شام هجران‌است جانا! چشم دل، بیدار دار

(شام هجران)

شام هجران‌است جانا! چشم دل، بیدار دار
ای جگر خون شو ز جوی دیده‌ی خونبار بار
گریه کن ای چشم! چون ابر بهاران زار زار
همچو من ای ناله! نالان باش و بر گو یار یار
عاقبت گشتم ز هجر آن بت فرخار خوار

هر زمان سازد تنم را از یکی آزار زار

ای صبا بنما به کوی آن بت مهروی روی
رخصت گفتار اول زآن مه دلجوی جوی
پس بدان گلچهره‌ام چون بلبل خوشگوی گوی
سروقدم شد ز هجر ای سرو مشگین‌موی موی
آرزو دارم دمی زآن زلف عنبر بوی بوی

کاش می‌بودم به پایت ای گل بی‌خار خار

تا مرا شد موی تو ای سرو سیم اندام دام
در جهان دیگر ندیدم از دل خود کام کام
گاهگاهی از محبت بُرد از این گمنام نام
قامت من چون الف بود و شد از آلام‌ لام
صبح رویم بی‌مه روی تو شد چون شام شام

روز بختم چون دو زلفت شد از این رفتار تار

هر که دل بر طرّه‌ی عنبرمثالت بست بست
سوی دام از گلستان چون طایری برجست جست
کشته‌ی تیر نگاه نرگس‌ات تا هست هست
عالمی را کرده از یک عشوه آن بدمست مست
هر که را دیدم گرفتارش نمی‌آرست رست

دام دل‌ها گشته مویت حلقه حلقه تار تار

باز تا اینجا نبود اندر بر احباب باب
شد ز درد دوری‌ات دور از دل بی‌تاب تاب
خشک شد از جوی چشم و دیده‌ی پر آب آب
چند در غفلت کند آن نرگس خوشخواب خواب
یا شبی در کلبه‌ام از مهر چون مهتاب تاب

یا مرا از مرحمت در دِه در آن دربار بار

روزگاری بُد دلم از لطفت ای دلشاد شاد
نیست از آن روزگارت، ای جفا بنیاد یاد
از تغافل‌های نازت ای ستمگر داد داد
گر رخت از یک نظر داده دلم را داد داد
خانه‌ی احسان وی تا هست هی آباد باد

ور نداد افتد به دست حکم صاحب‌کار کار

شیر حق شاهی که چون شمشیر بیرون کرد کرد
رنگ روی سرکشان را همچو کاه زرد زرد
تاب تیغش کرده جسم کافر دم‌سرد سرد
به که ابراهیم از آذر گر برون آورد ورد
هم‌نبردی هست او را گر شود نامرد مرد

او نهنگ بحر جنگ و لشکر کفار فار

سروری کز سروری بخشیده بر اورنگ رنگ
کرد با ابطال با تیغ دو سر در جنگ جنگ
دهر را بر مشرکین کرده چو گور تنگ تنگ
توتیا از برش شمشیر صد فرسنگ سنگ
هست شخص بی‌همالش را همی از ننگ ننگ

هست ذات بی‌مثالش را همی از عار عار

ذات او نابود ذات حضرت معبود بود
از کف دریا نوالش در جهان موجود بود
هر کجا تیغ شرربارش شرر افزود زود
شد بلد از جسم و جان دشمن مردود دود
از برای دوستانش آتش نمرود رود

از برای دشمنانش مشتعل چون نار نار

ای ز نور عارضت در دیده‌ی پر نور نور
در گدایی از گدایان درت مشهور هور
روزگار دشمنت را علت ناسور سور
دوستداران تو در کونین درد دور دور
خیل غم آورده شاها بر من بی‌زور زور

در تعطل تا شدم با نفس بدهنجار جار

تا بوَد اندر نوشتن دال دال و ذال ذال
تا بوَد از بهر مدت ماه ماه و سال سال
تا بوَد اندر تلوّن زرد زرد و آل آل
تا بود مانند (صامت) گنگ گنگ و لال لال
طایر بخت مُحب‌ّات گیرد از اقبال بال

نخل عمر مغبضت آرَد اَبَر دیّار یار

"صامت بروجردی"

دوستی از من گمنام، پی ضرب مثل

(دیر خراب)

دوستی، از منٍ گمنام، پی ضربِ مَثَل
خواست کیفیت تشبیه خلایق به جُعَل

گرچه در عهده‌ی این ذره‌ی بی‌قدر نبود
که کند مشکل ارباب مودّت را ، حل

لیک از غایت نادانی و در عین قصور
خواستم تا نبوَد عقده‌ی او لاینحل

خامه برداشته و ساختم او را عنوان
تا پدیدار شود مختصری از مجمل

عمر بیچاره جُعَل، سال و مه و هفته و روز
هست در جمعِیت فضله به دوران مختل

عوض فایده‌ی زندگی و کسب و حیات
غیر سرگین کشی‌اش نیست دگر شغل و عمل

فضله از مخرج انعام نیفتاده هنوز
که کشد تنگ چو فرزند عزیزش به بغل

کوس کُشتی زند از فرط طمع با سرگین
افکند پنجه درآن فضله چو گرشاسبِ یل

به سر و سینه و پا و شکم و پهلو و دست
کشد او را سوی سوراخ به الطاف حیل

چون شود داخل منزل جُعَل خسته‌ی لنگ
فضله برگردد و غلتد به مقام اوّل

اهل دنیا جُعَل و جیفه‌ی وی چون سرگین
قبر سوراخ جُعَل زحمت وی، طول امل

هر که را می‌نگری در طلب عزت و جاه
غرق در لجّه‌ی غفلت‌ شده چون خر، به وحل

گوهر عمر گرانمایه‌ی خود را کرده‌است
سربه‌سر در هوس حرص و هوا مستعمل

نه در افسوسِ طلب کردن عمر ماضی
نه مهیای عِلاج و عملِ مستقبل

گاه در پیله‌وری در سفر شهر و بلوک
گاه در راهزنی رهسپر تل و جبل

گهی از شرکِ خفی گه به عبادات جلی
گاه بینا و گهی کور و زمانی احول

هر دم از بهر گدایی ز پی لقمه‌ی نان
خویش را گاه کند فالج و گه سازد شل

سر فرو برده به لذات جهان فانی
همگی چون مگس نحل به اسراف عسل

ز پی خوردن خونِ دل هر بیوه‌زنی
دم به دم در صدد حیله چو روباه دغل

پی آبادی کاخِ بدن خود مشغول
غافل از آنکه در او افتد از مرگ خلل

شود از روی مَحبت به عزازیل، مرید
کند از کثرت عِصیان به خداوند جدل

هر زمان پیرهنی پاره کند با چنگال
همچو بوزینه که سر کرده برون از جنگل

نفْس در موسم انفاق کند با چنگال
مده، ای خواجه مبادا که شوی مستأصل

به ره خواب و خور و بغی و ضلالت چالاک
موسم طاعت و احکام عبادات کسل

گشته با زال جهان در طرب و عیش قرین
غافل از وقت رحیل و اجل مستعجل

شیوه‌ی او ابدالدهر هوای زر و سیم
صفت وی همه دم یاد حریر و مخمل

نکند زخم دل خسته‌دلی را درمان
نکند خاتمه‌ی امر کسی را فیصل

ناگهان حلقه زند بر در او قاصد مرگ
فکند رخنه به حصن املش پیک اجل

شهد در ذائقه‌ی او شود از هول شرنک
عسل اندر دهن وی کند از غم حَنظل

نهَد اندوخته‌ی خویش و به زندان لحد
جا کند دست تهی با محن و رنج و علل

آنگه از خردل و خروار حساب کم و بیش
باز می‌جوید از او ذوالنعم عزوجل

(صامتا) آمدن و رفتن این دیر خراب
نشدی کاش نصیب من و تو روز ازل

"صامت بروجردی"

غمت آن روز که جا در دل ویرانم کرد

(طره‌ی طرار)

غمت آن روز که جا در دل ویرانم کرد
سیر از سِیر و صفای گل و بستانم کرد

گرچه زنّارپَرستی همه کفر است ولیک
زلف زنّار وَشت، خوب مسلمانم کرد

چه بلایی به سر زلف تو خفته‌است که باز
یاد آن طره‌ی طرار، پریشانم کرد

این همه غنچه‌ی داغی که ز دل سر زده است
خنده‌ها بود که دل بر سر سامانم کرد

این هم از مرحمتت بس ز پی رد و قبول
که سر خوان بلا عشق تو مهمانم کرد

دل بریدم ز تو ، امّا چه کنم با لبِ تو
که ز حقّ نمکِ خویش ، پشیمانم کرد

لطف جانان به من و بار گرانش (صامت)
فرق این بود که پیش از همه قربانم

"صامت بروجردی"

تا به خاک قدمت روی نیاز است مرا

(امام عصر علیه‌السلام)

تا به خاک قدمت روی نیاز است مرا
کعبه‌ی کوی تو خلوتگه راز است مرا

حاجیان را حرم کعبه خوش آید لیکن
قبله‌ی روی تو خوشتر ز حجاز است مرا

با وجودِ تو نظربازی بیجا عیب است
روی بنما که گهِ راز و نیاز است مرا

فخر زاهد همه از مسجد و محراب بوَد
طاق ابروی تو محرابِ نماز است مرا

از تماشای گل و سیرِ گلستان سیرم
دیده تا بر رخ نیکوی تو باز است مرا

دفتر غصّه‌ی دل طی نشود روز جزا
بس‌که دور از تو شبِ هجرْ دراز است مرا

(صامتا)! ره به سوی مُلک حقیقت نبری
تا به سر شورش اقلیم مجاز است مرا

"صامت بروجردی"

ای کشور هستی را از صبح ازل مالک

(در منقبت امیرالمؤمنین)

ای کشور هستی را از صبح ازل مالک
معراج حقیقت را تا شام ابد سالک
وجه الله باقی تو باقی همگی هالک
در فرش خدیو کل در عرش علیٰ ذلک

از تو به وضوح آمد موجودی هر معدوم

تا ذات تو را یزدان از پرده برآورده
وز آیت رحمانی معجون تو آورده
آن گونه که خود اعلی نام تو علی کرده
تو مالک و ما مملوک تو خواجه و ما مرده

ما نقطه و تو پرگار تو حاکم و ما محکوم

اسرار لدّنی را تو مقطع و تو مبدا
احکام الهی را ، تو واقف و تو دانا
کونین و مافیها یک قطره از آن دریا
اما زینت وحدت از صورت تو پیدا

آثار الوهیت از فطرت تو معلوم

ز آن‌رو که تویی علت اشیا همگی معلول
بی‌طاعت تو طاعت از کس نبود مقبول
تا آنکه کند ذرات ، اوصاف تو را مفتول
از بس که بوَد بیرون ادراک تو از معقول

کس را ز صفات تو حرفی نشود مفهوم

از مصحف رویت عقل خوانده صفت باری
کز عفو تو بر اجرام بندد ره ستاری
ما و تعب و خذلان ما و کرب و خواری
گر رایحه‌ی فضلت کس را نکند یاری

کی شامه‌ی وی گردد از بوی جنان مشموم

ای بر حسَب خلقت ما صادر و تو مصدر
قایم به وجود توست ذات عرَض و جوهر
تو گنج و جهان مخزون تو روح و جهان پیکر
روح‌القدس‌ات دربان ملک و ملک چاکر

بی‌رخصت تو هرگز رزقی نشود مقسوم

تا درّ نجفت گردید ای نور خدا مسکن
موسیٰ ز شبانی شد از پرتو تو ایمن
تا کی به جواب ما گویی ارنی را ، لن
از خاک نجف بردار سر ای ولی ذوالمن

در کرب و بلا بنگر بر حال شه مظلوم

ریحانه‌ی پیغمبر در خاک وطن کرده
خار و خس صحرا را پیرایه‌ی تن کرده
بادش ز غبار ره بر جسم کفن کرده
مرغان هوا او را سایه به بدن کرده

پرخون سر وی بر نی از سنگ خسان مرجوم

در یاری اطفالت ای شاه! سعایت کن
بر سوی غریبان روی از بهر سعادت کن
طفلان حسینت را از لطف رعایت کن
از زینب دلخونت برخیز و حمایت کن

مگذار که گیرد شمر چادر ز سر کلثوم

اهل حرم خود را در کوفه ببین حیران
در کوفه‌ی ویرانه از دربدری گریان
دارند به اولادت آخر به تصدق نان
با آنکه نشد هرگز یک لحظه که در دوران

گردد ز در جودت یک مستحقی محروم

از بس که حریم تو در چشم خسان خارند
در دست سپاه ظلم مغلول و گرفتارند
بر پشت شتر عریان اندر سر بازارند
با طعنه یکی گوید از مردم تاتارند

با خنده یکی گوید هستند ز اهل روم

ای شاه نجف (صامت) هستی چو تو مولایش
پیرایه‌ی عصیان را مپسند به بالایش
آخر چو اجل سازد در خاک لحَد جایش
خواهد به نجف باشد در کوی تو ماوایش

از قرب جوارت شاد بنما دل این مغموم

"صامت بروجردی"

پیش از آنی که محبت به جهان باب نبود

(دست تهی)

پیش از آنی که محبت به جهان باب نبود
دل ما بود که آسوده از این باب نبود

شده پرخون اگر از نام جدایی چه کنم
تاب ، زین بیش دگر بر دل بی‌تاب نبود

نظر حسرت ما کرد دل خنجر ، آب
ورنه تقصیر ز بی‌رحمی قصاب نبود

رقص‌ گردن به دم تیر نمی‌خواست دلم
ورنه اسباب طرب ، این همه نایاب نبود

سِحر چشم سیهت کرد گران‌خواب او را
کاین‌قدر بخت من غمزده در خواب نبود

ما که با دست تهی پشت به دنیا کردیم
این همه لازمه‌اش ، زینت و اسباب نبود

(صامتا)! در بر من ذوق عجیبی دارد
این غزل گرچه پسندیده‌ی احباب نبود .

"صامت بروجردی"

ای گرامی دخت سالار امم 

(السّلامُ علیكِ یا فاطمةالزهراء)

ای گرامی دخت سالار امم
لوح محفوظ خدای ذوالنعم

همسر و محبوبه حبل المتین
ماه برج عروة الوثقای دین

از تو جسته سکه‌ی عصمت رواج
عصمتت بگرفته از عفت خراج

با وجود چون تو زن در احترام
دیگر از مردان نباید برد نام

کوه مس را می‌کند کان طلا
خاک پای فضه‌ات چون کیمیا

آبروی مریم از خاک درت
ساره چون هاجر به خدمت در برت

گر تویی زن، ای سرافراز یمن!
کاش مردان جهان بودند زن

کرده حق نام کرامت فاطمه
مُلک هستی را وجودت قائمه

ذات تو اسباب ایجاد وجود
خاطرت آیینه‌ی غیب و شهود

سرّ ِ مکنون ِ خدای اکبری
جفت حیدر ، دختر پیغمبری

قلب تو ای قلزم مجد و شرف!
شد برای یازده کوکب صدف

قامتت ای سرو بستان صفا
پای تا سر نخل توحید خدا

آنچه قدرت داشت ذات کردگار
جمله را بُرده‌ست در ذاتت به کار

بیش از اینم نی به وصفت دسترس
گر بوَد در خانه کس ، یک حرف بس

روز محشر صامتت را یار باش
جرم او را در جزا ، ستار باش.

"صامت بروجردی"

رخت را ماه می‌گفتیم اگر مه داشت پیرایه

(مصحف رویت)

رخت را ماه می‌گفتم اگر مه داشت پیرایه
قدت را سرو می‌گفتم نبود ار سرو را سایه

نزاده دایه ی امکان دگر طفلی بدین خوبی
تعالی‌الله ازین طفل و هزار احسن بر این دایه

به فال وصل بگشودم نقاب از مصحف رویت
ز بسم ‌الله ِ ابرویت ، در آمد اول آیه

نهادم دل به ابرویت که از کشتن شوم ایمن
ندانستم که با ترکان چشمت گشته همسایه

دهد بر باد آب دیده ، خاک هستی ما را
بلی ویران شود آن خانه کآبش هست در پایه

طمع از وصل ببریدم چو روی خوب تو دیدم
ندارد نقد جان قدری و حسن تو گرانمایه

به بازار محبت باختی (صامت) دل و دین را
عجب در عشق خوبان شد نصیب سود و سرمایه

"صامت بروجردی"

مردم از تیر بلابت ، امتحانم می‌کنی

(تیر بلا)

مردم از تیر بلابت ، امتحانم می‌کنی
هر زمان بر ناوک جوری نشانم می‌کنی

من که هرگز مرغ امّیدم نزد بال و پری
با چه تقصیری برون از آشیانم می‌کنی

چون مرا بر درگه لطفت نمودی آشنا
پس چرا بر این در و آن در روانم می‌کنی

با همه بخشایش و احسان خود جانا چرا
زیر بار منت خلق جهانم می‌کنی

از تجلی‌های نور طور ، دورم ساخته
همنشین با شعله ی برق یمانم می‌کنی

گاه گویا گاه (صامت) گاه شیدا گاه رند
گه گهی گریان و گاهی شادمانم می‌کنی

صامت بروجردی

سر دار محبت سرفرازی برنمی‌دارد

(دار محبت)

سر دار محبت سرفرازی برنمی‌دارد
اناالحق گفتن منصور بازی برنمی‌دارد

زمین از خاکساری‌ها ز سر تا پا تواضع شد
سر میدان الفت ترکتازی برنمی‌دارد

کمال عرض حاجت خواهد و چشم امید این در
زمین عشق تخم بی‌نیازی برنمی‌دارد

غرور و غمزه و ناز و تغافل گشت چون غالب
رعیت پروری ، عاشق نوازی برنمی‌دارد

به صبح و شام از زلف نگار تندخو (صامت)
مزن دم کاین دم شیر است بازی برنمی‌دارد

"صامت بروجردی"