گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود

(هبوط ابد)

گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موجِ دل من، تشنه‌ی پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس‌که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود

کاش از روز ازل هیچ نمی‌دانستم
که هبوط اَبدم، از پی دانستن بود

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه‌ی طول سفر یک چمدان بستن بود

"دکتر قیصر امین‌پور"

بیا مرا ببر ای عشق! با خودت به سفر

(زمانه‌ی دیگر)

بیا مرا ببر ای عشق! با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر

مرا به حیطه‌ی محض حریق دعوت کن
به لحظه‌‌لحظه‌ی پیش از شروع خاکستر

به آستانه‌ی برخورد ناگهان دوچشم
به لحظه­‌‌های پس از صاعقه، پس از تندر

به شب­‌‌نشینی شبنم، به جشنواره‌ی اشک
به میهمانی پرشور چشم و گونه‌ی تر

به نبض آبیِ تب­‌‌‌دار در شبی بی­‌تاب
به چشم روشن و بیدارِ خسته از بستر

من از تو بالی بالا بلند می­‌خواهم
من از تو تنها بالی بلند و بالاپَر

من از تو یال سمندی، سهند مانندی
بلند یالی از آشفتگی پریشان‌تر

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانه‌ی دیگر...

"دکتر قیصر امین‌پور"

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری‌ام 

🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری‌ام
گل کرد خارْخار شب بی‌قراری‌ام

تا شد هزارپاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم در آیینه کاری‌ام

گر من به شوق دیدنت از خویش می‌روم
از خویش می‌روم که تو با خود بیاری‌ام

بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست بر آری به یاری‌ام

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری‌ام

تا ساحل نگاه تو چون موج بی‌قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری‌ام

با ناخنم به سنگ نوشتم : "بیا"، بیا
زآن پیشتر که پاک شود یادگاری‌ام

"دکتر قيصر امين پور"

با تیشه‌ی خیال تراشیده‌ام تو را

(رؤیای آشنا)

با تیشه‌ی خیال تراشیده‌ام تو را
در هر بُتی که ساخته‌ام دیده‌ام تو را

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده‌ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می‌دمد به باغ
من از تمام گل‌ها بوییده‌ام تو را

رؤیای آشنای شب و روز عمر من!
در خواب‌های کودکی ام دیده‌ام تو را

از هر نظر تو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده‌ام تو را

زیباپرستیِ دل من بی‌دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده‌ام تو را

با آنکه جز سکوت جوابم نمی‌دهی
در هر سؤال، از همه پرسیده‌ام تو را

از شعر و استعاره و تشبیه، برتری
با هیچ‌کس به جز تو نسنجیده‌ام تو را

"دکتر قیصر امین‌پور"

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی‌دانم 

(زلف پریشان)

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی‌دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی‌دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه‌ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می‌خوانم، نمی‌دانم

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه‌ی چشمت چه می‌دانم؟ نمی‌دانم

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانه‌ی خود عین مهمانم؟ نمی‌دانم

ستاره می‌شمارم سال های انتظارم را :
هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی‌دانم

نمی‌دانم بگو عشق تو از جانم چه می‌خواهد؟
چه می‌خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی‌دانم

نمی‌دانم به غیر از این نمی‌دانم، چه می‌دانم؟
نمی‌دانم، نمی‌دانم ، نمی‌دانم ، نمی‌دانم!!

"دکتر قیصر امین‌پور"

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن

(گام رسیدن)

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن

كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناكام ِ رسیدن

كی می‌شود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟

دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن

بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن

هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن

از آن كبوترهای بی‌پروا كه رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن

ای كالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن.

"قیصر امین پور"

پیش از این‌ها فكر می‌کردم خدا

(در وصف خدا)

پیش از این‌ها فكر می‌کردم خدا
خانه‌ای دارد كنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق كوچكی از تاج او
هر ستاره ، پولكی از تاج او

اطلس پیراهن او ، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان

رعد وبرق شب، طنین خنده‌اش
سیل وطوفان، نعره‌ی توفنده‌اش

دكمه‌ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ كس از جای او آگاه نیست
هیچ كس را در حضورش راه نیست

پیش از این‌ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه‌اش در آسمان، دور از زمین

بود ، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هرچه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می‌گفتند : این كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست

هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، كورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌كند

كج گشودی دست، سنگت می‌كند
كج نهادی پای، لنگت می‌كند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خواب‌هایم، خواب دیو و غول بود

خواب می‌دیدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهای سركشم

در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعره‌هایم، بی‌صدا
در طنین خنده‌ی خشم خدا ...

نیّت من ، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می‌كردم، همه از ترس بود
مثل از بر كردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده‌ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسأله

مثل تكلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

...

تا كه یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه‌ای دیدم، خوب و آشنا

زود پرسیدم : پدر! اینجا كجاست؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!

گفت : اینجا می‌شود یک لحضه ماند
گوشه‌ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه كرد
با دل خود، گفت و گویی تازه كرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه‌اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت : آری، خانه‌ب او بی ریاست
فرش‌هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی‌كینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی‌های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین‌تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می‌دهد

هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست...

...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را ، هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا

می‌توان با این خدا پرواز كرد
سفره‌ی دل را برایش باز كرد

می‌توان درباره‌ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چكه چكه ، مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سكوت آواز خواند

می‌توان مثل علف‌ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می‌توان در باره‌ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا :
پیش از این‌ها فكر می‌كردم خدا ...

"دکتر قیصر امین پور"

تو قلّه‌ی خیالی و تسخیر تو محال

(ای عشق!)

تو قلّه‌ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی!
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی‌نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچاره‌ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟
چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال...

"دکتر قیصر امین‌پور"

چشمه ها در زمزمه، رودها در شستشو

"لحظه‌ی سبز دعا)

چشمه ها در زمزمه، رودها در شستشو
موج ها در همهمه ، جوی‌ها در جستجو

باغ ، در حالِ قيام ، كوه ، در حالِ ركوع
آفتاب و ماهتاب، در غروب و در طلوع

سنگ، پيشانی به خاک ، ابر سر برآسمان
مثل گنبد خم شده ، قامتِ رنگين كمان

ابر در حالِ سفر ، آسمان غرقِ سكوت
بر سرِ گلدسته ها ، بالِ مرغان در قنوت

كاسه‌ی شبنم به دست ، لاله می‌گيرد وضو
بيدها گرمِ نماز ، بادها در های و هو

سرو سر خَم می‌کند ، غنچه لب وا می‌کند
در ميان شاخه ها، باد غوغا می‌کند

شاخه ها گل می‌کنند لحظه‌ی سبز دعا
دست‌ها پُل می‌زنند ، بين دل‌ها و خدا

"دکتر قيصر امين‌پور"

آیینه شمایید ، شما را نفروشید

(نفروشید)

این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید

تنها، بخدا، دلخوشی ما به‌دل ماست
صندوقچه‌‌ی راز خدا را نفروشید

سرمایه‌ی دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا آینه‌ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید ، شما را نفروشید

در پیله‌ی پرواز به جز کرم نلولد
پروانه‌ی پرواز رها را نفروشید

 یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله‌ی سعی صفا را نفروشید

 دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره‌ی دورنما را نفروشید

"دکتر قیصر امین‌پور"

اول آبى بود این دل ، آخر اما زرد شد

(دفتر سیاه)

اول آبى بود این دل ، آخر اما زرد شد
آفتابى بود، ابرى شد، سیاه و سرد شد

آفتابى بود، ابرى شد، ولى باران نداشت
رعد و برقى زد ولى رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف ، عین آینه
آه، این آیینه کى غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیک تر مى‌شد، نشد
هر چه از هر چیز و هر ناچیز دورى کرد، شد

هر چه روزى آرمان پنداشت، حرمان شد همه
هر چه مى‌پنداشت درمان است، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سر به زیر و ساکت و بى دست و پا مى‌رفت دل
یک نظر روى تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکى ز چشم آسمان
ناگهان این اتفاق افتاد ؛ زوجى فرد شد

کودک دل شیطنت کرده‌ست یک دم در ازل
تا ابد از دامن پرمهر مادر طرد شد

"دکتر قیصر امین‌پور"

این منم در آینه ، یا تویی برابرم؟

(سفر آينه)

این منم در آینه ، یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک ، ای خود فراترم!

در من این غریبه کیست؟ باورم نمی‌شود
خوب می‌شناسمت ، در خودم که بنگرم

این تویی ، خود تویی ، در پسِ نقاب من
ای مسیح مهربان ، زیر نام قیصرم

ای فزونتر از زمان ، دورِ پادشاهی‌ام
ای فراتر از زمین ، مرزهای کشورم !

نقطه نقطه، خط به خط، ‌صفحه صفحه، برگ برگ
خط رد پای توست ، سطر سطر دفترم

قوم و خویش من همه ، از قبیله ی غمند
عشق خواهر من است ، درد هم برادرم

سال‌ها دویده ام از پی خودم ، ولی
تا به خود رسیده‌ام ، دیده‌ام که دیگرم

در به در به هر طرف ، بی نشان و بی هدف
گم شده چو کودکی ، در هوای مادرم

از هزار آینه تو به تو گذشته ام
می‌روم که خویش را با خودم بیاورم

با خودم چه کرده‌ام ؟ من چگونه گم شدم ؟
باز می‌رسم به خود ، از خودم که بگذرم

دیگران اگر که خوب ، یا خدا نکرده بد
خوب، من چه کرده ام؟ شاعرم که شاعرم!

راستی چه کرده‌ام ؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری‌ست ، من به فکر دیگرم

"دکتر قیصر امین پور"

دور از همه مردم شده‌ام در خودم امشب

(شب اسطوره)

دور از همه مردم شده‌ام در خودم امشب
پیدا شده‌ام ، گم شده‌ام در خودم امشب

لبریز ز سرمستی و سرریز ز هستی
دریای تلاطم شده‌ام در خودم امشب

در هر نفسم بوی گلی تازه شکفته ست
یک باغ تبسم شده‌ام در خودم امشب

تا نورِ تو تابیده به طور کلماتم
موسای تکلم شده‌ام در خودم امشب

باریده مگر نم نم نام تو به شعرم
باران ترنم شده‌ام در خودم امشب

هم دانه‌ ی دانایی و هم دام هبوطم
اسطوره‌ی گندم شده‌ام در خودم امشب

"دکتر قیصر امین پور"

بر تیرِ نگاه تو دلم سینه سپر کرد

(تیر نگاه)

بر تیرِ نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد

چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد
همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد

با عشق بگو سربه‌سر دل نگذارد
طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد!

گفتیم دَمی با غم تو رازِ نهانی
عالم همه را شور و شرِ اشک خبر کرد

سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد

یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد!

بی‌صبر و شکیبم، که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزانِ سفرکرده، سفر کرد

باید به میانجی‌گری یک سرِ مویت
فکری به پریشانی احوال بشر کرد.

"دکتر قیصر امین پور"

به سر موی دوست دل بستم

(خودم هستم)

به سر موی دوست دل بستم
رفت عمر و هنوز ، پابستم

کم ما گیر و عذر ما بپذیر
بیش ازین بر نیامد از دستم

بیش ازین خواستم، ولی چه کنم؟
چه کنم ؟ چون نمی‌توانستم

مگر این چند روزه دریابم
چله تا در نرفته از شستم

تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر می‌کنم ، هستم

دیگران گر ز بیخودی مستند
من ازین خود ، ازین خودی مستم

رو به سوی تو مستقیم ، دلم
این طرف ، آن طرف ندانستم

جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طرف‌ها چه طرف بر بستم ؟

جرمم این بود : من خودم بودم
جرمم این است : من خودم هستم

"دکتر قیصر امین‌پور"

چند وقت است دلم می‌گیرد

(شوق حرم)

چند وقت است دلم می‌گیرد
دلم از شوق حرم می‌گیرد

مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می‌گیرد

مثل این است که دارد کم کم
هستی‌ام ، بوی عدم می‌گیرد

دسته ی سینه زنی در دل من
نوحه می‌خواند و دم می‌گیرد

گریه ام یعنی ، باران بهار
هم نمی‌گیرد و هم می‌گیرد

بس‌که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می‌گیرد

لشکر عشق ، حرم را به خدا
به خود عشق قسم ، می‌گیرد

دکتر قیصر امین پور

خوشا از دل نَم اشکی فشاندن

(نی نامه)

خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زآن عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه‌ی فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی ، نوای بی‌نوایی‌ست
هوای ناله‌هایش، نینوایی‌ست

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانکاهی‌ست از نی
علم ، تمثیل کوتاهی‌ست از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ، ناله‌ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه‌ی نی
که این‌سان شد پریشان بیشه‌ی نی؟

سری سرمست شور و بی‌قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه‌ ی او
غم غربت ، غم دیرینه ‌ی او

غم نی بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی ، آشنایی‌ست
به هم اعضای او وصل از جدایی‌ست

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید ، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه‌ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل...

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی ، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبوَد زِ نی شکّر فشانی

اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می‌کشاند

سزد گر چشم‌ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق...

"دکتر قیصر امین‌پور"

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها

(فصل تقسیم)

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دست ها تشنه ی تقسیم فراوانی ها

با گلِ زخم ، سرِ راه تو آذین بستم
داغ های دل ما ، جای چراغانی ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سر پناهی ست درین بی سر و سامانی ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانی ها

سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها

چشم تو لایحه‌ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها

"دکتر قیصر امین پور"

صدایی به رنگ صدای تو نیست

(زخم‌های مقدس)

صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق، نامی برای تو نیست

شب و روز تصویر موعود من
در آیینه جز چشم های تو نیست

تنِ جاده از رفتنت جان گرفت
رگ راه جز ردّ پای تو نیست

مزار تو بی مرز و بی انتهاست
تو پاکیّ و این خاک جای تو نیست

به تشییع زخم تو آمد بهار
که جز سبز رخت عزای تو نیست

کسی کز پی اهل مرهم رود
دگر شیعۀ زخم های تو نیست

به آن زخم های مقدّس قسم
که جز زخم مرهم برای تو نیست

دکتر قیصر امین‌پور

ﺳﺎﻳﻪ ی ﺳﻨﮓ ﺑﺮ ﺁیینه ی ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟

(چرا ؟)

ﺳﺎﻳﻪ ی ﺳﻨﮓ ﺑﺮ ﺁیینه ی ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﻴﻢ ، ﺑﮕﻮ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﭼﺮﺍ؟

ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺍ ﺗﺎﺏ ﺩﻣﻰ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻥ
ﻃﻌﻦ ﻭ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ی ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟

ﻃﻨﺰ ﺗﻠﺨﻰ ﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻬﻤﺖ ﻫﺴﺘﻰ ﺑﺴﺘﻦ
ﺁﻥ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﭼﺮﺍ ، ﺁﻥ ﮐﻪ ﻧﺨﻨﺪﻳﺪ ﭼﺮﺍ؟

ﻃﺎﻟﻊ ﺗﻴﺮﻩ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﻝ ، ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ
ﻓﺎﻝ ﮐﻮﻟﻰ ﺑﻪ ﮐﻔﻢ ﺧﻂ ﺧﻄﺎ ﺩﻳﺪ ﭼﺮﺍ؟

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺩﺭﻳﺎ ، ﻏﺮﻕ ﮐﻒ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ
ﺣﺎﻟﻴﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﻳﮏ ﻗﻄﺮﻩ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟

ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻴﺪ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﻡ
ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻨﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟

ﺁﻣﺪﻡ ﻳﮏ ﺩﻡ ، ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺳﻮﮒ ﺷﺪ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺭ ﺷﺐ ﻋﻴﺪ ﭼﺮﺍ

دکتر قیصر ﺍﻣﯿﻦ ﭘﻮﺭ

چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟

(بیا عاشقی را رعایت کنیم)

چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم

تمام عبادات ما عادت است
به بی‌عادتی کاش عادت کنیم

چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟

به هنگام نیّت برای نماز
به آلاله‌ها قصد قربت کنیم

چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟

چه اشکال دارد در آیینه‌ها
جمال خدا را زیارت کنیم؟

مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟

پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم

«وجود» تو چون عین «ماهیت» است
چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟

اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟

بیا جیب احساس و اندیشه را
پر از نُقل مهر و محبت کنیم

پر از «گلشن راز» ، از «عقل سرخ»
پر از «کیمیای سعادت» کنیم

بیایید تا عینِ «عین القضات»
میان دل و دین قضاوت کنیم

اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم

مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیایید تجدید بیعت کنیم

برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم

بگو قافیه سست یا نادرست،
همین بس که ما ساده صحبت کنیم

خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گل‌ها حمایت کنیم

رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم !

"دکتر قیصر امین پور"

موجیم و وصل ما، از خود بریدن است

(آیین آینه)

موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای‌ست، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است

پر می‌کشیم و بال، بر پرده‌ی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم، جز سایه‌ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است

دکتر قیصر امین پور

پیش بیا ، پیش بیا ، پیش‌تر

(پیش بیا)

پیش بیا ، پیش بیا ، پیش‌تر
تا که بگویم : غم دل بیش‌تر

دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویش‌تر

دوست تر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیش‌تر

داغ تو را از همه دارا ترم
درد تو را از همه درویش تر

هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیش‌تر

دکتر قیصر امین پور

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید

(آبروی آب)

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید

اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید
پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید

تا داغ ما کویر دلان تازه تر شود
چون ابری از سراب ببارید و بگذرید

پنهان در آستین شما برق خنجر است
دستی از آستین به در آرید و بگذرید

ما دل به دست هر چه که بادا سپرده‌ایم
ما را به دست دل بسپارید و بگذرید

با آبروی آب ، چه باک از غبار باد !
نان پاره ای مگر به کف آرید و بگذرید

"دکتر قیصر امین پور"

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

(یادگاری)

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بال‌های استعاری

لحظه‌های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمان‌های اجاری

با نگاهی سر شکسته ، چشم‌هایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک‌های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزو ها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری

 دکتر قیصر امین پور

حرف ها دارم اما بزنم یا نزنم؟

(حرف ها دارم)

حرف ‌ها دارم اما ، بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا ، بزنم یا نزنم؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

"دکتر قیصر امین پور"

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

(دلی سریلند و سری سر به زیر...)

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود،  ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است ، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است ما برده‌ایم

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم
اگر خنجر دوستان ، گرده‌ایم

گواهی بخواهید:اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده‌ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم

"دکتر قیصر امین پور"

گفتی: غزل بگو! چه بگویم ؟مجال کو ؟

(فال نیک)

گفتی: غزل بگو! چه بگویم ؟مجال کو ؟
شیرین من! برای غزل شور و حال کو ؟

پر می زند دلم به هوای غزل ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟

تقویم چار فصل دلم را ورق زدم
آن برگ های سبز سرآغاز سال کو ؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟

دکتر قیصر امین پور

دست عشق از دامن دل دور باد!

(دستور زبان عشق)

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل ، دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا ، حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود : ایست!
باد را فرمود : باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره ، در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

"دکتر قیصر امین پور"

آواز عاشقانه ی ما ، در گلو شکست

(آواز عاشقانه)

آواز عاشقانه ی ما ، در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن ، نمی‌کند
تنها بهانه ی دل ما ، در گلو شکست

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد! کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای! های های عزا در گلو شکست

آن روز های خوب که دیدیم خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

(بادا ) مباد گشت و (مبادا) به باد رفت
(آیا) ز یاد رفت و (چرا) در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا در گلو شکست

"دکتر قیصر امین پور"

می‌خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

(حتی اگر نباشی...)

می‌خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می‌جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان ، آفتاب را

بی‌تابم آنچنان‌که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنان‌که بال پریدن ، عقاب را

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

"دکتر قیصر امین پور"

دیری‌ست از خود، از خدا، از خلق دورم

(خط میخورد در دفتر ایام ، نامم)

دیری‌ست از خود، از خدا، از خلق دورم
با این همه در عین بی تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سر شاخه های پیچ در پیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی تاب نورم

بادا بیفتد سایه ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری در عبورم

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رخت سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام ، نامم
فرقی ندارد بی تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز ، با مرغابیانم
چون سنگ پشتی پیر در لاکم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم....

"دکتر قیصر امین پور"

اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

(ناگهان این اتفاق افتاد...)

اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد
آفتابی بود، ابری شد ، سیاه و سرد شد

آفتابی بود، ابری شد ، ولی باران نداشت
رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف ، عین آینه
آه، این آیینه کِی غرق غبار و گرد شد ؟

هر چه با مقصود خود نزدیکتر می‌شد ، نشد
هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد

هر چه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه
هر چه می‌پنداشت درمان است ، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سر به زیر و ساکت و بی‌دست و پا می‌رفت دل
یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان
ناگهان این اتفاق افتاد : "زوجی فرد شد"

بعد هم تبعید و زندان ِ ابد شد در کویر
عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

کودک دل شیطنت کرده ست یک دم در ازل
تا ابد ، از دامن پر مهر مادر ، طرد شد

دکتر قیصر امین پور

با مردم شب دیده به دیدن نرسیدیم

(خون خورده ی درد)

با مردم شب دیده به دیدن نرسیدیم
تا صبح دمی هم به دمیدن نرسیدیم

کالیم که سرسبز دل از شاخه بریدیم
تا حادثه ی سرخ رسیدن نرسیدیم

خون خورده ی دردیم و چراغانی داغیم
گل کرده ی باغیم و به چیدن نرسیدیم

زین هیزم تر هیچ ندیدیم بجز دود
شمعیم که تا شعله کشیدن نرسیدیم

خونیم و تپیدیم به تاب و تب تردید
اشکیم و به مژگان چکیدن نرسیدیم

بادیم که آواره دویدیم به هر سوی
اما چو نسیمی به وزیدن نرسیدیم

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
خشکید و به یک جرعه چشیدن نرسیدیم

"دکتر قیصر امین پور"

زمان هماره همان و زمین همیشه همین؟

(نشانه ی پرسش)

چرا همیشه همین است آسمان و زمین؟
زمان هماره همان و زمین همیشه همین؟

اگرچه پرسش بی پاسخی ست می‌پرسم :
چرا همیشه چنان و چرا همیشه چنین؟

چرا زمین و زمان بی امان و بی مهرند؟
زمان زمانه ی قهر و زمین زمینه ی کین؟

حدیث آدمی و چرخ آسیاب زمان
حدیث جام بلور است و صخره ی سنگین

هزار شاید و آیا به جای یک باید
گمان کنم ، به گمانم نشسته جای یقین

اگر که چون و چرا با خدا خطاست ، چرا
چرا سوال و جواب است روز بازپسین؟

چرا در آخر هر جمله ای که می‌گویم
تو ای نشانه ی پرسش نشسته‌ای به کمین؟

"دکتر قیصر امین پور"

ما گنهکاریم آری ، جرم ما هم عاشقی‌ ست

(چیستان)

ما گنهکاریم آری ، جرم ما هم عاشقی‌ ست
آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست کیست؟

زندگی، بی‌عشق اگر باشد همان جان‌کندن است
دم به دم جان‌کندن ای‌دل کار دشواری است نیست؟

زندگی، بی‌عشق اگر باشد ، هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست ، هم اینجا هم آنجا دوزخی ست

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است
می‌توان ای‌دوست! بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب
بر در و دیوار می‌پیچد طنین چیست؟ چیست؟

"دکتر قیصر امین‌پور"

بیوگرافی و اشعار استاد دکتر قیصر امین‌پور

https://uploadkon.ir/uploads/010902_24‪قیصر-امین‌پور.png

(بیوگرافی)

شادروان استاد دکتر قیصر امین‌پور در 2 اردی‌بهشت 1338 در گُتِوَند به دنیا آمد. پدرش مرادعلی نام داشت. دوره راهنمایی و متوسطه را در مدرسهٔ راهنمایی دکتر معین و آیت‌الله طالقانی در دزفول گذراند و در سال ۱۳۵۷ در رشته‌ی دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد، ولی پس از مدّتی از تحصیل در این رشته انصراف داد.

قیصر امین‌پور، در سال 1363 بارِ دیگر، اما در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال ۱۳۷۶ از پایان‌نامه‌ی دکترایِ خود با راهنماییِ محمدرضا شفیعی کدکنی با عنوان «سنّت و نوآوری در شعرِ معاصر» دفاع کرد. پایان‌نامه‌ی وی در سال ۱۳۸۳ و از سویِ انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.

او در سال 1358، به همراه سید حسن حسینی از جمله شاعرانی بود که در شکل‌گیری و استمرار فعالیت‌های واحدِ شعر حوزه هنری تا سال 1366 تأثیرگذار بود. وی طی این دوران؛ مسئولیتِ صفحهٔ شعرِ هفته‌نامه‌ی سروش را بر عهده داشت. او اولین مجموعه‌ی شعرِ خود را در سال 1363 منتشر کرد. اولین مجموعه او «در کوچه آفتاب» دفتری از رباعی و دوبیتی بود و به دنبال آن «تنفسِ صبح» تعدادی از غزل‌ها و حدود بیست شعر نیمایی را در بر می‌گرفت که البته بعضی به اشتباه این اشعار را سپید می‌پندارند این کتاب از سوی انتشارات حوزهٔ هنریِ وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی به چاپ رسید. امین‌پور هیچگاه اشعار فاقدِ وزن نسرود و در عین حال این نوع شعر را نیز هرگز رد نکرد.

امین‌پور، تدریس در دانشگاه را در سال 1367 و در دانشگاه الزهرا آغاز کرد و سپس در سال 1369 در دانشگاه تهران مشغول تدریس شد. وی همچنین در سال 1368 موفق به کسب جایزه نیما یوشیج، موسوم به مرغ آمین بلورین شد. او در سال 1382 به‌عنوان عضوِ پیوسته‌ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزیده شد.

وی افزون بر اشعاری که به زبان فارسی می‌سرود، به لری بختیاری هم اشعاری سروده، که از محبوبیت خاصی در منطقهٔ بختیاری (شامل استان‌های خوزستان، چهارمحال بختیاری، شرق لرستان و غرب اصفهان) برخوردار است.

شعرهای امین‌پور از حیثِ بلاغی ارزشمند بوده و بر ظرفیت‌ها و توانمندیِ زبان فارسی افزوده‌است. استفاده از آرایه‌ی ایهام یکی از برجسته‌ترین شگردهای او در شعر است. او توانسته ویژگی‌های سبکی و بلاغی شعر کلاسیک و شعر نیمایی را با شعرهایش تلفیق کند. یکی از عواملی که در نهایت، باعث برجستگی سبکِ اوست، نوآوری در بلاغت و درکِ انتظارِ مخاطبان امروز از شعر است. سلوکِ شعریِ وی را می‌توان همدردی با مردم توصیف کرد.

همسرِ امین‌پور، زیبا اشراقی، در سال 1396 با انتشار کتاب این ترانه بوی نان نمی‌دهد: سبک‌شناسی ترانه‌های قیصر امین‌پور به قلمِ مهدی فیروزیان عضو هیئت علمی دانشگاه تهران به جمع ناشران کشور پیوست.

وی پس از تصادفی که در سال 1378 داشت، همواره از بیماری‌های مختلف رنج می‌برد و دست کم دو عمل جراحی قلب و پیوند کلیه را پشت سر گذاشته بود. امین‌پور نهایتاً حدود ساعت ۳ بامداد سه‌شنبه 8 آبان 1386 بر اثر بیماری کلیه و قلب در بیمارستان دی تهران درگذشت. پیکر این شاعر در زادگاهش گتوند و در کنار مقبره‌ی شهدای گمنام این شهرستان به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

(حادثهٔ عشق)

بیا که حادثه ی عشق را شروع کنیم
ز شرق زخمی دل ناگهان طلوع کنیم

زمان، زمینهٔ شرک است شرممان بادا
که در مقابل هفت آسمان رکوع کنیم

اگر گرسنگی از سمت شب هجوم آرد
به طعم حوصلهٔ روزه، سد جوع کنیم

برای تنگی دل حجم شب وسیع تر است
بیا شبانه به درگاه او خشوع کنیم

دو دست آبی از این آستین فرا ببریم
فروتنانه در آن آستان خضوع کنیم

برای یافتن معنی صریح حضور...
به اصل نسخهٔ قاموس خود رجوع کنیم

مگر تمام شود حرف عاشقان قدیم
بیا که حادثهٔ عشق را شروع کنیم

"دکتر قیصر امین پور"

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

(غزل دلتنگی)

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره‌ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

"دکتر قیصر امین‌پور"

بوی بهار می‌شنوم از صدای تو

شعری از زنده‌یاد قیصر امین‌پور برای دخترش

(بوی بهار)

بوی بهار می‌شنوم از صدای تو
نازکتر از گل است گلِ گونه‌های تو

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل ، نفس آشنای تو

ای صورت تو آیه و آیینه ی خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم! که بریزم به پای تو

امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می‌تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانی شان ، لای لای تو

بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری ، برای من
دار و ندار و جان و دل من ، برای تو

"دکتر قیصر امین‌پور"