ای فتنه‌ی شهر آشوب! جور از تو و آه از من

(چنبره‌ی قسمت)

ای فتنه‌ی شهر آشوب! جور از تو و آه از من
آن طالع سعد از تو، این بخت سیاه از من

دستم تهی و جز این، سودا نتوان کردن
این قلب چو مهر از تو، آن روی چو ماه از من

نِی از تو نوا از تو، درد از تو دوا از تو
سهو از تو خطا از تو، جبران گناه از من

دل کندن و دل دادن، این هر دو بود مشکل
سخت است شکیبایی، خواه از تو و خواه از من

ویلانه دلی دارم، گه پیش تو، گه اینجاست
این کفتر بی لانه، گاه از تو و گاه از من

صد دل به نگهبانی، بر هر گره مویت
تشویق مدار از کس، حکم از تو سپاه از من

صلح از من و جنگ از تو، صدق از من و رنگ از تو
سر از من و سنگ از تو، چشم از تو نگاه از من

افتاده ز پای (ارفع) ، ای همدم کنعانی!
در چنبره‌ی قسمت، جاه از تو و چاه از من

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

امشب نسیم کوی تو هم یاد ما نکرد

(اوراد رنگ رنگ)

امشب نسیم کوی تو هم یاد ما نکرد
از پیچ کوچه رد شد و ما را صدا نکرد

با این‌که غم هزار شبیخون به سینه زد
نازم به دل که خانه‌ی خود را رها نکرد

در قحطی قداست اوراد رنگ رنگ
نجواگر نیاز ، هوای دعا نکرد

افتاد و سوخت هرچه هوس بود در دلم
کاری که عشق کرد، گمانم خدا نکرد

گفتم به دل ، قلندر هر کوی و در مباش
این کهنه حاجتی‌است که هرگز روا نکرد

مست گناه بودم و دستم به دست دوست
چون دوست بود، دست مرا بر ملا نکرد

عمری‌است خضر، در پی لب‌تشنه‌ای که مرد
اما گذر به ظلمت آب بقا نکرد

زاهد به نخل باورم آویخت، بند کفر
چون ریشه داشت ، خم نشد و پشت تا نکرد

موج وجودم از دل طوفان کشیده قد
یک بار اعتنا به نسیم صبا نکرد

مشتم پُر از شکیب و دلم تنگ انتظار
روحم به غیر دوست به کس اعتنا کرد

در پنجه‌های آینه تصویر گل شکست
اما صدای بشکن خود را هوا نکرد

صد شکر ای زمانه که هرگز به عمر خویش
(ارفع) حساب، روی تو نامرد وا نکرد .

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

امشب صدای هلهله آید ز نای دوست

(تحفه‌ی خونین)

امشب صدای هلهله آید ز نای دوست
پیچیده در تمامی عالم صلای دوست

گویی کسی گذشت ز هفتاد خوان عشق
خود را رساند بر درُ دولت سرای دوست

گاه سُرور و وجد و سماع است و شور و شوق
چون عاشقی رسیده به فیض لقای دوست

یک کوله‌بار تحفه‌ی خونین به رسم عشق
دارد به دوش تا بدهد رونمای دوست

شق القمر سری ز پسر هدیه می‌برد
همراه خود، به روی سنان، از برای دوست

شش ماهه کودکی ز تبار مهاجران
پر می‌کشد دریده گلو، در هوای دوست

غیرت رکاب می‌زد و می‌تاخت چون شهاب
تا دست خویش را فکند زیر پای دوست

قاموس آفتاب به هنگامه‌ی غروب
آهسته داشت ذکر رضا بر رضای دوست

چون موج صخره کوب و چو طوفان خروشناک
می‌گفت دخت شیر خدا ماجرای دوست

دردانه دختری ز پدر مانده یادگار
بر گردن بریده زنَد بوسه جای دوست

یاللعجب کرامت عشق است تا کجا !؟
آید ز نوک نیزه‌ی دشمن صدای دوست

(ارفع) ، کدام بادیه دارد به خاک خود
هفتاد مُهر عشق به جز نینوای دوست؟

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

کاش در رهگذر آینه‌ها ، سنگ نبود

(زخم تهمت)

کاش در رهگذر آینه‌ها ، سنگ نبود
و رگ عاطفه‌ها ، بستر نیرنگ نبود

کاش بین دل ما و تو ، نفس گم می‌شد
پای این فاصله ساییده به فرسنگ نبود

کاش آویز ترازوی عدالت روزی
پاره می‌گشت و به میخ ستم آونگ نبود

کاش در حنجره ها جرأت تکبیری بود
حلق فریادگر داد چنین تنگ نبود

کاش در ذائقه‌ی ذهن شماتت‌کاران
زخم تهمت به گلوگاه شرف، ننگ نبود

کاش در پهنه‌ز این فتنه که نامش عمر است
دستِ کم دور و بر عشق، دگر رنگ نبود

کاش در لحظه‌ی اشراق و چراغانی دل
سینه، یعنی افق عشق ، پر از زنگ نبود

کاش این بغض ترک‌خورده‌ی من یعنی اشک
در سراشیب رهایی، قدمش لنگ نبود

کاش اندازه‌ی یک دست کشیدن (ارفع)!
شانه‌ی زخمی ما ، سنگر هر سنگ نبود .

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

در همان لحظه که لبریز ز تصویر شدم

(فتوای جنون)

در همان لحظه که لبریز ز تصویر شدم
مثل یک آینه از سنگ تو تکثیر شدم

پای نگذاشته از گودی رنجی بیرون
در سراشیب غمی تازه سرازیر شدم

واعظم حرف ز دوزخ زد و من خندیدم
باز هم بدقِلقی کردم و تکفیر شدم

من همان جوشش طغیان‌زده‌ی دریایم
که به هُرم نفَس گرم تو تبخیر شدم

ای جوان! رعشه‌ی پیمانه‌ام از پیری نیست
سال ها جورکش این دل بی پیر شدم

خواب دیدم پی دکّان ریا می‌گشتم
صبح بر حجره‌ی زاهد پی تعبیر شدم

آن قدَر داد زدم بر سر دروازه‌ی عشق
تا به فتوای جنون، لایق زنجیر شدم

بیرق کفر برافراشت بدان زلف پریش
یک نظر دیدم و بر مأذن تکبیر شدم

ناله‌‌ی رهگذری کوچه‌ی ما را لرزاند‌
مست و دیوانه از آن ناله‌ی شبگیر شدم

خود نپاییدنم از مَحرمی مَردم نیست
حرف این است که از بودن خود سیر شدم

(ارفع) ار روز ازل لحظه‌ای آزاد نبود
از همان روز، عنان بسته‌ی تقدیر شدم.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

پر شد از فیض حضور تو چنان جان و تنم

(خیمه دلواپسی)

پُر شد از فیض حضور تو چنان جان و تنم
که گمانم به تو نزدیک‌تر از خویشتنم

بین این خیمه‌ی دلواپسی از رهزن دهر
آنکه از هرچه به غیر از تو بریده‌است منم

بلمی ول شده در آبم و کَت بسته خاک
آن طرف موج به خود می‌کشد این سو رَسَنم

می.شکوفد گُل آتش ز دلِ آبی آب
گر به دریا ، دل دریایی خود را بزنم

پیر کنعان پی حسرت زده‌ای همدل بود
عَلم انداخت به پس‌کوچه‌ی بیت‌‌الحزنم

کنده‌ام نقش تو بر سینه‌ی سینایی خویش
عجب این است که هم کوهم و هم کوه‌کَنم

یک گل از صد گل امّید من اینجا نشکفت
روح داس است که افتاده به جان چمنم

می‌شود روز جزا آتش دوزخ خاموش
گر بیفتد به سرش سایه‌ای از پیرهنم

روح عصیانگرم از بند بدن چون برخاست
گردبادی است به رقص آمده روی کفنم

گر شود بسته به رویم در رحمت (ارفع)!
هی خدایی زده، از پاشنه‌اش می‌شکنم.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

پشتی که پیش خلق شود خم، خمیده بهْ

(کرانه تردید)

پشتی که پیش خلق شود خم، خمیده بهْ
دستی که نزد غیر بیازد، بُریده بهْ...

رویی که غیر درگه حق بر زمین رسد
نهرابه از چکاچک خوناب دیده، به

آن سینه‌ای که درد محبت ندیده است
در زیر بار محنت دنیا لهیده به

چشمی که نیست آینه‌ی دوست، کور باد
قلبی که نقش دوست ندارد، دریده به

زاهد، سری به نامه‌ی اعمال خود بزن
ننگ گناه از شرف این جریده به

در کوچه‌های بی کسی ای ماه من متاب
پایت به کوی در به دری نارسیده به

تا چند بر کرانه‌ی تردید مانده‌اید؟
دریادلان به دامن دریا خزیده به

ما سر به شانه‌های قضا تکیه داده‌ایم
در پنجه های جبر زمان آرمیده به

یک بیشه گرگ از پس این گله می‌دود
از سبزه زار این رمه، روزی رمیده به

همزاد ناگزیر شب می، خمار صبح
خطّی به دور صبح و مسایش کشیده به

یک عمر قصه گفتی و ما را فریفتی
ای عقل! قصه من و تو ناشنیده به

بدمستی شبانه‌ی (ارفع) به کوی دوست
از سوز و ساز عابد عزلت گزیده به...

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

داغ حسرت بر دل دردی‌کشان عشق ماند

(داغ حسرت)

داغ حسرت بر دل دردی‌کشان عشق ماند
قصه‌ی رسوایی ما بر زبان عشق ماند

تیرها پرتاب شد از چله، اما زآن میان
جای پای تیر آرش، بر کمان عشق ماند

هر کسی دارد نشانی از تبار خویشتن
رقعه‌ب خون و جنون در دودمان عشق ماند

موج تکبیر اناالحق گرچه با منصور مُرد
بر لب گلدسته‌ی هستی، اذان عشق ماند

لاشه‌ی پروانه با مهمان‌نوازی های شمع
عاقبت در زیر پای میزبان عشق ماند

نیم خشتی از گل ایجاد ما شد سهم ما
نیم دیگر بر خم پیر مغان عشق ماند

طرح موضوعی دگر سازید از بهر خدای
عقل کاراندیش زاهد در بیان عشق ماند

قلب می‌پرسید شیخ و، شوخ چرخی خورد و گفت
کاروان‌سالار هم از کاروان عشق ماند

یک به یک رفتند یاران از بَرم تنها مرا
یک دل دیوانه، یعنی، ارمغان عشق ماند

از همان روزی که (ارفع) از عِقال عقل رست
نام او بر سر درِ دارالامان عشق ماند.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

سهم ما از دوجهان جلوه‌ای از یار بس است

(جلوه‌ی یار)

سهم ما از دوجهان جلوه‌ای از یار بس است
می، حلال تو ـ مرا نشئه‌ی دیدار بس است

این همه فاصله، ای شیخ ز کج راهه‌ی توست
ورنه یک گام میان من و دلدار بس است

کوچه‌ی سینه‌ی ما هر دو سرش بن بست است
سیرِ آن جلوه در این آینه یک بار بس است

خار ، همسایه‌ی دیوار به دیوار گِل است
زین‌سبب پرسشم از گل ز لب خار بس است

لشکر زلف به صید دلم آشفته مکن
بهر پا بستن این پازده یک تار بس است

بن هر بوته‌ی اقرار ، بوَد انکاری
زاهدا این همه لاحول به تکرار بس است

لب فرو بند در این حلقه اگر اهل دلی
این تلاوتکده را ناله‌ی مزمار بس است.

زین همه نامه سیاهی، نهراسد (ارفع)
نظری گر بکند عاقبت کار، بس است.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

عادت به مهر، از سر ما رفته خود به خود

(عنقای عاطفت)

عادت به مهر، از سرِ ما رفته خود به خود
از چلچراغ عشق ضیا رفته خود به خود

از لابلای توده‌ی ابر سیاه آه
تا کوی دوست، موج دعا رفته خود به خود

نالید عندلیب که ای وای باغبان
از لاله‌های سرخ، صفا رفته خود به خود

عنقای عاطفت که به دل آشیانه داشت
یا با فریب ساخته یا رفته خود به خود

گفتم به چشمه از چه به مرداب می روی
گفتا که شیب حادثه را رفته خود به خود

سنگی به سینه بوسی آئینه می رود
پژواک بشکنی به هوا رفته خود به خود

تا هی زدم که راه ثواب آن طرف تر است
دیدم که دل به راه خطا رفته خود به خود

توفنده موج هستی من با فنای خویش
تا نقطه چین خط بقا رفته خود به خود

بنشین به جای خویش که دیدم ناگزیر
از یک گذا ، شاه و گدا رفته خود به خود

(ارفع) ، حدیث مسجد و میخانه کهنه شد
از خانه‌های خدعه، خدا رفته خود به خود

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

امشب به کویت آمدم دانم که در وا می‌کنی

(لا و الا)

امشب به کویت آمدم دانم که در وا می‌کنی
رحمی به این خونین‌دل رسوای رسوا می‌کنی

لیلای من باشد عیان در هر زمان در هر مکان
زاهد چرا بهر نشان هی لا و الا می‌کنی

ای دل بیاموزی اگر راه درست عاشقی
با هرچه او قسمت کند صبر و مدارا می‌کنی

این چرخه می‌چرخد بسی بهر حساب هر کسی
یک روز جبران می‌کنم جوری که با ما می‌کنی

آشفته‌بازاری نکن ای دزدِ مادرزاد دل...
صد حلقه می‌پیچی به‌هم تا یک گِره وا می‌کنی

گر در تماشاخانه‌ی قسمت مرا بازی دهی
گه نقش‌های خویش را در من تماشا می‌کنی

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

گر نگیری ز من امشَب خبری، وای به من

(برات اندوه)

گر نگیری ز من امشَب خبری، وای به من
نکنی بر منِ بیدل نظری، وای به من

دل پی‌ گمشده می‌گردد و من در پی دل
این همه گردش و این بی ثمری، وای به من

خانه‌ی سینه ز خونابِ جگر، رنگین است
نزنی گر به چنین خانه سری، وای به من

غیر شب‌نامه‌ی اندوه براتم نبوَد
بعد یک عمر غم و دربه‌دری، وای به من

همچو نی ناله بلند است ز بندابندم
ناله‌ام در تو ندارد اثری، وای به من

دانی ای دوست! به خاکسترِ غم گشت فرو
خرمنِ هستی من از شرری، وای به من

نقش از صبحِ ازل بود به پیشانی ما
درد و اندوه و غم و خون‌جگری، وای به من

نفسی بیش نمانده ست ز (ارفع)، هیهات
گر نگیری ز من امشب خبری، وای به من

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

بیا که عکس رخ یار در پیاله‌ی ماست

(عکس یار)

بیا که عکسِ رُخِ یار در پیاله‌ی ماست
و این پیاله ز روزِ ازل حواله‌ی ماست

فتیله سوز اگر شد چراغِ عمر چه غَم؟
چراغِ صاعقه برقی ز هرمِ هاله‌ی ماست

به رسمِ هدیه میانِ گِلم نهاد دلی
عروسِ عشق از آن روز در قباله‌ی ماست

قسم به سوره‌ی سُکر و، به آیه آیه‌ی می
که چشم های تو تفسیرِ استحاله‌ی ماست

هزار قصّه نوشتیم بر صحیفه‌ی دل
هنوز عشقِ تو عنوان سرمقاله‌ی ماست

سَری که از شش سو سر به سوی غیب کشد
همای ول شده از عقل در عقاله‌ی ماست

سکوت و بُهتِ من از بغض‌های تو در توست
وگرنه شورِ نیستان ز سوزِ ناله‌ی ماست

گلوی تشنه‌ی کاریز، بَر جنازه‌ی آب
قنوت خوانِ قناتِ هزار ساله‌ی ماست

حماسه خوانِ شبِ تهمتیم اگر (ارفع)
هنوز خونِ سیاوُش به دوشِ لاله‌ی ماست.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

صد درد دل به سینه و دِل جای دیگری است

(اوراد عشق)

صد دردِ دل به سینه و دِل جای دیگری است
باز این خرابه خانه‌ی رسوای دیگری است

باز این غریبه کیست که دل می‌ برد ز خلق؟
مجنون‌‌کشی به شیوه‌ی لیلای دیگری است

با یک نگاه حرفِ دِلم را جواب گفت
شرحِ حدیثِ دل به الفبای دیگری است

دیروز وعده داد به امروز و روشن است
امروز هم اشاره به فردای دیگری است

زاهد ز چشمِ مستِ تو منعم همی‌ کند
تنها جوابِ بی‌ بصری وای دیگری است

ما سال‌‌هاست خیمه به دشتِ جنون زدیم
بیچاره عقل بر سرِ سودای دیگری است

ما را بس است، دست نگهدار ساقیا
مستیِ ما ز نشئه‌ی مینای دیگری است

پیرِ محله هی‌ هیِ (ارفع) شنید و گفت:
اورادِ خاصِ عشق به آوای دیگری است.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

مهتاب دیشب رنگ و بويی آشنا داشت

(سر خیل عشاق)

مهتاب دیشب رنگ و بويی آشنا داشت
سُکر دعا ، شوق لقا ، عطر خدا داشت

آرام همچون خلسه در دامان اشراق
سیر و سلوکی تند ، اما بی صدا داشت

مهتاب دیشب حرف از خورشید می‌زد
گویا خبر از کهکشان نینوا داشت

گفتم چه آمد بر سرِ سرخیل عشاق
گفتا بپرس از نیزه ، پرسیدم حیا داشت

گفتم تبسم زد گلوی غنچه بر خون
گفتا شقایق راز آن را بر مَلا داشت

گفتم به نخل تشنه بر دریا چه آمد
گفتا عطش بر همتش صد مرحبا داشت

آبی که میراب از کنار لب به شط ریخت
یک شط نشان از مردی و جود و سخا داشت

گفتم گلی افتاده زیر بوته‌ای خار
گفتا به یادت هست روزی جا کجا داشت؟

گفتم سری بر نیزه ، رو بر کاروان کرد
گفتا یتیمی دادِ "اُنظر یا ابا" داشت

گفتم چرا خون می‌چکد از چوب محمل
سر کوفت بر دیوار و از گفتن اِبا داشت

مهتاب دیشب تا طلوع صبح (ارفع)
واکربلا ، واکربلا ، واکربلا داشت.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

بی خبران خبر خبر ، ميکده باز باز شد

(بی‌خبران)

بی خبران خبر خبر ، ميکده باز باز شد
نيمه شبی به درگهی دست کسی دراز شد

شيخ فرود آمد از منبر وعظ و مرثيت
مطرب عشق از ميان هی زد و برفراز شد

می‌رسدم ز هر طرف بانگ رباب و چنگ و دف
يار ز راه می‌رسد دمدمه‌ی نياز شد

چنگ به دامنش زدم عشوه نمود و بست در
سنگ چو بر درش زدم صد در بسته باز شد

عشق چو سر بر آورد خواجه به بندگی بَرد
تاج سر سبکتکين ، خاک در اياز شد

سر وجود خال تو ، مستی‌ام از خيال تو
آينه‌ی جمال تو ، ساغر اهل راز شد

طرّه‌ی کيميا بَرد تاب و توان شمس را
عشق حقيقی عاقبت ختم به اين مجاز شد

آينه وقت ديدنت بر دلش آه، خيمه زد
سرو چو ديد قامتت خم شد و در نماز شد

(ارفع) اگر زدی به سر نعره کشيدی از جگر
شکر خدا که عاقبت آه تو کار ساز شد.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

خلوتی داریم و با اندوه خود سر می‌کنیم

(گفتنش تلخ است)

خلوتی داریم و با اندوه خود سر می‌کنیم
آیه های عشق را پیوسته از بر می‌کنیم

گفتنش تلخ است ، گاهی غنچه های مهر را
بی تبسم بر نسیم باغ پرپر می‌کنیم

سفره های سوگ را در سینه‌ها تا کرده‌ایم
مرگ باورهای‌مان را دیر باور می‌کنیم

با دل دریایی خود ، باکمان از موج نیست
سینه را در رودبار درد بستر می‌کنیم

تیرک این خیمه ، را گیرم ز پای انداختی‌
پای دیوار دگر ، الله اکبر می‌کنیم

گو بیاویزد ترازوی عدالت شیخ شهر
ما همین امروزمان را روز محشر می‌کنیم

تا نبیند زاهد بی مایه ، ما را خشک لب
گاهگاهی با نم اشکی لبی تر می‌کنیم

گر بیفتد دستمان بر طرهٔ افشان دوست
کارمان را با دل دیوانه یکسر می‌کنیم

می‌شود یک روز (ارفع) ، دور ، دور می کشان
ما دو مشت خویش را آن روز ساغر می‌کنیم

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

چنان سرگرم سر گرمیم در افسون بازی ها

(عروسک های وهم)

چنان سرگرم سرگرمیم در افسون بازی‌ها
که دیگر کارمان نبود به پیرامون بازی‌ها

نبارد ابر رحمت بر سر این قریه گر آبی
ولایت سوز می‌گردیم از طاعون بازی‌ها

گمانم سایه روشن‌های ذهنم نیز از من نیست
عروسک‌های وهمم جان گرفت از خون بازی‌ها

ز فردایم چه می‌پرسی که فردا بستگی دارد
چه بیرون آورد از آستین ، معجون بازی‌ها

دبستان حوادث بود مهد کودک عقلم
تخطی کی تواند مرد از قانون بازی‌ها

چنان لج می‌کند تاس مشیت ، گاه بنشستن
که دست نرد می‌ماند به چند و چون بازی‌ها

زمام از دست لیلی می‌رباید ناقه ی دوران
اگر تاج جنون بر سر نهد مجنون بازی‌ها

نمی‌دانم چه اسراری ست در ابیات چشمانت
که پا می‌گیرد از آن مصرع موزون بازی‌ها

چرا نبض غزل هایم مرتب نیست می‌دانی
که خون واژه‌ام جاری‌ست در مضمون بازی‌ها

تو را با عقل کاری نیست (ارفع) خوش به احوالت
الهی دل نباشد واله و مفتون بازی‌ها

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

ای خوش آن سر ، که خریدار سر داری هست

(لحظه دیدار)

ای خوش آن سر ، که خریدار سر داری هست
ای خوش آن تن که به زیر قدم یاری هست

ای خوش آن چشم که در منظر خوبان جهان
دائماً منتظر لحظه ی دیداری هست

ای خوش آن گوش که از همهمه ی جن و ملک
پرده دار سخن صاحب اسراری هست

ای خوش آن رخ که به درگاه کسی می‌ساید
ای خوش آن لب  که قرین لب دلداری هست

ای خوش آن دست که بر گردن یاری شده خم
ای خوش آن پنچه که در طره ی طراری هست

ای خوش آن دل که شود خانه خراب قدمی
ای خوش آن سینه که آئینه ی رخساری هست

ای خوش آن پای که زانو زده در کوی کسی
ای خوش آن عقل که زندانی دستاری هست

ای خوش آن (ارفع) دیوانه که در آخر عمر
طبل رسوایی او بر سر بازاری هست

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

می‌روم تا عالمی بر هم زنم

(عصیان عاشقی)

می‌روم تا عالمی بر هم زنم
یک دم از آن عالم آرا دم زنم

کرده عصیان از قرار عاشقی
حرف محرم را به نامحرم زنم

اسم اعظم را که مائیم‌اش حجاب
جار از گلدسته ی عالم زنم

تا نمایم عاشقان را جای دوست
بر سر خرگاه دل ، پرچم زنم

می‌روم امشب به خلوتگاه فقر
تا صلای رزق ، بر حاتم زنم

می‌روم امشب به بام زندگی
هی به حیرتخانه ی ادهم زنم

تا ببینی جلوه ها رنگ است و بس
رنگ بی‌رنگی به جام جم زنم

می‌روم از آبروی اشک خویش
طعنه بر سر چشمه ی زمزم زنم

می‌روم (ارفع) ز سوز آه خود
شعله در ظلمت سرای غم زنم

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

تازگی ها دلم از دست به در رفته به در

(کاسه ی حوصله)

تازگی ها دلم از دست به در رفته به در
بی‌خبر از من و از دیده سفر رفته سفر

هر کجا بود گمانم زدم آن جا سرکی
همه گفتند که یک جای دگر رفته دگر

خانه ی خویش رها کرده به امید خدا
بسترش برکه ی خوناب جگر رفته جگر

خبر آمد که دگر یار به رسوایی زد
به گمانم پی پیگرد خبر رفته خبر

دیگر از دست تو ای رند قلندر ، ای دل
کاسهٔ حوصله والله به سر رفته به سر

باغبان! دل بکن از شوکت نخلستانت
که سراغش لبه ی تیز تبر رفته تبر

نوبر تیشه ی فرهاد قدیمی شده است
نقش این قصه ز میدان نظر رفته نظر

دیگ نذری زده گویا متولی باشی
که به سرقت در و دیوار کپر رفته کپر

چه به جا مانده درین شهر که گویی (ارفع)
تازگی ها دلم از دست به در رفته به در

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

بیا که از جگر اعتماد ، شک گل کرد

(قلب آینه)

بیا که از جگر اعتماد ، شک گل کرد
به دشت صدق و صفا بوتهٔ کلک گل کرد

به استخوان فرومانده در گلوی سکوت
صدای ضجه‌ای مردمان کمک گل کرد

طلوع اختر فریاد : درد ، نزدیک است
که پشت پنجره بغض ها ، ترک گل کرد

خزان غمزده ی صبر ، بارور گردید
ز لابلای دل زخم ها ، نمک گل کرد

غزل ، معاشقه را وانهاد و عصیان کرد
گداز شروه ز حلقوم نی‌لبک گل کرد

ز خارهای سر این حصار بی روزن
طنین حنجرهٔ سرخ قاصدک گل کرد

اگر چه باغ لگدمان و بلبلان در کوچ
ز عمق تافیه ها خون شاپرک گل کرد

میان وارسی سفره ی تهی از نان
به روی لقمهٔ ته مانده‌ای کپک گل کرد

هزار شکر که (ارفع) دوباره دید به چشم
به قلب آینه ، احساس ، کم کمک گل کرد

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

از خود چو بیرون می‌شوم یارم بغل وا می‌کند

(جرات گم گشته)

از خود چو بیرون می‌شوم یارم بغل وا می‌کند
چون خویش را گم می‌کنم خود را هویدا می‌کند

در گیرودار مستی دیشب ربود از من دلی
چشمش گواهی می‌دهد ابروش حاشا می‌کند

چون پنچه آن آشفته مو از زلف بیرون می‌کشد
یک شهر دل در پیچ و تاب طره‌اش جا می‌کند

در زیر پای بوته هرزی شقاق له شده
اما برای ماندن سرخش تقلا می‌کند

در  سینه های صیقلی هر لحظه گردد منجلی
کاری که با موسی دمی در طور سینا می‌کند

آئینه ای دق کرده ام در حسرت دیدار تو
یک انعکاس سبز تو صد عقده را وا می کند

(ارفع) اگر پیدا کند آن جرات گم گشته را
در ابر باورهای خود چون رعد غوغا می‌کند

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

دیدی که غم به خرمن عمرم زبانه زد

(دیدی که ...)

دیدی که غم به خرمن عمرم زبانه زد
یک عمر روی شانه ی من آشیانه زد

دیدی چگونه پنجه ‌ی بی رحم روزگار
بر کتف های زخمی من تازیانه زد

دیدی به جای غنچه گل ، بغض تو به تو
بر بوته های خشک امیدم جوانه زد

دیدی که پای درد دلم آن که می‌گریست
از پشت کوچه ، سنگ به ایوان خانه زد

دیدی که تند باد حوادث ز هر طرف
چون موج آرزوی مرا بر کرانه زد

دیدی چو دید خادم  میخانه‌ام ز دور
قفلی به چفت پشت در آستانه زد

دیدی کمان کشیده ز دشمن گذشت یار
وز بین دوستان دل ما را نشانه زد

دیدی چو دید بین شب و ماست الفتی
شب را خلاصه کرد و به آویز شانه زد

دیدی چو دید بخت به (ارفع) نموده پشت
او هم به سنگ تهمتم از این میانه زد

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

بیوگرافی و اشعار استاد ارفع کرمانی

https://uploadkon.ir/uploads/28e301_24ارفع-کرمانی.jpeg

(بیوگرافی)

شادروان استاد سید محمود توحیدی ‍ـ متخلص به (ارفع)، و معروف به (ارفع کرمانی) فرزند مجدالسادات ـ در سال 1322 در کرمان چشم به جهان گشود، و تحصیلاتش را تا مقطع متوسطه در زادگاهش به پایان برد و سپس تحصیلات عالی را در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی تا مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه فردوسی مشهد گذراند و سپس به خدمت آموزش و پرورش کرمان در آمد.

مرحوم ارفع 4 سال پی در پی (1354 - 1350) به عنوان نویسنده‌ی برتر کشور شناخته شد.

از ارفع کرمانی غزل‌های زیادی باقی مانده که به دلیل گرایش‌های صوفیانه‌ی وی در حوزه‌‌ی عرفان قرار می‌گیرند. وی پس از بازنشستگی بيشتر وقت خود را صرف تحقيق و مطالعه و اشاعه‌ی عرفان و تصوف نمود. يكی از كارهای آن دوران وی، انتخاب و بررسی اشعار مرحوم “عبدالله دهش كرمانی” شيخ فقيد خانقاه نعمت اللهی كرمان بود كه بنا به خواسته‌ی آن مرحوم در زمان حيات ايشان انجام گرفت.‌

آثار :

مجموعه غزل‌ها با عنوان «یاس‌ها و داس‌ها»، «دیوان اشعار»، «در شهر قصه هیچ عجیبی عجیب نیست»؛ و همچنین تألیفی تحت عنوان «بحث انتقادی راجع به تشبیهات لیلی ومجنون نظامی و جامی» است. «یاس‌ها و داس‌ها» نخستین بار در ۱۳۷۹ به چاپ رسید و بارها با تجدیدنظر و تصحیحات منتشر شد. در این مجموعه، ارفع تعدادی از غزل‌های خود را چاپ کرد و توانایی خویش را در سرودن غزل نشان داد. غلامحسین یوسفی که یکی از استادان دوران تحصیل ارفع در دانشگاه فردوسی مشهد بوده در باره‌ی شعر ارفع می‌گوید: «در غزل فارسی معاصر، شعرهای ارفع در شمار آثار خوب و خواندنی و برجسته است.

‌وفات :

استاد ارفع کرمانی، سرانجام در مورخ 1379/11/13 در 57 سالگی چشم از دنیای فانی فروبست و به دیار ابدیت پیوست؛ و پیکرش در بهارستان هنرمندان کرمان به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

"قاصد دریا "

چنان به بوی تو مستم که از شراب گذشتم
چو دل به روی تو بستم، از آفتاب گذشتم

چو بر اریکه‌ی لاحول، غیر دوست ندیدم
ز هول هر گنه و خیر هر صواب گذشتم

مجاز چهره‌ی من شد حجاب روی حقیقت
به حق چو دیده گشودم ز هر حجاب گذشتم

کلیددار درش تا سؤال کرد که هستی ؟
پریدم از سر دیوار و از جواب گذشتم

چو دل به چین کمند بلند زلف تو بستم
ز بند کوته این عمر چون حباب گذشتم

دلم چه دید در آنجا که رفت و باز نیامد
شبی که از دل پس کوچه ات خراب گذشتم

چو آشنا به الفبای عشق ، چشم دلم شد
ز درس و مدرسه و دفتر و کتاب گذشتم

رسید قاصد دریا و مژده داد که برگرد
ز راه آمده از شوق چون سحاب گذشتم

حسابدار جزا ، تا کشید چرکه‌ی (ارفع)
نگاه ملتمسی کرد و از حساب گذشتم.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)