلیمانی که اسم اعظمت نقش نگین
هست و آگاهی به رمز «علّم الاسما» رضا

رهروِ کوی ولایت را تویی رهبر علی
گوهر عِلم و درایت را تویی دریا رضا

تا ابد فتراکِ فرمان تو باشد از یقین
مستمندان جهان را عروة الوثقیٰ رضا

سینه‌ای داریم مالامال غم، جانی حزین
تا به اقلیم سلامت را همان بنما رضا

در جوار تربت پاک توام آرامشی است
ورنه سیرم زین جهان و عمر جانفرسا رضا

می‌کند کسب فروغ از خاک درگاهت مدام
این دل غمدیده با این چشم خون‌پالا رضا

از تو می‌خواهم شفاعت وز تو می‌خواهم شفا
هم دراین دنیای فانی هم که در عقبا رضا

هر نفس باشد مرا از دولت بخت بلند
بر تو دل شیدا و چشم جان و سر بینا رضا

شیعیانت را شفاعت کن به نزد کردگار
در صف محشر به حقّ مادرت زهرا رضا

زائرت را از سر لطف و محبت، دست گیر
تا نیفتد در بیابان بلا از پا رضا.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

آن زن خطیر بود که می‌فرمود، در خاطرم خطور ندارد مرگ

به مناسبت سالروز درگذشت مهین‌بانوی غزل فارسی، زنده‌یاد سیمین بهبهانی

(آن زن خطیر بود)

آن زن خطیر بود که می‌فرمود، در خاطرم خطور ندارد مرگ
جایی که با غزل نفسم جاری‌ست، پروانه‌ی عبور ندارد مرگ

تا زنده‌ام به کسوت درویشی، دور از من است ننگ بداندیشی
سرمستم از ترانه‌ی بی‌خویشی، راهی مگر به گور ندارد مرگ

تا داده‌ام جزای بدی نیکی، بی‌وحشت از تلافی تاریکی
حتی به من گرایش و نزدیکی، از قرن‌های دور ندارد مرگ

با هر غزل به سبک اهورایی ، با رنگ و بوی تازه‌ی نیمایی
اهریمن است و حسرت تنهایی ، جز دیدگان کور ندارد مرگ

در بیت بیت هر غزل نابم، از بس چراغ عاطفه می‌تابم
شور «حیات طیّبه» می‌یابم ، آنجا که درک نور ندارد مرگ

هر دم «خطی ز سرعت و از آتش»، با رنگ اشتیاق رقم می‌زد
بر هر ورق ز دفتر عمر من، کاینجا دل حضور ندارد مرگ

هشتادوهفت سال شکیبایی، درخانه‌ای به وسعت شیدایی
آموخت بر سریر توانایی، آخر مرا که زور ندارد مرگ

مردآفرین زنان دیارم را، از من وصیت این‌که به صد معنا
وقتی عفاف باشد و استغنا، در خانه‌ای ظهور ندارد مرگ.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

یار منی… کنار منی… یاور منی 

(آرزو)

یار منی… کنار منی… یاور منی
خرّم پگاهِ عید بهارآور منی

شیرین‌ترین حکایت شب‌های مستی‌ام
چون شورِ بامدادٍ جنون در سر منی

در هفت‌‌ شهر خاطره‌ی شهرزاد حسن
سیمرغ قافِ عشقم و بال و پر منی

تا از حصارِ عقل قوی‌‌پنجه وارهم
پندارِ وهم زادِ جنون پَرور منی

حال خرابِ پیر خرابات فاش کرد
آبادی همیشگی ساغر منی

باغ بهشت را نکند آرزو دلم
امشب که ای عزیزترین در بر منی

آب گدازه‌های خیال از سرم گذشت
ققنوس‌وار در دل خاکستر منی

خوناب درد می‌شوی از دیده می‌چکی
ای آرزو که در دل خوش باور منی!

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

عمری‌ست که با جان و دلی رو به تباهی

(گوش به فرمان…)

عمری‌ست که با جان و دلی رو به تباهی
من مانده‌ام و دغدغه‌ای نامتناهی

زین ورطه اگر در نبرم جان به سلامت
در دشت بلا گر نرسد آب به ماهی

روید سر راهم همه خارا ز بن خار
بختم نشود راهنمون جز به سیاهی

سرمشق محبت ندهد گر به دلم عشق
فکرم همه پوچ است و خیالم همه واهی

هر دم به تمنّای توام زمزمه پرداز
ای بی‌خبر از رنج و غم چشم به راهی

عشق تو عقابی‌ست قوی‌چنگ که در اوج
رحمی نکند با دلم این کفتر چاهی

برگیر ز خاک این دل خواهان نوازش
یک مرتبه چون طفل یتیم سرِ راهی

عشق من و حسن تو نبودند به یک راه
گر دل به وفای تو نمی‌داد گواهی

تا ثانیه‌های شب دیدار تو پایند
ای کاش که سر بر نزند نور پگاهی

زین بعد، من و گوش به فرمان تو بودن
حکم آنچه تو فرمایی و شرط آنچه تو خواهی!.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

به لب، از آتش دل گفت‌وگوی کربلا دارم

(زیارت اربعین)

به لب، از آتش دل، گفتگوی کربلا دارم
دلی آتش‌فشان در جستجوی کربلا دارم

نماز عشق را رکعت به رکعت بسته‌ام قامت
به جای قبله‌ی جان رو به‌سوی کربلا دارم

غبارآسا به‌شوق کاروان شور و شیدایی
رَوم منزل به منزل، آرزوی کربلا دارم

لهوفم در کف و چشمم پرآب و سینه در آتش
به هر ماتم‌سرایی گفتگوی کربلا دارم

به پاس اربعین در اربعین پیمانه پیمایی
امید جرعه نوشی از سبوی کربلا دارم.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

در شام که میقات جگرگوشه‌ی زهراست

(کوکب درّی)

در شام که میقات جگرگوشه‌ی زهراست
دور از وطن افتاده گلی بی کس و تنهاست

پنهان به دل خاک، یکی درّ یتیم است
کاو دخت حسین بن علی راحت دل‌هاست

از باغ بهشت است یکی روضه درین ملک
سرسبز و دلاویز و فرحبخش و مصفّاست

گنجی است نهان در دل این خاک که نامش
بر لوح فلک حک شده در قاب مطلّاست

اینجاست ضریحی که ملک بسته دخیلش
اینجاست طبیبی که از او زنده مسیحاست

ویرانه نشینی است که در صومعه‌ی عرش
اِستاده به دربانی او مریم عذراست

یک غنچه‌ی نشکفته ز گلزار نبوّت
یک گوهر ناسفته ز دریای تولّاست

خواهی اگر از رنج و غم و درد رهایی
داری اگر امّید شفا وآنچه دلت خواست

بیهوده مزن زار و حزین این در وآن در
بیراهه مرو چون که طبیب تو همین‌جاست

طفلی که ز رنج و غم او تا به قیامت
دل‌ها همه آشفته و تفتیده جگرهاست

بر باد از او سلطنت کفر یزیدی
برپا هم از او بیرق توحید به دنیاست

نامش زده آتش به دل شیعه رقیّه
دردانه عزیزی که جگرگوشه‌ی زهراست

از درگه این کودک معصومه، طلب کن
هر آنچه دلت خواست دهد بی کم و بی کاست

دامان وی از دست مده «خوش عمل» امروز
کاین کوکب درّی به‌خدا شافع فرداست.

"عباس خوش عمل کاشانی"

دنیا شده غرق نور و شادی

به‌مناسبت میلاد باسعادت امام علی‌النّقی علیه‌السلام

(هادی امّت)

دنیا شده غرق نور و شادی
کآمد به جهان امام هادی (ع)

روشن شده چشم اهل تقوا
از آمدن نقی به دنیا

او جلوه‌ی هور بامداد است
شایسته نشانه‌ی جواد است

از دامن مریم زمانه
محجوبه‌ی متّقی «سمانه»

بنگر که طلوع کرده خورشید
روشنگر شاهراه توحید

شد شهر مدینه نورباران
از جلوه‌ی آفتاب تابان

در دهکده‌ای به نام «صریا»
امروز گلی شده شکوفا

کز رنگ و شمیم روی و مویش
جنّت شده است مدح گویش

هور است نقی که در هدایت
تابیده فروغ بی نهایت

پیمانه‌ی عشق او به دستم
از جلوه‌ی خویش کرده مستم

دل در قدمش چو فرش کردم
بی دغدغه، سیر عرش کردم

در عرش برین که راه بند است
تکبیر فرشتگان بلند است

شایسته‌ی کسوت ولایت
افراشت به نام دوست رایت

چون ماه جواد چهره بر کرد
خورشید ز جلوه‌اش عبر کرد

در باغ بهشت بهجت افزا
شاد است دل علی و زهرا

ای هادی امّت محمد (ص)
شایسته‌ی کسوت محمد (ص)

با آمدنت گل سپیده
از مشرق جان و دل دمیده

در کوی تو عشق بی‌قرار است
خورشید کمینه رهگذار است

با دیدن چهره‌ی جمیلت
ترحیب‌گر است جبرئیلت

هان ای دهمین امام شیعه!
وی باعث انسجام شیعه

مصباح یقین و باورستی
ما را تو شفیع محشرستی

هر کو نه تو را امام خود کرد
تعجیل در انهدام خود کرد

ای آن که تو حجتِ الهی
ما را بنواز با نگاهی

نام تو کلید قفل بسته ست
آرام به هر دل شکسته ست

در حلقه‌ی عاشقان مدهوش
دریاب غلام حلقه در گوش

دریاب که بنده‌ای فگارم
بر لطف تو بس امیدوارم

در سایه‌ی نخل قامت دوست
دیدیم بسی کرامت دوست

ای چتر حمایت تو بر سر
ما راست چه آرزوی دیگر

جز آن که به روز ناگزیری
برخیزی و دست ما بگیری

ای مهر تو در جهان فراگیر
از (خوش عمل) این مدیحه بپذیر.

"عباس خوش عمل کاشانی"

ای دگرگون کننده‌ی دل‌ها      

💕 دعای منظوم تحویل سال (با اضافات) 💕

ای دگرگون کننده‌ی دل‌ها
نام نیک تو شمع محفل‌ها

نوربخش از جمال بی چونی
دیده ها از تو در دگرگونی

ای که تدبیر می‌کنی شب و روز
نور نام تو جان و دل افروز

زیر و رو از تو حال و سال همه
نظر از لطف کن به حال همه

خود بگردان به مرحمت امسال
حال ما را به بهترین احوال

* * *

روسیاه آمدیم و شرمنده
به سراغ تو ای نوازنده

همگی را به لطف رحمانی
بنواز آنچنان که می‌دانی

عفو فرما اگر خطا کردیم
مثلاً کار نابجا کردیم

گام‌ها در مسیر قول زدیم
قول دادیم و زیر قول زدیم

یا که دادیم طیّ سال کهن
خلق را وعده‌ی سر خرمن

مستمندان ز خویش آزردیم
نان‌شان خورده آب‌ِشان بردیم

تندخو در محلّ کار شدیم
بنز هم بیش و کم سوار شدیم

نیز کردیم ضمن کم‌کاری
دیگر آزاری و خودآزاری

چه بگویم چنان چنین کردیم
جورها با مراجعین کردیم

شاد از پست‌های جوراجور
دو سه فرسخ شدیم از حق دور

همه گفتیم بی غم و اکراه
کار ما هست خالصاً لله

گه به توریه گاه با تقیه
راه‌هامان جدا شد از بقیه

همه کردیم نقش خود انکار
در عمل بِالعشیّ وَالاَبکار

عمل البته از شقوق بدش
که لشوش‌اند جمله در صددش

* * *

ای بهار آفرین گل‌پرور
لطف کن از گناه ما بگذر

بکش ای مهربان دائم ما
قلم عفو بر جرائم ما

کاسه بشقاب جمله را فی‌‌الحال
پُر و پیمان کن از غذای حلال

ضعفا را توان مالی دِه
نمره‌ی انضباط عالی دِه

مرحمت کن به اغنیا قدری
کف بخشنده، سعّه‌ی صدری

* * *

من و یاران شاعرم دربست
کرتیم ای کریم بالادست!

انبیایند پیش، پس ماییم؟
با شما قوم و خویش پس ماییم

خویش خود را نواز با انعام
که نبوده‌‌ست و نیست کالانعام

گرچه فرموده‌ای تو ای معبود
«انّ الانسان لِربّه لکنود » ۱

ما نه از خیل ناسپاسانیم
گوش ابلیس کر، ز خاصانیم

ما کجا «عن صلاتهم ساهون» ۲
در صف « یتّبعهم الغاوُون » ۳

مپَسند ای عزیز دل ما را
رانده یا مانده پا به گِل ما را

از تو خواهیم عمر طولانی
با مزایای فوق انسانی

هر یکی صد نه بل صد و سی سال
شادمان بِالغدّو والآصال

بعدهم چون که زین سرا رفتیم
کلّنا در بهشت جا رفتیم

دوست داریم تا به خوشحالی
«فادخلی فی عبادی...»از عالی ۴

بشنویم و بهشت مست شویم
بی خیالِ هرآنچه هست شویم

* * *

بارالها به حق هشت و چهار
جمع ما را به خویش وا مگذار

ملت سرفراز ایران را
وکلا را و هم وزیران را

دانش و بینش دوچندان ده
دل مسرور و لعل خندان ده

لطف کن بی نیاز غیر شویم
همگی عاقبت بخیر شویم

زیر لب می‌کنیم هی تکرار
«و قنا ربّنا عذاب النّار».

"عباس خوش عمل کاشانی"


۱ـ عادیات: 6
۲ـ ماعون: 6
۳ـ شعراء: 224
۴ـ فجر: 29

مالک اشتر ز راهی می‌گذشت

(نوجوان و مالک اشتر)

مالک اشتر ز راهی می‌گذشت
در غروب کوفه‌ی پر رمز و راز

نوجوانی با جسارت پرت کرد
سمت آن سردار فحل سرفراز

آشغالی، شیء ناجوری، خسی
تا بخنداند رفیقان را به ناز

یک تن از آنانکه مالک را شناخت
با دلی لرزان لب از هم کرد باز

گفت: آیا مرد را نشناختی؟
گفت: نی، نی، کیست آن ناکوک ساز؟

گفت: سردار سپاه مسلمین
مالک اشتر ، یل دشمن گداز

هست آن مرد و تواش نشناختی
کز حقیقت روی کردی بر مجاز

نوجوان تا نام مالک را شنید
لرزلرزان در فرود و در فراز

رفت از وی معذرت خواهی کند
یافتش در مسجدی با اعتزاز

دید مالک را که در عین خضوع
هست با محبوب در راز و نیاز

صبر کرد و روی پایش اوفتاد
چون که پایان یافت مالک را نماز

نوجوان چون طفل مادر مرده‌ای
ضجّه می‌زد معذرت می‌خواست باز

گفت با او فارِسِ میدان دین
مالک اشتر به خوبان همتراز

کهنه سربازی که در هر جنگ بود
پرچم اسلام از او در اهتزاز:

غم مخور، برخیز و نزد چون منی
چون که دشمن نیستی خود را مباز

من هماندم کز تو کار ناپسند
سر زد ای فرزند نیک دلنواز

از صمیم جان و دل بخشیدمت
آمدم آنگه سوی مسجد به تاز

وین نماز از بهر آن بگزاشتم
تا تورا بخشد خدای چاره ساز…

نوجوان، شرمنده تا پایان عمر
کرد از آزار مردم احتراز.

"عباس خوش عمل کاشانی"

ظهر عاشورا حسین بن علی یاور نداشت

(ظهر عاشورا)

ظهر عاشورا حسین بن علی یاور نداشت
یاوری دیگر از آن یاران نام آور نداشت

بهر جانبازی نشان از قاسم و جعفر نبود
خسرو دین، عون و عباس و علی اکبر نداشت

بانگ هل من ناصرش را هیچکس پاسخ نگفت
ناصر دین پیمبر ناصری دیگر نداشت

جان فدای پادشاه خطّه‌ی آزادگی
جانب میدان روان می‌شد ولی لشکر نداشت

با دلی سرشار غم قنداقه‌ی اصغر گرفت
سبط احمد یاوری غیر از علی اصغر نداشت

تا فدا سازد به راه دوست در میدان عشق
هدیه‌ای از کودک شش‌ماهه قابل‌تر نداشت

کوفیان بردند هنگام شهادت از تنش
گرچه غیر از کهنه پیراهن، کفن در بر نداشت

خون دل زهرای اطهر زین مصیبت شد که دید
دست فرزندش به تن انگشت و انگشتر نداشت

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

از کوفه گرچه دل‌نگران آمدی حبیب!

(حُبُّ الحُسَین یَجمَعنا ایّهاالحَبیب!)

از کوفه گرچه دل‌نگران آمدی حبیب!
با طالعی همیشه جوان آمدی حبیب!

بر برگه‌ی هویّت تو نقش بسته بود
یاریگر امام زمان آمدی حبیب

با یاد غربت حسن و مِحنت علی
مویه‌کنان و موی‌کنان آمدی حبیب

قبل از وقوع واقعه گویی به دشت خون
مشعل به دست و سینه زنان آمدی حبیب

در هیأتی که نوحه‌گرش بود جبرئیل
تهلیل‌گوی و مرثیه‌خوان آمدی حبیب

نامت بلند باد که چون عابس و زهیر
بی اعتنا به نام و نشان آمدی حبیب

تا روبهان به دشت فنا رهسپر شوند
غرّش‌کنان چو شیر ژیان آمدی حبیب

" حبّ الحسین یجمعنا" نقش پرچمت
زآن‌سوتر از مکان و زمان آمدی حبیب

عرفان تو را نشانه‌ی حق بود و معرفت
آن دم که جلوه‌گر به میان آمدی حبیب

دیدی عروج مسلِم از آن بام تا به عرش
از خود برون شدی به فغان آمدی حبیب

طوفان فرو نشست درآن عصر تا به شوق
همچون نسیم صبح ، وزان آمدی حبیب

پنهان ز دیدگان شرربار اشقیا
تا پیشگاه عشق ، عیان آمدی حبیب

تا خیمه های دشت عطش بهر کودکان
با آرزوی آب روان آمدی حبیب

خورشید را به گاه تلاوت فراز نی
گویی نظاره کرده به جان آمدی حبیب

تا اقتدا کنی به سپیدار دشت عشق
کردی ز خون وضوی و چنان آمدی حبیب

روحی فداک گفتی و مولای عشق را
لبّیک گوی، با هیجان آمدی حبیب

چشم فرشتگان نگرانت ز عرش بود
آن لحظه‌ای که دل‌نگران آمدی حبیب

قانون عشق را که خطی از خطا نداشت
تا روز حشر وجه ضمان آمدی حبیب

اذن جهاد داد علی با تو گوییا
کآنگونه ذوالفقار نشان آمدی حبیب

سرمست از سبوی شهادت به اعتزاز
تا بارگاه پیر مغان آمدی حبیب.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

هفتمین خورشید آفاق هدایت کاظم است

(در منقبت امام موسی کاظم)

هفتمین خورشید آفاق هدایت کاظم است
چشمه‌ی سیّال فیض بی نهایت کاظم است

معنی روشن‌تر از خورشید قاموس جهاد
زندگی را تا نهایت از بدایت کاظم است

سالکان پایمرد وادی اخلاص را
با زلال کوثر حق در سقایت کاظم است

پیشوایی کز نفوذ حکمت و تدبیر او
منسجم گردیده ارکان هدایت کاظم است

«کاظمین الغیظ و عافین عن النّاس» از کتاب
گفت پیر معرفت مصداق آیت کاظم است

بر فراز منبر دین محمّد (ص) چون علی
استقامت را به تفسیر و روایت کاظم است

کاروان مانده در ظلمات را تا ملک نور
معنی ارشاد و مفهوم هدایت کاظم است

غیرت آموزی که از ناموس قرآن کریم
کرده با ایثار جان خود حمایت کاظم است

روز و شب در پهنه‌ی هستی چراغ افروز راه
تا به اقلیم سعادت با درایت کاظم است.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

چو شمشیر ظفر بندد به دفع دشمنان حمزه

در مدح حمزه‌ی سیّدالشهداء (ع)

چو شمشیر ظفر بندد به دفع دشمنان حمزه
شود پیروز میدان در نبردی بی امان حمزه

شهیدان راست اول سیّد و سالار در اسلام
از آن در خاطر تاریخ باشد جاودان حمزه

سعادت بود با توفیق یارش در میانسالی
که اشهد بر زبان شد صاحب بخت جوان حمزه

رسول الله (ص) را تنها نه رزم آور یل میدان
که سرداری قوی عزم است و عمّی مهربان حمزه

سر و دست و دَم و دُم زآدم و حیوان به هم دوزد
به چالاکی رها چون می‌کند تیر از کمان حمزه

اگر چه در شکار شیر نام آور ، به رزمایش
قوی‌تر می‌نماید از دوصد شیر ژیان حمزه

به باطل چون هجوم آرد ز جیش حق به هم ریزد
نظام لشکری آماده از پیر و جوان حمزه

به هنگام جهاد لشکر دین ظاهر و باطن
امیرالمؤمنین (ع) را هم‌نبرد و هم‌عنان حمزه

اگر هند و ابوسفیان و وحشی، کوه هم باشند
فرو پاشند از هم چون شود سیل دمان حمزه

سراسر دشمنان خاموش و حیران در صف هیجا
پی تبلیغ دین وقتی که بگشاید زبان حمزه

بماند تا که توحید و نبوّت زنده‌ی جاوید
به هر میدان فداکاری کند تا پای جان حمزه

چو در جنگ احد فیض شهادت شد نصیب او را
به شادی (خوش عمل) ره بُرد در باغ جِنان حمزه.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

یا سیدالکریم که در ری مقام توست

"به مناسبت ۱۵ شوّال سالروز رحلت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السّلام"

🌹 یا سیّدالکریم سلام الله🌹

یا سیّدالکریم که در ری مقام توست
هر صبح و شام خیل ملک در سلام توست

تو راوی حدیث امامان ثالثی
از سوی ما مضاعف از آن احترام توست

دل می برد ز پیر و جوان هر سحرگهان
گلبانگ مرغ عشق که در طوف بام توست

فیض زیارت ابی عبدالله الحسین
برد آن که زائر حرم مستدام توست

ای راوی صدیق احادیث معتبر
احلی من العسل به روایت کلام توست

ای در کرامت و عظمت شبه مجتبی
عبدالعظیم زان شرف افزای نام توست

تا در حریم آل علی معتکف شدی
آکنده از شمیم ولایت مشام توست

شرب طهور معرفتم بخش جرعه‌ای
کان ناب خوشگوار دمادم به جام توست

اعزاز یافت در برت ای شاه ! تا ابد
"عباس خوش‌عمل" که غلامِ غلام توست.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

عید فطر آمد و ما جانب خمّار شدیم

🕊 غزل‌های فطریّه 🕊

🍂 (در سه مقطع: نوجوانی ـ جوانی ـ پیری) 🍂

‌✍ رمضان الثّانی!

می‌خواند شبی به محفلی قرآنی
رندی درِ گوش خوش‌عمل، پنهانی

صد شکر که مانند جمادی و ربیع
اسلام ندارد رمضان الثّانی!

(1)

عید فطر آمد و ما جانب خمّار شدیم
شکر ِلله که سبکروح و سبکبار شدیم

بعد یک چند ز چنگال خماری رستیم
به در میکده رفتیم و طلبکار شدیم

سحر از محفل رندان شراب آلوده
بانگ جانپرور نوش آمد و بیدار شدیم

ارجعی گفت به میخانه‌ی وحدت ساقی
شعر لبّیک سرودیم و به رفتار شدیم

چو نهال ز عطش سوخته کآبش بدهند
داد پیمانه به ما ساقی و پربار شدیم

تا پدیدار هلال مه نو شد به فلک
باز در خانه‌ی خمّار پدیدار شدیم

هله با پرده نشین حرم عشق بگوی
پرده بردار که ما طالب دیدار شدیم

از ازل باده‌ی گلگون و رخ زیبا را
چشم نگشوده و نادیده خریدار شدیم

بارها پیر مغان گفت می صاف بنوش
که از آسیب بلاهات نگهدار شدیم.

(2)

عيد فطر آمد كه ساقي عاشقان را جام داد
عاشقان تشنه را از جام وحدت كام داد

بعد چندی لب فروبستن ز اكل و شرب ، دوست
سفره اي گسترد از احسان و بار عام داد

تا هلال ماه شوّال از افق شد آشكار
ساقي از راه وفا ، كام دل ناكام داد

خلعتي از تار و پود نور بر اندام جان
حضرت جانان ز لطف بيكران انعام داد

جانب ميخانه بشتابيد اي ميخوارگان
كاين زمان پير مغان ، اصحاب را پيغام داد

حيف، رفت آن ماه و صدشكر آمد اين عيد سعيد
دست ساقي باز مي بوسم كه ما را جام داد

لب فرو بستيد از نوشيدني گر چند گاه
از خم وحدت شما را باده ي گلفام داد

دست افشان ، پايكوبان جانب ساقي رويد
چون كه عيدي باده ي جانبخش آن خوشنام داد

روزه داران را ز راه مرحمت در صبح عيد
ايزد جان آفرين پاداش آن ايام داد

هوکشان چون عيد فطر آمد ز لطف خويشتن
حضرت حق طبع ما را قدرت الهام داد.

(3)

ماه رمضان رفت .... بیا باده بنوشیم
جامی دو سه اوّل سرِ سجّاده بنوشیم

محراب پر از رایحه ی شُرب طهور است
بشتاب از این باده که پا داده بنوشیم

دُردی که در آن راه علاج همه درد است
ساقی به قدح ریخته آماده بنوشیم

با خیل گدایان درش ناب دل افروز
همراه حریفان پریزاده بنوشیم

با ساده رخی چند ، روان سوی خرابات
آبادی دل را قدحی ساده بنوشیم

گر لقمه ات از خوان قضا پاک وحلالست
فرض است کز این روزی بنهاده بنوشیم

با روزه ی بگشوده مباح است که امروز
خون دل رَز با رخ بگشاده بنوشیم

تا در رگ جان شعله زند وسوسه انگیز
آن باده که از جوش نیفتاده بنوشیم

در عید رهایی که حساب همه پاک است
آن می که دهد ساقی آزاده بنوشیم .

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

خوش نغمه‌ترین سرود دین است نماز

(الصّلوة عمودالدّین)

خوش نغمه‌ترین سرود دین است نماز
در چشم خرد نمود دین است نماز

از قول نبی که باد بر او صلوات
تردید مکن عمود دین است نماز.


(نماز ظهر عاشورا)

در راز و نیاز ظهر عاشورایش
دل دید فراز ظهر عاشورایش

دریافت عبادت اعتبار ابدی
از فیض نماز ظهر عاشورایش.


(نماز جمعه)

چراغ راه را نور یقین است
نمادی از حقیقت‌های دین است

به توحید و معاد و عدل سوگند
نماز جمعه وحدت آفرین است.


(نماز شب)

بر بنده‌ی خود ادب عطا کن یارب
اندیشه‌ی منتجب عطا کن یارب

تا ذوق کمال بندگی دریابد
توفیق نماز شب عطا کن یارب.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

خوشترین نغمه‌ی توحید نماز است نماز

(نماز)

خوشترین نغمه‌ی توحید نماز است نماز
جلوه‌ی دولت جاوید نماز است نماز

آسمان شرف و معرفت و عزّت را
قمر و اختر و خورشید نماز است نماز

سبب محو کدورت ز سراپرده‌ی دل
مایه‌ی رونق امّید نماز است نماز

در گذرگاه حوادث ز شبستان وجود
باعث راندن تردید نماز است نماز

دل سرگشته به ظلمت‌کده‌ی حیرت را
ز حجاب آنچه رهانید نماز است نماز

به جهانی که خرد در گروِ معرفت است
باعث گسترش دید نماز است نماز

پیک فرخنده‌ پی وصل که آورد خبر
به زمستانِ دل از عید نماز است نماز

در گذار از خطر وسوسه‌ی نفسانی
عقل را مرجع تقلید نماز است نماز.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

قومی که در اندیشه‌ی دیدار خدایند

(سیمرغ هدیٰ)

قومی که در اندیشه‌ی دیدار خدایند
با نور علی گر بدرخشند ، سزایند

مردانِ حقیقت نگرِ کوی طریقت
از جذبه‌ی رخسار علی محو خدایند

سرسلسله‌ی مذهبشان غیر علی نیست
آنان که به اقلیم صفا ، عشق گرایند

دارند ز خاک قدم او دم ِجانبخش
عیسیٰ صفتانی که به هر درد دوایند

ای پادشه خطّه‌ی سرسبز تولّا
شاهان جهان پیش غلام تو گدایند

یاران تو در ساحل مقصود به رفتار
اعدای تو مغروق به گرداب بلایند

بر مرتبه‌ی شامخشان غبطه خوردخضر
در بحر ولای تو کسانی که فنایند

تا کوثر گفتار ِ تو ای زمزم توحید
جاری‌ست کجا در طلب آب بقایند ؟

شد بهره‌ور از نور جمالت مه و خورشید
برقی ز دم تیغ تو ناهید و سهایند

غیر از تو کسانی که گزیدند امامی
از بعد نبی ، یکسره در راه خطایند

جانم به فدای تو و اخلاف جلیلت
ما را همگی راهبرانی به سزایند

دارند چو از دست تو سرخطّ ولایت
بر قافله‌ی نوع ِ بشر ، راهنمایند

در مکتب توحید ، همه مرجع و ملجا
برنامه‌ده و چاره‌گر و عقده گشایند

با مرگ تو ارکان هدایت شده ویران
آن قوم که انکار نمایند کجایند ؟

امروز به پژواک «اِذا زُلزِلَةِ الارض»
آشفته چو ابنای زمین، اهل سمایند

مرغان اولی اجنحه* بر سدره و طوبی
در ماتم سیمرغ هدیٰ نوحه سرایند

واصل شدگانِ حرم سرّ ِ الهی
پوشیده چو مخلوق زمین رخت عزایند

تا شعله‌ی جانبخش تو خاموش نگردد
در صومعه‌ی عرش ملایک به دعایند

ای لُجّة الاسرار الهی که ز داغت
تا صبح قیامت همه دلها به نوایند

چون (خوش‌عمل) از داغ جگرسوز تو امروز
خلقی همه در تاب و تب افتاده ز پایند.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

* تعبیر قرآنی از فرشتگان "سوره‌ی فاطر : آیه‌ی ۱"

ابن ملجم چو زد از راه جفا

(مشعل حق)

ابن ملجم چو زد از راه جفا
تیغ بر فرق علی شیر خدا

به زمین قامت مولا افتاد
لرزه بر گنبد خضرا افتاد

از سر شوق سر منشق را
سر آکنده ز راز حق را

اسدالله بسائید به خاک
خاک زد بوسه بر آن تارک پاک

گشت محراب ز خون رنگ شفق
تا که افتاد ز پا مشعل حق

دست شکرانه بمالید به رو
دیده‌اش محو جمال رخ او

گفت با رمز و اشارات به دوست
هرچه برمن رسد از دوست نکوست

عرشیان شیون و افغان کردند
فرشیان موی پریشان کردند

جمله گفتند به آوای حزین
خالی از حجّت حق گشت زمین

تا که احباب خبردار شدند
جانب حیدر کرّار شدند

حسنین آمده با دیده ی تر
سوی محراب به دیدار پدر

دل محراب ز خون دریا بود
غوطه‌ور در یم خون مولا بود

همه گفتند به آوای بلند
ابن ملجم را آرید به بند

مثله‌اش کرده امانش ندهید
رخصت حرف و بیانش ندهید

گفت مولا به سرا آریدش
ز جفا هیچ میازاریدش

اگر این زخم بیابد بهبود
عفو من شامل اوخواهد بود

ور به این ضربه ز دنیا رفتم
به سراپرده‌ی اعلی رفتم

به یکی ضربه کنیدش تعزیر
تا چه باشد من و او را تقدیر

* * *

شیر حق را به سرا چون بردند
زود رفتند و طبیب آوردند

گفت با دیدن آن زخم طبیب
نیست امید به بهبود حبیب

زهر کاری شده وارد بر سر
کار از کار گذشته ست دگر

زین سخن جمله دل افگار شدند
با غم و رنج و تعب یار شدند

گفت با زینب کبری ، کلثوم
شدم از نعمت با با محروم

افسری رفت جهان را ازسر
که نیابند نظیرش دیگر

بعد از این کیست که امید دهد
مژده از تابش خورشید دهد

بعد از این کیست که در نیمه‌ی شب
ببرد قوت یتیمان عرب

***

بهر تودیع چو برخاست طبیب
گفت با اهل سراپرده‌ی طیب

زهر بر خون علی چون که رسید
امشب از شیر ، غذایش بدهید

کودکان کاسه‌ی شیر آوردند
شیر از بهر امیر آوردند

چو نگه کرد علی شیر خدا
به اسیر و به خود و ظرف غذا

کرد این جمله ادا با لبخند
ای حسن! ای که مرایی فرزند

گر قرار است که شیرم بدهید
شیر ، اوّل به اسیرم بدهید

جان به قربان امامی که غذا
خود نخورد و به عدو کرد عطا

گر بدین شیوه خدا نیست علی
از خدا نیز جدا نیست علی

ها علیٌ بشرٌ کیفَ بشر
ربّهُ فیهِ تجلّیٰ وَ ظَهَر.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

ای بازتاب جلوه‌ی ذات خدا حسن

میلاد امام حسن مجتبی (ع)

ای بازتاب جلوه‌ی ذات خدا حسن!
وی آفتاب روشن برج ولا حسن

ممدوح جبرئیل و جگرگوشه‌ی نبی
محبوب مرتضی گل خیرالنّسا حسن

نور رخ تو شمس طریق هدایت است
لعل لب تو چشمه‌ی آب بقا حسن

خاک رهت که مُهرِ سجود ملائک است
اهل زمین به دیده کند توتیا حسن

تنها نه ای به قاطبه‌ی انس مقتدا
جنّ و ملک گزیده تو را پیشوا حسن

بعد از علی سفینه‌ی توحید را تویی
در بحر بیکران ولا ، ناخدا حسن

در زمزم ولای تو کردیم شستشو
ای مروه را شکوه و صفا را صفا حسن

صلحت زمینه‌ساز قیام حسین شد
کافشا نمود توطئه‌ی خصم را حسن

دانشوران درس جهاد تو بوده‌اند
شیر اوژنان واقعه‌ی کربلا حسن

ای سبط اکبری که نظیر تورا ندید
تاریخ در سراسر امّ القری حسن

جمهور ناس را که به قدر تو واقفند
باب‌المراد هستی و مشکل‌گشا حسن

ای ریزه‌خوار خوان عطای علوم تو
خاصان بزم علم شه هل اتی حسن

بیگانه با محمّد و آل محمّد است
با حق نیافت هر که تو را آشنا حسن

ای قهرمان حلم و شکیبایی و خلوص!
وی ناسزا شنیده و گفته سزا حسن

بر سر درِ حدائق جنّت نوشته‌اند :
نیکو حسن، گزیده حسن، مجتبی حسن

تسنیم جرعه‌نوش سبوی صفای توست
وآنگاه تشنه کشته ی زهر جفا حسن

تا جایگاه پیکر پاک تو شد بقیع
دارالسّلام آمد و بیت الشّفا حسن

مارا که دل به مهر تو در سینه می‌تپد
دریاب در گذرگه ایام ، یا حسن!

ایمن از اضطراب قیام قیامتیم
داریم چون تو شافع روز جزا حسن

روزی که (خوش عمل) به حقیقت تو را شناخت
نام تو کرد زیور ذکر و دعا حسن.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

همه از دست گرانی متواری شده اند

(قصیده‌ی بهاری)

"بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار"

صبح امروز نبندید اگر بار سفر
میهمان می‌رسد از راه نه یک بلکه چهار

موسم عید چو بیرون نروید از تهران
دوده باید که ببلعید به همراه غبار

گر ندارید چو من خودرو شخصی بروید
به سفر با اتوبوس ار که نباشد به قطار

گر بمانید همانا که ز عیدی و حقوق
نیست کافی که بگیرید دو من سیب و خیار

همه از دست گرانی متواری شده اند
چه کنم؟ بسته طلبکار مرا راه فرار

آب در خوابگه مورچگان افتاده ست
که گریزند جماعت ز یمین و ز یسار

مخور اندوه که پنچر شدی از بی پولی
که در این ره موتور مغز من افتاده زکار

ای که ویراژ دهی یکسره با «پاجیرو»
پشت سر هست ژیانی که مرا کرده سوار

بوق پشت سر هم می‌زنی و می‌رانی
غافل از آن که به خانه ست کسی را بیمار

کاشکی عیدی و پاداش مرا دولت وقت
لطف فرموده و می‌داد در این ماه دلار

عذر من خواسته امسال چو صاحبخانه
آشیان ساخته‌ام مرغ صفت روی چنار

خواهدم سال دگر راهی گورستان کرد
چربی خون من و قند به همراه فشار

ای طلبکار که از حال دلم بی خبری!
غوطه خواهم زدن از دست تو در دیگ بخار

زارم آنگونه که پولم نرسد تا بخرم
دو سه سر عائله‌ی کور و کچل را شلوار

همچو من آدم آسیب پذیری گر بود
گو که از خانه -گرت هست- برون پا مگذار

سوی بازار مرو تا نشوی سر کیسه
من یکی تجربه کردم که شدستم بیزار

ز غم و رنج شکار است یکی همچون من
شادمان است فلان شخص که شد فصل شکار

مادر همسر من نامه فرستاد از ده
که به دیدار شتابان شده با ایل و تبار

من عزادارم و آقا پسرم می‌خواند
همره خواهرش آهنگ «مبارک ای یار»

سکته کردم شب عیدی و به بالین آورد
اشتباهاً زن من جای پزشکم بیطار

باز هم قند و برنج و شکر و روغن رفت
به تقاضای دل محتکران در انبار

گشت کمبود و گرانی چو مضاعف شب عید
هاتفم گفت بود زیر سر استکبار!

نزنی (شاطر) اگر مشت گرانش به دهان
رُس تو می‌کشد این دیو دو سر دیگر بار

زر و سیم ار که نداری بدهی عیدانه
هی مگو پشت سر هم که بهار است بهار

تو که هستی که مدارای تو را بنمایند
توی تاریخ نداریم که دارا به ندار

نگه از لطف و محبت کند الا وقتی
که دو دستی به زمینش زده باشد ادبار.

"عباس خوش عمل کاشانی"

عید از راه آمد اما نیست ما را رخت نو

(نوروزنامه)

عید از راه آمد اما نیست ما را رخت نو
رخت نو مال کسی باشد که دارد بخت نو

جامه‌ی ده سال پیش خویش را پوشیده‌ام
تازه آن را هم در آوردم اخیرا از گرو

پیرهن-شلوار مردم بر تن خود کرده‌اند
بنده دارم بر تن خود چون زمستان پالتو

عید در قاموس هر کس معنیی دارد جدا
خواهی ار استاد معنا دان شوی از من شنو:

آدم بیچاره را عید است فصل آه سرد
کز نهاد خود برون می آورد هر روز و شو

مرغ و بوقلمون به خوابش هم نمی آید که نیست
قاتقش جز آش کشک و اشکنه با نان جو

چهره‌اش هر چند خندان است اما در دلش
صد بد و بیراه می گوید به عید و سال نو

هی به خود گوید که افتادم عقب از کاروبار
کاش اصلا عید لامصب نمی آمد جلو

قیمت آجیل و شیرینی نمی پرسد ز کس
چون که می داند به قلبش سکته می آید یهو

نرخهای میوه را اصلا نمی‌گیرد سراغ
تا نلرزد دست و پایش غش کند گردد ولو

بر فراز سفره‌ی گسترده‌اش بس عیدها
دیده‌ام با دیده‌ی خود نی که فرمایم غلو:

کاچی و کشکینه دوغ و نان خشک و اشکنه
نه خوراک بره و ماهی نه تیهو با پلو

بر سرش از بس‌که پتک فقر می آید فرود
خویشتن را می‌دهد در نزد خاص و عام لو

یعنی این‌که در خلال را رفتن می‌خورد
بی که جام باده نوشد در خیابان‌ها تلو

وزن او پنجاه کیلو اخم او هفتاد من
نام او مقبوض باشد شهرت او وا نشو...

فرد ثروتمند اما بر خلاف این بشر
بذر ناپاشیده گندم نه کند اسکن درو

لحظه لحظه هست بر او عید میمون چونکه وی
صاحب ده شرکت است و کارگاه و باغ مو

صبح تا ظهر است ساکن توی حمام سونا
ظهر هم تا شب نماید ورزش واترپلو

تا کند ثابت که بر جمعی است در کشور سوار
می دهد ویراژ گه با بنز و گاهی با پژو

ترکتازی می‌کند همواره با اسب مراد
چارپای بی لگامی کاو نمی‌خواهد قشو

در حساب جاریش میلیاردها تومان بود
همچنین شمش طلا در گاوصندوق و کشو

گر بفهمد آن سر دنیا یکی را هست گوش
بهر کندن می‌رساند خویش را آنجا به دو

توی قاموس حیاتش نیست جز این واژه ها:
دزدی-استثمار- غارت- ثروت اندوزی- چپو

(شاطر) ار خواهی که سال نو مبارک باشدت
جامه‌ی عزت به تن کن جز ره تقوا مرو.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

در دیده‌ی جان جلوه‌ی هور است خدیجه

(سنگ صبور است خدیجه)

در دیده‌ی جان جلوه‌ی هور است خدیجه
سرچشمه‌ی روشنگر نور است خدیجه

در مکتب ایثار و فداکاری و اخلاص
سرلوحه‌ی ادراک و شعور است خدیجه

در وقت بیان هدف عالی توحید
با منطق و یکپارچه شور است خدیجه

معصومه اگر نیست به فرموده‌ی قرآن
چون فاطمه از رجس به دور است خدیجه

هنگام گذر بر شهدای ره اسلام
چون فاتحه‌ی اهل قبور است خدیجه

در حادثه‌ی سنگ زدن‌ها به پیمبر
آزرده ولی سنگ صبور است خدیجه

در مَدرس تعلیم احادیث و روایات
آگاه ، از اخبار ظهور است خدیجه

تنها نه فقط حافظ شایسته‌ی قرآن
آموخته عهدین و زبور است خدیجه

در محضر جبریل و نبی اغلب اوقات
غرق شعف از فیض حضور است خدیجه

از فاجعه‌ی کوچه مگو (خوش‌عمل) انگار
با واهمه در حال عبور است خدیجه .

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

اعتباری خاص در نزد خدا دارد خدیجه

(اُمّ المؤمنین)

اعتباری خاص در نزد خدا دارد خدیجه
منزلت را هدیه از بدرالدّجیٰ دارد خدیجه

اولین بانوی اسلام است و در فردای محشر
نامه‌ی اعمال بی خطّ خطا دارد خدیجه

سینه‌ای تابنده چون خورشید از مهر نبوت
دیده‌ای روشن از انوار ولا دارد خدیجه

از برای پیشبرد دین به جز ایثار و انفاق
در عبادت روز و شب دست دعا دارد خدیجه

برتر است از هاجر و آسیّه و حوّا مقامش
زان که والا همسری چون مصطفی دارد خدیجه

«لَن تَنالواالبِرّ حَتّی تُنفِقوا مِمّا تُحبّون» ۱
داشت مصداقی که تا روز جزا دارد خدیجه

گفت «وَأمُر اَهلَک» احمد را احد در شأن بانو
تا نماز حق پسندش را به پا دارد خدیجه

حق عطا فرمود پاداش وفاداریش کوثر
گرچه پاداش فداکاری جدا دارد خدیجه

تا که ابنای برومندی از او گردد هویدا
دختری چون حضرت خیرالنّسا دارد خدیجه

هست امّ المؤمنین و دخترش امّ الائمّه
بس شرافت زین لقب‌های سزا دارد خدیجه

هست یک چشمش از اندوه حسن گریان و چشمی
اشکریزان شهید کربلا دارد خدیجه

شد لقاءالله در شعب ابی طالب نصیبش
گرچه جانی خسته از تحریم‌ها دارد خدیجه

سال مرگش را نبی نامید عام الحزن و بگریست
زآن ، عزای عام در شام عزا دارد خدیجه

رشته‌ای از معجرش حبل‌المتین کافی‌ست ما را
در صف محشر که ره سوی خدا دارد خدیجه.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

۱ـ آل عمران : 92

عمری در آرزوی وصال تو سوختیم

(آرزوی وصال)

عمری در آرزوی وصال تو سوختیم
با یاد آفتاب جمال تو سوختیم

ما را اگرچه چشم تماشا نداده‌اند
ای غایب از نظر به خیال تو سوختیم

دل خون چولاله ها بنشستیم و باغبان
تا آورَد به جلوه نهال تو، سوختیم

ای شام هجر! کی سپری می‌شوی که ما
در آرزوی صبح زوال تو سوختیم

ما را چو مرغکان، هوس آب و دانه نیست
اما ز حسرت لب و خال تو سوختیم

چندی به گفت و گوی فراق تو ساختیم
عمری در آرزوی وصال تو سوختیم.

"عباس خوش عمل کاشانی"

آمد از راه ، با سرافرازی

(رمضانا تو بهترین ماهی)

آمد از راه ، با سرافرازی
ماه تهذیب و ماه خودسازی

ماه از خویش تا خدا رفتن
تا به سرچشمه ی بقا رفتن

ماه پرواز با دو بال قنوت
از زمین تا صوامع ملکوت

ماه عرفان و عشق ورزیدن
همه جا جلوه ی خدا دیدن

مرحبا دلکش آمدی ای ماه
لطف کردی خوش آمدی ای ماه

آمدی تا شکوفه های دعا
گل کند در تمام ثانیه ها

رمضانا تو بهترین ماهی
چون که ماه ضیافت اللهی

رامش روح و راحت جانی
هم از آن رو بهار قرآنی

سفره گسترد تا که صاحب خوان
از کرم کرد جمله را مهمان

چید در سفره گونه گونه خوراک
چه خوراکی لذیذ و طاهر و پاک

لقمه ها لقمه های نور و صفا
در طبق هایی از بلور دعا

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

هلال ماه صیام از افق دمید دوباره

🌙(هلال ماه صیام)🌙

هلال ماه صیام از افق دمید دوباره
گه ضیافت عام خدا رسید دوباره

کبوتر دل مردان بارگاه تولّا
ز شوق دیدن رخسار حق تپید دوباره

ز دست ساقی بزم پریوشان بهشتی
شراب نور به پیمانه ها رسید دوباره

به ساکنان حریم و به سالکان طریقت
فرشته می‌دهد از اوج ها نوید دوباره

هر آنکه لوح دل از زنگ ها زدود سحرگاه
صلا ز خلوت کرّوبیان شنید دوباره

ز چشم منتظران وصال او ز سر صدق
گلاب اشک به سجّاده ها چکید دوباره

دهید مژده به لب‌تشنگان عشق که آمد
ز جام دوست به کام شما نبید دوباره

هلا به راه خطا رفتگان! خدای توانا
قلم به دفتر جرم شما کشید دوباره

به یمن جلوه‌ی ماه صیام مرغ دل من
برون ز محبس تن نغمه‌خوان پرید دوباره.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

دوباره فصل زمستان به شیوه‌ی هر سال

به پیشواز زمستان :

" قصیده ی لامیه‌ی شتائیّه! "

دوباره فصل زمستان به شیوه‌ی هر سال
کریه چهره و بد هیبت و قوی چنگال

رسید نعره زنان با شکوه و پر قدرت
لمید خنده کنان بر اریکه ی اجلال

یکی نگفت به تجلیل او زهی توفیق
کسی نگفت به تبجیل او خهی اقبال

به غیر صانع شومینه مش تقی تاجر
به غیر صاحب فن کوئل آنقی دلّال

درون زاغه چپیدند خلق مستضعف
خمیده قامت و افسرده خاطر و بد حال

خمیده قامت و محزون از آن که نبود نفت
فسرده خاطر و بد حال از آن که نیست زغال

خوشا کسی که در این عصر بود بی مشکل
خوشا کسی که در این فصل داشت بی اشکال:

به دل سرور و به تن جامه و به اشکم نان
به سر کلاه و به پا چکمه و به گردن شال...

پگاه اوّل دی گشتم از سرا بیرون
نه بهر گردش و تفریح... بهر کسب حلال

ز شوش تا دم دروازه غار هی رفتم
غمین و مرتعش و غر زنان و نالانال

که ناگهان سر راهم پدید شد پیری
خمیده پشت و جبین تیره ، مو سپید چو زال

سلام گفت و ثنا گفت و عافیت باشید
علیک گفتم و پرسیدمش کمی احوال

به راه خویش چو دادم ادامه دیدم پیر
عصا زنان چو اجل بنده راست در دنبال

به طعنه گفتمش ای پیر! پول خواهی؟ نیست
برو که همچو تو من نیز عاری ام از مال

به خنده گفت : منم پیشگو..... فقیر نی ام
چنان که شوهر بنده ست بهترین رمّال

بیا که فال تو گیرم ایا نکو سیرت
یقین که صاحب آینده ای و فرّخ فال

به خشم آمدم و لب گزیدم و گفتم
که حرف توست به گوشم چو آب در غربال

بیا و چشم بصیرت گشا و نیک ببین
به حال و روز فقیر و غنی نساء و رجال

چو بود همچو من او نیز سخت بیکاره
قبول کرد و ز دعوت نمود استقبال

چهار چشم بصیرت گشوده شد ناگه
و دید آنچه که شرحش بود بدین منوال:

یکی به کوخ مخلّل ، قرین محنت و رنج
یکی به کاخ مجلّل ، عجین غنج و دلال

یکی نموده به تن پالتو ز چرم و ز جیر
یکی فلک زده پوشیده جامه از متقال

یکی ز بنشن و ارزاق کرده انبان پر
یکی به خانه دریغ از برنج یک مثقال

یکی قرین نعم «بالعشیّ والابکار »
یکی غریق نقم « بالغدوّ والآصال »

ازین سفر چو شدم سیر پیر را گفتم:
بیا که هر چه ببینیم هست وزر و وبال

شدم به راه خود او هم به راه خود می رفت
نه من جواب بدادم نه او بکرد سوال

جریده رفتم و گفتم گزیده زیر لبی
چو راهیان حرم شکر ایزد متعال

یکی بگفت : بدین وضع و حال شکرت چیست؟
به جای شکر به درگاه دوست کن نک و نال

جواب دادمش : ای رهگذر که می باشی
غریق بحر ضلال و رفیق وهم و خیال

تو را که نیست ز فنّ عروض آگاهی
تو را که امثله از یاد رفته چون امثال

چه گویمت که چگونه ست ذمّ شبه المدح
به راه خود برو ای مرد آب در غربال

برو که حضرت مشکور خوب می داند
که شکر همچو منی از چه بابت است وچه حال!
..... ......... ......... .....
ادامه خواستم این شعر را دهم اما
ز بس که بی مزه افتاد گشت نطقم لال!

"عباس خوش عمل کاشانی"

ای که افتادی به دام اعتیاد

(دام اعتیاد)

ای که افتادی به دام اعتیاد
خانه کردی در مسیر تند باد

از بلندی جانب پستی شدی
اندک اندک ساقط از هستی شدی

ظلم کردی بر خود و بر عائله
سوختی در آتش این غائله

گام اول عزّت خود باختی
سوی بدبختی به سرعت تاختی

گام دوم ذوب کردی جسم خویش
ناگهان بردی ز خاطراسم خویش

گشت آباد از تو هر قاچاقچی
آن که در معنا بود اوراقچی!

تا که تنبل گشتی و راحت طلب
زندگی کردی به رویا روز و شب

اعتبار و کار خود دادی ز کف
هم شدی بی‌خاصیت هم بی‌هدف

چون که باشی نشئه در اوج خیال
از برای خویش می‌سازی دو بال

سیر در آفاق و انفس می‌کنی
آنور جو هم تنفّس می‌کنی

می‌نوردی زهره و مرّیخ را
در تحوّل می‌بری تاریخ را

می‌شوی فرماندهِ کل فضا
می‌روی در فکر تغییر قضا

هرچه می‌خواهی مسخّر می‌کنی
آنچنان را آنچنان تر می‌کنی

لیک چون وقت خماری می‌رسد
اضطراب و بیقراری می‌رسد

می‌رود از دست ناگه نای تو
رعشه می‌افتد به سر تا پای تو

با تقلّا پلک بر هم می‌زنی
ساعتی یک مرتبه دم می‌زنی!

آب بینی گشته جاری تا ذقن
می‌گشایی یک وجب چاک دهن!

می‌کشی خمیازه های باصدا
هر نفس همراه اطوار و ادا

کاخ آمال تو چون گردید کوخ
می‌نشینی گوشه‌ای همچون کلوخ

باز در فکری که بفروشی مگر
از اثاث البیت خود چیزی دگر

تو توانایی نداری فین کنی
کی توانی خویش را تأمین کنی

تا فراچنگ آوری قدری مواد
می‌بری ناموس را حتّی ز یاد

بس‌که خواهان ترحّم بوده‌ای
خصم خود سربار مردم بوده‌ای

تا بسازی خویش را کردی خراب
خانه‌ی امید خود را با شتاب ...

تا شوی مقبول در نزد عموم
وارهان خود را ازین گرداب شوم

آخر آنکو شد اسیر اعتیاد
دودمانش می‌رود یکسر به باد

احترامش را نمی‌دارد کسی
هست در دنیا و عقبا مفلسی .

"عباس خوش عمل کاشانی"

رنگ و بوی عیش دارد ماتم دیوانگی

(دیوانگی)

رنگ و بوی عیش دارد ماتم دیوانگی
در شگفتم از هوای عالم دیوانگی

نیک سنجیدیم در روز ازل فرقی نبود
شادی فرزانگی را با غم دیوانگی

می‌شکوفد غنچه‌ی خورشید از شاخ جنون
موطن طوباست باغ خرم دیوانگی

از دم عیسی اگر جان یافت جسمی نی شگفت
زنده شد دل‌های بی جان از دم دیوانگی

از طبیب عشق پرسیدند راه چاره گفت
التیام زخم دل را مرهم دیوانگی

طالبان گوهر مقصود سودا می‌کنند
قلزم فرزانگی را با نم دیوانگی

با چراغ پرفروغ عقل ره گم می‌کنند
عاقلان پخته در پیچ و خم دیوانگی

می‌نشیند هر پگاه از دولت بخت بلند
بر گل اندیشه‌ی ما ، شبنم دیوانگی.

"عباس خوش عمل کاشانی"

قهرمان عرصه‌ی صبر و تحمل زینب است

(زینب سلام‌الله علیها)

( اصول دین در رباعی ذیل آمده است!)

اسطوره‌ی صبر و استقامت زینب

مفهوم تقدّس و کرامت زینب

با یاری "عدل" ، تا "معاد" احیا کرد

"توحید و نبوت و امامت" زینب.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

قهرمان عرصه‌ی صبر و تحمل زینب است
همچو زهرا جلوه‌ی روح توکل زینب است

میوه‌ی قلب محمد در سرا بُستان وحی
گلشن آل عبا را شاخه‌ی گل زینب است

بهره مند از ذوالفقار خطبه های آتشین
چون علی با دشمن دین در تقابل زینب است

عصمت‌آیینی که در دامان زهرای بتول
با حیا آموخت تدبیر و تأمل زینب است

زبده‌بانویی که بر شخصیت زن اوج داد
همره تبیین ابعاد تکامل زینب است

حکمت آموزی که در ظلمات دوران یزید
رهنمایی کرد با نور توسل زینب است

در قیام جاودان کربلا بعد از حسین
جانشین لایق فرماندهِ کل زینب است

(خوش عمل) فرزانه‌بانویی که ارکان ستم
یافت از تیغ کلام او تزلزل زینب است.

"عباس خوش عمل کاشانی"

ایران تشنه

(ایران تشنه)

لب تشنه ، نفس بریده ، بی خواب ایران
در حسرت آب رفته از تاب ایران

یارب! بفرست ابرها باران زا
تا جان دگر بگیرد از آب ایران.


(زاینده رود)

زاینده رود تشنه لب ، اما هنوز هست
با خاطرات آبی گیتی فروز هست

در چشمهای خیره ی او اشک اگر که نیست
در سینه اش هماره دلی پر ز سوز هست

شبگرد شاعران عزادار آب را
الهام بخش شب همه شب تا به روز هست

مقهور زمهریر زمستان نفس زنان
مرعوب آفتاب جفای تموز هست

در سطر سطر خاطره های کویری اش
بس راز سر به مهر کنار رموز هست

با گامهای خسته اگر راهپو شود
او را به هر بهار مجال بروز هست

دندان نشان به خشم دهد دیوخشکسال
بس فتنه ها که زیر سر این عجوز هست

نعش ستاره را به گل اندود می کند
چندان که یار با فلک کینه توز هست

غوکی به همنوایی من ضجّه می زند
زاینده رود تشنه لب ، اما هنوز هست.


(ایران تشنه‌ی من!)

به خوزستان سفر کردم که آن جا
جگرها تفته، صورت‌ها کبود است

لب عطشان کرخه داغ بسته
به سوگش مادران در رود رود است

گشودم دیده و ناگاه دیدم
که هرجا آتشی همراه دود است

یکی چشمم شد اشک و آن دگر خون
شنیدم بر لبانم این سرود است:

ببار ای ابر رحمت تا نبینیم
که کارون خشک چون زاینده رود است!


(در سوگ سیمینه رود)

سیمینه رود پر آب خشکیده جان ندارد
اعلام مرگ خود را حتّی زبان ندارد

یک روز در تکاپو بوده ست با هیاهو
امروز دیگر اما ، روح و روان ندارد

تا در زمین بپوید ، شعری روان بگوید
این شاعر خجسته دیگر زمان ندارد

افتاده است بی تاب ، در شوره زار مرداب
حتّی قلم به وصفش دیگر توان ندارد

همزاد اوست جغتا*ی در احتضار ای وای
در رگ رگ تن خود خونی روان ندارد

سیمینه رود ناکام ، جغتای بی سرانجام
این پیرمانده ، آن هم بخت جوان ندارد!

* جغتای نام دیگر زرینه رود است....


(دریاچه ی ارومیه)

در این خشکیده دریایی که خواب مرگ می بیند
بیابان در بیابان شوره زاری تلخ
حواصیلی نه...حتی کرکسی در اوج پیدا نیست
در این تلخابه های مانده برجا با پلشتی‌ها
که پنداری کویر است و جهنم واحه
دریا نیست
کسی دلواپس آرتمیاها* نیست.

* جانداری است سخت‌پوست که در آب‌های شور زندگی می‌کند. دریاچه ارومیه یکی از غنی‌ترین منابع آرتمیا در جهان شمرده می‌شد ولی به دلیل خشکیدن دریاچه ارومیه، نسل آرتمیا منقرض شد!

"عباس خوش عمل کاشانی"

ای عشق ِ تازه آمده در تار و پود من

(عشق تازه)

ای عشق ِ تازه آمده در تار و پود من
پر نور باد از تو سرای وجود من

من دلخوشم به نائره‌ای از حضور تو
بی آتش است گرچه درین عشق دود من

بی ردّ پای زمزمه ی عاشقانه‌ای
در سیر قهقراست مجال صعود من

یلدا شبی که خاطره‌ها با تو جانفزاست
ای کاش در محاق شود صبح زود من

روزی که با نبود تو آغاز می‌شود
یک طنز در نهایت تلخی‌ست بود من

در جمع عاشقان فدایی یکی کجاست
تا با فراز خویش نخواهد فرود من

غیر از دل شکسته و جز چشم اشکبار
در دادگاه عشق نباشد شهود من

با سایه هم تو را نتوانم به راه دید
این است از نتایج طبع حسود من.

"عباس خوش عمل کاشانی"

محمّد را ، اگر جان بود زهرا

عصمت کبری (س)

محمّد را ، اگر جان بود زهرا
علی را جان جانان بود زهرا

مطیع حکم قرآن ، امر رهبر
خدا را سر به فرمان بود زهرا

از آن مرضیّه گفتندش که راضی
به هر چه داد یزدان بود زهرا

به اوج آسمان رستگاری
طلوع مهر تابان بود زهرا

کتاب عصمت کبرای حق را
نکو مضمون و عنوان بود زهرا

ولایت را کند تا پاسداری
چو مولا مرد میدان بود زهرا

ز بعد رحلت پیغمبر نور
مقیم بیت الاحزان بود زهرا

دل سرشار از درد علی را
خدا داند که درمان بود زهرا

ندید او را کسی لبخند بر لب
پریشان بود و گریان بود زهرا

ز جور سینه چاکان خلافت
دلش خون بودوحیران بودزهرا

فدک را با خلافت غصب کردند
ازاین محنت پریشان بود زهرا

ز جور خصم در اوج جوانی
خدا را ، سیر از جان بود زهرا

چرا قدر حریمش را شکستند
اگر ناموس قرآن بود زهرا.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

در غم زهرای اطهر ، سینه ها آزرده است

(یاس کبود)

در غم زهرای اطهر ، سینه ها آزرده است
سینه های مردم صاحب عزا آزرده است

خاطر ناموس قرآن را که دل‌ها وقف اوست
از جهالت ، رهرو خطّ خطا آزرده است

از ستم‌هایی که امّت کرد د ر حقّ علی
تا قیامت خاطر خیرالنّسا آزرده است

مجتبی را دیده چون کلثوم باشد اشکبار
زینب از غم چون شهید کربلا آزرده است

جامه نیلی کرده در فقدان مادر اهل بیت
خاطر جبریل هم زین ماجرا آزرده است

شکوه ی زهرا ز جور مردم بیگانه نیست
جسم و جان پاک او را آشنا آزرده است

بس که بودند از پی تحکیم خود، تضعیف حق
کس نمی‌پرسید از زهرا چرا آزرده است

گفت پیغمبر که آزار من آزار خداست
هر که زهرا را بیازارد مرا آزرده است

(خوش عمل) در ماتم یاس کبود اهل‌بیت
گلشن توحید ، تا روز جزا آزرده است.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

من از عاشق شدن در پیرسالی ، سخت می‌ترسم

(ترس...)

من از عاشق شدن در پیرسالی سخت می ترسم
حقیقت از دل پر ، دست خالی سخت می ترسم

به سیر قهقرایی رفتم از بس در جوانسالی
به روز پیری از اوج تعالی سخت می ترسم

ندارم شکوه ای از وضع روحی - معنوی اما
ز وحشتناکی اوضاع مالی سخت می ترسم

در آن محفل که ساقی خون رز در شیشه می ریزد
تبسّم گر کند جام سفالی سخت می ترسم

طبیب آمد به بالین من و نبضم گرفت و گفت :
ز هذیانهای بیمار خیالی سخت می ترسم

چنان خو کرده با رخدادهای طالع نحسم
که گر قسمت شود فرخنده فالی سخت می ترسم

تو را دیدم ؛ دلم لرزید و پایم سست شد اینک
از این کیفیّت حالی به حالی سخت می ترسم

مقابل چون که شد آیینه بامن صاف و صادق گفت
از این آدم نمای لاابالی سخت می ترسم

پس از عمری به سر بردن در اوج تلخ کامیها
در این هنگامه از شیرین مقالی سخت می ترسم

ز گشتاپوی بی هنگام عزرائیل خوفم نیست
کند اجرا چو حکم انتقالی سخت می ترسم.

"عباس خوش عمل کاشانی"

مگسی ادّعای شاهینی

(مگس در عرصه ی سیمرغ)

(برای خواننده‌ی مرتد رپ «شاهین نجفی» که چندسال پیش به ساحت مقدّس امام هادی علیه‌السّلام جسارت روا داشت.)

مگسی ادّعای شاهینی
کرد در اوج عجب و خودبینی

بی که لختی کند به راه درنگ
داد جولان به عرصه ی سیرنگ

رخت انسان به تن چو حیوان کرد
خاطر عشق را پریشان کرد

تا که خود را کند زبانزد عام
ترّهاتی ادا نمود از کام

«نجفی» نام خلق و خو کوفی
بی ادب ... ناسپاس...لایوفی

داشت چون راه و رسم الحادی
کرد توهین به حضرت هادی

آن امام همام.... آن سرور
مذهب شیعه را دهم رهبر

در بلاغت چو حضرت مولا
در فصاحت یگانه چون زهرا

صاحب حکمت خدا دادی
علم را بحر و حلم را وادی

اختر تابناک برج ولا
راهیان را به نور داده صلا

روشنی بخش عالم امکان
که نگنجیده در زمان و مکان

قرّةالعین دلگشای جواد
قوّةالظهر زمره ی اوتاد

آنکه حق را به اقتضای کمال
بود آیینه ی دلال و جمال

معرفت را چو چشمه از صافی
نور چشم رجال اعرافی

آنکه بر رایت حقش ملحق
زهق الباطل است و جاءالحق

ز علومش هماره سرگردان
چه افاضل چه دانشی مردان

در جوانی چو پیر فرزانه
صاحب منطق حکیمانه

علم دین را سرآمد اوتاد
شرح عهدین را مهین استاد

فکر هادی که عقده‌ها بگشود
همه از پرتو امامت بود

وارث علم و بینش تقوی
رکن ایمان ازو رکین و قوی

دل چو بر مهر عارضش بستیم
به ولایش که از بلا رستیم
***
صعوه‌ای ادّعای شاهینی
چه کند با چنین جهان‌بینی؟

که نداند امام هادی کیست
اسوۀ علم و حلم و رادی کیست

صعوه گفتم نه کمتر از آن است
مگس بولگاه شیطان است!

در فضایی که جای سیرنگ است
همه جا عرصه بر مگس تنگ است

بود زاوّل بنا که آخر کار
مژده آرند مردم هشیار :

مگس سفله عاقبت وا داد
عِرض خود بُرد و زحمت ما داد.

"عباس خوش عمل کاشانی"

خاتون قم ای حضرت معصومه سلامت

(خاتون قم)

خاتون قم ای حضرت معصومه سلامت
آغاز شود دفتر اعجاز به نامت

در وصف کمالات تو شد زمزمه پرداز
قمری به رواقِ تو کبوتر سر بامت

از زینب و از فاطمه داری تو نشان ها
ای خوی و مرام علوی خوی و مرامت

آنی که احادیث شریفی ز امامان
بر جا همه حاکی بود از شان و مقامت

در بارگه قدس تو حوا به کنیزی است
آن گونه که آدم شده از شوق غلامت

بر چهره ی نورانی تو رشک برد ماه
خورشید جهانتاب زند بوسه به گامت

مانند تو معصومه کجا ذوب ولا شد؟
قربان تو و پیروی از خط امامت

آیین و مرام رضوی گشت جهانگیر
ای قم ز تو احیا شده با سعی تمامت

فیضیه که سرچشمه ی انوار الهی است
پاینده و جاوید شد از فیض مدامت

جان در ره مقصود به اخلاص نهادی
آکنده شد از بوی ولایت چو مشامت

تا روز قیامت که بود حشر خلایق
ثبت است به لوح دل و جان حرف و پیامت

از فیض وجود حرمت مرحمتی کن
ای مرغ دل شیعه گرفتار به دامت

سیراب شوند از قدح خاص تولا
زوار تو کآیند سر سفره ی عامت

بر رشته ای از معجرت آویختم امروز
دریاب کنون (خوش عمل) این پیر غلامت.

"عباس خوش عمل کاشانی"

به مدح زهرای اطهر آن کو ، پسند خاطر زبان گشاید

مقـــــام زهـــــرا (س)

به مدح زهرای اطهر آن کو ، پسند خاطر زبان گشاید
ازای هر مصرعی به رویش ، دری ز باغ جنان گشاید

نگر مقام رفیع زهرا ، یگانه مولود میر بطحا
که تا زند بوسه چادرش را ، ملک پر از آسمان گشاید

به شأن او آیه های قرآن ، ز کوثر است و ز قدر و انسان
چو هست محبوبه‌ی خدا زان خدا به مدحش زبان گشاید

چو شیعه بگرفته دامن او به وقت ذکر محاسن او
به دشمن تیره باطن او بگو که گوش گران گشاید

گرفته از او ، فروغ انجم ، چو مهر و ماه سپهر طارم
گره ز کار عموم مردم ، به هر زمان و مکان گشاید

چو عقده افتد به کار و بارم ، از آن که تاب و توان ندارم
به زندگانی امیدوارم ، که بانوی مهربان گشاید

ثنای آن بانوی مطهر ، کجا برایش بود میسر
مگر که شاعر ز طبع ابتر ، زبان به قدر توان گشاید.

"عباس خوش عمل کاشانی"

سفره را می‌گسترم در حسرت نانی که نیست

«که نیست»

سفره را می‌گسترم در حسرت نانی که نیست
فقر آمد ، رفت از کف دین و ایمانی که نیست

تا بیابم عامل این نابسامانی که هست
می‌روم سر وقت مسئول پشیمانی که نیست

کرده ام بالا و پایین شهر را شب با چراغ
بس ملول از دیو و دد پی‌جوی انسانی که نیست

دردها را می‌کشم با خود به هر سو تا مگر
نوطبیبی یابم و تجویز درمانی که نیست

بر سر پیمانه در میخانه وقتی می‌روم
می‌رسد پیر مغان با عهد و پیمانی که نیست

روزهای جمعه در مهمانی مادر عیال
همچو خان‌ها می‌نشینم بر سر خوانی که نیست

روز پیری تا که بلع و هضم من آسان بود
می‌جَوم حجم غذا را زیر دندانی که نیست

کشک و بادمجان هم از بدطالعی قسمت نشد
در ازای مرغ بریان و فسنجانی که نیست

از خوش اقبالی‌ست شاید هرکه می‌بیند به خواب
سفره ای گسترده از آلاء الوانی که نیست

زیر کرسی می‌چپم هر شب کنار همسرم
در هراس از برف و بوران زمستانی که نیست

یار را دیدم سلامش کردم و گفتا علیک
گفتمش قربان پاسخ گفتنت جانی که نیست

غبغبش در کف لبش بر لب دلم را یافتم
همچو یوسف در ته چاه زنخدانی که نیست

گفت ادب را از چه کس آموختی؟ازبی ادب؟
گفتمش: لا ، بوده ام شاگرد لقمانی که نیست

دیده ام در هیئت دولت که از مافوق خود
هر وزیری می‌برد فی الفور فرمانی که نیست

ریش مدح و منقبت گویی در آمد کم کمک
شیخ شد جویای مداح و ثناخوانی که نیست

فتنه سر برکرد از هر سوی و شاعرهای ما
شعر می‌گویند بهر چشم فتّانی که نیست

در هجوم نرّه دیوان گشت مفقودالاثر
خاتم امنیّت از دست سلیمانی که نیست

مختلس‌ها را پس از ابلاغ حکم دادگاه
برده‌اند اغلب دراین سامان به زندانی که نیست

با شرارت‌ها که حکام خزان پا می‌کنند
در زمستان دفن می‌گردد بهارانی که نیست

بر سر هر کو نمک خورد و نمکدان را شکست
پیر ما فرمود بشکن آن نمکدانی که نیست

پتک آقازاده‌ای خواهی اگر باشی بکوب
کلّه را یکضرب بر ماتحت سندانی که نیست

نوچه های داش مشدی های تهران کنده اند
چاه ویل خویش را در چاله میدانی که نیست

ماچه خرها هم در این عهدند با کشف حجاب
روی هر سکّو سر نی کرده پالانی که نیست

دل تمنای گلستان‌های قمصر چون که کرد
بردمش با بال رؤیا سوی کاشانی که نیست

خار در دشت و دمن رویید و هر حسرت نصیب
سر گذارد روی دامان گل افشانی که نیست

کیش را کردند کیش و خوف دارم تن کنند
چین و ماچین در خلیج فارس تنبانی که نیست!

از مسلمانی در این کشور به جا مانده‌ست نام
زرخرید بوذرش کردند سلمانی که نیست

شیخ کذّابان عالم گر فریدون هم بود
همچو ضحاک‌است خصم پوردستانی که نیست

در کهنسالی شمار صیغه کردن‌هایشان
می‌کند غرق خجالت شیخ صنعانی که نیست

می‌روم از تونل تاریخ در عهد قجر
می‌نشینم بر در کاخ گلستانی که نیست

در تلاطم کشوری داریم با خلقی نزار
مرد و زن در آرزوی لعل خندانی که نیست

یک طرف قحط و غلا و یک طرف درد و بلا
خشم بر ملت مسلط هست و طغیانی که نیست

روس منحوس است و اقدام تزار از بهر جنگ
فتحعلیشاه است با فتح نمایانی که نیست

انقلابی می‌رسد از راه بعد از چند شاه
نام آن مشروطه با بخت درخشانی که نیست

مجلس شورای ملی می‌شود تأسیس و بعد
وضع قانون می‌شود با قصد عمرانی که نیست

متن قانون است و دهها مادّه ، صد تبصره
لازم الاجراست اما خود تو می‌دانی که نیست

انقلابی می‌رسد از راه اسلامی نشان
با هزاران وعده‌ی پیدا و پنهانی که نیست

خضر فرّخ پی رسد از راه و بخشد زندگی
با نثار جرعه های آب حیوانی که نیست

آرمانشهری که دادش مژده حرمانشهر شد
با ندانم‌کاری انصار و اعوانی که نیست

غرق نعمت‌های گوناگون در این عهدیم لیک
نابسامانیم با وضع بسامانی که نیست

گور میلیونها چو خود کندیم اما مرگ هم
بر سر ناز است با ما در فراخوانی که نیست

با فشار اقتصادی ذیل انواع فساد
ما فنا گشتیم و می‌گویند : بحرانی که نیست

(خوش عمل) بودم به ده جا پست و عنوان داشتم
حالیا در خانه دارم پست و عنوانی که نیست

با انیران معاصر جنگ ها کردیم سخت
تا که جاویدان بماند ملک ایرانی که هست!

"عباس خوش عمل کاشانی"

صبور باش خدا گفت و من صبور نبودم

(به جمع منتظران)

صبور باش خدا گفت و من صبور نبودم
دریغ و درد که جز در ره غرور نبودم

اسیر نفس بداندیش خویش بودم و پروا
نه از شنید ونه از گفت ِحرف زور نبودم

چنان به زندگی ام بود علقه های فراوان
که فکر مردن و رنج فشار گور نبودم

شدم به هرچه که نفسم پسند کرد چه نزدیک
دریغ یک نفس از حبّ نفس دور نبودم

برای درک گل سرخ هرچه خار ِسر راه
زدم کنار ولی لذت حضور نبودم

برای نیل به نیل زلال حقّ و حقیقت
ز تیه غفلت خود فرصت عبور نبودم

به چشم، نعمت الوان و بی‌شمار خدا را
نظاره کردم و آن بنده ی شکور نبودم

هرآنچه غم به دل آمد نتیجه ی عملم بود
برای چیست که نالم چرا سرور نبودم؟

ز شاهراه تولا نمی شدم به خدا دور
اگر به طیّ مراحل دو چشم کور نبودم

به جمع منتظرانم به ندبه هرشب و هر روز
که در حیات خود آماده ی ظهور نبودم

"عباس خوش عمل کاشانی"

تا سیر بنگرد رخ زیبای یار چشم

(آفتاب علقمه)

تا سیر بنگرد رخ زیبای یار چشم
ای کاش بود جای دوچشمم هزار چشم

آمد به جلوه سروقدِ دلبری که هست
لعل لبش چو آب حیات و خمار چشم

از منظر نگاه به رویش چو بنگری
گویی گشوده‌ای به‌سوی مرغزار چشم

هر بار از تشعشع برق جمال او
افتد ز کار ، گر نکند استتار چشم

از دور تا نظاره‌ی او کرد لحظه‌ای
دیگر ندید منظره‌ی ناگوار چشم

دوزند بر رخش، گذرد چون به رهگذار
از روزن دریچه صغار و کبار چشم

ترسم که چشم زخم خورد کاینچنین مباد
از او مراقبت نشود گر چهار چشم

وقت است تا حکایتی از کربلا کنم
کز محنتش نخفته به لیل و نهار چشم

یاد آمدم ز حضرت عباس آن که داد
در لشکر حسین گه کار زار چشم

وقتی سکینه گفت عمو جان بیار آب
گفت آن امیر علقمه با افتخار: چشم

از خیمه گاه ، راهی شط شد برای آب
بگشود چون عقاب پس آن تکسوار چشم

شد خیره بر جمال اباالفضل نامدار
در عرصه از سپاه عدو بی‌شمار چشم

خود را به شط رساند پس از کارزار سخت
لب از عطش تفیده و چون شوره‌زار چشم

می‌خواست تا که آب بنوشد ولی حیا
همراه باوفا شد و پوشید زار چشم

برداشت آب و گشت روان سوی خیمه‌ها
هر چند بود همچو دلش بیقرار چشم

تا مشک آب را برساند به کودکان
بر خود نهیب زد که از آن بر ندار چشم

دشمن هدف گرفت از او مشک آب و ریخت
بر خاک و زآن امیر وفا گشت تار چشم

می‌رفت تا به تاخت نبودش غمی به دل
اما دریغ شد هدف تیربار چشم

چون ناامید گشت امیدش به کارزار
جاری نمود گریه‌ی بی اختیار چشم

فرمود : یا اخا برسان خویش را به من!
تا پیش از آن زمان که بگیرد غبار چشم

در راه توست تا که به بالین من رسی
دل در تپش به سینه و چشم انتظار چشم

وقتی که نیست دیدن وجه اللّهم نصیب
دارد به روزگار کجا اعتبار چشم؟

در راه دوست ، گر هدف تیرها نبود
می‌خواستم برای چه در روزگار چشم؟

تا پیش ازآن که جان و تنم را کنم فدا
شد بخت یار تا که بسازم نثار چشم

گر خیره بر رخ تو نباشد به گاه نزع
ای عشق را قرار، چه آید به کار چشم؟

آمد حسین و بر سر زانو سرش نهاد
گفتا که ای گشوده سوی کردگار چشم

بشکسته است داغ تو پشت مرا و نیست
نوری به دیدگان و بوَد یارِ خار چشم

تا بنگری جمال علیّ و رسول را
ای آفتاب علقمه بر هم گذار چشم

ره برد در بهشت و به نزد پدر رسید
ساقی به هم نهاد چو با اقتدار چشم

آوخ ز کهنه پیرهنی کآن کفن شده ست
یاد آمدم که هست چو یعقوب تار چشم.

"عباس خوش عمل کاشانی"

به پادشاه ولایت ، ارادتش کی بود؟

(حسین (ع) ثارالله)

به پادشاه ولایت ، ارادتش کی بود؟
کسی که دغدغه‌اش نان گندم ری بود

به بزم نور و صفا ره نمی‌برد رندی
که همدم شب و روزش پیاله‌ی می بود

نمی‌رسد به چمنزار سبز فروردین
دلی که وقف نفس‌های آذر و دی بود

به سوگ شاه شهیدان ، حسین ثارالله
روان ز دیده مرا اشک‌ها پیاپی بود

سری که سروری هر دو عالمش دادند
ز دشت ماریه تا شام ، بر سرِ نی بود

نداد جرعه‌ای از آب دشمنش هرچند
که رودهای جهان مَهر مادر وی بود

شد اهل‌بیت کسی تشنه و گرسنه اسیر
که بنده‌ی کرمش صد چو حاتم طی بود

ازین حدیث گدازنده روز و شب دل من
گهی در آتش و گه گرم ناله چون نی بود.

"عباس خوش عمل کاشانی"

بیوگرافی و اشعار استاد عباس خوش‌عمل کاشانی

https://uploadkon.ir/uploads/8dc601_24استاد-عباس-خوش-عمل-کاشانی.jpg

(بیوگرافی)

استاد عباس خوش‌عمل کاشانی ـ در بیست و پنجم دی‌ماه سال 1337 (مندرج در شناسنامه 1339/9/9) هجری شمسی در شهر کاشان چشم به جهان گشود.
او فرزند یکی از قاریان و اساتید قرآن به شمار می‌رود. پدرش در نانوایی به شاطری مشغول بود و در کنار آن به ادبیات علاقه نشان می‌داد و چند اثر منظوم و منثور با درونمایه‌ی طنز از او در مجله‌هایی که در دهه‌ی 30 هجری شمسی چاپ می‌شد منتشر شده است.

عباس خوش‌عمل کاشانی در مدرسه‌ی ابتدایی خیام ـ به مدیریت حجت الاسلام علی محمد مدرس ـ روحانی فرهنگی تحصیل کرد و سپس به مدرسه‌ی راهنمایی ملی غیرانتفاعی همان مجموعه راه پیدا کرد و توانست سیکل خود را از این مدرسه اخذ کند. این مدرسه در حال حاضر به عنوان قدیمی ترین مدرسه‌ی کاشان شناخته می‌شود؛ پس از آن به دبیرستان پهلوی ( امام خمینی فعلی) رفت و دیپلم خود را از این دبیرستان اخذ کرد.

وی از زمانی که به کلاس اول دبستان راه یافت به مدت سیزده سال به‌صورت مرتب در جلسات قرآنی که پدرش در زمان حیاتش قاری و استاد آن بود، شرکت می‌کرد. وی در این جلسات موفق شد علاوه بر این که زبان عربی‌اش را تقویت کند، استعدادهای شاعری و ادبی خود را شکوفا نماید.

زمانی که دیپلمش را گرفت، به حوزه‌ی علمیه راه یافت و یک سال در حوزه‌ی علمیه‌ی آیت الله یثربی ـ واقع در شهر کاشان تحصیل مقدمات کرد. وی در همان زمان موفق شد برای طلبه هایی که تازه به حوزه راه یافته بودند نصاب الصبیان را درس دهد. زمانی که به سن بیست سالگی رسید، شعری را در انتقاد از سلطنت پهلوی سرود و آن را در انجمن ادبی صبا به مدیریت مصطفی فیضی چهره ی برجسته‌ی فرهنگی و ادبی کاشان که ریاست اداره‌ی فرهنگ و هنر وقت را نیز بر عهده داشت قرائت کرد، که به سبب آن، تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و به استناد روزنامه‌ی کیهان به یکی از روستاهای کاشان فرار کرد و مدتی را در روستاها زندگی کردتا آن که با پادرمیانی اداره‌ی فرهنگ و هنر کاشان و ضمانت مصطفی فیضی از گرفتاری خلاصی یافت.

زمانی که به 22 سالگی رسید موفق شد که در روزنامه‌‌ی اطلاعات مشغول به‌کار شود. وی به مدت 16 سال در این روزنامه به‌عنوان خبرنگار ارشد، ویراستار، سرمقاله نویس، مشاور ادبی، دبیر سرویس مقالات و ... فعالیت کرد.

پس از مدتی در مجله گل آقا مشغول به کار شد و عضو تحریریه‌ی آن مجله گردید و مطالب طنزی را در این مجله به‌چاپ رساند. سپس با شورای شعر وزرات ارشاد به ریاست مهرداد اوستا در بخش ویرایش و اصلاح متون ادبی همکاری کرد.

بعد از آن نیز مدتی را در رادیو نویسندگی کرد. او سپس به داستان‌نویسی روی آورد و در نتیجه‌ی آن موفق به‌دریافت جوایز و افتخاراتی نیز شد.

خوش‌عمل کاشانی در پایان جنگ هشت ساله‌ی ایران و عراق به‌عنوان یکی از چهرهای ممتاز شعر دفاع مقدس معرفی و تجلیل شد؛ او همچنین مدت 18 سال سابقه‌ی ویراستاری در دفتر حفظ و نشر آثار آیت الله خامنه‌ای را نیز داشته و بر تعدادی از کتاب‌های رهبر جمهوری اسلامی از جمله «نیّر اعظم» مقدمه نوشته است.

عباس خوش‌عمل کاشانی همچنین دارای نشان درجه یک هنر معادل مدرک دکترا است.

عباس خوش‌عمل کاشانی ازدواج کرده‌است و دو فرزند پسر و دختر دارد. پسرش محمدحسین خوش‌عمل نیز در سرودن شعر سپید تسلط دارد و مدت‌ها در حلقه‌ی دروس ادبی احمدرضا احمدی شرکت جسته و مورد تشویق او قرار گرفته است. عباس خوش‌عمل مدت‌هاست که از بیماری ام اس (کنترل شده) رنج می‌برد و همچنین به سیاتیک نیز مبتلا شده است. به همین دلیل فعالیت‌های ادبی و ویراستاری خود را در خانه انجام می‌دهد.

آثار :

در پگاه ترنم..........انتشارات حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی

گدازه های دل ....... انتشارات اطلاعات

پا تنوری .............. انتشارات اطلاعات

باغستان نرگس (گزیده‌ی ادبیات معاصر) ....... نشر نیستان

جلوه ی اسرار ( شعر آیینی) ........ انتشارات سنا

تلخک (مجموعه شعر طنز) ...... نشر تکا (توسعه‌ی کتاب ایران زیر مجموعه‌ی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی)

شعرهای طنز شاطر حسین ............. انتشارات جمال.

دیوان خوش‌عمل کاشانی (جلد اول) اردی‌بهشت ماه 1403 ........ انتشارات سفیر اردهال

https://uploadkon.ir/uploads/4a0118_24دیوان-خوش‌عمل-کاشانی.jpg

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(چه گویم؟...)

در کنج قفس ، قصه‌ی پرواز ، چه گویم؟
از موهبت بال و پر ِ باز ، چه گویم؟

با بغض گلو نغمه‌ی امید ، چه خوانم؟
در بند اسارت ، سخن راز ، چه گویم؟

از سینه به جز آه جگرسوز ، نخیزد
با این همه از طبع غزلساز ، چه گویم؟

تا خار به‌چشم و دل ما رفته ز بیداد
از شوخی آن نرگس غماز ، چه گویم؟

از تار دلم بانگ طرب‌خیز ، نخیزد
بیهوده از این زخمه‌ی ناساز ، چه گویم؟

با یار از این گوشه‌ی زندان نفس‌گیر
شرح غم جانسوزِ درون ، باز چه گویم؟

"عباس خوش عمل کاشانی"