اگر ز نطقه‌ی موهوم، آمده دهنی

(شه لولاک)

اگر ز نطقه‌ی موهوم، آمده دهنی
دهان توست درآن نقطه هم بوَد سخنی

نمود لعل تو اثبات ذات جوهر فرد
رواست بوسه زدن بر چنین لب و دهنی

ستاره‌سان همه چشم فلک صفت همه گوش
که بینم آن دهن و بشنوم از آن سخنی

لطیف پیکر او، زآن نداشت سایه که بود
ز جان زنده دلانش لطیف تر بدنی

بر او چو یزدان تشریف مَکرَمت پوشاند
نهفت کون و مکان را درون پیرهنی

تو شمع انجمنی دیگران چو پروانه
اگر کنند نکویان شهر انجمنی

قد تو سرو، دل عاشقان بوَد چمنش
که دیده است چنین سروی و چنین چمنی

ز شانه زلف شکن در شکن، مزن برهم
که آشیانه‌ی مرغ دلی است هر شکنی

مرا به مشک ختن با تو احتیاجی نیست
که چین طرّه‌ی تو هست مُشک را ختنی

حکایت دل درمانده است ورطه‌ی عشق
شنیده‌ای تو اگر، شرح موری و لگنی

مرا ببین که کنم کوه راه ناله ز جای
مخوان فسانه، کزین پیش بود کوهکنی

به عالمی نفروشم تو را که نتوان داد
گرانبها گهری را، به کمترین ثمنی

غریب عالم خاکیم، سال‌ها بگذشت
در این دیار ندیدم مردم وطنی

من و مدایح ختم رسل، شه لولاک
که نیست خوشتر ازین شیوه، در زمانه فنی

نخست فیض ازل اولین تجلی حق
که اوست مظهر فیّاض کُل، به هر زمنی

نبیّ مکّی امیّ، محمد عربی (ص)
که هست علت ایجاد هر روان و تنی

(محیط) مادح احمد، خدای باشد و بس
مدیح حضرت او نیست، حق همچو منی

"شمس الشعرا محیط قمی"

آن شاهد مقصود که در پرده نهان بود

در مدح حضرت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب
(علیه السلام)

آن شاهد مقصود که در پرده نهان بود
دوشینه‌ بر دیده‌ی من، جلوه کنان بود

نوشین لب و رخشان رخ و زلف به خم او
نور بصر و تاب دل و قوت روان بود

خواندم مه و مهرش به نکویی چو بدیدم
بهتر ز مه و مهر ، نه این بود و نه آن بود

می‌خواندمی‌اش ماه اگر، ماه سخنگو
می‌گفتمی‌اش سرو، اگر سرو روان بود

بیدار شد از خواب چو چشمان تو شد باز
هر فتنه‌ی خوابیده که در ملک زمان بود

خود را نگه از فتنه‌ی ایام، توان داشت
وز نرگش فتان تو ، ایمن نتوان بود

هر سود که گفتند به بازار جهان هست
دیدیم به جز سود غمت جمله زیان بود

معذور همی دار اگر بیخود و مستیم
هشیار به دور لب لعلت نتوان بود

گر زلف و بناگوش تو را خلق نمی‌کرد
ایزد، نه ز دین نام و نه از کفر نشان بود

در حلقه‌ی نوشین‌دهنان ، هر که بدیدم
این مطلع جان‌بخش منش ورد زبان بود

روزی که نه از ماه نه از مهر نشان بود
روشن ز تجلی علی کون و مکان بود

وجه الله باقی که عیان شد ز شهودش
آن شاهد غیبی که پس برده نهان بود

موسی ارنی گوی، چه در طور درآمد
نوری که تجلی برِ آن بود ، همان بود

با کشتی خود نوح ز حملش سخنی گفت
زآن روی ز طوفان حوادث ، به امان بود

آتش به خلیل الله از آن برد سلامت
گردید که حبّ علی‌اش جوشن جان بود

صوت خوش داود که بردی دل عالم
یک شمه‌اش از فیض لب و لطف میان بود

از شادی قرب حرمش از دل آدم
رفت آن غم و اندوه که از بعد جنان بود

چون یافت مدد از دم او عیسی مریم
جان‌بخش دمش غیرت آب حَیَوان بود

چون نام علی نقش نگین کرد سلیمان
حکمش چو قضا بر همه‌ی خلق روان بود

تنها نه همین بود معین ، ختم رسل را
بر خیل رسل یار، به هر عهد و زمان بود

در منقبتش هر چه (محیط) از دل و جان گفت
صدق است و یقین دان، نه دروغ و نه گمان بود

شاهی که تولاش بوَد معنی ایمان
کافر بوَد آنکس که بگوید، نه چنان بود

"شمس الشعراء محیط قمی"

نسیم روح فزا از دیار دوست رسید

در منقبت ثامن الائمّه امام رضا (ع)

نسیم روح فزا از دیار دوست رسید
که کشتگان غم هجر را روان بخشید

بهار آمد و بهر نثار مقدم او
فشاند ابر بهاری ز دیده مروارید

ز عارض و خط دلجوی دوست سبزه و گل
به شاخسار شکفت و زجویبار دمید

قدح نهاده به کف لاله شد به طرف چمن
زمان عشرت و فصل گل است و دور نبید

جفا و جور رها کن به شکر این نعمت
که سرو قد تو را حدّ اعتدال رسید

ندیده هیچ زیانی هزار سود ببرد
هر آنکه گنج ولا را به نقد مهر خرید

غلام همّت آن خواجه‌ی خردمندم
که درک فیض و سعادت به کسب مال گزید

ز تندباد حوادث فتاده کشتی دل
در آن محیط که او را کرانه نیست پدید

من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام جم به گدایان آستان بخشید

مرا زباده غرض مهر احمد و آل است
که دل ز ساغر وحدت کَه اَلَست کشید

همای همّت من شاهباز اوج شرف
به بال شوق سوی آشیان قدس پرید

چو طفل طبع مرا مادر مشیّت زاد
به مهر عترت پاک رسول ناف برید

زبان به مدحت سلطان دین رضا بگشود
ز پیر عقل چو آموخت طرز گفت و شنید

شه سریر ولایت علیّ ِ بن موسی
که جام زهر بلا را کشید و دم نکشید

امام ثامن ضامن که می‌تواند کرد
به یک اشاره به هر لحظه نه سپهر پدید

ولیّ ایزد یکتا که دست همّت او
هماره قفل مهمات خلق راست کلید

(محیط) از شرف بندگی آل رسول
به دولت أبد و مُلک لایزال رسید

 "شمس الشعراء محیط قمی"

کجاست زنده دلی کاملی مسیح دمی

در منقبت بابُ المراد امام جواد (ع)
 
کجاست زنده دلی کاملی مسیح دمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی

خلیل بت‌شکنی کو که نفس دون شکند
که نیست در حرم دل به غیر او صنمی

ز کید چرخ در آن دور گشت نوبت ما
که نیست ساقی ایام را سر ِ کرمی

زمانه خرمن دانش نمی‌خرد به جوی
بهای گنج هنر را ، نمی‌دهد دِرمی

مباد آن که شود سفله_خوی کامروا
که هر زمان کند آغاز ِ فتنه و ستمی

گذشت عمر و دریغا نداد ما را دست
حضور نیم‌شبی و صفای صبح‌دمی

قسم به جان عزیزان به وصل دوست رسی
اگر از این تن خاکی برون نهی قدمی

خلاف گوشه‌_نشینان ِ دل‌شکسته مجو
که نیست جز دل این قوم دوست را حرمی

غم زمانه مخور ای رفیق! باده بنوش
که دور چرخ نه جامی گذاشته، نه جمی

ز بینوایی و دولت غمین و شاد مباش
که در زمانه نماند گدا و محتشمی

ز اشتیاق بلند_آستان شه هر شب
فراز عرش ، فرازم ز آه خود عَلَمی

به خَلق آنچه رسد فیض زآشکار و نهان
ز بحر جودِ شهِ دین جواد هست نَمی

محمد بن علی تاسع الائمه تقی (ع)
که بحر همت او هست بی‌کرانه یَمی

بدان خدای که باشد ز کِلک قدرت او
نقوش دفتر هستی ِ ماسَوا رقمی

که با ولای شفیعان حشر احمد و آل(ص)
(محیط) را نبود از گناه خویش غمی

شهان کشور نظمیم ما ثناگویان
اساس سلطنت ماست دفتر و قلمی

"شمس الشعراء محیط قمی"

منم که شهره به سرگشتگی به هر کویم

(حضرت امام حسن علیه السلام)
 
منم که شهره به سرگشتگی به هر کویم
فتاده در خم چوگان عشق ، چون گویم

هوای گلشن فردوس برده از خاطر
نسیم روح فزا ، خاک آن سر کویم

چنان ز خویش تهی گشته‌ام، ز جانان پر
که گر ز پوست برآیم تمام خود اویم

عجب مدار اگر مشک بوی شد نَفَسم
که همدم سر آن زلف عنبرین بویم

هزار سلسله بگسسته‌ام ز شور جنون
از آن زمان که گرفتار ، تار آن مویم

به‌سوی خویش کشم روزگار رفته ز دست
اگر به چنگ فتد آن کمند گیسویم

به رغم آنکه زند طبق عشق زیر گلیم
حدیث حسن تو بر بام عرش می‌گویم

درون سینه دلم از طرب به رقص آید
در آن زمانه که بنشسته‌ای به پهلویم

تو را به تیغ چه حاجت برای کشتن من
که خود هلاک کند ، آن کشیده ابرویم

مرا ز پای نیفکنده نیز برده ز دست
سپید ساعد آن شوخ سخت بازویم

ز بس به روز فراقت گریستم بگرفت
تمام روی زمین را سرشک چون جویم

هزار بار گَرَم همچو تاک سر بزنی
ز شوق تیغ تو بار دگر همی رویم

اگر پیاله گرفتم ملامتم مکنید
به باده رنگ ریا را ز خرقه می‌شویم

حوالتم به می ناب و لعل یار کند
علاج درد دل خود ز هر که می‌جویم

ز فیض خاکِ در مجتبی شه کونین
به آبِ خضر زند طعنه نظم نیکویم

ولیّ ایزد یکتا ، دوم امام حسن
که هست مدحت او طبع و عادت و خویم

گرم به تیغ زند از درش نتابم رخ
که فیض او درِ دولت گشاده بر رویم

به هر کجا که روم، روی دل به جانب اوست
که نیست دیده‌ی امّید از دگر سویم

چو دستبرد سپهرم ز پا برآرد ، من
طریق بندگی‌اش را به سر همی پویم

مرا به روز قیامت (محیط) فخر و شرف
همین بس است که مدّاح حضرت اویم

 "شمس الشعراء محیط قمی"

نیمه شب بر سرم آن خسرو شیرین آمد

https://uploadkon.ir/uploads/66c914_24‪محیط-قمی.png

(بیوگرافی)

شادروان میرزا محمدتقی قمی، متخلص به (محیط) و ملقب به شمس الشعراء، از شاعران با ذوق و خوش قریحه‌ی دوران قاجار است. پدر محیط اهل فضل و علم بوده و در خدمت به شرع نبوی صلی الله علیه و آله و سلم و نشر علم و ارشاد خاص و عام جهد بسیار کرد، در طریق قدس و تقوی قدم می‌نهاده و از صاحبان نفس و دعا بوده است.

مرحوم دوست علی خان (معیرالمماک) از وزرای ادب پرور و با تدبیر زمان که با اهل فضل حشر و نشر داشته، به طریقی خانواده محیط را به طهران منتقل و پدر محیط را به معلمی فرزندش امیر دوست محمد خان معیرالممالک گماشت. میرزا محمد تقی (محیط) اوایل عمر خود را در قم به سر برده و در آنجا مشغول فراگرفتن علوم مورد علاقه اش بوده است. محیط قمی باقیمانده ی عمر خود را در طهران سکونت گزیده و با ادبا و شعرای هم عصر خود محشور و مأنوس بوده، در اکثر مجالس ادبی شرکت جسته و سرآمد اقران بود.

چنانکه پیداست، از دستگاه معیرالممالک متنعّم بوده و در چند جای دیوان خود، مدح و قصیده به مناسبت هایی در ستایش ولی نعمت خود دارد. محیط قمی، یکی از شاعران پرقدرت عصر قاجاریه است که از ذوقی سرشار و هوشی وافر برخوردار بوده و در زمینه ی بذله گویی و طنز نیز ید طولانی داشته است. مسلک و مشرب درویشی و عرفان را دارا بوده و اکثر اشعار او، مختوم و موّشح به نام مبارک مولای درویشان امیرمؤمنان علی علیه السلام است که الحق خوب از عهده آن بر آمده است. دیوان محیط قمی قبلاً دو چاپ سنگی شده که هر دو آنها مغلوط و ناخوانا است. متأسفانه در این اواخر همان ها نیز به کلی نایاب بود و خطوط دیوان (نستعلیق) سبک قدیم و سطور آن بسیار فشرده و در هم چاپ شده بود.

محیط قمی در حدود سال 1250 هجری در یکی از روستاهای شهرستان قم به دنیا آمد، در سال 1317 هجری به سرای باقی شتافت و در «شیخان» قم به خاک سپرده شد.

آثار :

"دیوان اشعار"

(حضرت سیّدالشهداء علیه السلام)

نیمه شب بر سرم آن خسرو شیرین آمد
خفته بودم که مرا بخت به بالین آمد

آمد آنگونه که تقریر نمودن نتوان
چون توان گفت به تن جان به چه آیین آمد

قامت افروخته افروخت رُخ طُرّه پَریش
بهر یغمای دل عاشق مسکین آمد

تلخی زهر غم هجر به امّید وصال
به مذاق من سودازده شیرین آمد

به همه عمر دَمی شاد نخواهم دلِ ریش
تا شنیدم که مقامت دل غمگین آمد

سخن از قدّ و رخ و زلف و بناگوش تو رفت
یادم از گلشن فردوس و ریاحین آمد

فکر دنیا هوس و کسب جنان مُزدوری است
قرب یزدان نه از آن حاصل و نی زین آمد

دل سودازده‌ ، طوفِ سر کوی تو کُند
صعوه را بین که به جولانگه شاهین آمد

عرصه‌ی دل ز نهیب شه پیل افکن عشق
ساده از اسب و رخ و بیدق و فرزین آمد

کسب دولت مکن ای خواجه! که درویشان را
ترک دولت سبب حشمت و تمکین آمد

من و مدّاحی شاهی که "حسینُ منی"
مدحتش مادح وی ختم نبیّین آمد

آنچنان پای، به میدان محبت بفشرد
که سرش زیب سنان سپه کین آمد

خامس آل عبا شافع کونین حسین
که غلامیّ درش فخر سلاطین آمد

ماسَوایش به فدا باد که فرخ ذاتش
ماسَوا را سبب خلقت دیرین آمد

توشه‌ی روز جزا مایه‌ی امّید (محیط)
شیوه‌ی منقبتِ عترت یاسین آمد

"شمس الشعراء محیط قمی"