بر در دروازه ی تقدیر نتوانم نشست

(نظربازی)

بر در دروازه ی تقدیر نتوانم نشست
بر مزار مرده ی تصویر نتوانم نشست

در نظر بازی، حریف حضرت آیینه‌ام
تازه روی حسن خویشم، پیر نتوانم نشست

گرچه سهل است آشتی با مردم نادان مرا
در فراهم کردن تدبیر نتوانم نشست

گرچه در زنجیر زورم خسته می‌بینند خلق
بر فراز منبر تزویر نتوانم نشست

دوستان از بس که در آزار من کوشیده اند
در حضور سایه بی شمشیر نتوانم نشست

لایق دل در تمام کازرون زلفی نبود
(یوسف)! از جا خیز، بی زنجیر نتوانم نشست

یوسفعلی میرشکاک

تو بگو آینه‌ی چشم سیاهت باشم

(چشم سیاه)

تو بگو آینه‌ی چشم سیاهت باشم
یا شریک غم پنهان نگاهت باشم

تا به خاطر ننشسته ست غباری ز منت
خوشتر آن است که بر آینه آهت باشم

خواهی آمد به مزارم، چه گزافی! مپسند
که پس از خاک شدن چشم به راهت باشم

می‌شدی قبله‌ی من پشت و پناه دل من
می‌پذیرفتی اگر پشت و پناهت باشم؟

عشق ای رایت افتاده به خاک از کف من
نشد ار همچو سگان بنده ی ماهت باشم

سرنگون غرقه بخون پیش تو جان خواهم داد
تا به خون جگر خویش گواهت باشم

(یوسف) از خویش حذر کن که مگر از پس مرگ
بیژنت بینم و افتاده به چاهت باشم

"یوسفعلی میرشکاک"

بار دیگر چشمۀ من! می‌توانی رود باشی

چشمهٔ من!...

بار دیگر چشمۀ من! می‌توانی رود باشی
برکهٔ باران که سرشار از شقایق بود باشی

کوه بودی زیر بار ماه، آیا بار دیگر...
می‌توانی ماه روشن، کوه وهم آلود باشی؟

آسمان ما چرا باید عبوس و سرد باشد
آفتاب من چرا می‌خواهی ابر اندود باشی

بر نمی تابیدی آن دریای ناپیداکران را...
پس چرا باید ازین مرداب، ناخشنود باشی

کاش می‌شد ای گل صدبرگ در اعماق جانم
بار دیگر خنده ی آن زخم بی بهبود باشی

جاده‌ها چشم انتظارند ای جنون گل کن که فردا
دیر خواهد شد همین امروز باید زود باشی

در تو زندانی شدم ای وضع موجود! آه اگر تن
جان دهد بی آنکه یک بارِ دگر موعود باشی

جای دندان پلنگ! ای دل کبودِ بی مداوا
تا قیامت یادگار عشقِ بی بهبود باشی!

یوسفعلی میرشکاک

زندگی را گرچه از پایان گرفتن هیچ پیغامی فراتر نیست

(برق خنجر)

زندگی را گرچه از پایان گرفتن هیچ پیغامی فراتر نیست
باز می‌گوید دلم لختی تامل کن ببین پیغام دیگر نیست؟

در مروری تازه می‌بینم که جز افسانه هایی پوچ و پیچاپیچ
هیچ نقش دیگری در خاطر فرسوده این کهنه دفتر نیست

همچنان با من بجز آیینه‌ای کآماج پرواز هزاران سنگ
می‌شود هر لحظه از برج هزاران دست پنهان در برابر نیست

با تو در این سرزمین، با کمترین زنگار، دشمن هرچه خواهی هست
هیچ‌کس یک لحظه کوتاه اگر آیینه هم باشی برادر نیست

سر به روی خشت زانو می‌گذارد، می‌پزد رویای نانی گرم
هرکه چون ایمان به مزدان دغل در خون این مردم شناور نیست

در سراب شوم امروز آنچه می‌بینیم سرگردانی فرداست
بر فراز کشتگاه خشک ما جز مرگ ابری سایه گستر نیست

آسمان را پایمردی کن به قربانی شدن ایمان مردم را
تا ببینی پاسخت از شش جهت جز برق خنجر نیست

"یوسفعلی میرشکاک"

می‌میرم ای آیینه! می‌میرم رهایم کن

(خواب زنگاری)

می‌میرم ای آیینه! می‌میرم رهایم کن
ای خواب زنگاری بیا از خود جدایم کن

در کوچه های سرد و سنگین باد می آید
از باد می‌ترسم به سرداب آشنایم کن

اینجا غریبم همچو آب و ارغوان ای مرگ
از پشت خواب سبز بارانها صدایم کن

از تشنگی زنجیر بر پا زخم بر گردن
چون سایه در ابهام ماندم جابجایم کن

چون سایه ای همسایه همراهی اگر با من
خود را شریک وحشت بی انتهایم کن

دریا بر این ساحل چرا بیهوده می کوبد؟
بیهوده تر این‌جا منم فکری برایم کن

"یوسفعلی میرشکاک"

زلف رها در بادت آخر داد بر بادم

(آخر داد بر بادم)

زلف رها در بادت آخر داد بر بادم
لایق نبودم بندگی را کردی آزادم

بردم شکایت از تو پیش مستی چشمت
لب وا نکرد اما صدای سرمه بنیادم

در هر کجا باشی فراموشت نخواهم کرد
گفتی و در آغوش چشمت بردی از یادم

یک روز چون زنجیر بر پای من افتادی
یک عمر همچون سایه در پای تو افتادم

خواهد شنید آخر، تو می‌گفتی دلا! دیدی
پشت در بی اعتنایی ماند فریادم

آیینه‌ای بودم پر از شیرین که خسرو زد
بر سنگم اکنون سایه سنگین فرهادم

جای شگفتی نیست آتش‌زایی شعرم
آذرپرستی چون اوستا بوده استادم

یوسف دلت پیش زلیخا بود و فرسودی
بیهوده عمری پای، در زنجیر بیدادم

"یوسفعلی میرشکاک"

جنون مدد کن و برگردان مرا به جاده ی ویرانی

(جنون)

جنون مدد کن و برگردان مرا به جاده ی ویرانی
به انتهای برآشفتن در ابتدای پریشانی

چو تا ابد من سرگردان دچار عقل نخواهم شد
چه بسته‌ای در زندان را به روی حسرت زندانی؟

دلم اسیر تماشاها، زبان و شکوه ی حاشاها
بگو چگونه نیندیشم به عشوه های خیابانی؟

زبان به نام تو می‌گردد هنوز در دهنم، امّا
نمانده جرأت ابرازی در این جسور بیابانی

جسور حوصله فرسا من، که رنگ خواهش خاکستر
فرا گرفت وجودم را ز فرط بی سر و سامانی

بر آن سرم که برافروزم چراغ چشم خیالت را
مگر ز دل ببرم شاید هراس این شب ظلمانی

"یوسفعلی میرشکّاک"

ز تو پنهان می‌کنم رنگ صدایم را هنوز

(در زمین جایی ندارم)

از تو پنهان می‌کنم رنگ صدایم را هنوز
پیش چشمت می‌کنم گم دست و پایم را هنوز

غربتم را با تو قسمت می کنم از راه دور
می‌پذیری دست های بینوایم را هنوز ؟

بشنو آواز مرا از سایه ها و سنگ ها
مردم اما نیست پایان ، ماجرایم را هنوز

چیست آیا جرم انسان جز به دنیا آمدن؟
آنکه می آرد نمی‌بخشد خطایم را هنوز؟

در زمین جایی ندارم آرزویم مردن است
آسمان نشنیده می‌گیرد دعایم را هنوز

"یوسفعلی میرشکاک"

در كنار مرگ ـ اين تنها پرستاری كه دارم

(آسیمه سر)

در كنار مرگ ـ اين تنها پرستاری كه دارم
مانده‌ام بيدار، نقش مرگ خود را می‌نگارم

جاده‌ای در پيش رو دارم كه پايانی ندارد
خسته‌ام، ‌اما هنوز آسيمه سر ره می‌سپارم

هر كجا باشم تو را هستم كه داری خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بيرون گذارم

بال‌های بسته‌ام را، رفتن پيوسته‌ام را
دست‌های خسته‌ام را از تمنای تو دارم

جست‌وجو كردم، نديدم هيچ جا آيينه‌ام را
من كدامين اخترم كاين‌گونه بيرون از مدارم؟

كاش بعد از مرگ حتی، آن منِ پنهان بيايد
تا بكارد شمع آتشناک اشكی بر مزارم

من نمی‌دانم كدامين باد، موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هياهوی غبارم

"یوسفعلی میرشکاک"

تا اسیر گردش خویشم، بر نمى‌گرداندم گرداب

می‌دهد آیینه ام تشویش...

تا اسیر گردش خویشم، بر نمى‌گرداندم گرداب
سایهٔ سنگینى کوهم، بر نمى‌خیزد سرم از خواب

جاده‌ا‌م، پیچیده در منزل، گردبادم عقده‌ها در دل
موج دور افتاده از ساحل، رود پنهان مانده در مرداب

پا به پاى سایه سر در پیش، با نسیمى می‌روم از خویش
مى‌دهد آیینه‌ام تشویش، مى‌برد آشفته تا مهتاب

در شبى این‌گونه وهم آور، یافتن، همرنگ گم کردن
باختن، بارى گران بر دل، بردنم، نقشى زدن بر آب

کاش امروزى نمى آمد تا که فردایى نمى‌دیدم
هر شبم فردا شبى دارد، اى شب آخِر مرا دریاب!

باز در من سایه‌اى پنهان، روبه رو با مرگ، می‌گوید:
بهترین فرجام تو میدان! آخرین پُل! اولین پایاب!

گرچه تاریکم، رهایم کن! نیستم نومید ازین بودن
خاطرم را مى‌کند روشن، جستجوى مقصدى نایاب

پوستم را مى‌درد بر تن، جان به شوق دیدن موعود
دل به سوى لحظهٔ میعاد، می‌شود از سینه‌ام پرتاب

می‌برد هر جا که می‌خواهد، دست‌هاى ناتوانم را
گردش گرداب وار خون، با هزاران ماهى بی‌تاب

"یوسفعلی میرشکاک"

بیدارم اما خواب می‌بينم كسی مرده است

(خواب می‌بینم)

بیدارم اما خواب می‌بينم كسی مرده است
گویا دلم در سينه خود را از ميان برده است

تا روز رستاخيز، فردایی نخواهد داشت
هركس كه با ما زير اين سقف ترک خورده است

در اين‌كه می‌بينم ندارم هيچ ترديدی
اما كلاغی ديدنم را _ديده را_ خورده است

اين سايه ی يكدست با پاهای چوبين‌اش
آن مهربان همسايه، آن مرد سيه‌چرده است؟

ديروز در آيينه ، مرد بی‌سری ديدم
گويا خيالم از تكاپوی خود آزرده است

خاموش ماندم تا دلم را از ميان بردند
بر نطع خاک كربلا يک نقطه افسرده است

"یوسفعلی میرشکاک"

بیوگرافی و اشعار استاد یوسفعلی میرشکاک

https://uploadkon.ir/uploads/81a410_24یوسفعلی-میرشکاک.jpg

(بیوگرافی)

استاد یوسفعلی میرشکاک (زاده‌ی 1338 در شوش دانیال) شاعر، نویسنده، طنزپرداز و منتقد سیاسی است.

وی در طول سی سال اخیر در زمینه‌های گوناگونی فعال بوده است. از سرودن شعر و نگارش نقدهای ادبی گرفته تا نوشته های طنز و مقالات سیاسی و مذهبی در ماهنامه‌ی صبح، ماهنامه‌ی سوره، ماهنامه‌ی راه و... از سال 1358 به طور جدی شاعر شده و بیش از همه متأثر از شاعرانی چون محمدعلی معلم دامغانی و بیدل دهلوی بوده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(نخل پیر)

گرچه دریاها عطش روح بیابان تو بود
کاش جانم پیش برگ داو طوفان تو بود

دیدمت بر اسب یال افشان سبز سوختن
می‌گذشتی از سراب خویش و پایان تو بود

با بیابانی ترین پیراهنت رفتی و باز
گردباد، آیینه ی جان پریشان تو بود

یاد آن روزی که صحرا با تمام وسعتش
کمترین، کوته‌ترین میدان جولان تو بود

هیچ جا منزل نکردی عاقبت حق داشتی
هر کجا بودی دلت دیوار زندان تو بود

رو به رو زنجیر باد و آتش‌ست ای نخل پیر !
رخ متاب از چشمه‌ی خردی که تابان تو بود

"یوسفعلی میرشکاک"