بيداد عشق بود و بلای معلمی

(بلای معلمی)

صبح است و گاه شادی و هنگام خرمی
شب از چمن گذشته و گلبرگ شبنمی

آوازخوان چکاو خوش آهنگ در هوا
گیسوکشان بنفشه ی سرمست بر زمی

ریزد نسیم گل ز دهان سپیده دم
بر کوهسار شادی و بر دشت خرمی

گسترده مهر جامه ی زرین به تیغ کوه
فرخنده کرده باغ به فرخنده مقدمی

خرم کسی‌که شادی این صبح زآن اوست
وز تاب مهر نیست چو من خاطرش غمی

گامی زند به مستی و آزادی و امید
وز دیو_بچگان نبرد رنج همدمی

دو مرگ بود آنچه مرا پير كرد و كشت
بيداد عشق بود و بلای معلمی

گر بستمی به تربيت سگ ميان خويش
بهْ بود تا به تربيت نسل آدمی

سگ، مردمی به سر برد و آشنا شود
وز آدمی نيايد جز نيش كژدمی

در كشوری كه اين ثمر دانش است و علم
پيداست كان ديار كجای است و مردمی

نفرين برآن كسی‌كه درین ره چو من بَرد
زجری بدين گرانی و ، اجری بدين كمی

دكتر مهدی حميدی شیرازی
تهران _ 1320

عشوه آغازید موسی با خدا

موسی (علیه‌السلام)

چون که خود را دید در خورد ندا
عشوه آغازید موسی با خدا

آینه، خورشید را در پیش دید
آن جهان نور را در خویش دید

اوست دریا خود نداند یا در اوست
قطره در دریاست یا دریا در اوست

پای بیرون کرد از حدّ گلیم
رخصت دیدار می‌جوید کلیم

او به لطف ایزدی خو کرده بود
هرچه این می‌کرد خود او کرده بود

گرچه درد عشق از درمان بری ست
گفته‌اند از عشق بدتر خوگری ست

در دلی کاین هر دو هم فرمان شود
این‌ات آن دردی که بی‌درمان شود

سیل عشقش کند بنیاد دها
گفت :کای از چوب کرده اژدها

آسمان‌ها گشت و موسی پیر گشت
موی مشکینش به خدمت شیر گشت

گر چه خارا موم شد در مشت او
رفت از فرمان او انگشت او

لشکر فرعومون را در هم شکست
لیک از بار زمان کم کم شکست

اندک اندک مرد کم کم پیر شد
دیر شد هنگام دیدن دیر شد

از تو در دل صد غم کاریش هست
جای آن کز خاک برداریش هست

کودکی بودم به آب انداختیم
محبسی بر موج دریا ساختیم

پیش فرعونم به آتش توختی*
خود از آن آتش زبانم سوختی

پس به چوپانی بریدم از کسان
خانه کردم زیر بال کرکسان

گوسفندان را به صحرا هی زدم
آتشی از دردها در نی زدم

نان خشکی، جام آبی داشتم
آفتاب و ماهتابی داشتم

داشتم دور از جهان خاکیان
خرمی از غفلتی چون ماکیان

شانه‌ها آسوده از بار خرد
غافل از آن‌ها که بر من بگذرد

خود تو می‌دانی که در آن بی‌خودی
سهمگین بانگی برآمد ایزدی

خاست آوایی، فضایی تار شد
برق زد دستی، عصایی مار شد

گشت چوپان‌بچه از پیغمبران
گوسفندانش بدل شد با خران

هرشب از دریا غلامک آب برد
وآخرش دریای بی‌ پایاب برد

ناخدا گر جامه را بر تن درد
هر کجا خواهد خدا کشتی برد

هان ز جا برخیز و نیش مار کش
ببر سوزن‌خورده را تیمار کش

موسم زرع است، گاوان پیش کن
این دو کف خاک جهان را خیش کن

گرچه صد من ارزنک را نی شمار
نی شمار آن را چو می‌دانی شمار

بندگان را وارهان از بندگی
مردگان را ده صلای زندگی

در شکن اهرام جفت و طاق را
آتش افکن تخته و شلاق را

اشک خون بر تشت مردم ‌تاب ریز
لشکر فرعون را در آب ریز

رهروان را باز گیر از گمرهان
تات بر رخ افکنند آب دهان

تن سپر کن پیش تیر قبطیان*
تا شوی آماج طعن سبطیان*

دیو خویان را دوای درد باش
چون ددان یک عمر صحراگرد باش

کیمیا کردن به قارون یاد ده
رنج خود از گنج او بر باد ده

سامری را علم و فن تعلیم کن
زآن سپس گوساله را تعظیم کن

وای ازین احکام جان‌فرسای تو
مرد از پیغمبری موسای تو

تو در اینان چیزکی کم ساختی
جان غول و جلد آدم ساختی

گر توانم کوه پیش و پس کنم
کی توانم ناکسان را کس کنم؟

وه ز اسراییل و فرزندان وی
زود بُر و دیر پیوندان وی

تا دمی موسای تو زایشان جداست
باز هم گوساله‌شان جای خداست

تا تو را خلق جهان این مردم‌اند
در جهان موسی و جز موسی گم‌اند

هر چه از این پیش جان کندم بس است
بس بود یک حرف گر پیشت کس است

گفت گریان خواجه‌ای را زرخرید
چون به بازاریش با گوهر خرید

چند از عمرم خریدی ای ثنی
گفت چندانی که هستی از منی

گر تو خود آن خواجه‌ای من آن غلام
السلام ای خواجه ی من والسلام

آن که شد از نیل با نیروی تو
آرزویی دارد اینک روی تو

پشت دو تا کرد و گرم و سرد دید
درد دید و درد دید و درد دید

جز تو از هر دیدنی سیریش ماند
حسرت وصل و غم و پیریش ماند

هست جانش خسته از بار تنش
نیست از پیش تو پای رفتنش

وارهان از خویش و آزادیش ده
غرقه کن در خویشتن، شادیش ده

بود این آوازها در نای او
ناگهان لرزید زیر پای او

پیش چشمش برقی از آن دور زد
سیل نوری آمد و بر طور زد

آسمان ها پر ز رعد و برق شد
کوه در هم ریخت، موسی غرق شد

کس نمی‌داند که در آن بی‌خودی
چه ز نیکی دید یا چه از بدی؟

روز سوم کآفتاب از کوه ریخت
صبحدم بر آن تن بشکوه ریخت

جست از جا آفتاب خاوری
جزم در اندیشه‌ی پیغمبری

موی‌ها ژولیده، در هم ریخته
اشک شادی از مژه آویخته

روی خاک آن چهره ی خندان کشید
داشت نان‌خشکیده‌ای، دندان کشید

بوسه زد بر آن عصای ظلم‌سوز
رو به خلق آورد دوشادوش روز

نرم نرم از کوهسار آمد فرود
این خدا بود این دگر موسی نبود

دکتر مهدی حمیدی شیرازی

41/12/7 تهران

توختن : این لغت از اضداد است و معانی متعددی دارد، خواستن، جستن، آرزوکردن، گزاردن، فروکردن، کشیدن، اندوختن، دوختن، سوختن، نمودن و آشکارکردن

قبطیان : گروهی از مردم مصر که آباء و اجدادشان در مصر بوده، بر خلاف سبطیان

سبطیان : گروه از یهود، فرزندان یعقوب (ع)...

خوشه چین هیچ خرمن نیستم

(نیستم)

خوشه چین هیچ خرمن نیستم
گوهر خلقی به دامن نیستم

ارزنی از خوشه های دیگران
گر نکو بینی به خرمن نیستم

عاریت کردم گهی از دوستان
تا بدانندم که دشمن نیستم

معدن پیشینیان دیدم تمام
بی‌خبر از هیچ معدن نیستم

گر کشد کلکم سر از فن کهن
کهنه کارم غافل از فن نیستم

ور دریدم جوشن رویین تنان
رستم بی خود و جوشن نیستم

گشته‌ام چون بلبلان هر گلشنی
بلبل نادیده گلشن نیستم

همزبان پیرها گشتم گهی
تا ببینی طفل الکن نیستم

هر کجا رفتم به استقبال کس
دید مرد پشت کردن نیستم

کوفتم با تیغ هر کس بر سرش
تا بدانی پاره آهن نیستم

راست خواهی زاوستادان سخن
کس به استادی معین نیستم

پنجه بردم پیش هر رویین تنی
گفت من مرد تهمتن نیستم

در جوانی گردنم افراشته ست
منت پیران به گردن نیستم

تا منم گر این سخن پیدا نشد
می‌شود پیدا ولی من نیستم

"دکتر مهدی حمیدی شیرازی"

به دلم از جنبش فروردین ، هوسِ آن طرفه نگار آمد 

(زمزمه ی بهار)

به دلم از جنبش فروردین ، هوس ِ آن طرفه نگار آمد 
بزن ای مطرب، بزن ای مطرب! که زمستان رفت و بهار آمد 

همه جا زیبا، همه جا رنگین، همه جا گلبن، همه جا نسرین 
همه جا از جنبش فروردین، چمن پژمرده به بار آمد

سر و صورت شسته گل از باران، چو عروسان خفته به گلزاران 
به چمنزاران، به سمنزاران، به سحر آوای هزار آمد 

همه جا زیور، همه جا دلبر، همه جا شیرین همه جا شکر 
همه جا مینا همه جا اخگر، که چمن آمد، که نگار آمد

چمن و دشت و سَمَنان زیبا، گل یاس و نسترنان زیبا 
بتکان زیبا، سخنان زیبا، گل نو، بشکفته عذار آمد

ز گلان رویی، ز هوا بویی، ز بتان مویی، زچمن جویی 
همه جا آوای پرستویی، ز یمین آمد، ز یسار آمد 

من و شیدایی، من و رسوایی، من و زیبایی، من و خودرایی 
تو و این اندیشه ی سودایی، که بهار این‌گونه هزار آمد 

چه زنی نیشم؟ چه کنی ریشم؟ چه دهی پندم؟ برو از پیشم 
که من از این گفته نیندیشم، به سرم زین گفته دوار آمد 

دلم از اندوه و شکیبایی، شده رسوایی، شده غوغایی 
سرم ازآن دختر هرجایی ، همه شب کانون شرار آمد

شنوم از پیر خرد پندی، بنشینم پیش گلان چندی 
بزنم چون غنچه شکرخندی، بر آن نرگس که خمار آمد 

ز گلستان گلبن و نسرینی، ز لب او بوسه ی مشکینی 
ز (حمیدی) گفته ی شیرینی، که ز بحرش نغمه ی تار آمد

دکتر مهدی حمیدی شیرازی

20/12/23

مهرگان خنده زد از مردن شهریور من 

(باد پاییز)

مهرگان خنده زد از مردن شهریور من 
باد پاییز ، بجنبید و بجنبد سر من 

برگ ریز آمد و در برگ خزانی خواندم 
كه یكی برگ دگر كنده شد از دفتر من 

كودكی بودم و ناگاه مرا كرد جوان 
مرگ اسفند مه و زادن شهریور من 

بیم آن است كه تا چشم زنم پیر شوم 
خستگی آید و پیری و نشیند بر من 

رخت بر بندد شادی و جوانی و نشاط 
تیرگی راهنما گردد و غم رهبر من 

موی كافوری و قوز كمر و چین جبین 
زینت آرای سر من شود و پیكر من 

پیش آیینه هراس آیدم از دیدن خویش 
چون ز كافور سخن گوید مشک تر من 

روزی آید كه من و دلبرم از هم پرسیم 
كه چه حسن تو برانگیخت شبی خاطر من؟ 

هیچم از رنج شب پیری ، اندیشه نبود 
گر چو من پیر نمی‌شد بت افسونگر من 

ای دریغا كه بدو نیز نپاید گیتی 
خرد و بشكسته شود نوش لب لاغر من 

روزگاری شود آن طره ی پیچنده سفید 
خبر از مرگ دهد شاخک سیسنبر من 

پشت او خم شود از خستگی سال و مهان 
فرودین ها ببرد تاب و تف آذر من  

برسد عاقبت كار بدانجا كه شبی 
از بر او بگریزم من و او از بر من

گاه لطف آرد و آن چهره بگیرد كه ببوس 
گویمش حاشا كلا كه تویی مادر من 

كی زنم بوسه بر آن چهرهٔ پر چین و شكن
كاتش عشق كشد شعله ز خاكستر من 

گرچه پیرم چه بسا نرگس شهلا كه مراست 
نوز جوینده در این كشور پهناور من 

دلبر عهد جوانی منا بوسه مخواه 
روز پیری ز لبم زین لب پر شكر من 

تو ندانی كه مرا خستگی و پیری نیست 
تا همی جنبد دریای پر از گوهر من 

پسرانند مرا دختركانند مرا 
كه جوان داشته در پیری من منظر من 

نتوان گفت مرا كت پسر و دختر نیست 
نظم و نثر است مرا خود پسر و دختر من 

هر چه بر عمر جهان بگذرد ارزنده تر است 
این نكویان درخشنده تر از اختر من 

از پس مرگ من اینان سخن از من گویند 
پر ز آوازه كنند از من بوم و بر من 

وای بر من چكنم گر به شب پیری من 
دست از عشق كشد طبع سخن پرور من 

در خیالش همه شب خسبم و هر صبح پگاه 
بوی نسرین و سمن خیزد از بستر من 

گر مرا هیچ كسی هیچ كسی انگارد 
هست دستی كه از او باز كشد كیفر من 

عشق اگر نیست مرا زندگی و شادی نیست 
طایر قدسم و از عشق بود شهپر من 

من همینم كه مرا دیده و بینند كسان 
چون مرا زاد چنین زاد مرا مادر من 

گر بمیرم پس از این آرزرویی نیست مرا 
كه بنازد به نكونامی من كشور من 

"دکتر مهدی حمیدی شیرازی"
1319/05/20 

یکی مرغ دیدم به دامی اسیر

(پرنده ی اسیر)

یکی مرغ دیدم به دامی اسیر
که مرغی بدان سان فریبا نبود

بگفتم که این دام صحرانشین
سزاوار این مرغ صحرا نبود

گناهش چه بود این بلند آشیان؟
به جز آنکه سیمرغ و عنقا نبود

چه ماند به چنگ پلیدان خاک؟
همایی که هیچش تمنا نبود

دریغا که این پستی و تیرگی
سزای چنین مرغ والا نبود

تو نیز ای فریبا چنین نیستی؟
همان مرغ صحرا نشین نیستی؟

دکتر مهدی حمیدی شیرازی

آیینه خوار گشت به چشمم هرآینه

(آیینه)

آیینه خوار گشت به چشمم هرآینه
زیرا که دیدم آن چه نباید در آینه

آیینه گویدم که جوانی گذشت و رفت
افسوس بر گذشته و نفرین بر آینه

تا این زمان حکایت آینده می‌نمود
اکنون ز رفتن است سخن‌گستر آینه

دیگر به روی آینه دیدن مرا چه کار؟
کآید به چشم تیره ز تو بهتر آینه

آیینه را کسی نگرد کز فریب عشق
در چشم اوست نقشی از آن دختر آینه

من در میان آینه بینم خزان مرگ
در دیده ی دل است مرا نشتر آینه

آن‌کس که خون دیده در آیینه بنگرد
خونین چرا کند دل سیمین‌بر آینه

مرد خرد کسی که به آیینه دل نبست
زآن دم که باز ماند ز اسکندر آینه

دارد جهان به یاد که روزی نهفته بود
در جان خویش نقش رخ شکّر آینه

دکتر مهدی حمیدی شیرازی

پشّه‌ای گَردان چو گَردی در فضا

(پشه و شیر)

پشّه‌ای گَردان چو گَردی در فضا
پشت یال شیری افتاد از قضا

بس‌که آن ناچیز خودبینیش بود
پیش خود بر شیر سنگینیش بود

لحظه‌ای نگذشته ، با شیر کلان
گفت آن مسکین لاغر کای فلان:

گر تو را بر یال سنگینیم ما
بازگو تا بیش ، ننشینیم ما

شیر گفت از این زمان تا هر زمان
هرکجایی هرچه می‌خواهی بمان

گرنه خود گفتی به یالم جسته‌ای
من ندانستم کجا بنشسته‌ای

دکتر مهدی حمیدی شیرازی

آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند 

(آمد خزان)

آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند 
وز گل بجز حکایت سنگ و سبو نماند

زآن نقش‌های دلکش زیبا به روی باغ 
از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند

در پای گل که آن‌همه آواز بود و بانگ 
جز بانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند 

بر شاخه ها از آن‌همه مرغان و نغمه ها 
الای مرغ کوکو و بغض گلو نماند

ای آرزوی من! همه گل‌ها ز باغ رفت 
غیر خیال روی توام رو به رو نماند 

چیزی به روزگار بماند ز هر کسی 
وز ما به روزگار به جز آرزو نماند

باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی 
زآن پیشتر که پرسی و گویند او نماند 

"دکتر مهدی حمیدی شیرازی"

ای سنگ مزار اگرچه سنگینی

(سنگ ‌مزار)

ای سنگ مزار اگرچه سنگینی
 بر درد دل شکسته ، تسکینی 

وی خواب دراز اگرچه بس تلخی
در چشم بلا رسیده ، شیرینی 

وی بُرد سپید اگرچه مشئومی
 بر پیکر رنج برده ، آذینی 

وی خانه‌ی قبر اگرچه تاریکی
در دیده‌ی مرد خسته ، بالینی 

وی سنگ لحد اگرچه خارایی
زیر سر من ، ستبرق چینی

ای مرگ! شبی بیا و مردی کن
ما را فارغ ، ز رهنوردی کن 

"دکتر مهدی حمیدی شیرازی"