مدّعی گر گوهر ایمان ندارد پس چه دارد؟

(ندارد؟...پس چه دارد؟)

مدّعی گر گوهر ایمان ندارد پس چه دارد؟ ۱
بهره از گنجینه‌ی ایقان ندارد پس چه دارد؟

چشم بینایش حقیقت را نبیند پس چه بیند ؟
اعتقاد و بینش و عرفان ندارد پس چه دارد ؟

راه و رسم زندگی کردن نداند پس چه داند ؟
آشنایی هیچ با قرآن ندارد پس چه دارد؟

گر طریق رادمردان را نپوید پس چه پوید؟
احتراز از شیوه‌ی شیطان ندارد پس چه دارد؟

گر کلامی بر سبیل حق نگوید پس چه گوید؟
نور انسانیتِ انسان ندارد پس چه دارد ؟

پندی از دیباچه‌ی حکمت نخواند پس چه خواند؟
اندک از دانایی لقمان ندارد پس چه دارد ؟

گوهر رخشنده‌ی تقوا نجوید پس چه جوید؟
نور زهد بوذر و سلمان ندارد پس چه دارد ؟

دست هر افتاده از پا را نگیرد پس چه گیرد ؟
بر بنی نوع خود ار احسان ندارد پس چه دارد ؟

فتح و آزادی و وحدت گر نخواهد پس چه خواهد ؟
حبّ دین و کشور ایران ندارد پس چه دارد ؟

شاعری شعر الهی گر نسازد پس چه سازد؟
از برای گفتن ار برهان ندارد پس چه دارد ؟

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

۱ـ در شعر حاضر «صنعت طباق سلب» رعایت شده است.

تو  را آن کس که با من بدگمان کرد

(پریشان جان)

تو را آن کس که با من بدگمان کرد
جفاجو، بی وفا، نامهربان کرد

به دستم باده از جام بلا داد
به تیغ ناسپاسی قصد جان کرد

نهال آرزوهای دلم را
اسیر برگریزان خزان کرد

دل افتاده در دام غمم را
کبوتر بچّه‌ای بی آشیان کرد

تمام هستی‌ام را داد بر باد
به سیلابی که از چشمم روان کرد

به تیغم گرنه مجروح و نوان ساخت
پریشان، جانم از زخم زبان کرد

به تحقیرم سخن‌ها ناروا گفت
ملامت در حضور این و آن کرد

به جرم آن که از دل گفته بودم
به تیر بیدلاگویی نشان کرد

به نام دوستی از در درآمد
جهانم را به کام دشمنان کرد

به حیرت روز و شب می‌پرسم از دل
که مسحور نگاری سرگران کرد

مگر با عشق دشمن می‌توان بود؟
مگر عاشق گدازی می‌توان کرد؟

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

امشب من و دل ز حد فزون می‌گرییم

شهادت امام حسن عسکری (ع)

امشب من و دل ز حد فزون می‌گرییم

در شعله‌ی آتش جنون می‌گرییم

با یاد امام عسکری حجّت حق

گر اشک کم آوریم خون می‌گرییم.

"عباس خوش عمل کاشانی"

ای فاقد شمّ اقتصادی

«به مناسبت روز کارمند» :

(آدم زیادی...!)

ای فاقد شمّ اقتصادی
در جامعه، آدم زیادی

محکوم به سرنوشت محتوم
در کسوت کارمند محروم

سی سال، شبانه‌روز، کندی
جان، تا که به ریش خود نخندی!

مانند شکر، در آب، تحلیل
رفتی، پسر تو کرد تحصیل

مو ، گشت سپید، بر سر تو
از بهر جهیزِ دختر تو

یک عمر، مواجب اداره
دادی همه بابت اجاره

نه کفش و نه جامه نوَت بود
گر بود ، دوچرخه خودروَت بود

نه سکه، نه اسکناس داری
یک دست فقط لباس داری

آنی که نخورده میوه‌ی فصل
یک وعده‌ی سیر، نسل در نسل

گاهی که غذای سیر خوردی
نانِ جو ِ بی ‌پنیر خوردی

روزی که غذا عدس پلو بود
ریش‌ات به هزار جا گرو بود

تفریح تو در جهان فانی
بوده‌ست فقط کتابخوانی

سودی که تو را کتاب آورد
این بود که چشمت آب آورد!

در دوسیه‌ی سوابق تو
یک حکم نبود لایق تو

آورد زمانه در ستوهت
نفزود به پایه و گروهت

آقای شریف کارفرما
یک دفعه نگفت: هان! بفرما:

این کیسه برنج توی انبار
منهای حقوق، مال سرکار

پاداش خلوص و صدق و صافی
کی داد تو را حقوق کافی؟

تا آن که برای روز پیری
هنگام کهولت و اسیری

در چنته‌ی خود کنی پس‌انداز
تا خود نشوی به فقر دمساز

هر چند به دوره‌ی تقاعد
فقر است هماره در تصاعد

از کار تو روزگار بی پیر
بنگر که چگونه کرد تقدیر

پا بست و دهان، گشاد دستت
دفترچه‌ی بیمه داد دستت

با تیر بلا نشانه‌ات کرد
راهی به مریض‌خانه‌ات کرد

افزود تو را به جمع آفات
با پوکی استخوان، پروستات

همراه فشار خون، رسیده
در خون، نمکت به آب دیده

توی شکم تو کرده بلوا
با سنگ مثانه، سنگ صفرا

با قند و کلسترول که داری
کی پلک به روی هم گذاری

یک گوشه دلت، هزار زخم است
سرتاسر چهره‌ی تو اخم است

عمر تو رسیده فوق پنجاه
ایام حیات، گشته جانکاه

از فرط فشار و نادرستی
هر عضو شده دچار سستی

مفلس شده‌ای در این زمانه
نه خرج عمل، نه خرج خانه

آنی که ز فرط بد بیاری
خود هم شده‌ای ز خود فراری

ای بوده هماره یار (شاطر)
چون او به زمانه بار خاطر

در زندگی‌ای چنین اسفبار
خود را ز چه کرده‌ای بدهکار

در شرع که شبه فرض، قرض است
اما نه برای چون تو فرض است

این گونه که زیر بار وامی
معلوم بوَد که بی دوامی

گیرم به سلامتی چو مُردی
تشریف از این دیار بردی

غیر از بدهی که می‌گذاری
میراث گرانبها چه داری؟

القصه در این اواخر کار
در وادی قرض، گام مگذار

بر بند دو دیده‌ی طلب را
بنشین، بشمار روز و شب را

آنگونه بزی که درخورند است
شایسته‌ی فرد کارمند است

اینجا که به ارزنی نیرزی
نگذار به گور خود بلرزی!

عباس خوش‌عمل کاشانی (شاطر)

ای جهانی بر تو از جان واله و شیدا رضا

(کعبه‌ی دل‌ها)

ای جهانی بر تو از جان واله و شیدا رضا
وی ضریح بارگاهت کعبه‌ی دل‌ها رضا

نیست جنّت چون گلستانِ شهادتگاه تو
با صفا و مشک‌بیز و پاک و روح‌افزا رضا

از شمیم گلشن کوی تو جان‌ها زندهاند
ای گل خوش‌رنگ و بوی گلشن طاها رضا

در تو می‌بینند مشتاقان ختم المرسلین
نور علم و حکمت او سر به سر پیدا رضا

بازتاب قرب معراج تو در مکتوب عشق
آیت پاک «فسبحان الّذی اسریٰ» رضا

آن سلیمانی که اسم اعظمت نقش نگین
هست و آگاهی به رمز «علّم الاسما» رضا

رهروِ کوی ولایت را تویی رهبر علی
گوهر عِلم و درایت را تویی دریا رضا

تا ابد فتراکِ فرمان تو باشد از یقین
مستمندان جهان را عروة الوثقیٰ رضا

سینه‌ای داریم مالامال غم، جانی حزین
تا به اقلیم سلامت را همان بنما رضا

در جوار تربت پاک توام آرامشی است
ورنه سیرم زین جهان و عمر جانفرسا رضا

می‌کند کسب فروغ از خاک درگاهت مدام
این دل غمدیده با این چشم خون‌پالا رضا

از تو می‌خواهم شفاعت وز تو می‌خواهم شفا
هم دراین دنیای فانی هم که در عقبا رضا

هر نفس باشد مرا از دولت بخت بلند
بر تو دل شیدا و چشم جان و سر بینا رضا

شیعیانت را شفاعت کن به نزد کردگار
در صف محشر به حقّ مادرت زهرا رضا

زائرت را از سر لطف و محبت، دست گیر
تا نیفتد در بیابان بلا از پا رضا.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

آن زن خطیر بود که می‌فرمود، در خاطرم خطور ندارد مرگ

به مناسبت سالروز درگذشت مهین‌بانوی غزل فارسی، زنده‌یاد سیمین بهبهانی

(آن زن خطیر بود)

آن زن خطیر بود که می‌فرمود، در خاطرم خطور ندارد مرگ
جایی که با غزل نفسم جاری‌ست، پروانه‌ی عبور ندارد مرگ

تا زنده‌ام به کسوت درویشی، دور از من است ننگ بداندیشی
سرمستم از ترانه‌ی بی‌خویشی، راهی مگر به گور ندارد مرگ

تا داده‌ام جزای بدی نیکی، بی‌وحشت از تلافی تاریکی
حتی به من گرایش و نزدیکی، از قرن‌های دور ندارد مرگ

با هر غزل به سبک اهورایی ، با رنگ و بوی تازه‌ی نیمایی
اهریمن است و حسرت تنهایی ، جز دیدگان کور ندارد مرگ

در بیت بیت هر غزل نابم، از بس چراغ عاطفه می‌تابم
شور «حیات طیّبه» می‌یابم ، آنجا که درک نور ندارد مرگ

هر دم «خطی ز سرعت و از آتش»، با رنگ اشتیاق رقم می‌زد
بر هر ورق ز دفتر عمر من، کاینجا دل حضور ندارد مرگ

هشتادوهفت سال شکیبایی، درخانه‌ای به وسعت شیدایی
آموخت بر سریر توانایی، آخر مرا که زور ندارد مرگ

مردآفرین زنان دیارم را، از من وصیت این‌که به صد معنا
وقتی عفاف باشد و استغنا، در خانه‌ای ظهور ندارد مرگ.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

یار منی… کنار منی… یاور منی 

(آرزو)

یار منی… کنار منی… یاور منی
خرّم پگاهِ عید بهارآور منی

شیرین‌ترین حکایت شب‌های مستی‌ام
چون شورِ بامدادٍ جنون در سر منی

در هفت‌‌ شهر خاطره‌ی شهرزاد حسن
سیمرغ قافِ عشقم و بال و پر منی

تا از حصارِ عقل قوی‌‌پنجه وارهم
پندارِ وهم زادِ جنون پَرور منی

حال خرابِ پیر خرابات فاش کرد
آبادی همیشگی ساغر منی

باغ بهشت را نکند آرزو دلم
امشب که ای عزیزترین در بر منی

آب گدازه‌های خیال از سرم گذشت
ققنوس‌وار در دل خاکستر منی

خوناب درد می‌شوی از دیده می‌چکی
ای آرزو که در دل خوش باور منی!

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

عمری‌ست که با جان و دلی رو به تباهی

(گوش به فرمان…)

عمری‌ست که با جان و دلی رو به تباهی
من مانده‌ام و دغدغه‌ای نامتناهی

زین ورطه اگر در نبرم جان به سلامت
در دشت بلا گر نرسد آب به ماهی

روید سر راهم همه خارا ز بن خار
بختم نشود راهنمون جز به سیاهی

سرمشق محبت ندهد گر به دلم عشق
فکرم همه پوچ است و خیالم همه واهی

هر دم به تمنّای توام زمزمه پرداز
ای بی‌خبر از رنج و غم چشم به راهی

عشق تو عقابی‌ست قوی‌چنگ که در اوج
رحمی نکند با دلم این کفتر چاهی

برگیر ز خاک این دل خواهان نوازش
یک مرتبه چون طفل یتیم سرِ راهی

عشق من و حسن تو نبودند به یک راه
گر دل به وفای تو نمی‌داد گواهی

تا ثانیه‌های شب دیدار تو پایند
ای کاش که سر بر نزند نور پگاهی

زین بعد، من و گوش به فرمان تو بودن
حکم آنچه تو فرمایی و شرط آنچه تو خواهی!.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

به لب، از آتش دل گفت‌وگوی کربلا دارم

(زیارت اربعین)

به لب، از آتش دل، گفتگوی کربلا دارم
دلی آتش‌فشان در جستجوی کربلا دارم

نماز عشق را رکعت به رکعت بسته‌ام قامت
به جای قبله‌ی جان رو به‌سوی کربلا دارم

غبارآسا به‌شوق کاروان شور و شیدایی
رَوم منزل به منزل، آرزوی کربلا دارم

لهوفم در کف و چشمم پرآب و سینه در آتش
به هر ماتم‌سرایی گفتگوی کربلا دارم

به پاس اربعین در اربعین پیمانه پیمایی
امید جرعه نوشی از سبوی کربلا دارم.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

در شام که میقات جگرگوشه‌ی زهراست

(کوکب درّی)

در شام که میقات جگرگوشه‌ی زهراست
دور از وطن افتاده گلی بی کس و تنهاست

پنهان به دل خاک، یکی درّ یتیم است
کاو دخت حسین بن علی راحت دل‌هاست

از باغ بهشت است یکی روضه درین ملک
سرسبز و دلاویز و فرحبخش و مصفّاست

گنجی است نهان در دل این خاک که نامش
بر لوح فلک حک شده در قاب مطلّاست

اینجاست ضریحی که ملک بسته دخیلش
اینجاست طبیبی که از او زنده مسیحاست

ویرانه نشینی است که در صومعه‌ی عرش
اِستاده به دربانی او مریم عذراست

یک غنچه‌ی نشکفته ز گلزار نبوّت
یک گوهر ناسفته ز دریای تولّاست

خواهی اگر از رنج و غم و درد رهایی
داری اگر امّید شفا وآنچه دلت خواست

بیهوده مزن زار و حزین این در وآن در
بیراهه مرو چون که طبیب تو همین‌جاست

طفلی که ز رنج و غم او تا به قیامت
دل‌ها همه آشفته و تفتیده جگرهاست

بر باد از او سلطنت کفر یزیدی
برپا هم از او بیرق توحید به دنیاست

نامش زده آتش به دل شیعه رقیّه
دردانه عزیزی که جگرگوشه‌ی زهراست

از درگه این کودک معصومه، طلب کن
هر آنچه دلت خواست دهد بی کم و بی کاست

دامان وی از دست مده «خوش عمل» امروز
کاین کوکب درّی به‌خدا شافع فرداست.

"عباس خوش عمل کاشانی"