ای آن که خاطرت ز غم عاشقان رهاست
(بیگانگیِ آشنا)
ای آن که خاطرت ز غم عاشقان رهاست
تا کی حدیث زُلف تو مضمون شعر ماست؟!
آن را که کار با سر زلف تو اوفتد
دایم اسیر دست پریشان خیالهاست
عاشقکشی است شیوهی شمشیر ابرویت
تا غمزههای نرگس مست تو خونبهاست
این ماه آسمان بوَد، اینسان گشاده رو؟
یا صورتی شبیه تو بر چرخ خودنماست؟!
قلبی پُر از محبت و، روحی امیدوار
سرمایهی من است و به نزد تو کم بهاست
ماییم آن که مذهبمان پایهاش وفاست
پاداش ما به جای وفا از کسان جفاست
ای دل اساس دهر چو بر بیوفایی است
از خلق اگر امید وفا باشدت خطاست
منما به خلق تکیه که مأیوس میشود
هر کس که جز به لطف خداوندش، اتکاست
چون فیلم، تند میگذرد عمر از نظر
آری حیات ما چو تصاویر سینماست
حکم قضا اگرچه خود اجرا شود، ولی
اَعمال شخص تیره، گهی موجد قضاست
کوشیدن و توکل و تدبیر و عزم تو
اقرار کن که داروی هر درد بینواست
امروز شادمان گذران، غم مخور عبث
واقف ز روز دیگر و، فردای ما، خداست
در دوستی طریقت ما رستگاری است
ای خصمِ دوستانِ شما، ترک راهِ راست
دشمن که برملا کند اظهار دشمنی
بهتر ز دوستی که سراپای او ریاست
ایمن مشو که با تو به دقت چو بنگری
بیگانهتر کُش است که افزونتر آشناست!
"ناظرزاده کرمانی"

 به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب
	  به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب