تا کی چو باد، سر بدوانی به وادی‌ام؟

(ساز عبادی)

تا کی چو باد، سر بدوانی به وادی‌ام؟
ای کعبه‌ی مراد ! ببین نامرادی‌ام‌...

دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گویی چراغ کوکبه‌ی بامدادی‌ام

چون لاله‌ام ز شعله‌ی عشق تو یادگار
داغ ندامتی است که بر دل نهادی‌ام

مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام
اما تو طفل بودی و از دست دادی‌ام

چون طفل اشک پرده دری شیوه‌ی تو بود
پنهان نمی‌کنم که ز چشم اوفتادی‌ام

فرزند سرفراز خدا را چه عیب داشت
ای مادر فلک! که سیه بخت زادی‌ام؟!

بی تار طرّه‌های تو مَرهم گذار دل
با زخمه‌ی صبا و سه تار عبادی‌ام

در کوهسار عشق و وفا آبشار غم
خوانَد به اشکِ شوقم و گلبانک شادی‌ام

شب بود و عشق و وادی هجران و (شهریار)
ماهی نتافت تا شود از مِهر ، هادی‌ام .

«استاد شهریار»

لبت تا در شکفتن لاله‌ی سیراب را ماند

(سیل روزگار)

لبت تا در شکفتن لاله‌ی سیراب را مانَد
دلم در بی‌قراری چشمه‌ی مهتاب را مانَد

گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو
به شب‌های دل تاریک من مهتاب را ماند

خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان
که لاله، ساغر و، شبنم، شراب ناب را ماند

بتا گنجینه‌ی حسن و جوانی را وفایی نیست
وفای بی مروّت، گوهر نایاب را ماند

بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانی‌است
حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند

به‌جز خواب پریشانی نبود این عمر بی‌حاصل
کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند

سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست
خدا را (شهریار) این طبع جوی آب را ماند .

«استاد شهریار»

خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم

(یک عمر شیدایی)

خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان، شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب‌آویزان چه می‌خواهند از جانم

پریشان یادگاری‌های بر بادند و می‌پیچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ‌ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم

مگر کفاره‌ی آزادی و آزادگی‌ها بود
که اعصابم غل و زنجیر گشت و صبر زندانم

به بحرانی که کردم آتشم شد از عرق خاموش
خوشا آن آتشین‌تب‌ها که دلکش بود هذیانم

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

نه جامی کاو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کاو برآید از سر شوریده سامانم

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
به اشک توبه خوش کردم که می‌بارد به دامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که من واخواندن این پنجه‌ی پیچیده نتوانم

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی بَرد سوز و گداز من به یارانم

بیا ای کاروان مصر آهنگ کجا داری؟!
گذر بر چاه کنعان کن من آخر ماه کنعانم

سرود آبشار دلکش پس‌قلعه‌ام در گوش
شب پاییز تبریز است و در باغ گلستانم

گروه کودکان سرگشته‌ی چرخ و فلک بازی
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم

به مغزم جعبه‌ی شهر فرنگ عمر بی حاصل
به چرخ افتاده و گویی در آفاق‌است جولانم

چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورق‌های صاحب‌کشته‌ی سرگشته می‌مانم

ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
چه می‌گویم نمی‌فهمم چه می‌خواهم نمی‌دانم

به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم

کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمری‌است مهمانم

به نامردی مکن پستم بگیر ای آسمان دستم
که من تا بوده و هستم غلام شاه مردانم

چه بیمِ غرقم از عُمّان که جُستم گوهر ایمان
دلا هرچند کز حرمان هنر بس بود تاوانم

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان عشق و (شهریار) شعر ایرانم .

«استاد شهریار»

گل و شمعم به مزار دلِ خونین آمد 

https://uploadkon.ir/uploads/825018_25روز-شعر-و-ادب-پارسی.jpg

۲۷ شهریور، روز شعر و ادب پارسی گرامی باد.

(کوکبه‌ی قدسی)

گل و شمعم به مزار دلِ خونین آمد
گفت پاشو که مسیحات به بالین آمد

ناخدا نوح نبی بود که کشتی نجات
راه طوفان زد و با بال دل و دین آمد

قاصد کوی خدا را چه بنامیم ای دوست؟!
چه بهْ از آن‌که به سر سوره‌ی یاسین آمد

یارب این شاخه گل از شش جهتش دار نگاه
این دعا کردم و از شش جهت آمین آمد

جشن این کوکب و این کوکبه‌ی قدسی را
همه آفاق به آیینه و آیین آمد

نامه‌ات با خط و خال خُتنی هرجا رفت
گوییا قافله‌ی نافه‌اش از چین آمد

دهن مانی و صورتگر چین می‌چاید
که تواند به چنین نقش نگارین آمد

آیتی خواندم ازین نسخه‌ی قانون که شفاست
چشم خودبینم ازین سُرمه خدابین آمد

خبری بود به یعقوب که یوسف در مصر
مژده‌ای بود به فرهاد که شیرین آمد

نوشی از داروی سیمرغ به سهراب رسید
یا که وِیس از پی پرسیدن رامین آمد؟

همت ای پیر که با چنته‌ی خالی نرود
گلِ مولا که به کشکول و تبرزین آمد

(شهریار) این غزل طُرفه به تلقین سروش
چون رقم خواست‌زدن، خواجه به تحسین آمد.

"استاد شهریار"

چند بارد غم دنیا به تن تنهایی

(دنیای دل)

چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی

تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

لاله‌ای را که بر او داغ دورنگی پیداست
حیف از ناله‌ب معصوم هزارآوایی

آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی
گرچه انگیختم از هر غزلی غوغایی

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی

تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی

همه در خاطرم از شاهد رؤیایی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

گاه بر دورنمای افق از گوشه‌ی ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

انعکاسی‌است بر آن گردش چشمِ آبی
از جمال و عظمت چون افق دریایی

دست با دوست در آغوش نه حد من و توست
منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

(شهریارا) چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته‌ای دنیایی ؟!.

"استاد شهریار"

ستون عرش خدا قائم از قیام محمد (ص)

(السلام علیک یا رسول الله الاعظم)

(مقام محمد)

ستون عرش خدا قائم از قیام محمد (ص)
بین که سر به کجا می‌کشد مقام محمد

به جز فرشته‌ی عرش‌آشیان وحی الهی
پرنده پَر نتواند زدن به بام محمد

به کارنامه‌ی منشور اسمانی قران
که نقش مُهر نبوّت بود به نام محمد

سوار رُفرف معراج در نوشت سماوات
سرود صف ‌به‌ صف قدسیان سلام محمد

گسیخت هرچه زمان و گریخت هرچه مکان بود
که عرش‌ و فرش به‌هم دوخت زیر گام محمد

اذان مسجد او زنگ کاروان قرون بین
خدای را چه نفوذی‌است در کلام محمد

خمار صبح قیامت ندارد این می نوشین
که جلوه‌ی ابدیت بوَد به جام محمد

به شاهراه هدایت گشود باب شفاعت
صلای خوان کرم بین و بار عام محمد

علی که کون و مکانش غلام حلقه به گوش‌اند
مگر نه فخرکنان گفت من غلام محمد

بلی همان شه مردان و قرن اول اسلام
مگر نه شیر خدا گشته در کنام محمد

حریم حرمتش این بس که در شفاعت محشر
بمیرد آتش دوزخ به احترام محمد

گرت هوای بهشت است و حوض کوثر و طوبا
بیا به سایه‌ی ممدود مستدام محمد

سریر عزت عقبا حلال امّت او باد
که بود راحت دنیای دون، حرام محمد

اذان صبح عراقش صلای قتل علی، بین
نوای زینب کبری، نماز شام محمد

پیام پیک الهی چگونه بشنود آن قوم
که پنبه کرده به گوش دل از پیام محمد

به رغم فتنه‌ی دجال کور باطن ما باش
که وحش و طیر شود رام با مرام محمد

هنوز جلوه نداده‌است نور خود به تمامی
خدا به جلوه کند نور خود تمام محمد

قیام قائم آل محمد است و کشیده
به قهر صاعقه شمشیر انتقام محمد

به ذوالفقار علی دیدی استقامت اسلام
کنون به قامت قائم ببین قوام محمد

به کام دل نرسد (شهریار) در دوجهان کس
مگر خدا دوجهان را ، کند به کام محمد .

"استاد شهریار"

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی

(ماه سحرخیزان)

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمعِ عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاک‌پایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پَریدی و، مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه‌ی چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو اُنس‌ام بوَد با لاله‌ی وحشی
غزال من! مرا سرگشته‌ی کوه و کمر کردی

به گردش‌های چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق ازین آفاق گردی‌ها خبر کردی

به شعر (شهریار) اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه‌سر ما را به شیدایی سمر کردی

"استاد شهریار"

امشب از دولت می، دفع ملالی کردیم

(غزل و غزال)

امشب از دولت می، دفع ملالی کردیم
این‌هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام، مجالی کردیم

تیر از غمزه‌ی ساقی، سپر از جام شراب
با کمان‌دار فلک جنگ و جدالی کردیم

غم به روئین‌تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم

باری از تلخی ایام به شور و مستی
شِکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم

روزه‌ی هجر شکستیم و هلال ابرویی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم

بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه‌ی زرّین پر و بالی کردیم

مکتب عشق بماناد و سیه حجره‌ی غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم

چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه، آیینه‌ی خورشید جمالی کردیم

عشق اگر عمر نه‌پیوست به زلف ساقی
غالب آن‌است که خوابی و خیالی کردیم

(شهریارا) غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی، صید غزالی کردیم.

"استاد شهریار"

با رنگ و بویت ای گل! گل رنگ و بو ندارد

(محراب ابروانت)

با رنگ و بویت ای گل! گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان، آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت، از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار‌سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

محراب ابروانت خوانَد نماز دل‌ها
آری بمیرد آن دل کز خون وضو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید‌روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

در تار طرّه‌ی شب تا روی روز بنهفت
دل نیست کو تعلق با تار مو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنه‌ی دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با (شهریار) بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد.

"استاد شهریار"

در پناه سایه رفتم سرو ناز خویش را

(ماه مهمان نواز)

در پناه سایه رفتم سرو ناز خویش را
میهمان بودم مه مهمان‌نواز خویش را

بخت با من سازگار و ماه با من مهربان
شکرها کردم خدای کارساز خویش را

سرو ناز قامتش از سر نهاده سرکشی
تُرک چشمش گفته تَرک تُرکتاز خویش را

یار چندان باده‌ام پیمود تا چون شاخ بید
از نسیم لطف دیدم اهتزاز خویش را

کس به جامی نیست ما افتادگان را دستگیر
ای بنازم ساقی مسکین نواز خویش را

عاشقی و مستی و یاران ظریف و نکته سنج
چون توانی داشتن پوشیده راز خویش را

شاهد خواب آمد و چشم حریفان بست و شمع
داد بر من نوبت سوز و گداز خویش را

هر یک از یاران ز مستی بر کناری خفت و من
برکنار از خواب دیدم چشم باز خویش را

جا به تقریبی گرفتم در بر دلبر ولی
داشتم در کف عنانِ حرص و آز خویش را

با سر زلفی که کوتاه است از او دست امید
آشنا دیدم بسی دست دراز خویش را

او به خواب ناز و من با طرّه‌ی دلبند او
تا سحرگه داشتم راز و نیاز خویش را

از مه رخسار او نشناختم باز آفتاب
تا سحرگاهان قضا کردم نماز خویش را

(شهریارا) میهمان ماه خود بودن خوش‌است
ورنه از جان قانعم نان و پیاز خویش را

"استاد شهریار"