صبا گر، از دیار من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟!

(چه می‌گویی؟)

صبا گر، از دیارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟!
اگر پیغامِ یارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

چو از کویش گذر داری به خاکِ آستانِ او
حديثِ حالِ زار من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

سخن از مشکِ تاتاری بسی گفتی به گوشِ من
ز گیسوی نگارِ من نمی‌ گویی چه می‌‌گویی؟

چو بر زلفِ پریشانش زمانی می‌‌رسد دستت
سخن از روزگارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

پریشان ساختی اوراقِ زرّینِ خزانی را
حکایت از بهارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

ز دردِ بی‌‌کرانِ من نمی‌‌پرسی چه می‌‌پرسی؟
ز رنجِ بی‌ کنارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

ز کوی گل‌‌عذارِ من نمی‌ آیی چه می‌ آیی؟
پیامِ گل‌‌عذارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

اگر خاکِ سرِ کویش نمی‌ آری چه می‌ آری؟
ز روی خاکسارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

اگر بر روزگارِ من نمی‌‌گِریی چه می‌‌گِریی؟
اگر از شامِ تارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

به های‌وهوی تو عمری‌ست تا من گوش می‌‌دارم
تو هیچ از خارخارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

دلِ بی غمگسارِ من نمی‌‌‌جویی چه می‌‌جویی؟
ز چشمِ اشکبارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

به زخمِ خستگان گر نیستی مرهم چرا هستی؟
ز نخلِ زخم‌ دارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

سرودِ خون خاموشان نمی‌‌خوانی چه می‌‌خوانی؟
ز خونین لاله‌‌زارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

به محرومانِ بی‌ یاور به مظلومانِ بی‌ داور
ثنای بی‌ شمارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

به خون‌‌خوارانِ بَدآیین، ستم‌‌کارانِ خصمِ دین
هجای آشکارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

ز دربندانِ آزاده ز آزادانِ افتاده
نشانی از تبارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

چو حلّاج ار بگویی حق کشد کارت به دار آخر
ز کارِ من ز دارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

به گردِ کعبه‌ی ایران نمی‌‌گردی چه می‌‌گردی؟
گر از حالِ دیارِ من نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

ز دم‌سازی سراندازی به گوشِ جانِ من رازی
صبا ای رازدارِ من! نمی‌‌گویی چه می‌‌گویی؟

"دکتر مُظاهر مُصفا"

هنوز آن چشم شهلا یادم آید

(یادم آید)

هنوز آن چشم شهلا یادم آید
هنوز آن روی زیبا ، یادم آید

هنوز آن لعل خندان نگه سوز
هنوز آن چشم گویا ، یادم آید

هنوز آن ژاله‌ها کآن‌شب فشاندی
ز چشم مست شهلا ، یادم آید

که من نوشیدمت اشک و تو گفتی:
بنوش آری گوارا ، یادم آید

هنوز آن شب که سر بر دامن من
نهاده بودی آنجا یادم آید

هنوز آن شب که افشاندی که به‌رویم
دو زلف غالیه‌سا ، یادم آید

هنوز آن شب که می‌بوییدمت موی
چنان شب‌بوی بویا ، یادم آید

هنوز آن شب که می‌گفتی: مبادا
فراموش کنی ها! یادم آید

هنوز آن شب که می‌گفتم: جوانی
تو می‌گفتی دریغا ، یادم آید

سخن می‌گفتمت تا از جدایی
تو می‌گفتی : مبادا! یادم آید

همی افشردمت در پیکر خویش
بر و دوش فریبا ، یادم آید

همی افکندمت در چشم پُر ناز
نگاه پُر تمنا ، یادم آید

من‌‌ات گیسوی بر رخ می‌فشاندم
تو می‌گفتی : خدایا ، یادم آید

هنوز آن روزها کامّید دیدار
می‌افکندی به فردا ، یادم آید

که می‌گفتی چو می‌رفتم ز سویت :
مرو یا زود بازآ ، یادم آید

که می‌گفتم چو می‌رفتی ز سویم :
مرو ، بازآ ، خدا را! یادم آید

که می‌پرسید در پایان هر هجر
لبت حال لب ما ، یادم آید

هنوز آن دست در دست تو گشتن
به باغ و دشت و صحرا ، یادم آید

قرار و وعده و سوگند و پیمان
فراموشت شد ، اما یادم آید

حساب سال و ماهم نیست اما
گرفتار توأم تا یادم آید.

"دکتر مظاهر مصفا"

محراب در عزای تو می‌گرید ای علی!

(شیر حق)

محراب در عزای تو می‌گرید ای علی!
مسجد به گریه‌های تو می‌گرید ای علی

آن روز و‌ روزگار که با تو وفا نکرد
دیری‌ست در عزای تو می‌گرید ای علی

منبر در انتظار تو در خون نشسته است
سقف و ستون برای تو می‌گرید ای علی

هفت آسمان به درگه تو ایستاده است
در حسرت درآی تو می‌گرید ای علی

رشک ستارگان فلک از قدوم توست
خاک ره ار به پای تو می‌گرید ای علی

با یاد ناله‌های در و‌ بام‌ سوز تو
بام و در سرای تو می‌گرید ای علی

چاهی که های‌های در آن گریه کرده‌ای
با یاد های‌های تو می‌گرید ای علی

ای شیر حق به حق تو باطل نگفته‌ام
گویم اگر خدای تو می‌گرید ای علی

ای پادشاه لطف و کرم کن عنایتی
از بهر تو گدای تو می‌گرید ای علی

دیری‌ست در ولایت عشق تو دیده‌ام
در دامن ولای تو می‌گرید ای علی

"دکتر مظاهر مصفا"

ناقه گرید بار گرید در فراق یار گريد

(گریه گرید ناله نالد)

ناقه گرید بار گرید در فراق یار گريد
دشت گريد خار گريد در فراق یار گريد

رعد غرّد رود پیچد عود سوزد نای نالد
چنگ موید تار گرید در فراق یار گريد

ژاله بر گلبرگ لاله لاله در خون پیاله
ابر در گلزار گرید در فراق یار گرید

موج در دامان ساحل سرو پا درمانده در گل
بر لب جوبار گرید در فراق یار گرید

گه به داغ و درد یاران گه به یاد سر به‌ داران
دار گرید یار گرید در فراق یار گرید

آشکارا و نهفته یارِ سرّ یار گفته
بر فراز دار گرید در فراق یار گرید

آه سوزد زار سوزد ناله نالد زار نالد
گریه گرید زار گرید در فراق یار گرید

ماه از دل خون فشاند مهر بر سر دست کوبد
ثابت و سیّار گرید در فراق یار گرید

ز آتش غم مرد سوزد جان غم‌پرورد سوزد
ديده‌ی خون‌بار گريد در فراق يار گريد

حسرتم بسیار خیزد سینه‌ام بسیار سوزد
دیده‌ام بسیار گرید در فراق یار گرید

آسمانه آستانه از بُنِ بنیادِ خانه
تا سرِ دیوار گرید در فراق یار گرید

گر بخندد گر بگرید مست و هشیار این زمان هم...
مست هم هشیار گرید در فراق یار گرید

هم چمانه هم چمانی هم شراب و هم خم و خم...
خانه و خمّار گرید در فراق یار گرید

چون بتابی موی مشکین مشک خونین نافه‌ی چین
آهوی تاتار گرید در فراق یار گرید

"دکتر مظاهر مصفا"
1356/06/02

هر رنج که می‌رسد ز راهم یاد پدرم به دل درآید

«پــــدر»

هر رنج که می‌رسد ز راهم
یاد پدرم به دل درآید
چون یاد کنم از آن جوانمرد
دود جگرم به سر برآید

درویش بلندهمّتی بود
بابا در عین تنگ‌دستی
افسوس که داشت در جوانی
درویشی با هواپرستی

هم‌تایش در سلامت نفس
نه هیچ شنیده‌ام نه دیده
چون او به مروّت و به مردی
دیری‌ست که دیده‌ام ندیده

می‌گفت مزن هگرز کس را 
گر زآنکه قوی‌ست یا که سست است
لیکن شه اگر تپانچه‌ات زد
گر پس‌ زنی‌اش نسب درست است

هرگز مده بوسه دست مخلوق
گر زآنکه امیر یا که شاه است
جز بندگی خدای یکتا 
شرک است که بدترین گناه است

دیدم که به‌دست خویش برداشت
از دزد سرای خویشتن بند
انگور و نبات و چای دادش
با بوسه و مهربانی و پند

زنبور درشت بی‌مروّت
یک روز نشست روی دستش
می‌خواستمش زدن بنگذاشت
با تیرِ نگاه نیش بستش

جان‌داری را نکرد بی‌جان
آزرده نکرد ماکیانی
موری بنبرد از او گزندی
ماری بندید از او زیانی

در رنج نشد از او ملیچی
آزار ندید از او چغوکی
آواره نکرد لاک‌پشتی
دشوار نساخت کار غوکی

با مهمان سخت مهربان بود
بی‌مهمان روز و شب بنگذاشت
هر جا به همه کسی صلا گفت
هر وقت اگر نداشت یا داشت

 با بیوه‌زنان و با یتیمان
بسیار کریم و مهربان بود
مولای علی علیش مولا
مولاصفتی درین زمان بود

مردی ز تبار اهل دردان
تن‌گوهر گوهری نژاده
آزاده دلیر دست‌و‌دل‌باز
پاکیزه‌حسب بزرگ‌زاده

هم در همه‌ حال رویِ خندان
هم در همه وقت خوی خوش داشت
بالای بلند و چشم جذّاب
صوت خوش و روی و موی خوش داشت

از ناله‌ی مثنویش گه‌گاه
می‌سوخت چو نای بندبندم
گه‌گاه ز شعر ناب حافظ
در آتش و آب می‌فگندم

هر بار که راه فهلوی زد
بنیاد مرا ز جای برکند
از سوخته‌ی ستیغ الوند
آتش به دل و به جانم افگند

از ذکر علی‌علیش گاهی
کاشانه به شور و حال می‌رفت
در خانه سرور و سور می‌ریخت
از خانه غم و ملال می‌رفت

دانای کتاب بود و تأویل
قرآن به تمام داشت در یاد
آن نخل مروّت و فتوّت
بی‌گاه شکست زود افتاد

امروز که هفده هژده سال است
آن سرور مهربان گذشته‌ست
رفته ز نظر نرفته از دل
برجاست غمش زمان گذشته‌ست

هر بار می‌آمدی به یادش
در من غم‌گین نگاه می‌کرد
با یاد توام چو دوست می‌داشت
گه با توام اشتباه می‌کرد...

"دکتر مظاهر مصفا"

ایران‌زمین به ماه محرّم چو کربلاست

(اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْ

https://s6.uupload.ir/files/لبیک_یا_حسین_3fmq.jpg

«دم خونین»

ایران‌زمین به ماه محرّم چو کربلاست
سرتاسر وطن همه در کرب و در بلاست

از دوردستِ بحر خزر تا خلیج فارس
فریاد سوگواران پیچیده در فضاست

از هیرمندِ غمزده تا دجله‌ی غریب
از یاحسینِ خلق عزادار غم‌فزاست

چندین علامت و عَلَم و نخل و توغ بین
گردان به کوی و برزن هر شهر و روستاست

در بقعه‌ی کریمه‌ی موسا به قم فغان
آشوب و شور و ولوله در مشهدِ رضاست

پیر و جوان و عارف و عامی به زاری‌اند
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست

در دیر و خانقاه و کلیسا و در کنشت
هر جا روی مصیبت فرزند مرتضاست

پیر مغان به دیر مغان بهر می‌کشان
با ذکر یاحسین به صد نوحه و نواست

خون حسین آتش جاوید موبد است
موبد درین مصیبتِ خون مرثیت‌سراست

دارد ز یادگارِ زریران ترنّمی
زاری‌کنان به یاد شهیدان کربلاست

«کیخسروِ سیاوشِ کاووسِ کیقباد»
داغ از سرودِ سوک سیاوش درین عزاست

خون گرید از دو دیده که فرزند مرتضا
ای اهل حق حقیقت جام جهان‌نماست

زین پیرِ سبزخیمه‌ی فرزندکش سپهر
سهرابِ کربلا به یمِ خون در آشناست

چرخ کبود جامه‌ی جادو چو بیدرفش
زوبین پیِ زریرکشی ساخته چراست

گویی به خونِ سرخ شهیدان بی‌گناه
از دیرگاه گردشِ این سبز آسیاست

آن لعلِ لب که عاقبت از تشنگی شکست
آخر نه بوسه‌گاه لبِ لعلِ مصطفاست

صد چون قیام بابک و یعقوب و مازیار
مُلهم ز خون پاک شهیدان بی‌ریاست

بومسلمی درست شد از مسلم عقیل
حرّی ز استقامت حُر آمده‌ست راست

حبّ از حبیب و عشق ز عبّاس شد قویم
آزادگی ز سرور آرادگان به‌پاست

رادی ز رادمردی رادان کربلا
مردانگی ز مردی مردان حق به‌جاست

در راهِ حق فضیلت بوالفضل کن قیاس
جان داد بی‌امان و امان‌نامه می‌نخواست

بر جسمِ زخم‌ناک علی‌اکبر حسین
هر زخم را تبسّمی از شادی لقاست

بر کف زبورِ آل محمد به آه و درد
سجّادِ خسته بر سر سجّاده‌ی دعاست

قاسم قسیم قسمتِ صدق و صفا به شوق
بر کف گرفته جامِ شهادت چو مجتباست

قارب قریبِ قربِ ولایت ازین هوا
منجح نجيح قربت مولا ازين ولاست

عابس فکند خود و زره کند و حرب کرد
در عشقِ دوست بی سر و بی تن شدن سزاست

حنظل به کامِ حنظله شد شربت نبات
از علقمه چه غم که به جز حنظلی نخاست

مولای این ولی است سلیمان درین قتال
سربازِ این شهنشه سلمان درین وغاست

این جا خدیو ملکِ عجم تالی گدا
اینجا گدای راه‌نشین چندِ پادشاست

گر تو گدای آبِ بقا چون سکندری
با پادشاهِ تشنه‌لبان چشمه‌ی بقاست

زر کن مسِ وجود ازین خاکِ خون‌سرشت
بهر مسِ وجودِ تو این خاک کیمیاست

شد دستگیر این همه از پافتادگان
دستی که در وفای حسين از بدن جداست

خیزد به پای مردی از دست‌رفتگان
پایی که زخم‌خورده‌ی پیکان اشقیاست

ذبحِ عظیم فدیه‌ی پیر مغان حسین
معنای آن نداست که با شیخ انبیاست

بشنو درای قافله بانگِ رحیل زد
يا ناقتی سرای طرمّاح با حُداست

آمد ز کعبه خونِ خدا سوی کربلا
خون خدای را دمِ این کعبه خونبهاست

این‌جاست خاک پایه‌ی معراج آن که گفت
با اهل بغی و ظلم که‌شان دیو پیشواست

آزاده بود باید و مردانگی نمود
دینِ خدا و راهِ خدا گر نه مقتداست

ذلّت از آستانم دور است و دور باد
کی با عزیزِ حضرت حق ذلّت آشناست

عین سعادت است مرا مرگ در نظر
با ظالمان به دیده‌ی من زندگی عناست

جز صبر و شکر نیست مرا در بلای دوست
یعنی رضای خالق بی‌چون مرا رضاست

خواهد قتیل دید مرا کردگارِ من
عشقِ قتیلی است مرا هیچ اگر هواست

گر نیست استقامت دین جز به خونِ من
خونِ من ای سیوف همی تشنه‌ی شماست

معبودِ من سوای تو یارب نبود و نیست
توحیدِ ذات بهره‌ام از ترکِ ماسواست

خوفم ز بی پناهی طفلان خرد نیست
بر رحمتِ عمیم و عظيمِ توَم رجاست

از بهرِ کاروانِ اسیرانِ اهل بیت
بر درگهِ حفاظ توَم دست التجاست

در مجلس یزید ز دلهای داغ‌دار
تیغِ زبانِ زینبِ کبرا گره‌گشاست

خاکِ مزارِ خامسِ آل عبا حسین
این قولِ صادق است که هر درد را دواست

خوش روضه‌‌‌ای‌ست قبر حسین از ریاض خلد
خرّم دلی که از دمِ این روضه باصفاست

هر صبحدم به بوی نسیمی ز تربتش
با اشک و آه دستِ من و دامنِ صباست

بر خلق غير تربت مسعود کربلا
ناجایز است خوردن هر خاک و نارواست

مرهم به زخم مخلص مجروح دل شده
در دیدگان مُرمد مشتاق توتیاست

این خاکدان محطّ ركاب کروبیان
مهراقِ خون منتهيانِ ز خود رهاست

جولانگه دوباره‌ی شمشیر ذوالفقار
میدانگهِ فتوّتِ سلطان لافتاست

هرچند کار عالمِ بالاش خوانده‌اند
معنای کربلا حرم خاص کبریاست

میعادِ اهل عشق مصلّای عاشقان
مهرابه‌ی محبّت حق موضع وفاست

گر خود نوایح است گر از کرب و از بلا
صحرای امتحانِ خدا جای ابتلاست

بابِ خداست يا حرم‌الله محرمش
نور دل ولیّ خدا شاهِ اولیاست

مدهوش شد ز رایحه‌اش جابر ضرير
کاین بوی مشک از دمِ آن آهوی ختاست

بست آب گر خليفه‌ی جائر برین مزار
حائر شد آب و دور زد و از ادب نکاست

در ماتم عظیم تو ای نخلِ مکرمت
شد دیده‌ام پیاله‌ی خون قامتم دوتاست

از دستِ ظلمِ چرخ که با عترتِ تو رفت
رویم شخوده آمد و پیراهنم قباست

تا آفتابت آن سر خونین به نیزه دید
در تشت خون نشسته به هر صبح و هر مساست

گوید به درد ماهی يونس به نینوا
کای مه بگو مصیبت ازین صعب‌تر کراست

خیزد ز نای شيری شير خدا چو خون
خون ریز راه شیری بر خاک نینواست

خون تو نیست قصّه‌ی طوفان باد و آب
طوفان آتش است که از خاک بر سماست

از مکّه زی مدینه نبی رفت یاحسین
زی مکّه از مدینه روی این چه ماجراست

وز مکّه روز ترویه روی از چه تافتی
ای دوست در هوای که‌ای مقصدت کجاست

از خانه سوی صاحبِ خانه همی روی
خانه نه انتهاست ترا خانه ابتداست

تو کشتی نجات و چراغِ هدایتی
از تو به‌پای دینِ فرستاده‌ی خداست

تو گوهر یگانه‌ی دریای کوثری
توحید تو نهنگِ کمربسته همچو لاست

قربانی تو کرد براهیم و زین سبب
در حقّ تو مدیحت محمود مرحباست

بپذیر هدیه خونِ محبّانِ خویش را
گر عمرو نوجوان بوَد و جون اگر سیاست

تا هست روز و هست شب و هست صبح و شام
از یاحسین گنبدِ گردون پر از صداست

نفرت به خیره‌گردی گردونِ دون‌نواز
نفرین به کارِ کوفی بدعهدِ بی‌حیاست

در صد هزار مرد یکی مرد مرد نیست
بر این گواه کوفه‌ی دنیای عهد ماست

خلقِ خدا همیشه سر آزاد قدرت‌اند
«در روز جنگ تکیه به خلق خدا خطاست»

نه مارچوبه مار نه نسناس ناس شد
مردم‌گیا نه مردم و گندم نه گندناست

کس چون حسین نیست یزید است بی‌شمار
گیتی پر از سَبُع‌صفت آدمی‌نماست

گردون همان خرف‌شده‌ی سفله‌پرور است
در کاسه‌ی شکسته‌ی گردون همان اباست

گرچه مرا به مدح و رثا وقتِ شاعری
با فرّخی مجادله با انوری مِراست

پیش مقام و مرتبتِ بی‌همالِ تو
ناشاد ازین مدیحم و شرمم ازین رثاست

"دکتر مظاهر مصفا"

نه ذوق گفتار کسی در گوش سنگین

(من کیستم؟)

نه ذوق گفتار کسی در گوش سنگین
نه شوق دیدار کسی در چشم گریان

در جان و دل افسردگی در جسم سستی
در چشم و گوش آزردگی در دست نقصان

جان خانه ‌ی دل‌مردگی،  تن لانه‌ ی درد
قربان‌سرای شوق این گور امید آن

فرمان‌پذیر ظلمِ تب در ظلمت شب
فرمان‌بر حکمِ تعب در روز رخشان

شوریده از غوغای دل جان‌خانه‌ی تن
آشفته از شکوای تن، دل‌خانه‌‌ی جان

حسرت‌فزای تن دلی صد جا شکسته
غربت‌سرای جان تنی یکباره ویران

تدبیرسازِ سر دلی یکدل جنون‌رای
سامان‌ترازِ دل سری یکسر پریشان

افتاده در پای غمی بنیان‌ کنِ عمر
فرسوده در دست بلایی مرگ ‌بنیان

"دکتر مظاهر مصفا"
۸ آبان ۱۳۵۱

وای اگر این است رای هند و ایندیرای هند

(کید شغاد)

وای اگر این است رای هند و ایندیرای هند
وای ایندیرای هند و وای هندو وای هند

چیست غیر از سودجویی چیست جز سوداگری
زین همه خون‌ریزی و خون‌خوارگی سودای هند

هند غیرتمند با همّت برادر می‌کشد
آفرین بر غیرت و بر همّت والای هند

تیغ از دشمن گدایی کرد و زد در روی دوست
باد روشن زین گدایی چشم استغنای هند

آری ار خون برادر ریختن پیروزی است
آمد این تشریف خونین راست بر بالای هند

قصه‌ی تقریب دمنه رای گفت و برهمن
کیست تا گوید کنون قصه‌ی فریب رای هند

جای سرّ عشق و عرفان قصه‌ی کید شغاد
زین سپس باید شنید از طوطی گویای هند

رای ایندیرا به خون‌ریزی و نهب و غارت است
چیست رای خلق و رای مجلس شورای هند

کام خلقی کرد پر خون باش تا پر خون کند
اژدهای هندوی هم کام اژدرهای هند

روز پاکستان ز جور هند چون شب تیره گشت
باش تا چون شام گردد قیرگون فردای هند

گر پی امحای پاکستان ز داکا فتنه خاست
باش کز کشمیر خیزد از پی امحای هند

با همان حیلت که شد جزوی ز پاکستان جدا
باش تا یک یک جدا بینی همه اجزای هند

گشت صحراهای پاکستان همه دریای خون
باش تا دریای خون بینی همه صحرای هند

کار لاهور و کراچی گر شد از داکا تباه
باش تا کلکته و دهلی شود داکای هند

نایتان گر پر شد از خون مسلمان وایتان
باش تا ریزند خون هندوان از نای هند

هندوانه هندوان از ترس آخر بفگنند
یک دو روزی می‌نپاید بیش استیلای هند

آن چنان بینی گریزان هندوان را کز هراس
می‌نگردد هندوانه بند در پهنای هند

روح گاندی شد تباه و روی نهرو شد سیاه
زین همه اسپیدکاری‌های ایندیرای هند

خون شرم از دیده‌ی تندیس بودا می‌رود
خجلتی ای ناخلف بودایی از بودای هند

همچو هندوزن سیه شد روی هندو زن ز شرم
مرد افسون در لبان مرد مارافسای هند

آتش از آتشکده خیزد که ای هندوی مست
سوخت خواهد آتش ظلم تو سر تا پای هند

گاو خون دیده خواری کرد کرد و آمد سوی کوه
تا مگر با کوه دارد بثی از شکوای هند

گاو گوید می‌پرستی گاو و مردم می‌کشی
گاو را ننگ است ازین آیین شرم‌افزای هند

در وثن‌خانه وثن افکنده سر گرید به درد
کای شمن گر نیست پروای منت پروای هند

گمپتی غوغاگر آمد هند شد غوغاستان
شد خدای گمپتی خشنود از غوغای هند

غرب پاکستان هراس‌انگیز شد از هول شرق
شرق پاکستان پر از غوغا شد از اغوای هند

ظلم هندو بر مسلمان گر مسلمانی مخواه
بر حذر باش ای مجیب از مهر محنت‌زای هند

شومی از بوم است و اکنون روی دارد سوی تو
ای مبارک روی بوم شوم بدآوای هند

نیست ننگ هندو ار هندو مسلمان می‌کشد
ور تو کشتی روسپیدند از تو هندوهای هند

کار زشتی سر زد از هندو به زشتی شد سمر
ماند در تاریخ داغی زشت بر سیمای هند

"شادروان دکتر مظاهر مصفا"
تهران، ۲۴ آذر ۱۳۵۰

هیچکس نامی‌ام ز هیچستان

(نمیخواهم)

هیچکس نامی‌ام ز هیچستان
ننگ نام و نشان نمیخواهم

باز آفاق بی ‌نشانم و نام
خانه چون ماکیان نمیخواهم

نام سیمرغ را نشان وجود
قاف را آشیان نمیخواهم

بیقراری قرار من باشد
خانه و خانمان نمیخواهم

از افق تا افق گریزانم
از کران تا کران نمیخواهم

جاه طغرل تکین نمیجویم
حشمت شه طغان نمیخواهم

مدح تردامنان اگر گوید
طبع رطب‌اللّسان نمیخواهم

رفت خواهم ز ملک ضحاکان
عَلَم کاویان نمیخواهم

مِهرشان مُهرشان مبارکشان
ذلّشان عزّشان نمیخواهم...

"دکتر مظاهر مصفا"

اى بهار بی‌‏خزان ، ایران جاویدان من‏!

(غبار آستانت گو به چند؟)

بوستانبان! گردشى در بوستانت گو به چند؟
بوى گل خواهم شنیدن از دهانت گو به چند؟

خار دیوارم نه گل چینم به دیدارى خوشم‏
دیدنى زین‌سان به جان من به جانت گو به چند

یک قفس جاى تماشا یک هوس گشت و گذار
یک نفس شور و نواى بلبلانت گو به چند

باز جستن از شمیم شاخ گل پیغام یار
راز گفتن با نسیم رازدانت گو به چند

آرزوى آفتاب روى ماهى سوزدم‏
بوستان‏بان سایه‏‌‌اى از سایه‏‌بانت گو به چند

خون ز چشمم می‌فشاند یاد روى و موى دوست‏
نرگسانت سنبلانت ارغوانت گو به چند

وارهیدن از غم هستى کنار جویبار
آرمیدن زیر سرو قصّه‌خوانت گو به چند

عبرتى از دفتر بی‌اعتبار عمرِ گل‏
درسى از آیینه‌ ی آب روانت گو به چند

صحبت از طیش خریف توست نه عیش ربیع‏
نوش گل نه نیش خار بوستانت گو به چند

نیست گر وقت بهارت گوشه‌ ی چشمى به من‏
گوش کن یک دم تماشاى خزانت گو به چند

آشیان پیش نسیمى سایه ی خارى مراست‏
نام این گر آشیان است آشیانت گو به چند

اى بهار بی‌‏خزان ، ایران جاویدان من‏!
جاى چشمى از غبار آستانت گو به چند

شادروان دکتر مظاهر مصفا
چهارم فروردین ۱۳۷۳