افروخت از تبسم مینا ایاغ ما

(ایاغ ما)

افروخت از تبسمِ مینا ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما

تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما

ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما

از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابرِ خون‌گرفته که آمد به باغ ما

داریم شعله‌ای که ملایم‌تر از گل است
پروانه‌ای نسوخته است از چراغ ما

هرگز تهی نگشت ز خون جگر (سلیم)
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما

"سلیم تهرانی"

ای ز مژگانت مرا چون خوشه در دل تیرها

(نخجیرها)

ای ز مژگانت مرا چون خوشه در دل تیرها
بر سرم چون برگ بید از غمزه ات شمشیرها

خفته در راه تو از عجز ای غزال شیرگیر
دست بر بالای یکدیگر نهاده شیرها

گرچه در راه تو عمرم صرف شد چون گردباد
دارم از ریگ بیابان بیشتر تقصیرها

صیدگاه کیست این صحرا که از زخم خدنگ
سایه پنداری پلنگ است از پی نخجیرها

فکر اسباب تعلق کردن از دیوانگی ست
موج دریای جنون ماست این زنجیرها

سایه‌ی تیغ است عاشق را مقام عافیت
برگ نی باشد حصاری از برای شیرها

کفر و دین را عشق صلحی داد کز اندام خود
چون زره کردند جوهر را برون شمشیرها

نیست آزادی (سلیم) از حلقه‌ی فتراک عشق
صیدگاه اوست عالم، ما همه نخجیرها

"سلیم تهرانی"

نگاه باغبانم، می‌پرستم لاله و گل را

(آواز بلبل)

نگاه باغبانم، می‌پرستم لاله و گل را
کنم چون موی پیغمبر زیارت شاخ سنبل را

پُر از گل دامن خود را ز فیض خرقه می‌بینم
چو طاووسان کنم چتر خود این دامان پرگل را

به گلشن دام زلف و سرمه‌ی چشمش ز صیادی
یکی بلبل گرفت و دیگری آواز بلبل را

عنان پایداری چون ز کف شوق فنا گیرد
کند چون موج با سیل بهاری همسفر پل را

(سلیم) از لاعلاجی خویش را باید به دریا زد
گرفته موج، همچون رهزنان از ما سر پل را

"سلیم تهرانی"

چنان ز گریه ی من اشک همنشینم ریخت

(ساغر خورشید)

چنان ز گریه ی من اشک همنشینم ریخت
که گریه شد عرق شرم و از جبینم ریخت

فلک موافق هر طبع دید صاف مرا
از آن چو ساغر خورشید بر زمینم ریخت

به من ز عشق تو گردید زندگانی تلخ
چه زهر بود که دوران در انگبینم ریخت

گذشتم از تو چنان آستین فشان آخر
که داغ عشق تو چون گل ز آستینم ریخت

چنان (سلیم) به ننگ است نامم آلوده
که همچو قطره‌ی خون، آب از نگینم ریخت

"سلیم تهرانی"

در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا

(سایه‌ی صیاد)

در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا
بهتر از سرو بود سایه‌ی صیاد مرا

همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا

به عیادت نرود بر سر بیمار ، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا

سرنوشتم چه به کار است چو می‌دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا

نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا

دم آبی که جهان قسمت من کرد (سلیم)
گه به بنگاله برد ، گاه به بغداد مرا

"سلیم تهرانی"

به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را

(آهونگاهان)

به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را
نهادن بر سر از تعظیم باشد مهر شاهان را

به ملک هند همچون تخم ریحان آدم آورده‌ا‌‌ست
ز خال شاهدان خلد ، تخم این سیاهان را

به گرد کعبه‌ی کوی تو گردد خضر همچون شمع
به انگشت شهادت رهنمون، گم کرده راهان را

نمی‌‌بیند به قدر سرمه‌ای فیض از سواد هند
درودی باد از چشم ترم خاک صفاهان را

بوَد هر شاخ گل را آشیان بلبلی بر سر
تماشا کن در اطراف چمن صاحب کلاهان را

ز خرسندی نپنداری اگر از شکوه خاموشم
به سرمه می‌کند خاموش، چشمش دادخواهان را

"سلیم" از عقل بگذر گر سر عشق بتان داری
که با دیوانه باشد الفتی آهونگاهان را

"سلیم تهرانی"

در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را

(غزل)

در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را
دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را

ز خمّ خسروی مگذر کزو گل می‌توان چیدن
به فرق خسروان زن، لاله‌ی کوه بدخشان را

صدف نبوَد که از گرداب در چشم تو می آید
که دریا از بخیلی می‌خورد در آستین نان را

ندارد شیر در پستان ز پیری دایه‌ی دولت
که خاتم می‌مکد چون طفل انگشت سلیمان را

ستیزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز
به زهر چشم گندم تلخ ، نان آسیابان را

چه خون‌ها در دل ارباب همت می‌توان کردن
در استغنا بود گر اتفاقی بینوایان را

نمی‌داند حساب غم سلامت پیشه ، پندارد
که مجنون می‌شمارد بی‌سبب ریگ بیابان را

خدایا حکم کن در گوشه‌ی افلاک بنشینند
چه داری بر سر ما این‌چنین این کدخدایان را

قیاس اعتبار مفلس از این کن که در عالم
نمی.خواهد ببیند هیچ کس خواب پریشان را

"سلیم" از چشم عبرت بر فلک خورشید را بنگر
که همچون مدخلان بر شیشه می‌مالد چسان نان را

"سلیم تهرانی"

خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته است

(زخم)

خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته است
چو خورشید از سر عالم گذشته است

نظر تا می‌کنی در مجلس عمر
چو دور جام، عهد جم گذشته است

گل از خورشید، کام خویشتن یافت
چه می‌داند چه بر شبنم گذشته است

بپرس از دیگران، ذوق طرب را
که عمر ما همه در غم گذشته است

جنون تا پیرهن را می‌کند چاک
گریبان قبا از هم گذشته است

به درد خود (سلیم) ! آن بهْ که سازم
که کار زخمم از مرهم گذشته است

"سلیم تهرانی"

مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد

(شکست رنگ)

مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد
که ریگ بادیه را سوی باغ، آب آورد

شکست رنگ به جای خمار، گل‌ها را
که لاله آمد و یک سرمه‌دان شراب آورد

ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد
گلی که باد ز من برده بود، آب آورد

به حیرتم که چه مشاطگی ست عشق تو را
که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد

لب تو در پی بیهوشی من است چنان
که آب اگر طلبیدم از او، شراب آورد

به ترکتاز کجا می‌رود ندانم، حسن
که پا ز حلقهٔ گوش تو در رکاب آورد

"سلیم تهرانی"

می دو ساله به لب‌های یار من نرسد

(یار من)

می دو ساله به لب‌های یار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد

چها نوشته‌ام از بی‌خودی به نامهٔ شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد

دلم همیشه از آن هم چو بید می‌لرزد
که چشم زخم خزان، بر بهار من نرسد

ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد

مگر به شیشهٔ ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم، بر غبار من نرسد

حدیث شوق به مکتوب تا به چند (سلیم)
نویسم و به فراموشکار من نرسد .

"سلیم تهرانی"