ماندهام با خاطراتِ تلخ دورانی که نیست
(خاطرات)
ماندهام با خاطراتِ تلخِ دورانی که نیست
کوچه و پسکوچهها و آن خیابانی که نیست
یادم آید آن صفا و دوستیهای قدیم
سادگیها و مرام و عهد و پیمانی که نیست
میرَوَم پای پیاده ، پا به پای کودکی
از مَسیر خانه سوی آن دبستانی که نیست
گاهگاهی میزنم پرسه میان کوچه ها
یادِ آن ابروکمان، گیسو پریشانی که نیست
مینشینم در کنارِ پنجره، وقت سکوت
با خیال آن گلِ خوشبوی گلدانی که نیست
شهرِ من، پُر بود از باغ و گلستان و انار
شهره بود این شهر، با آن باغ و بستانی که نیست
خانهی مادر بزرگ و، قصههای دلنشین
روزهای جمعه با آن دودِ قلیانی که نیست
خانهای که بود سرشار از نشاط و عاطفه
عمهها و آن عموی بهتر از جانی که نیست
با خیال کودکیها ، یاد مادر میکنم
پای آن میزِ سماور، چای و فنجانی که نیست
مینشینم در کنار برکهای از اشکها…
با خیالِ بهترین بابای خندانی که نیست
در کنار خواهران بهتر از جانی که هست ،
در خیالم مینشینم توی ایوانی که نیست
تا که کمکم میرسد روزی که بر دیوارِ شهر
میخورَد عکسِ منِ آلوده دامانی که نیست
بعد از آن گهگاه، می آیی کنارِ قبرِ من
میخوری افسوسِ این دورانِ طوفانی که نیست
نام من را باد و باران میبَرد از سنگِ من
خیره میمانی بر آن القاب و عنوانی که نیست
دفترِ شعرِ مرا ، وا میکنی با اشک و آه ،
میکنی یادٍ از من، آن مَردِ غزلخوانی که نیست
آن که در هر شعرٍ او ، غمواژههای دَرد بود
دَرد یعنی دَردِ ایرانیّ و ، ایرانی که نیست
عمرِ خود را طی مکن بیهوده در این زندگی
چون که آید زود، آن روزِ پشیمانی که نیست
آه از عمری که (ساقی) رفت و دیگر برنگشت
روزهای کودکی و ، روزگارانی که نیست .
سید محمدرضا شمس (ساقی)

به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب