دل زار از تو بیزاری تواند کرد، نتواند

(زلف عنبرین)

دل زار از تو بیزاری تواند کرد، نتواند
اسیر عشق، می‌یاری تواند کرد، نتواند

بدین شوخی که هست از ناز ترک چشم بی‌رحمت
به غیر از مردم آزاری تواند کرد، نتواند

به دلداری دل عاشق چه باشد گر همی‌ جویی
نگاری چون تو دلداری تواند کرد، نتواند

به زلف عنبرین خالت ببرد از ره دل ما را
حبش، ترک سیه‌کاری تواند کرد، نتواند

ز چشمت چون طمع دارم دوای درد بیماری
چنین درمان بیماری تواند کرد، نتواند

به جرم آنکه هر ساعت کشم صد زاری از عشقت
غمت بر من به جز خواری تواند کرد، نتواند

خیال دولت وصلت دلم خوش می‌کند هردم
ندانم بخت این یاری تواند کرد، نتواند

دل غمخواره ما را که خون گشت از غم سودا
طبیب عام غمخواری تواند کرد، نتواند

لب و چشم تو تا باشد یکی مست آن دگر میگون
(نسیمی) عزم هشیاری تواند کرد، نتواند .

«عمادالدین نسیمی»

دلبری دارم به غایت شوخ چشم و فتنه گر

(شوخ چشم)

دلبری دارم به غایت شوخ چشم و فتنه گر
چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی‌آیم دگر

چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا
لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر

چهره‌ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان
زآن که او طفل است بازی می‌توان دادش به زر

دوش می‌رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب
هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر

از لب لعلت (نسیمی) دم به دم خون میخورد
تشنه را آری نباشد از دم آبی، گذر....

«عمادالدین نسیمی»

من سر شادی ندارم با غم یارم خوش است

(خلیل عشق)

من سر شادی ندارم با غم یارم خوش است
من مسیحامذهبم با دیر و خمّارم خوش است

مستم از جام اناالحق، جای من گو دار باش
دولت منصور دارم، بر سر دارم خوش است

نیستم چون اهل دنیا، طالب دیدار و گنج
چون فقیر محتشم بی گنج و دینارم خوش است

چون دم روح القدس در جان بیمار من است
با وصال آن طبیب، این جان بیمارم خوش است

کار و باری بود اگر، در عشق شستم دست از آن
غیر از آن کاری ندارم، با چنین کارم خوش است

بر سر کوی هوایت کآن مقام حیرت است
پا و سر گم کرده‌ام، بی کفش و دستارم خوش است

من خلیل عشق یارم رخ نمی‌تابم ز نار
نار با عاشق چو گلزار است با نارم خوش است

عروة الوثقی و سرّ وحدت و حبل المتین
زلف دلدار است از آن با زلف دلدارم خوش است

من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
عیب نتوان کرد اگر با خمر خمارم خوش است

جنت فردا و حور عین نمی‌باید مرا
کز نعیم آخرت با وصل آن یارم خوش است

من ز نور آفتابم ای (نسیمی) زآن جهت
جاودان با آفتاب و ماه و انوارم خوش است.

«عمادالدین نسیمی»

امشب از روی تو مجلس را ضیایی دیگر است

(بلایی دیگر)

امشب از روی تو مجلس را ضیایی دیگر است
دیده‌ها را نور و، دل‌ها را صفایی دیگر است

شرمم از روی تو می‌آید بشر گفتن تو را
جز خدا کفر است اگر گویم خدایی دیگر است

تا نهادیم از سر دریوزه در کویت قدم
هر زمان از فضل حق ما را عطایی دیگر است

گرچه هست آب و هوای روضه‌ی رضوان لطیف
جنت‌آباد سرّ کوی تو جایی دیگر است

هرکسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
در سرِ ما ز آتش عشقت هوایی دیگر است

نیست این دل قابل تیمار و درمان ای طبیب
درد بیمار محبت را دوایی دیگر است

بر در سلطان، گدا هستند بسیاری ولی
بر درِ آن حضرت این مفلس گدایی دیگر است

خانه‌ی مردم ز بس کز آب چشمم شد خراب
هر زمان با آب چشمم ماجرایی دیگر است

چشم مستش گفت: هستم من بلای جان خلق
گفتم ابرو، غمزه‌اش گفت: آن بلایی دیگر است

گرچه دارند از گل رویش نوایی هرکسی
بلبل جان (نسیمی) را نوایی دیگر است .

«عمادالدین نسیمی»

زلف تو شب قدر من و روی تو عید است

(انسان خداروی)

زلف تو شب قدر من و روی تو عید است
وز زلف تو ، اندیشه‌ی ادراک بعید است

ابروی تو هر یک مه عید است، از آن رو
در عالم از ابروی تو پیوسته دو عید است

تا روی تو را دیده‌ام ای ماه دل افروز
روزم همه چون طالع و بخت تو سعید است

هرگز نفسی در دو جهان شاد مبادا
آن دل که ز درد تو به درمان نرسیده‌است

خالی نبوَد تا ابد از نور تجلی
آن را که به رخسار تو بینا شده دیده‌است

رخصت ندهد عقل اگر خوانمت انسان
انسان خداروی، بدین‌سان که شنیده‌است

دانی که ز عالم که بَرد دین به سلامت
آن دل که به کفر سر زلفت گرویده‌است

تا قبله‌ی عشاق تو از روی تو شد راست
چون طاق دو ابروی تو محراب خمیده‌است

تا وصف رخت در قلم آورد (نسیمی)
خط بر ورق حسن رخ ماه کشیده‌است .

«عمادالدین نسیمی»

گر شبی ماه من از ابر نقاب آید برون

(درّ خوشاب)

گر شبی ماه من از ابر نقاب آید برون
دیگر از شرمش عجب گر آفتاب آید برون

گر به‌جای خواب گیرد صورتش جا در نظر
دیده می‌شویم به خون، تا نقش خواب آید برون

هست همرنگ شراب اشکم مدام از خون دل
همچو خونابی که از چشم کباب آید برون

آن‌چنان مستم که گر فصّاد بگشاید رگم
از عروق من به جای خون، شراب آید برون

عکس رویش گر شبی چون شکل ماه افتد در آب
تا قیامت همچو ماهی، مه ز آب آید برون

متقی را وقت آن آمد که با یاد لبش
هر زمان از آستین جام شراب آید برون

نون ابرویش که کِلک کاتب قدرت نوشت
هست حرفی کز بیانش صد کتاب آید برون

گر خیال چشم مستش در درون آرَد امام
چون به مسجد در رَوَد مست و خراب آید برون

از صدای ذکر سالوسان خودبین به بوَد
پیش حق صوتی که از چنگ و رباب آید برون

شربت وصل تو گفتم روزی ما کی شود؟
گفت آن دم کآب حیوان از سراب آید برون

پیش اهل دل شود روشن که خون ما که ریخت
گر نگار از خانه با دست خضاب آید برون

از خیال نظم دندانش (نسیمی) هر نفس
دیده چون بر هم زند دُرّ خوشاب آید برون .

«سید عمادالدین نسیمی»

کس بدین آیین حسن از مادر گیتی نزاد

(داغ شکیبایی)

کس بدین آیین حسن از مادر گیتی، نزاد
تا ابد چشم بد، از روی تو یارب دور باد

جور حسنت گرچه بسیار است و بی پایان، ولی
از تطاول‌های زلفت، ای امیر حسن، داد

کرده‌ام در سر هوای زلف آتش مسکنت
گرچه می‌دانم که زلفت می‌دهد سرها به باد

از بَرم رفتی و، یاد از من نیاوردی دگر
ای ز یادت رفته یادم، هر دمت صد بار یاد

بر دل شیدا نهم داغ شکیبایی و صبر
سینه گر نتوانمت بر سینه‌ی سیمین نهاد

عاشق روی تو گشتم هرکه خواهد گو بدان
عشق پنهان چون کنم؟ تشت من از بام اوفتاد

زاهدان را زهد و ما را عشق خوبان شد نصیب
هرکسی را در ازل حق آنچه قسمت بود داد

می‌کنم سودای بند حلقه‌ی زلفت، ولی
جز به دست بخت و دولت این گره نتوان گشاد

در غم هجران و دوری سوختم بنمای روی
تا به دیدارت شود جان من غمدیده شاد

ای (نسیمی) چون ببینی قامتش را سجده کن
زآن که پیش سرو همچون شمع نتوان ایستاد.

«عمادالدين نسیمی»

در عالم توحید چه پستی و چه بالا

(عالم توحید)

در عالم توحید چه پستی و چه بالا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا

در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در مُلک معانی نبوَد بحث من و ما

در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه‌ی ذات تجلی

ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا

در روی تو ار ذات بوَد غایت کثرت
وحدت بوَد آن لحظه که پیوست بدآنجا

انجام تو آغاز شد ، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا

بشناس تو خود را و شناسای، خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما

ور زآنکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا

مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل ، باده کشیدند به یکجا

این است ره حق که بیان کرد (نسیمی)
والله شهیداً و کفی الله شهیدا

"عمادالدین نسیمی"

زندگی‌نامه و اشعار سید علی عمادالدین نسیمی

https://uploadkon.ir/uploads/a8d024_23سید-عمادالدین-نسیمی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان سید علی عمادالدین نسیمی متخلص به (نسیمی) ـ زاده‌ی سال ‌747 هجری قمری، مقتول به سال 807 هجری قمری در حلب ـ از شاعران صوفیِ بزرگِ زبان ترکی و متفکر حروفیه در قرن هشتم هجری بود. طبق نظر ادوارد براون وی متولد شهر بغداد بوده اما برخی دیگر او را متولد شیراز یا تبریز و یا دیاربکر می‌دانند.

ادامه نوشته