(صد من یک غاز)
پای لرزش بنشین خربزه خوردن دارد
ما نداریم ولی پول شمردن دارد
خسته ام بسکه دم موش به جارو بستم
برف نا آمده را بسکه به پارو بستم
ترس ما باعث افزایش زور خان است
آفت امروزه ملخ نیست خود دهقان است
دو سه تا مهرهی تسبیح به دم دوختهای!
آی عقرب! ز کجا این هنر آموختهای ؟
برّهی مرده به سگ دادی و گرگش کردی
نفس را با رَوشی زشت بزرگش کردی
حرف این است ادب داشته باشی خوب است
صبر سرمایهی پیغمبری ایوب است
اسم او فاطمه بانوست مخوانش فاطی
علت هستی ما اوست مخوانش فاطی
در مقامات عزا چشم چرانی زشت است
میوهای سر به هوا حاصل اینسان کشت است
همگان مرجع تقلید هماند این درد است
مَرد اگر هست همین مثنوی نامرد است
که هنوزم که هنوز است پر از ایجاز است
از ازل تا به ابد صد منِ او یک غاز است
کی سگ مرده توی آبخور ما افتاد؟!
مذهب از ضربهی قحطیاست که از پا افتاد
پسر و دختر خود را تو مریضش کردی!
پای این تلویزیون بود که هیزش کردی!
فیلم ها ترکیهای بوسه فراوان در آن
شیشهی عمر هیولاست بفهم ای حیوان!
به جهالت زدهای خویشتن خویشات را
بچه قرطی شده تو واکس بزن ریشات را
مردک احمق! این را به خودم میگویم
مرثیهخوان خودم هستم اگر میمویم
منِ بیمایه که از جیغ زنم میترسم
از سرانجام جوان وطنم میترسم
«عشق ممنوعه» مَبین ای گل ایرانی من!
کج نرو تا نشوی باعث ویرانی من!
عقرب ار مهرهی تسبیح به دُم میبندد
شیخ هم کاسهی عمامه به خُم میبندد
هر که یوسف شده با سر توی چاه افتاده
رود، دیوانه شده سیل به راه افتاده
اشک بیهوده همان چکهی آب از شیر است
گریه آناست که چون باده پر از تأثیر است
تا به کی این صنم پیر جهان را بکشد ؟!
یک نفر نیست خودِ فرشچیان را بکشد ؟!
قاصدک چیست؟ چرا اینهمه بازو دارد ؟!
بدنش رابطه با مشغلهی او دارد
اسم پیرایش مردانه چرا «سلمانی» است ؟!
شک نکن در پی تحقیر منِ ایرانی است
نکتهها خفته در آیبن قلندر بودن
حالیا راه به جایی نبرَد گر بودن
آتش از اشک کباب است همه طغیانش
رعیت از گریه بپرهیزد نزد خانش
کوه، از دور تماشا بشود معتبر است
پرچم کوهنوردی همه نقش خطر است
به کجا رفتهای ای جان که تنت جا مانده ؟!
یوسف مصری من پیرهنت جا مانده!
پلک خود را نتوانست ببندد مُرده
مرگ با سرعت نور آمده او را بُرده
جگر عالم و آدم ز گرانی خون است
با وجودی که وطن مملکت قارون است
ما که با خود نسب حاتم طایی داریم
از چه رو در سرمان شوق گدایی داریم ؟!
لقمه را از دهن فقر برون آوردیم
وسط سفرهی خود کاسهی خون آوردیم
زهر با دانهی تسبیح گره خواهد خورد
هرکه با عقرب، خویشی بکند خواهد مُرد
شعر تا روز قیامت گِله از ما دارد
همچنان قطره که پیمانه به دریا دارد
برّهی مرده به سگ دادی و گرگش کردی
نفس را با روشی زشت بزرگش کردی
فرد کامل چه نیازی به تکامل دارد
هدهد از تخم برون نامده کاکل دارد
بال بر دوش شترمرغ کجایش بال است ؟!
مرغ بیچاره همه عمر فقط حمّال است
قمه در علقمه پنهان شده باید ترسید
کفر همسفرهی ایمان شده باید ترسید
مثل پروانه دو تا بال بنه بر دوشات
مثل محراب بهل قبله شود آغوشات
به یتیمان برسی دوست کند تیمارت
یار اینان که شوی یار بگردد یارت
مثل گل جامهی ابریشم و مخمل تن کن!
لیک چون غنچه قبا را به تنت جوشن کن!
شانه بر سر بنهی مرغ سلیمان باشی
حالیا در پی آن باش که انسان باشی
خلقت شیر کمی سخت تر آمد ز پلنگ
شعر بی نقطه که شد قافیه هم آید تنگ
گرچه در کارگه «کن فیکون» نیست خلل
چند زنبور شناسم که ندارند عسل
دل ما مثل حباب از غم دنیا خالی است
باید از عشق تو لبریز شود تا خالی است
نیش زنبور و عسل همدلی اضدادند
نرمی و دلهره در افعی مادر زادند
هر کسی یار خلایق شده حق یارش باد
حق نگه داشت و حق نیز نگهدارش باد
کم به مقیاس ترازو برود بالاتر
بیش پایین برود، او برود بالاتر
کفه بر سر بنهد پای تهی دستان را
عدل سر خم نکند چربترِ میزان را
حالیا فکر خودت باش و بیندیش به مرگ
به فرو ریختن از شاخه و افتادن برگ
قول با غین که تحریر بگردد غول است
گر خطا میرود البته کسی مسؤول است
شیر نادانِ کلیله چه شده خرگوشاش ؟!
شیر در چاه گرفتهاست توی آغوشاش
گر خدا از دل مخلوق خودش آگاه است
سهم نادانی ما توی کدامین چاه است ؟!
به کمان دل بدهی تیر خوراکت گردد
آنکه در کار هلاک است هلاکت گردد
خواب را باید یک عطسه به هم بر بزند
یا نسیمی که به آرامی، بر در بزند
خواب، سنگین که شود حالت نسیان دارد
مغز تو مرده ولی کالبدت جان دارد
از علی یاد بگیرید جوانمردی را
روز آماده کنی سفرهی شبگردی را
در نماز است و به محروم نگین میبخشد
بخدا دست خودش نیست، ببین! میبخشد!
در همه عمر به یک جامه قناعت کرده
سینه را کعبه اگر قبلهی حاجت کرده .
"علیرضا اطلاقی"