من کیستم، آشفته‌تر از طره‌ی آهی

(گل وصل)

من کیستم، آشفته‌تر از طرّه‌ی آهی
چون داغ، جگرسوخته‌ی خانه سیاهی

تا چند سراسیمه به بوی گل وصلت
چون آب دَوَم در رگ هر شاخ گیاهی

هر مو ز خَم کاکلش آشوب دل ماست
صد فتنه ندیده‌است کسی بر سر ماهی

سلک گهر راز کند عشق سبک‌دست
چون بافته شد تار نگاهی به نگاهی

در هند، دریغا که نشد جذبه‌ی شوقم
چون برق، کمندافکن آهوی سیاهی

رحمی، که به این حسن و لطافت نتوان کرد
چون صورت چین از تو قناعت به نگاهی

عیب است که بینند بجز روی دل از ما
چون از نمد آینه داریم کلاهی

در دعوی دل چیست (سلیم) این همه فریاد
منکر شده آن زلف و تو را نیست گواهی .

«سلیم تهرانی»

ای قناعت! مژده‌ای دِه، شاه هفت اقلیم را

(نغمه‌ی آزادگی)

ای قناعت! مژده‌ای دِه، شاه هفت اقلیم را
از کلاه فقر و، بردارش ز سر دیهیم را

می‌دَوَد گر جانب گرداب، دایم همچو موج
از معلّم، کشتی ما دارد این تعلیم را

جان فدای آن رسولی کآورد پیغام دوست
بت برای این به پا افتاد ابراهیم را

از سبک‌روحی ز جا خیزم برای هر نسیم
چون غبار آموز از من شیوه‌ی تعظیم را

هرکه چشم او ز نیش اختران ترسیده است
خانه‌ی زنبور داند صفحه‌ی تقویم را

نغمه‌ی آزادگی زآن کس بوَد خارج (سلیم)
کز طمع دارد چو مطرب در کشاکش سیم را

«سلیم تهرانی»

رهنمایی چون کنم در دیدن او دیده را؟

(خاطرِ رنجیده)

رهنمایی چون کنم در دیدن او دیده را؟
حاجت تعلیم نبوَد مردم فهمیده را

هر کسی بیرون نمی‌آرد سری از زلف او
شانه داند معنی این مصرع پیچیده را

گفتم از اشکم مگر گردون بپرهیزد، ولی
نیست بیم از گریه‌ام این گرگ بالان دیده را

در زمان طالع ما ، تیره روزان بس نشد
فتنه‌زاییدن، شبِ گیسو به خون غلتیده را

التفات و مهربانی را عبث ضایع مکن!
مشکل است اصلاح کردن خاطرِ رنجیده را

دیده را از دیدن رویت تسلّی ساختم
چون دهَم تسکین نمی‌دانم دلِ نادیده را؟

عیب شاکر کی شود ظاهر (سلیم) از شعر فهم؟
با مَحک نشناخت هرگز کس زرِ دزدیده را .

«سلیم تهرانی»

افروخت از تبسم مینا ایاغ ما

(ایاغ ما)

افروخت از تبسمِ مینا ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما

تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما

ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما

از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابرِ خون‌گرفته که آمد به باغ ما

داریم شعله‌ای که ملایم‌تر از گل است
پروانه‌ای نسوخته است از چراغ ما

هرگز تهی نگشت ز خون جگر (سلیم)
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما

"سلیم تهرانی"

ای ز مژگانت مرا چون خوشه در دل تیرها

(نخجیرها)

ای ز مژگانت مرا چون خوشه در دل تیرها
بر سرم چون برگ بید از غمزه ات شمشیرها

خفته در راه تو از عجز ای غزال شیرگیر
دست بر بالای یکدیگر نهاده شیرها

گرچه در راه تو عمرم صرف شد چون گردباد
دارم از ریگ بیابان بیشتر تقصیرها

صیدگاه کیست این صحرا که از زخم خدنگ
سایه پنداری پلنگ است از پی نخجیرها

فکر اسباب تعلق کردن از دیوانگی ست
موج دریای جنون ماست این زنجیرها

سایه‌ی تیغ است عاشق را مقام عافیت
برگ نی باشد حصاری از برای شیرها

کفر و دین را عشق صلحی داد کز اندام خود
چون زره کردند جوهر را برون شمشیرها

نیست آزادی (سلیم) از حلقه‌ی فتراک عشق
صیدگاه اوست عالم، ما همه نخجیرها

"سلیم تهرانی"

نگاه باغبانم، می‌پرستم لاله و گل را

(آواز بلبل)

نگاه باغبانم، می‌پرستم لاله و گل را
کنم چون موی پیغمبر زیارت شاخ سنبل را

پُر از گل دامن خود را ز فیض خرقه می‌بینم
چو طاووسان کنم چتر خود این دامان پرگل را

به گلشن دام زلف و سرمه‌ی چشمش ز صیادی
یکی بلبل گرفت و دیگری آواز بلبل را

عنان پایداری چون ز کف شوق فنا گیرد
کند چون موج با سیل بهاری همسفر پل را

(سلیم) از لاعلاجی خویش را باید به دریا زد
گرفته موج، همچون رهزنان از ما سر پل را

"سلیم تهرانی"

چنان ز گریه ی من اشک همنشینم ریخت

(ساغر خورشید)

چنان ز گریه ی من اشک همنشینم ریخت
که گریه شد عرق شرم و از جبینم ریخت

فلک موافق هر طبع دید صاف مرا
از آن چو ساغر خورشید بر زمینم ریخت

به من ز عشق تو گردید زندگانی تلخ
چه زهر بود که دوران در انگبینم ریخت

گذشتم از تو چنان آستین فشان آخر
که داغ عشق تو چون گل ز آستینم ریخت

چنان (سلیم) به ننگ است نامم آلوده
که همچو قطره‌ی خون، آب از نگینم ریخت

"سلیم تهرانی"

در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا

(سایه‌ی صیاد)

در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا
بهتر از سرو بود سایه‌ی صیاد مرا

همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا

به عیادت نرود بر سر بیمار ، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا

سرنوشتم چه به کار است چو می‌دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا

نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا

دم آبی که جهان قسمت من کرد (سلیم)
گه به بنگاله برد ، گاه به بغداد مرا

"سلیم تهرانی"

به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را

(آهونگاهان)

به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را
نهادن بر سر از تعظیم باشد مهر شاهان را

به ملک هند همچون تخم ریحان آدم آورده‌ا‌‌ست
ز خال شاهدان خلد ، تخم این سیاهان را

به گرد کعبه‌ی کوی تو گردد خضر همچون شمع
به انگشت شهادت رهنمون، گم کرده راهان را

نمی‌‌بیند به قدر سرمه‌ای فیض از سواد هند
درودی باد از چشم ترم خاک صفاهان را

بوَد هر شاخ گل را آشیان بلبلی بر سر
تماشا کن در اطراف چمن صاحب کلاهان را

ز خرسندی نپنداری اگر از شکوه خاموشم
به سرمه می‌کند خاموش، چشمش دادخواهان را

"سلیم" از عقل بگذر گر سر عشق بتان داری
که با دیوانه باشد الفتی آهونگاهان را

"سلیم تهرانی"

در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را

(غزل)

در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را
دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را

ز خمّ خسروی مگذر کزو گل می‌توان چیدن
به فرق خسروان زن، لاله‌ی کوه بدخشان را

صدف نبوَد که از گرداب در چشم تو می آید
که دریا از بخیلی می‌خورد در آستین نان را

ندارد شیر در پستان ز پیری دایه‌ی دولت
که خاتم می‌مکد چون طفل انگشت سلیمان را

ستیزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز
به زهر چشم گندم تلخ ، نان آسیابان را

چه خون‌ها در دل ارباب همت می‌توان کردن
در استغنا بود گر اتفاقی بینوایان را

نمی‌داند حساب غم سلامت پیشه ، پندارد
که مجنون می‌شمارد بی‌سبب ریگ بیابان را

خدایا حکم کن در گوشه‌ی افلاک بنشینند
چه داری بر سر ما این‌چنین این کدخدایان را

قیاس اعتبار مفلس از این کن که در عالم
نمی.خواهد ببیند هیچ کس خواب پریشان را

"سلیم" از چشم عبرت بر فلک خورشید را بنگر
که همچون مدخلان بر شیشه می‌مالد چسان نان را

"سلیم تهرانی"

خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته است

(زخم)

خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته است
چو خورشید از سر عالم گذشته است

نظر تا می‌کنی در مجلس عمر
چو دور جام، عهد جم گذشته است

گل از خورشید، کام خویشتن یافت
چه می‌داند چه بر شبنم گذشته است

بپرس از دیگران، ذوق طرب را
که عمر ما همه در غم گذشته است

جنون تا پیرهن را می‌کند چاک
گریبان قبا از هم گذشته است

به درد خود (سلیم) ! آن بهْ که سازم
که کار زخمم از مرهم گذشته است

"سلیم تهرانی"

مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد

(شکست رنگ)

مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد
که ریگ بادیه را سوی باغ، آب آورد

شکست رنگ به جای خمار، گل‌ها را
که لاله آمد و یک سرمه‌دان شراب آورد

ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد
گلی که باد ز من برده بود، آب آورد

به حیرتم که چه مشاطگی ست عشق تو را
که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد

لب تو در پی بیهوشی من است چنان
که آب اگر طلبیدم از او، شراب آورد

به ترکتاز کجا می‌رود ندانم، حسن
که پا ز حلقهٔ گوش تو در رکاب آورد

"سلیم تهرانی"

می دو ساله به لب‌های یار من نرسد

(یار من)

می دو ساله به لب‌های یار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد

چها نوشته‌ام از بی‌خودی به نامهٔ شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد

دلم همیشه از آن هم چو بید می‌لرزد
که چشم زخم خزان، بر بهار من نرسد

ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد

مگر به شیشهٔ ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم، بر غبار من نرسد

حدیث شوق به مکتوب تا به چند (سلیم)
نویسم و به فراموشکار من نرسد .

"سلیم تهرانی"

به صورت تو ! بتی کمتر آفریده خدا

(خدا)

به صورت تو ! بتی کمتر آفریده خدا
تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا

چو کرده نقش تو بر صفحهٔ وجود، رقم
صد آفرین ز زبان قلم شنیده خدا

متاب روی، ز هم‌صحبتان که تنهایی
لطیفه‌ای‌ست که از بهر خود گزیده خدا

زمانه کیست که منصور را به دار کشد؟
به این وسیله ورا سوی خود کشیده خدا

مرا چه کار به بال هماست، پندارم
چو مرغ عیسی او را نیافریده خدا

لباس فقر برازنده ی من است (سلیم) !
که جامه‌ای‌ست که بر قد من بریده خدا

"سلیم تهرانی"

به دل، آشفتگی از زلف خوبان بیشتر دارم

(آشفتگی)

به دل، آشفتگی از زلف خوبان بیشتر دارم
پریشانی چو دود مجمر از صد رهگذر دارم

ببین عمر سبکرو را، مپرس ای همنشین حالم
که حسرت بر بقای شبنم و عمر شرر دارم

فریب غمزه‌ای سر در پی من آن‌چنان دارد
که نتوانم چو داغ از دل زمانی چشم بردارم

ز طفلی تا به حال ایام آدم خواندم، آری
پس از مرگ پدر پیدا شدم، نام پدر دارم

امیدی نیست از آسودگی در هر کجا باشد
که آدم از بهشت آمد، از آنجا هم خبر دارم

ز گفت و گوی یاران نیستم آگاه، در محفل
به یاد خلوتی در انجمن چون گوش کر دارم

(سلیم) ! افزایدم قیمت، شوم چندان که روشن‌تر
اگر چه آتشم، خاصیت آب گهر دارم

"سلیم تهرانی"

هر که افتاد ز پا، خاک نشین من بودم

(من بودم)

هر که افتاد ز پا، خاک نشین من بودم
هر که آمد به زمین، نقش زمین من بودم

شوق، سرخیل صف اهل نیازم کرده است
سجده‌ای هر که تو را کرد، جبین من بودم

راز خود کرد وصیت همه مجنون با من
بر سر او نفس بازپسین من بودم

این زمان، غیر من آنجا همه کس ره دارد
یاد روزی که در آن بزم، همین من بودم

سعی، من کردم و شد وصل نصیب دشمن
دیگری صید تو کرد و به کمین من بودم

هر کف خاک، به جولانگه شه می‌گوید
پیش ازین پادشه روی زمین من بودم

در چمن بود قیامت ز فغان، دوش (سلیم) !
بلبلان را چه گنه؟ باعث این من بودم

"سلیم تهرانی"

صفای گلشن کشمیر را تماشا کن

(تماشا کن)

صفای گلشن کشمیر را تماشا کن
درین چمن، من دلگیر را تماشا کن

ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن

فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند، بنگر و نخجیر را تماشا کن

قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن

جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن

کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن

جهان به جنگ فکندست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن

(سلیم) ! خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن

"سلیم تهرانی"

بیوگرافی و اشعار سلیم تهرانی

https://uploadkon.ir/uploads/edb424_23سلیم-تهرانی.png

(بیوگرافی)

شادروان محمدقلی بیگ طرشتی تهرانی ـ متخلص به (سلیم) شاعر ایرانی و از شاعران فارسی‌زبان دربار مغولان هند در نیمه‌ی اول سده‌ی یازدهم هجری قمری بود.

سلیم تهرانی در سالی نامعلوم در طرشت تهران چشم به عالم هستی گشود. و تحصیلات منظمی در مدرسه نگذراند اما چنانکه از شعرش دریافت می‌شود، گذشته از استعداد فطری از دانش‌های زمان خود بی‌اطلاع نبود». نخستین دوره‌ی شاعری او در لاهیجان گذشت، آنجا همراه ملا واصبا (واصب قندهاری) و ملا حسینا (متخلص به صبوحی) ملازم میرزاعبدالله وزیر بود.

سلیم در دهه‌ی 1020 چندسالی در اصفهان به سر برد سپس به شیراز کوچید، آنجا مدتی در خدمت امام‌قلی‌خان ، والی فارس بود. سپس به روزگار شاه‌جهان پیرامون سال 1632 میلادی به هندوستان مهاجرت کرد و نزد او و میر عبدالسلام مشهدی جایگاهی یافت. به سبک هندی شعر سرود و (سلیم) تخلص گرفته. «در سرودن اقسام شعر و آوردن مضامین بکر و تازه دستی داشته‌ است.» در هند، نخست نزد اسلام خان وزیر اعظم خدمت نمود، «در مدح او شعر بسیار گفته، اگرچه شهرتی در اخذ معنی مردم دارد اما معانی غریب و لطیف هم زاده‌ی طبع خود دارد». در وصف کشمیر یک مثنوی تمام سرود.

شعر او را به «نازکی خیال، خلق مضمون‌های دقیق تازه و سعی در ارسال مثل و تمثیل» وصف کرده‌اند. استاد محمد قهرمان وی را پس از صائب و کلیم، یکی از بهترین گویندگان طرز نو، مشهور به سبک هندی می‌داند.‌

وفات :

سلیم تهرانی، سرانجام در سال 1057 هجری قمری در کشمیر درگذشت. و پیکرش در جایی که امروز در پایتخت کشمیر سرینگر به اسم مزار الشعراء معروف است به خاک سپرده شد. اما در منتخب الاشعار و رياض الشعراء ۴ آمده است که او در دکن وفات یافت و در برهانپور به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(پریشانی)

از دل ِ آشفتگان شرح پریشانی بپرس
گر سراغ سیل می‌گیری، ز ویرانی بپرس

گر چه از احوال من هرگز نپرسید از صبا
از من آن بی‌مهر را چندان که بتوانی بپرس

شانه می آید به کار زلف، در آشفتگی
آشنایان را ، در ایام پریشانی بپرس

میروم از کویت اما خون خود را میخورم
گر ز من باور نداری ، از پشیمانی بپرس

در جهان هر لحظه افزون می‌شود طول امل
معنی این نکته را از موی زندانی بپرس

خانه زاد دودمان زلف خوبانم (سلیم) !
از محبت، نسبت من گر نمی‌دانی بپرس

"سلیم تهرانی"