چون بهار آید ز راه احساس پیدا میکنی
(پیدا میکنی...!)
چون بهار آید ز راه احساس پیدا میکنی
لاله عبّاسی کنار یاس پیدا میکنی
تا بیندازی کلاه خلق را از شیخ و شاب
کَک اگر حاضر نباشد ساس پیدا میکنی
در میان تلخکیهایی که باب طبع توست
شیره و بنگ ار نباشد، ناس پیدا میکنی
باب حقالله، گر بستند بر رویت چه باک؟
سهم خود را بین حقّالناس پیدا میکنی
تا ویار همسرت را پاسخی بخشی سزا
گوجهسبز ار شد گران، ریواس پیدا میکنی
جامهی زربفت گیرم بر تنت باشد حرام
ستر عورت را یقین کرباس پیدا میکنی
با قرشمالان عالم تا که ریزی طاس عشق
در جماعت مَرد رندی طاس پیدا میکنی
در ورقبازی چو شد مفقود دَهلو خوشگله
میزنی بُر، تا که خشتِ آس پیدا میکنی
دختر همسایه وقتی خِفت در هَشتی شود
لنگه کفشاش را دم کریاس پیدا میکنی
بر ضوابط تا که بنویسی روابط حاکم است
در ادارات وطن، قرطاس پیدا میکنی
تا که پالان حکومت را نهی بر گردهاش
آدم خودمحور سیّاس پیدا میکنی
حقهبازان جهان را ، بر خلاف اهل دل
غالباً در مجلس و اجلاس پیدا میکنی
حرفی از اخلاص دیگر نیست وقتی دزد را
هر نفس با پاسبان اخلاس پیدا میکنی
تا که جنگ هستهای مغلوبه گردد فیالمَثل
فیالمَحل هی هستهی گیلاس پیدا میکنی
جسم ناموس وطن را گر بگردی مو به مو
تا بپوشی نقطهی حسّاس پیدا میکنی
در جماعات گی ار بختت چو قدّت شد بلند
همچو خود، یک قرتی نسناس پیدا میکنی
سنگها را گر که بشکافی به معدنها صبور
شیشه جای قطعهی الماس پیدا میکنی
طایر ماشینِ طبعت گر شود پنچر، چه باک؟
حتم دارم میروی زاپاس پیدا میکنی
تا که نان خلق را سازی مهیا در تنور
پیشبند و انبر و دستاس پیدا میکنی
دوش از مسجد سوی میخانه آمد شیخ و گفت:
کمتر این جا آدم خنّاس پیدا میکنی
جز میان اهل تقوا هر کجا افتد گذار
پیر و برنا جمله را انجاس پیدا میکنی
تا سَرم را برکَنی پاداش این شعرِ نه طنز
میروی هر طور باشد داس پیدا میکنی!
گر ز مشرق، جانب مغرب گریزی، بنده را
در مراکش، جنب شهر فاس پیدا میکنی!
"عباس خوشعمل کاشانی"


به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب