ای دل عاشقان همه بسته به تار موی تو

(کعبه‌ی آرزو)

ای دلِ عاشقان همه بسته به تار موی تو
جلوه به عالمی دهد نقش و نگار روی تو

ای مَه دلنواز من! کعبه‌ی آرزو تویی
وقت نماز چون بوَد روی دلم به سوی تو

"نیست کسی که بشنود ناله‌ی دردمند را
ای دل بینوا چه شد آن‌همه های و هوی تو"

شست اگر که روی من آب دو دیده در غمت
گریه‌ی شوق بایدت تا شود آبروی تو

می‌دهدت پیام دل باد صبا سحرگهان
زو بشنو پیام دل چون گذرد ز کوی تو

این چه رخ است و خال و خط ای مه دلربا ببین
در همه محفلی بوَد صحبت روی و موی تو

بی‌خبری اگر بُتا ، از دل بی‌قرار من
نیست جدا ز خاطرم یاد رخ نکوی تو

دور نمی‌شود دمی نقش رخت ز خاطره
تا دم واپسین بوَد در دلم آرزوی تو

روز شمار چونکه من سر ز لحد برآورم
دیده به هر طرف بوَد باز به جستجوی تو

نیست (وکیلی) از هنر کار نکوتری دگر
هست از آن به روز و شب صحبت و گفتگوی تو

"ابوالفضل وکیلی قمی"

امشب آن ماه جهان آرا ، مرا مهمان بود

(امواج دریا)

امشب آن ماه جهان آرا ، مرا مهمان بود
طبع من گوهرفشان زآن چهره‌ی تابان بود

سیل اشکم خانه‌ی دل را اگر ویرانه ساخت
مقدمت نازم که بر من خانه چون بستان بود

موج غم بنگر ز هر سو در میان دارد مرا
آگه از امواج دریا ، مَرد کشتیبان بود

دل درون سینه‌ام در ساحل آرام نیست
حال آن غواص را ماند که در طوفان بود

از شرار عشق او چون شمع می‌سوزم مدام
تا زنم آبی بر آتش دیده زآن گریان بود

می‌دهد تسکین خاطر حسن روز افزون تو
ماه من! دیدار رویت درد را درمان بود

هر بنایی را فلک ویرانه سازد عاقبت
من بنای عشق را نازم که جاویدان بود.

"ابوالفضل وکیلی قمی"

خدمت خلق جهان مسلک و آیین من است

(بت شیرینم)

خدمت خلق جهان مسلک و آیین من است
به جهان طاعت حق شیوه‌ی دیرین من است

هر که پرسد ز من از بی سر و سامانی دل
گويمش عشق بتی در دل مسکین من است

نام او خواست بگفتم که یکی ماه رخی است
که برِ سیم تنان درخور تحسين من است

گفت با ما که بگو کعبه‌ی مقصود کجاست
گفتمش خانه‌ی دل، مايه‌ی تمكين من است

این شنیدم که در آن دم همه یاران گفتند
به چه نام و به کجا آن بت شیرین من است

خود نگفتم به کسش نام و نگفتم به کجاست
باز دیدم سخن از دلبر سیمین من است

همچو زورق به کف موج حوادث شب و روز
بی قرار از غم هجرش، دل خونین من است.

"ابوالفضل وکیلی قمی"

جلوه‌ها بخشد به عالم چهره‌ی زیبای او

در منقبت حضرت علی (ع)

جلوه‌ها بخشد به عالم چهره‌ی زیبای او
شد قیامت‌ها به پا از قامت رعنای او

چون مقام نور حق جان فروزان علی است
بود تشریف امامت راست بر بالای او

راز هستی پیش او روشن بوَد چون آفتاب
نیست خود رازی نهان از دیده‌ی بینای او

پا به دوش مصطمی بنهاد و بت‌ها را شکست
دین قوامی یافت از سعی خلیل آسای او

ای (وکیلی) هر که باشد پیرو آل رسول
از شراب پاک کوثر . پر شود مینای او

"ابوالفضل وکیلی قمی"

یارِ بَد گر به تو دمساز شود دشمن توست

(خضر راه)

یارِ بَد گر به تو دمساز شود دشمن توست
همچو ماری‌ست که در دامن پیراهن توست

خواهش نفس ، تو را می‌برد از راه برون
نفس اگر بر تو مسلط بشود رهزن توست

تا که رخسار فریبای تو دیدم گفتم
خون صد عاشق دلسوخته بر گردن توست

همچو یوسف بشود حسن گریبان گیرت
حسن بسیار تو هم دشمن جان و تن توست

دوش پروانه بدیدم به طواف رخ شمع
گفتم اینجاست که خاکستر تو مدفن توست

با یکی ساغر می مست و خرابم کردی
این سیه مستی‌ام از باده‌‌ی مردافکن توست

هر گلی را ببرد باد خزان جلوه و حسن
آنکه ایمن بوَد از باد خزان، گلشن توست

ای بشر نیستی از راز جهان هیچ آگاه
پر ز اسرار ، همین آمدن و رفتن توست

"با چنین چهره که امروز تو آراسته‌ای
هرکه آیینه به دست تو دهد دشمن توست"

خضر راه من سرگشته وفایی شد و گفت
که به ظلمات جهان عقل تو نورافکن توست

سخن نغز (وکیلی) ز تو دارد اثری
طبع گویای من از فیض سخن گفتن توست

"ابوالفضل وکیلی قمی"

سال‌ها جمعيت دل را پریشان خواستم

(فیض سخن)

سال‌ها جمعيت دل را پریشان خواستم
رنج خود را در پی شادی یاران خواستم

بود در آغوش گل جایم چو شبنم در بهار
پاکدامانی از آن مهر درخشان خواستم

از دعاها بحرِ صدها عقده‌ها بگشوده شد
هرچه را کردم طلب با چشم گریان خواستم

فيض خاموشی نصیبم شد چو غنچه تنگدل
مهر بر لب روشنی را مِهر تابان خواستم

رنج هجرش بردم و امّید وصلش داشتم
خون دل خوردم بسی تا مهر جانان خواستم

عشق را نازم که ما را بی نیاز از عقل کرد
همچو مجنون از جنون عشق سامان خواستم

هرگز از فیض سخن محروم طبع ما نشد
من که در بحر ادب طبع درافشان خواستم

با همه طبع بلندم همچو مور افتاده‌ام
فقر را بالاتر از ملک سليمان خواستم

در تعلق هر نیازی خواستم از بخت خویش
با دعای نیمه شب از حی سبحان خواستم

در تسلای دل افراد ناکام و ضعیف
همچو لاله خویش را با قلب سوزان خواستم

روز سختی هیچکس غمخوار و یار ما نبود
من نمی‌دانم چرا این مهر یاران خواستم

بهره‌ی ما از جهان جز رنج و ناکامی نبود
گرچه چون گل عالمی را شاد و خندان خواستم

از خدا غیر از خدا ما را تمنایی نبود
کز برای این دل پردرد درمان خواستم

ای (وکیلی) هر زمان فیضی طلب کردم ز ابر
یر سرم آتش فرود آمد چو باران خواستم

"ابوالفضل وکیلی قمی"

بیوگرافی و اشعار ابوالفضل وکیلی قمی

https://uploadkon.ir/uploads/16ca20_24‪ابوالفضل-وکیلی-قمی-.jpg

(بیوگرافی)

آقای استاد ابوالفضل وکیلی قمی ـ فرزند جواد ـ در سال 1323 شمسی ـ در شهر مقدس قم ـ چشم به جهان گشود و پس از تحصیلات ابتدایی و متوسطه در رشته‌ی زیست شناسی به تحصیل ادامه داد و در مدارس قم به تدریس اشتغال ورزید.

سپس به استخدام وزارت دارایی درآمد و پس از مدتی از کار دولتی دست کشید و به شغل آزاد روی آورد و هم اکنون در تهران به کار فرش فروشی اشتغال دارد.

وکیلی پس از اقامت در تهران در اکثر انجمن‌های ادبی تهران شرکت می‌کرد و از محضر اساتید شعر و ادب بهره جسته است و آثارش در برخی از روزنامه‌ها و مجله‌های تهران به چاپ رسیده است.

استاد وکیلی در شعر (وکیلی) تخلص می‌کند و تاکنون به انتشار چند اثر تاریخی و ادبی توفیق یافته که از آن جمله است:

"فروغ شعر"
"قفقاز و مجاهدین ایران"
"لطفعلی‌خان دلاور زند و خان قاجار"
در ضمن نامه حضرت علی بن ابی‌طالب(ع) به مالک اشتر را به صورت منظوم درآورده و به چاپ رسانیده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(آه آتشناک)

ساخت رنگین تا شفق نه گنبد افلاک را
تیره دیدم زآه دل این سینه‌ی صد چاک را

درد هجران را دوایی جز شراب ناب نیست
ابر نسیان را بگو شاداب گردان تاک را

دل ز گیتی برگرفتم، رستم از این خاکدان
تا به سیر معنوی دیدم همه افلاک را

اختران نه فلک را تیره سازد آه من
کی توانم کرد پنهان آه آتشناک را

چرخ بداختر ندارد پاس ارباب هنر
بهْ که بینم در خموشی پرتو ادراک را

جای پاکان می‌شود خود مسند آزادگان
باری این زیور نزیبد مردم ناپاک را

آب دیده ، آتش جان را کجا یارد نشاند
ترسم این آتش دهد بر باد مشتی خاک را

گشتم آسوده (وکیلی) از غم بود و نبود
نیست در دل هیچ بیمی مردم بی‌باک را

"ابوالفضل وکیلی قمی"