یا به بهشت عاشقی با دل خسته رو مکن

(مرگ من آرزو مکن)

یا به بهشت عاشقی با دل خسته رو مکن
یا چو دم از بلا زدی، قصه‌ی آبرو مکن

لذت ننگ اگر چشی، نعره ز سینه برکشی
بشنو و در هوای نام، این‌همه های‌و‌هو مکن

در کف نازدیده‌ات هر مژه خنجری بوَد
خنجر نازدیده را در جگرم فرو مکن

عاشق دلشکسته را نیمه‌شبان به خانه بر
لیک به پيش كودكان بانگ عموعمو مکن

در بر چشم روشنم با همه سر به سر منه
بر در گوش تشنه‌ام، با همه گفتگو مکن

تا نرسد بر آن گلو، پنجه‌ی خشم تیره‌ام
باده ز جام دیگران، این‌همه در گلو مکن

بوسه به مرگ می‌زند شعله‌ی عشق سرکشم
ای همه آرزوی من! مرگ من آرزو مکن

گر به‌هوای انگبین، بر سر غنچه می‌روی
شیره‌ی جان چو می‌دهد قصه‌ی رنگ و بو مکن

آینه‌هاست در دلم، ای که فریب جان دهی
دعوی پاکدامنی، این همه رو به رو مکن !

"فریدون توللی"

دل رنجه ز درد است، دوا را که خبر کرد؟

(که خبر کرد؟)

دل رنجه ز درد است، دوا را که خبر کرد؟
بر کامِ دل، آن کامروا را که خبر کرد؟

رسواییِ گُل زآن لبِ پُر خنده اگر نیست
آن بلبلکِ نغمه‌ سرا را که خبر کرد؟

صد بار سفر کردم و آسوده نشستم
این همسفرِ راهِ فسا را که خبر کرد؟

سنبل که خبردار نبود از سرِ زُلفش
تا قصّه بَرد، بادِ صبا را که خبر کرد؟

دوشینه، دِل از دستِ غمش غرقه بِه خون بود
آن دستِ خوشِ عقده‌ گشا را که خبر کرد؟

لب، از پیِ نفرینِ تو خودکامه گشودم
در این دلِ پُرکینه، دعا را که خبر کرد؟

"فریدون توللی"

امشب چه شد که آن در میخانه باز نیست؟

(شبچراغ)

امشب چه شد که آن در میخانه باز نیست؟
وآن چنگ و نی به کار طرب، نغمه‌ساز نیست؟

شمع سرای روشن محمود برده‌اند؟
یا صد غلام هست و به چشمش ایاز نیست

دوشینه زخمه های خوش‌ات باغ نغمه بود
امشب به هر رهی که زنی دلنواز نیست

خون می‌خورم چو غنچه که جز باد صبحدم
در این زمانه مَحرم پیغام راز نیست

راهی که سر به درگه مقصود می‌نهد
صد عمر اگر درآن به سر آید دراز نیست

آواره گرد وادی تشویش را بگو
آن قبله‌ای که می‌طلبی در حجاز نیست

شاهین هنوز طعمه ز گنجشک می‌خورد
شاهین دادسنج طبیعت، تراز نیست

با داریوش، شوکت اسکندری گذشت
جبر است؛ این گناهِ نشیب و فراز نیست

کُرنش خدای را سزد ای جان! که بر درش
شاه و گدا ز رحمت او بی نیاز نیست

آهن ربای مانده ز لرزندگی به قطب
گوید که بر تو ای دل حق‌بین! نماز نیست

ترسنده غوک گوشه‌ی مرداب را بگو
گر بر تو آفتی رسد از شاهباز نیست

زین رنگ و نغمه ها که زدم بر حدیث دل
بشنو دمی که قصه‌ی دل جانگداز نیست

بر چنگ چامه‌ساز (فریدون) ز موی دوست
ابریشمی بوَد که به هر چنگ و ساز نیست.

"فریدون توللی"

عاشق دل‌فسرده ام آتش جان من چه شد؟

(فرّ کیان من شد؟...)

عاشق دل‌فسرده ام آتش جان من چه شد؟
سوز درون من چه شد؟ شور نهان من چه شد؟

برده مرا کشان کشان این دل زار خونفشان
تا دل شهر خامشان نام و نشان من چه شد؟

جنگی در شکسته ام زار و نزار و خسته ام
با دل و دست بسـته ام تیغ زبان من چه شد؟

خانه به کام دزد و من بسته لبی ، ز بیم تن
بر سر خلق انجمن شور و فغان من چه شد؟

بینم و های و هو کنم خیزم و جستجو کنم
تا به ستیزه رو کنم تیر و کمان ِ من چه شد؟

رانده ی بی پناهی ام رنجه ی بی گناهی ام
در تب این تباهی ام شادی جان من چه شد؟

دل همه ساله زار غم، جان همه روزه در ستم
با همه تاج و تخت جم ، فر کیان من چه شد؟

"فریدون توللی"

فرو بارد ، چو مروارید شبنم ها به شبدرها

(بر سبزه‌ها)

فرو بارد ، چو مروارید شبنم ها به شبدرها
به خاموشی گراید ، نور نازآلود اخترها

سحر ، مستانه ، از کهسار گردون‌سا به زیر آید
چو سنجابی، که لغزد ، گاه ناز از دوش دلبرها

خرامد صبح نوروزی، ز بستان‌ها به بستان‌ها
گریزد ، دیو تاریکی ، ز سنگرها به سنگرها

غریو از دشت خواب آلود رنگین جامه برخیزد
زرافشانی کند، چون مهر تابان ، بر صنوبرها

ز هر سو ، هدهدی، کبکی، تذروی، بلبلی، ساری
خروشد، با قناری ها . پرستوها ، کبوترها

چو آن رسوا نسیم، از کوهساران ، مشک بیز آید
نفس در سینه عطرآگین شود ، از بوی گلپرها

در آندم کیستم من، نغمه سازی، چامه پیوندی
که طاووسانه، بر یادت گشایم نیلگون پرها ؟

بهاران گر امان بخشد، (فریدون) را به شیدایی
کند بر سبزه ها، با سبزچشمان، می به ساغرها

"فریدون توللی"

ترسم ز فرط شعبده، چندان خرت کنند

(سزای خویش)

ترسم ز فرط شعبده، چندان خرت کنند
تا داستان عشق وطن ، باورت کنند

من رفتم از چنین ره و دیدم سزای خویش
بس کن تو ، ورنه خاک وطن بر سرت کنند

گیرم ، ز دست چون تو نخیزد خیانتی
خدمت مکن، که رنجه به صد کیفرت کنند

گر واکند حصار "قزل قلعه" لب به گفت
گوید چه پیش چشم تو با همسرت کنند

بر زنده باد گفتن این خلقِ خوش گریز
دل بر مَنه! که یک تنه در سنگرت کنند

پتک اوفتاده در کف ضحاک و این گروه
خواهان آن که کاوه ی آهنگرت کنند.

"فریدون توللی"

بیوگرافی و اشعار استاد فریدون توللی

https://uploadkon.ir/uploads/598a24_23فریدون-توللی.png

(بیوگرافی)

شادروان استاد فریدون تَوَلَّلی شاعر، فعال سیاسی و باستان‌شناس ایرانی به سال 1298 در شیراز به دنیا آمد. والدینش از تیرهٔ توللی طایفه عملهٔ قشقایی بودند. پس از پایان دورهٔ آموزش‌های دبستانی و دبیرستانی در این شهر، وارد دانشگاه تهران شد و در سال 1320 در رشتهٔ باستان‌شناسی دانشکده ادبیات این دانشگاه فارغ‌التحصیل گردید.

سپس به کار باستان‌شناسی روی آورد و تا امرداد 1322 چندی رئیس ادارهٔ باستان‌شناسی استان فارس بود. توللی، پس از شهریور 1320 وارد فعالیت‌های سیاسی شد و به نوشتن مقالات سیاسی در نشریات حزب توده و مجموعهٔ سیاسی طنزآمیزی با نام «التفاصیل» پرداخت. توللی پس از کودتای 28 امرداد از فعالیت‌های سیاسی دست شست و در کتابخانهٔ دانشگاه پهلوی شیراز به کار مشغول شد. توللی بر اثر آشنایی با نیما یوشیج در شعر به‌شیوهً جدید گرایش یافت و به یکی از پیشروان آن تبدیل شد. دفترهای شعر «رها» و «نافه» او محصول همین دوران است. وی بعدها به مخالفت با فرم آزاد نیمایی پرداخت و مجموعه‌ای از غزل و قصیده به شیوهٔ قدیم را با نام «پویه» منتشر کرد.

توللی با زبان فرانسه آشنایی داشت و اشعاری از شاعران فرانسه‌زبان را به فارسی برگردانده‌است. او سرانجام پس از سال‌ها بیماری قلبی در 9 خرداد 1364 درگذشت. همسر وی مهین توللی بود که از آن‌ها سه فرزند به نام‌های نیما و فریبا و رها به‌جای مانده‌است. توللی به‌خاطر علاقهٔ زیادش به نیما نام او را بر نخستین دختر خود می‌گذارد. ویژه‌نامهٔ توللی در شمارهٔ هشتاد و پنج مجلهٔ بخارا با مقالاتی از محمدرضا شفیعی کدکنی، محمدافشین‌ وفایی، مهدی فیروزیان، علی‌اکبر سعیدی سیرجانی و… در زمستان 1390 منتشر شده‌است.

‌روحش شاد و یادش گرامی باد‌

(قصه ی ما)

معرفت نیست درین معرفت آموختگان
ای خوشا دولت دیدار دل افروختگان

دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد ازین دست من و دامن لب دوختگان

عاقبت بر سر بازار فریبم بفروخت
ناجوانمردی این عاقبت اندوختگان

شرمشان باد ز هنگامهٔ رسوایی خویش
این متاع شرف از وسوسه بفروختگان

یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنالید به حالم دل کین توختگان

خوش بخندید رفیقان که درین صبح مراد
کهنه شد قصه ی ما تا به سحر سوختگان

"فریدون توللی"

بلم ، آرام چون قویی سبکبال

(کارون)

بلم ، آرام چون قویی سبکبال
به نرمی بر سر كارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشید
ز دامان افق بيرون همی رفت

شفق بازی كنان در جنبش آب
شكوه ديگر و راز دگر داشت
به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری كه پاورچین گذر داشت

جوان پارو زنان بر سينه ی موج
بلم می‌راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگين در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود:

"دو زلفونت بود تار ربابم
چه می‌خواهی ازين حال خرابم
تو كه با مو سر ياری نداری
چرا هر نيمه شو آیی به خوابم"

درون قايق از باد شبانگاه...
دو زلفی نرم نرمک تاب می‌خورد
زنی خم گشته از قايق بر امواج
سرانگشتش به چين آب می‌خورد

صدا چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می‌گشت
جوان می‌خواند سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می‌گشت :

"تو كه نوشم نئی نیشم چرایی
تو كه يارم نئی پيشم چرایی
تو كه مرهم نئی زخم دلم را
نمک پاش دل ريشم چرایی"

خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نيلوفری داشت
ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سری با او، دلی با ديگری داشت

ز ديگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پيش می‌راند
چراغی كورسو می‌زد به نيزار
صدایی سوزنام از دور می‌خواند

نسيمی اين پيام آورد و بگذشت:
"چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی"
جوان ناليد زير لب به افسوس
"که یک سر مهربونی ، درد سر بی"

"فریدون توللی"