در خروش آمد مگر امروز دریا در غدیر

(دریا در غدیر)

در خروش آمد مگر امروز دریا در غدیر
کاین چنین شد چشمه‌ی خورشید، جوشا در غدیر

ماهِ مهرآیینِ گردونِ ولایت جا گرفت
بر سرِ دستانِ خورشیدِ دل‌آرا در غدیر

سَر بَر این خُمخانه خَم آور، که هر دم آسمان
می‌زند گلبوسه ها بر دستِ مولا در غدیر

ماه را خورشید همچون جانِ خود در بَر گرفت
اقترانِ مهر و مه دارد تماشا در غدیر

ماهِ خوبان می‌شود قائم مقامِ آفتاب
رازِ جانان است، بر یاران هویدا در غدیر

کاروان در کاروان عشق است و یاران جرعه‌‌نوش
عاشقان و ساقی و مهرِ اهورا در غدیر

(صائم) آنجا بود مستان را سری خَم، پیشِ خُم
بود غوغا، بود غوغا، بود غوغا در غدیر

"صائم کاشانی"

عیدِ قربان آمده، جان و دلم قربانِ تو

(قربانگاه عشق)

عیدِ قربان آمده، جان و دلم قربانِ تو
حنجرم بادا فدای خنجرِ بُرّانِ تو

دست در دستم نهاد از شوق، اسماعیلِ ذوق
تا نهم از جان و دل، سر بر خطِ فرمان تو

نازنینا ! ناز کن، چندانکه می‌خواهد دلت
گردنِ باریکِ ما و ناوکِ مژگانِ تو

تا به قربانگاهِ عشقت، آورم جان با شتاب
لب نهادم بر لبِ پیمانه‌ی پیمانِ تو

جرعه جرعه از نگاهت، نورها نوشیده‌ام
طفلِ دل قربانی میخانه‌ی چشمانِ تو

نغمه از کاشانه‌ی (صائم) به کیوان می‌رود
باشد ای آرامِ جان! کاشانِ من، کاشانِ تو

"صائم کاشانی"

گلی یا سنبلی یا سروِ نازستان؟ نمی‌دانم

(نمی دانم)

گلی یا سنبلی یا سروِ نازستان؟ نمی‌دانم
بهشتی، کوثری یا باغی از باران؟ نمی‌دانم

سراپا عطرِ نابی یا بهارِ آرزوهایی؟
و یا هستی گلابِ قمصرِ کاشان؟ نمی‌دانم

سرِ زلفِ پریشان از نقاب افکنده ای بیرون
چرا خواهی پریشانم کنی این‌سان! نمی‌دانم

مرا گفتی که روزی مست زان پیمانه خواهی کرد
نمی‌دانم که هستی بر سرِ پیمان؟ نمی‌دانم

و گفتی هیچ از خاطر نخواهی بُرد عاشق را
کنی یادی هنوز از عاشقِ حیران؟ نمی‌دانم

هوا خواهِ توام تا زنده ام از جان و دل امّا
نمی دانم چه می خواهی مرا از جان؟ نمی‌دانم

صیام آمد که از (صائم) کنی ای نازنین یادی
چرا خود را کنی از عاشقت پنهان؟ نمی‌دانم.

"صائم کاشانی"

رمضان آمد و لب بر لبِ جامِ طرب است

"تضمینی بر غزل صبوحی قمی"

(رمضان)

رمضان آمد و لب بر لبِ جامِ طرب است
زآن که بی جامِ طرب، روزه‌ی عاشق، عجب است
دلِ شیدایی ما را رخِ جانان طلب است

"روزه دارم من و افطارم از آن لعلِ لب است
آری افطارِ رُطب، در رمضان، مستحب است"

پیشِ خورشیدِ رخت، ماه کریه است کریه
با تو هر بی سر و پا را نتوان کرد شبیه
منکرِ حُسنِ تو ای یار، سفیه است سفیه

"روزِ ماهِ رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه‌ی خود را، به گمانش که شب است"

این قیامت که کنی ای گل از آن قامت و قد
این عجب نیست اگر سرو برد بر تو حسد
می‌ستانم ز لبت بوسه اگر دست دهد

"زیرِ لب وقتِ نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب نقطه‌ی خالِ تو، به بالای لب است"

ای گل از خالِ سیاهِ تو هزاران فریاد
کی از آن دام شود این دلِ عاشق آزاد
داد آن خالِ سیه هستی دل را بر باد

"یا رب این نقطه‌ی لب را که به بالا بنهاد
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است"

من نه از نازِ تو ای سروِ چمان می‌ترسم
وز عتابِ تو نه ای آفتِ جان می‌ترسم
نه ز بَهمان و نه از حرفِ فلان می‌ترسم

"شحنه‌ام در عقب است و من از آن می‌ترسم
که لبِ لعلِ تو آلوده به ماءُ العنب است"

دل به میخانه‌ی چشمانِ تو از هوش رود
کی مرا باده‌ی چشمِ تو فراموش شود
دیده ام جز سرِ کوی تو به سویی ندود

"منعم از عشق کند ناصح و آگه نبود
شهرت عشقِ من از مُلکِ عجم تا عرب است"

عاشق آن بود که جان در طلبِ جانان داد
تا به جانان برسد هستی خود آسان داد
(صائم) آسا به رهش، هم سر و هم سامان داد

"گر «صبوحی» به وصالِ رُخِ جانان، جان داد
سودنِ چهره به خاکِ سرِ کویش سبب است"

"صائم کاشانی"

شبی در جاری مهتاب بر چشمان من بنشین

(گل ناز)

شبی در جاری مهتاب بر چشمان من بنشین
گل ناز منی، با ناز در دامان من بنشین

چراغ خنده بر لب‌هات هرگه می‌شود روشن
به سیل‌ستان اشک و دیده‌ی حیران من بنشین

در این ساغرسرا ساقی نمی‌بینم دل‌آگاهی
بیا از مرحمت گاهی به جام جان من بنشین

شرار شعر شیدایی همه داغ است و رسوایی
الا ای یار تنهایی! به داغستان من بنشین

به خطّ آن نگارینم بخوان دیوان عشقم را
چو نقش جاودان ای جان! به لوح جان من بنشین

ز دامان دلم دانم نمی‌گیری نشان ای گل!
چو شبنم باش و بر اندیشه‌ی بستان من بنشین

درین میخانه (صائم) را شرر در جام باور ریز
زرافشان باش چون خورشید و در ایمان من بنشین

"صائم کاشانی"

پشتِ سکوتِ ابرها، پنهان دلِ رسوا بیا

(شعر انتظار)

پشتِ سکوتِ ابرها، پنهان دلِ رسوا بیا
تنهاتر از تنها منم، تنهاتر از تنها بیا

تا پلکِ چشمِ آسمان، باز است و بر هم می‌خورد
همدوشِ خیلِ اختران، ای ماهِ بی‌همتا بیا

در قابِ زرّینِ افق، گل می کند خورشیدِ عشق
ای نوبهارِ آرزو، در رویشِ گل ها بیا

در خانه‌ی چشمانِ من، مانده‌ست جای پای تو
امشب درین خلوت‌سرا، ای خوشتر از رؤیا بیا

مهتاب و خیلِ اختران، پیمانه گردانِ تواَنْد
مستانه‌ای نازآفرین! در این شبِ یلدا بیا

حالا که فانوسِ سحر، از حسّ و حال افتاده است
ای تک چراغِ آرزو، حالا بیا حالا بیا

شب‌ها که بر رودِ فلک، بندند پل از اختران
ای کوکبِ تنهایی‌ام، چشمک زنان اینجا بیا

(صائم) به قندیلِ فلک، آویخت شعرِ انتظار
نازآفرین خورشیدِ من! امروز یا فردا بیا

"صائم کاشانی"

سیمابِ سحر جاری ، در باورِ باران ها

"به پیشگاه جاودانه‌ی مرد تاریخ، میرزا تقی خان امیرکبیر و توصیف باغ فین کاشان"

(باغ بهشت آیین)

سیمابِ سحر جاری ، در باورِ باران ها
گلخندِ بهاران است، بر چهره‌ی بستان ها

هم جام ِسحر لبریز ، از باده‌ی شبنم ها
هم ساغرِ گل سرشار، از نغمه‌ی باران ها

پروانه‌ی هستی‌بخش ، پروازِ پرستوها
افسانه‌ی مستی‌بخش ، آغوش ِگلستان ها

در وسعتِ بستان ها ، گل‌های طرب رقصان
آن‌سان که شقایق ها ، در دشت و بیابان ها

شهرِ گل و پروانه ، کاشانه‌ی من کاشان
شهری که در آن مستند، پیوسته غزلخوان ها

تا دخترِ مهتاب است ، چشمک‌زن و مهرافروز
زیبا و تماشایی‌ست ، شب های خیابان ها

در باغِ بهشت آیین ، آیینه‌ی عبرت بین
باغی که بود باقی ، در خاطر ِدوران ها

باغی که به خون غلتید، از دهشتِ شب کیشان
باغی که به خود لرزید ، از وحشتِ طوفان ها

سروی ز تبار گل ، در شهر و دیارِ گل
در ساغرِ غربت ریخت، خون ز آتش ِحرمان ها

با یادِ "امیر" اینک ، صد چشمه گهر ریزم
جوبارکِ چشمانم ، دریایی و طغیان ها

با نای سخن ریزم ، آلاله ز هر ناله
وز سوزِ دل، انگیزم ، بر جانِ نیستان ها

آیینه‌ی خوابم باز، در چشم ِسحر بشکست
ای چشمه‌ی چشمانم، امشب تو و باران ها

ای باغِ بهار آیین ، ای رویش ِفروردین!
ای از تو شراب آگین، مینای شبستان ها

فرِّ تو فراوان است ، نازان به تو ایران است
ایرانِ تو سلطان است، بَر سلطه‌ی سلطان ها

سروِ تو سر افرازد ، تا باغِ فلک ، آنک
مهر ِ تو بَر افروزد ، بر باره‌ی کیوان ها

سرچشمه‌ی جوشانت ، پاینده و زاینده
گلناز فروشانت ، طنّاز و گل افشان ها

اینک من و اینک دل، از شوقِ تو لبریزیم
ای گلشن ِشیدایی، ای روضه ی رضوان ها

تا خونِ "امیر" ای باغ، جاری‌ست به رگهایت
گل‌شعرِ شرر خیزم ، آتشکده‌ی جان ها

گردید گل افشان باز ، گلواژه‌ی شیدایی
تا اوجِ تغزّل رفت ، نیلوفرِ عرفان ها

بودم به غزل‌خوانی ، چون (صائم) کاشانی
شد چشمه‌ی احساسم، جوشنده‌ی عصیان ها

"صائم کاشانی"

می‌خواستم که در تو شکوفا شوم، نشد    

(چشم اهورایی)

می‌خواستم که در تو شکوفا شوم، نشد
در باغِ عشق، همدمِ گل‌ها شوم نشد

می‌خواستم چو واژه به قاموسِ عاشقی
با یک نگاهِ مهرِ تو معنا شوم نشد

می‌خواستم به سانِ نسیمِ سحرگهی
در کوچه باغِ زلفِ تو پیدا شوم نشد

می‌خواستم به ساحلِ آرام یاد تو
همپای موج، غرقِ تماشا شوم نشد

می‌خواستم چو قامتِ خورشیدِ صبحگاه
گرم از فروغِ آن رُخِ زیبا شوم نشد

می‌خواستم ز حالِ تو ای نوبهارِ عشق!
در کوچه سارِ خاطره جویا شوم نشد

می‌خواستم دو چشمِ اهورایی تو را
آیینه دارِ غمزه و ایما شوم نشد

می‌خواستم به مسجدِ چشمانِ نازِ تو
(صائم) شوم ، زلالِ تمنّا شوم نشد.

"صائم کاشانی"

بیوگرافی و اشعار استاد صائم کاشانی

https://uploadkon.ir/uploads/500d24_23صائم-کاشانی.jpg

(بیوگرافی)

استاد سید علی اصغر صائم کاشانی ـ در 1 دی‌ماه 1331 ـ در شهر کاشان به دنیا آمد. وی از دوران کودکی قریحه‌ی ادبی داشت به گونه‌ای که از سال سوم ابتدایی به سرودن شعر روی آورد.

صائم کاشانی در سال 1364 به تأسیس انجمن ادبی سخن کاشان همّت گمارد و تا کنون مسؤولیت و اداره‌ی این انجمن را که یکی از کوشاترین مجامع ادبی کاشان است، عهده‌دار بوده و می‌باشد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─‌‌

(نگاهت)

در شرقی نگاهت! تا ناز می‌فروشند
رندان آسمان نوش صد ناز می‌فروشند

در حافظیهٔ عشق، آنانکه مست مستند
با نرگسان نازت ، شیراز می‌فروشند

خواهم که سر ببازم در پیش پایت اما
در پادگان عشقت ، سرباز می‌فروشند

لطفی دگر ندارد ، بزم ترانه سازان
کاین بد صدا حریفان، آواز می‌فروشند

صهبای نور نوشد (صائم) ز جام هستی
در شرقی نگاهت! تا ناز می‌فروشند

"صائم کاشانی"