گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود

(هبوط ابد)

گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موجِ دل من، تشنه‌ی پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس‌که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود

کاش از روز ازل هیچ نمی‌دانستم
که هبوط اَبدم، از پی دانستن بود

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه‌ی طول سفر یک چمدان بستن بود

"دکتر قیصر امین‌پور"

بیا مرا ببر ای عشق! با خودت به سفر

(زمانه‌ی دیگر)

بیا مرا ببر ای عشق! با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر

مرا به حیطه‌ی محض حریق دعوت کن
به لحظه‌‌لحظه‌ی پیش از شروع خاکستر

به آستانه‌ی برخورد ناگهان دوچشم
به لحظه­‌‌های پس از صاعقه، پس از تندر

به شب­‌‌نشینی شبنم، به جشنواره‌ی اشک
به میهمانی پرشور چشم و گونه‌ی تر

به نبض آبیِ تب­‌‌‌دار در شبی بی­‌تاب
به چشم روشن و بیدارِ خسته از بستر

من از تو بالی بالا بلند می­‌خواهم
من از تو تنها بالی بلند و بالاپَر

من از تو یال سمندی، سهند مانندی
بلند یالی از آشفتگی پریشان‌تر

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانه‌ی دیگر...

"دکتر قیصر امین‌پور"

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری‌ام 

🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری‌ام
گل کرد خارْخار شب بی‌قراری‌ام

تا شد هزارپاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم در آیینه کاری‌ام

گر من به شوق دیدنت از خویش می‌روم
از خویش می‌روم که تو با خود بیاری‌ام

بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست بر آری به یاری‌ام

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری‌ام

تا ساحل نگاه تو چون موج بی‌قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری‌ام

با ناخنم به سنگ نوشتم : "بیا"، بیا
زآن پیشتر که پاک شود یادگاری‌ام

"دکتر قيصر امين پور"

با تیشه‌ی خیال تراشیده‌ام تو را

(رؤیای آشنا)

با تیشه‌ی خیال تراشیده‌ام تو را
در هر بُتی که ساخته‌ام دیده‌ام تو را

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده‌ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می‌دمد به باغ
من از تمام گل‌ها بوییده‌ام تو را

رؤیای آشنای شب و روز عمر من!
در خواب‌های کودکی ام دیده‌ام تو را

از هر نظر تو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده‌ام تو را

زیباپرستیِ دل من بی‌دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده‌ام تو را

با آنکه جز سکوت جوابم نمی‌دهی
در هر سؤال، از همه پرسیده‌ام تو را

از شعر و استعاره و تشبیه، برتری
با هیچ‌کس به جز تو نسنجیده‌ام تو را

"دکتر قیصر امین‌پور"

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی‌دانم 

(زلف پریشان)

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی‌دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی‌دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه‌ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می‌خوانم، نمی‌دانم

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه‌ی چشمت چه می‌دانم؟ نمی‌دانم

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانه‌ی خود عین مهمانم؟ نمی‌دانم

ستاره می‌شمارم سال های انتظارم را :
هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی‌دانم

نمی‌دانم بگو عشق تو از جانم چه می‌خواهد؟
چه می‌خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی‌دانم

نمی‌دانم به غیر از این نمی‌دانم، چه می‌دانم؟
نمی‌دانم، نمی‌دانم ، نمی‌دانم ، نمی‌دانم!!

"دکتر قیصر امین‌پور"

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن

(گام رسیدن)

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن

كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناكام ِ رسیدن

كی می‌شود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟

دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن

بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن

هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن

از آن كبوترهای بی‌پروا كه رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن

ای كالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن.

"قیصر امین پور"

پیش از این‌ها فكر می‌کردم خدا

(در وصف خدا)

پیش از این‌ها فكر می‌کردم خدا
خانه‌ای دارد كنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق كوچكی از تاج او
هر ستاره ، پولكی از تاج او

اطلس پیراهن او ، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان

رعد وبرق شب، طنین خنده‌اش
سیل وطوفان، نعره‌ی توفنده‌اش

دكمه‌ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ كس از جای او آگاه نیست
هیچ كس را در حضورش راه نیست

پیش از این‌ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه‌اش در آسمان، دور از زمین

بود ، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هرچه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می‌گفتند : این كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست

هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، كورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌كند

كج گشودی دست، سنگت می‌كند
كج نهادی پای، لنگت می‌كند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خواب‌هایم، خواب دیو و غول بود

خواب می‌دیدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهای سركشم

در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعره‌هایم، بی‌صدا
در طنین خنده‌ی خشم خدا ...

نیّت من ، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می‌كردم، همه از ترس بود
مثل از بر كردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده‌ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسأله

مثل تكلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

...

تا كه یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه‌ای دیدم، خوب و آشنا

زود پرسیدم : پدر! اینجا كجاست؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!

گفت : اینجا می‌شود یک لحضه ماند
گوشه‌ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه كرد
با دل خود، گفت و گویی تازه كرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه‌اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت : آری، خانه‌ب او بی ریاست
فرش‌هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی‌كینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی‌های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین‌تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می‌دهد

هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست...

...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را ، هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا

می‌توان با این خدا پرواز كرد
سفره‌ی دل را برایش باز كرد

می‌توان درباره‌ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چكه چكه ، مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سكوت آواز خواند

می‌توان مثل علف‌ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می‌توان در باره‌ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا :
پیش از این‌ها فكر می‌كردم خدا ...

"دکتر قیصر امین پور"

تو قلّه‌ی خیالی و تسخیر تو محال

(ای عشق!)

تو قلّه‌ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی!
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی‌نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچاره‌ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟
چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال...

"دکتر قیصر امین‌پور"

چشمه ها در زمزمه، رودها در شستشو

"لحظه‌ی سبز دعا)

چشمه ها در زمزمه، رودها در شستشو
موج ها در همهمه ، جوی‌ها در جستجو

باغ ، در حالِ قيام ، كوه ، در حالِ ركوع
آفتاب و ماهتاب، در غروب و در طلوع

سنگ، پيشانی به خاک ، ابر سر برآسمان
مثل گنبد خم شده ، قامتِ رنگين كمان

ابر در حالِ سفر ، آسمان غرقِ سكوت
بر سرِ گلدسته ها ، بالِ مرغان در قنوت

كاسه‌ی شبنم به دست ، لاله می‌گيرد وضو
بيدها گرمِ نماز ، بادها در های و هو

سرو سر خَم می‌کند ، غنچه لب وا می‌کند
در ميان شاخه ها، باد غوغا می‌کند

شاخه ها گل می‌کنند لحظه‌ی سبز دعا
دست‌ها پُل می‌زنند ، بين دل‌ها و خدا

"دکتر قيصر امين‌پور"

آیینه شمایید ، شما را نفروشید

(نفروشید)

این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید

تنها، بخدا، دلخوشی ما به‌دل ماست
صندوقچه‌‌ی راز خدا را نفروشید

سرمایه‌ی دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا آینه‌ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید ، شما را نفروشید

در پیله‌ی پرواز به جز کرم نلولد
پروانه‌ی پرواز رها را نفروشید

 یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله‌ی سعی صفا را نفروشید

 دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره‌ی دورنما را نفروشید

"دکتر قیصر امین‌پور"