داغ حسرت بر دل دردی‌کشان عشق ماند

(داغ حسرت)

داغ حسرت بر دل دردی‌کشان عشق ماند
قصه‌ی رسوایی ما بر زبان عشق ماند

تیرها پرتاب شد از چله، اما زآن میان
جای پای تیر آرش، بر کمان عشق ماند

هر کسی دارد نشانی از تبار خویشتن
رقعه‌ب خون و جنون در دودمان عشق ماند

موج تکبیر اناالحق گرچه با منصور مُرد
بر لب گلدسته‌ی هستی، اذان عشق ماند

لاشه‌ی پروانه با مهمان‌نوازی های شمع
عاقبت در زیر پای میزبان عشق ماند

نیم خشتی از گل ایجاد ما شد سهم ما
نیم دیگر بر خم پیر مغان عشق ماند

طرح موضوعی دگر سازید از بهر خدای
عقل کاراندیش زاهد در بیان عشق ماند

قلب می‌پرسید شیخ و، شوخ چرخی خورد و گفت
کاروان‌سالار هم از کاروان عشق ماند

یک به یک رفتند یاران از بَرم تنها مرا
یک دل دیوانه، یعنی، ارمغان عشق ماند

از همان روزی که (ارفع) از عِقال عقل رست
نام او بر سر درِ دارالامان عشق ماند.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

سهم ما از دوجهان جلوه‌ای از یار بس است

(جلوه‌ی یار)

سهم ما از دوجهان جلوه‌ای از یار بس است
می، حلال تو ـ مرا نشئه‌ی دیدار بس است

این همه فاصله، ای شیخ ز کج راهه‌ی توست
ورنه یک گام میان من و دلدار بس است

کوچه‌ی سینه‌ی ما هر دو سرش بن بست است
سیرِ آن جلوه در این آینه یک بار بس است

خار ، همسایه‌ی دیوار به دیوار گِل است
زین‌سبب پرسشم از گل ز لب خار بس است

لشکر زلف به صید دلم آشفته مکن
بهر پا بستن این پازده یک تار بس است

بن هر بوته‌ی اقرار ، بوَد انکاری
زاهدا این همه لاحول به تکرار بس است

لب فرو بند در این حلقه اگر اهل دلی
این تلاوتکده را ناله‌ی مزمار بس است.

زین همه نامه سیاهی، نهراسد (ارفع)
نظری گر بکند عاقبت کار، بس است.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

عادت به مهر، از سر ما رفته خود به خود

(عنقای عاطفت)

عادت به مهر، از سرِ ما رفته خود به خود
از چلچراغ عشق ضیا رفته خود به خود

از لابلای توده‌ی ابر سیاه آه
تا کوی دوست، موج دعا رفته خود به خود

نالید عندلیب که ای وای باغبان
از لاله‌های سرخ، صفا رفته خود به خود

عنقای عاطفت که به دل آشیانه داشت
یا با فریب ساخته یا رفته خود به خود

گفتم به چشمه از چه به مرداب می روی
گفتا که شیب حادثه را رفته خود به خود

سنگی به سینه بوسی آئینه می رود
پژواک بشکنی به هوا رفته خود به خود

تا هی زدم که راه ثواب آن طرف تر است
دیدم که دل به راه خطا رفته خود به خود

توفنده موج هستی من با فنای خویش
تا نقطه چین خط بقا رفته خود به خود

بنشین به جای خویش که دیدم ناگزیر
از یک گذا ، شاه و گدا رفته خود به خود

(ارفع) ، حدیث مسجد و میخانه کهنه شد
از خانه‌های خدعه، خدا رفته خود به خود

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

امشب به کویت آمدم دانم که در وا می‌کنی

(لا و الا)

امشب به کویت آمدم دانم که در وا می‌کنی
رحمی به این خونین‌دل رسوای رسوا می‌کنی

لیلای من باشد عیان در هر زمان در هر مکان
زاهد چرا بهر نشان هی لا و الا می‌کنی

ای دل بیاموزی اگر راه درست عاشقی
با هرچه او قسمت کند صبر و مدارا می‌کنی

این چرخه می‌چرخد بسی بهر حساب هر کسی
یک روز جبران می‌کنم جوری که با ما می‌کنی

آشفته‌بازاری نکن ای دزدِ مادرزاد دل...
صد حلقه می‌پیچی به‌هم تا یک گِره وا می‌کنی

گر در تماشاخانه‌ی قسمت مرا بازی دهی
گه نقش‌های خویش را در من تماشا می‌کنی

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

گر نگیری ز من امشَب خبری، وای به من

(برات اندوه)

گر نگیری ز من امشَب خبری، وای به من
نکنی بر منِ بیدل نظری، وای به من

دل پی‌ گمشده می‌گردد و من در پی دل
این همه گردش و این بی ثمری، وای به من

خانه‌ی سینه ز خونابِ جگر، رنگین است
نزنی گر به چنین خانه سری، وای به من

غیر شب‌نامه‌ی اندوه براتم نبوَد
بعد یک عمر غم و دربه‌دری، وای به من

همچو نی ناله بلند است ز بندابندم
ناله‌ام در تو ندارد اثری، وای به من

دانی ای دوست! به خاکسترِ غم گشت فرو
خرمنِ هستی من از شرری، وای به من

نقش از صبحِ ازل بود به پیشانی ما
درد و اندوه و غم و خون‌جگری، وای به من

نفسی بیش نمانده ست ز (ارفع)، هیهات
گر نگیری ز من امشب خبری، وای به من

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

بیا که عکس رخ یار در پیاله‌ی ماست

(عکس یار)

بیا که عکسِ رُخِ یار در پیاله‌ی ماست
و این پیاله ز روزِ ازل حواله‌ی ماست

فتیله سوز اگر شد چراغِ عمر چه غَم؟
چراغِ صاعقه برقی ز هرمِ هاله‌ی ماست

به رسمِ هدیه میانِ گِلم نهاد دلی
عروسِ عشق از آن روز در قباله‌ی ماست

قسم به سوره‌ی سُکر و، به آیه آیه‌ی می
که چشم های تو تفسیرِ استحاله‌ی ماست

هزار قصّه نوشتیم بر صحیفه‌ی دل
هنوز عشقِ تو عنوان سرمقاله‌ی ماست

سَری که از شش سو سر به سوی غیب کشد
همای ول شده از عقل در عقاله‌ی ماست

سکوت و بُهتِ من از بغض‌های تو در توست
وگرنه شورِ نیستان ز سوزِ ناله‌ی ماست

گلوی تشنه‌ی کاریز، بَر جنازه‌ی آب
قنوت خوانِ قناتِ هزار ساله‌ی ماست

حماسه خوانِ شبِ تهمتیم اگر (ارفع)
هنوز خونِ سیاوُش به دوشِ لاله‌ی ماست.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

صد درد دل به سینه و دِل جای دیگری است

(اوراد عشق)

صد دردِ دل به سینه و دِل جای دیگری است
باز این خرابه خانه‌ی رسوای دیگری است

باز این غریبه کیست که دل می‌ برد ز خلق؟
مجنون‌‌کشی به شیوه‌ی لیلای دیگری است

با یک نگاه حرفِ دِلم را جواب گفت
شرحِ حدیثِ دل به الفبای دیگری است

دیروز وعده داد به امروز و روشن است
امروز هم اشاره به فردای دیگری است

زاهد ز چشمِ مستِ تو منعم همی‌ کند
تنها جوابِ بی‌ بصری وای دیگری است

ما سال‌‌هاست خیمه به دشتِ جنون زدیم
بیچاره عقل بر سرِ سودای دیگری است

ما را بس است، دست نگهدار ساقیا
مستیِ ما ز نشئه‌ی مینای دیگری است

پیرِ محله هی‌ هیِ (ارفع) شنید و گفت:
اورادِ خاصِ عشق به آوای دیگری است.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

مهتاب دیشب رنگ و بويی آشنا داشت

(سر خیل عشاق)

مهتاب دیشب رنگ و بويی آشنا داشت
سُکر دعا ، شوق لقا ، عطر خدا داشت

آرام همچون خلسه در دامان اشراق
سیر و سلوکی تند ، اما بی صدا داشت

مهتاب دیشب حرف از خورشید می‌زد
گویا خبر از کهکشان نینوا داشت

گفتم چه آمد بر سرِ سرخیل عشاق
گفتا بپرس از نیزه ، پرسیدم حیا داشت

گفتم تبسم زد گلوی غنچه بر خون
گفتا شقایق راز آن را بر مَلا داشت

گفتم به نخل تشنه بر دریا چه آمد
گفتا عطش بر همتش صد مرحبا داشت

آبی که میراب از کنار لب به شط ریخت
یک شط نشان از مردی و جود و سخا داشت

گفتم گلی افتاده زیر بوته‌ای خار
گفتا به یادت هست روزی جا کجا داشت؟

گفتم سری بر نیزه ، رو بر کاروان کرد
گفتا یتیمی دادِ "اُنظر یا ابا" داشت

گفتم چرا خون می‌چکد از چوب محمل
سر کوفت بر دیوار و از گفتن اِبا داشت

مهتاب دیشب تا طلوع صبح (ارفع)
واکربلا ، واکربلا ، واکربلا داشت.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

بی خبران خبر خبر ، ميکده باز باز شد

(بی‌خبران)

بی خبران خبر خبر ، ميکده باز باز شد
نيمه شبی به درگهی دست کسی دراز شد

شيخ فرود آمد از منبر وعظ و مرثيت
مطرب عشق از ميان هی زد و برفراز شد

می‌رسدم ز هر طرف بانگ رباب و چنگ و دف
يار ز راه می‌رسد دمدمه‌ی نياز شد

چنگ به دامنش زدم عشوه نمود و بست در
سنگ چو بر درش زدم صد در بسته باز شد

عشق چو سر بر آورد خواجه به بندگی بَرد
تاج سر سبکتکين ، خاک در اياز شد

سر وجود خال تو ، مستی‌ام از خيال تو
آينه‌ی جمال تو ، ساغر اهل راز شد

طرّه‌ی کيميا بَرد تاب و توان شمس را
عشق حقيقی عاقبت ختم به اين مجاز شد

آينه وقت ديدنت بر دلش آه، خيمه زد
سرو چو ديد قامتت خم شد و در نماز شد

(ارفع) اگر زدی به سر نعره کشيدی از جگر
شکر خدا که عاقبت آه تو کار ساز شد.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

خلوتی داریم و با اندوه خود سر می‌کنیم

(گفتنش تلخ است)

خلوتی داریم و با اندوه خود سر می‌کنیم
آیه های عشق را پیوسته از بر می‌کنیم

گفتنش تلخ است ، گاهی غنچه های مهر را
بی تبسم بر نسیم باغ پرپر می‌کنیم

سفره های سوگ را در سینه‌ها تا کرده‌ایم
مرگ باورهای‌مان را دیر باور می‌کنیم

با دل دریایی خود ، باکمان از موج نیست
سینه را در رودبار درد بستر می‌کنیم

تیرک این خیمه ، را گیرم ز پای انداختی‌
پای دیوار دگر ، الله اکبر می‌کنیم

گو بیاویزد ترازوی عدالت شیخ شهر
ما همین امروزمان را روز محشر می‌کنیم

تا نبیند زاهد بی مایه ، ما را خشک لب
گاهگاهی با نم اشکی لبی تر می‌کنیم

گر بیفتد دستمان بر طرهٔ افشان دوست
کارمان را با دل دیوانه یکسر می‌کنیم

می‌شود یک روز (ارفع) ، دور ، دور می کشان
ما دو مشت خویش را آن روز ساغر می‌کنیم

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)