لبخند کعبه شرح دهد ماجرای زخم

«به ساحت مقدس اهل‌بیت سلام‌الله علیهم»

(صلای زخم)

لبخند کعبه شرح دهد ماجرای زخم
آنجا که سنگ، چاک کند تن برای زخم

سر را شبیه ناخن اگر برکَنی ز تن
حتماً جوانه می‌زند از زیر پای زخم

تا تیغ، تیغ دلبر و، تا زخم، زخم دوست
پاینده باد دولت آب و هوای زخم

در باشکوه عشق که اوج تناقض است
بنگر که شاهرگ شده اکنون گدای زخم

بازو و سر، که سهل‌ترین جای ماجراست
وقتی گلوی طفل دهد خون‌بهای زخم

مثل حسین بر سر این شوق جان بنه
تا رَه بَرد به شهر ملایک، لوای زخم

مانند باغِ گل شده از بس که بر تنش
روییده برگ مخمل گل‌نار جای زخم

آیا کسی سروده چو من شعر خون‌فشان
در ماتم جراحت و سوگ و رثای زخم ؟

مانند چاله‌ای که بکاری در آن نشاء
خنجر گلایلی‌است به باغ صفای زخم

«فزت و ربّ کعبه» چه فریاد دلکشی
بی‌شک علی‌است راز شگفت صلای زخم .

"علیرضا اطلاقی"

باید که دلق و خرقه به سویی بیفکنی

(بیفکنی)

باید که دلق و خرقه به سویی بیفکنی
وین زهد خام را به سبویی بیفکنی

اهل نظر نئی و تو را گر کرامتی است
دل را به پای آبله رویی بیفکنی

گیرم که پاکدامنی‌ات یوسفانه است
خود را اسیر سرّ مگویی بیفکنی

کار تو نیست پنجه کشیدن به خواب ماه
این گربه را مگر به پتویی بیفکنی

این پیر زال دنیی دون بد عجوزه‌ای است
او را به قصه‌ای به کدویی بیفکنی

عمر گران که می‌گذرد از تو بهتر است
آن را شبیه خواجه به جویی بیفکنی

پیری رسید و رخت زمان را چروک داد
باید بر این لباس اتویی بیفکنی

آنک که نفس جلوه‌گری کرد و رخ نمود
بر آن پلیدچهره خدویی بیفکنی

این چشم پاک را به تو ایزد سپرد تا
بادام تلخ، در سمنویی بیفکنی

از اشک پِر کنی همه صحن و رواق را
چون برکه‌ای که بر پَر قویی بیفکنی .

"علیرضا ا‌طلاقی"

به دور حلقه‌ی گیسوی همچو مار مپیچ!

(مپیچ)

به دور حلقه‌ی گیسوی همچو مار مپیچ!
نصیحتی کنمت، در خلنگزار مپیچ!

گلی چنین که تویی مخملینه پیراهن
به ساق‌های بلورین، حجاب خار مپیچ!

چو ماه، دل به شب و رمز و رازهاش بده
به سمت صبح گریبان چاک دار مپیچ!

کمان کشیدن ابرو فراز چشم چه گفت؟:
به پای مسجدی مست می‌گسار مپیچ!

مباش پرده‌در و پاسبان حرمت باش!
به زخمِ خنده‌ی خونین‌دل انار مپیچ!

کجاوه محمل لیلای سیم‌ساق من است
به جاده های جنون خیز بی‌گُدار مپیچ!

شبیه رحل تن آغوشی مقدس باش!
درین قنوت به جز سمت ذکر یار مپیچ!

به دل سپردن پنهانی‌ات ادامه بده
به کوی عربده این‌قدر آشکار مپیچ!

بلور نازک قلب سخنوران مشکن!
به پای خالق این شعر ماندگار مپیچ!

"علیرضا اطلاقی"

چه زیبایی که مویش دام را در شانه می‌ریزد

(پَر سیمرغ)

چه زیبایی که مویش دام را در شانه می‌ریزد
به راه خضر و اسکندر به ظلمت دانه می‌ریزد

اگر این مومیایی شمع گردد جان حفّاران
به گرد شعله‌ی تاریخی‌اش پروانه می‌ریزد

دلم کاشان شد از بس گفت کاش آن یار...کاش آن عشق
که افسوس نگاهش خواب در کاشانه می‌ریزد...

تو دل از اهل دین و اهل مستی می‌بری وقتی
خدا در چشم‌هایت مسجد و میخانه می‌ریزد

نسیم عشق از چشم تو با دل صحبتی دارد
مِیِ دیوانه‌ای در کام این دیوانه می‌ریزد

به شیرینی فریبم می‌دهند این آشنارویان
خوشا زهری که از پیمانه‌ی بیگانه می‌ریزد

نه مژگان است بر پلکت که در شهنامه‌ات زالی
پَر سیمرغ را در انزوای لانه می‌ریزد

از آن پیمان که در هشیار مست چشم تو بستیم
شرابی تلخ و شیرین بر لب پیمانه می‌ریزد

چه هاروتی که در چشم تو جادو کرد جادو را
چه افسونی که در گیسوی تو افسانه می‌ریزد

تو جاری می‌شوی در ذهن سیّال خیابان‌ها
وَ عِطر ترکی‌ات گل بر سر فرغانه می‌ریزد.

"علیرضا اطلاقی"

سر از قلم که بگیری شروع دیگر اوست

به ساحت مقدس حضرت سیدالشهدا (ع)

«شروعی دیگر»

سر از قلم که بگیری شروع دیگرِ اوست
چرا که مانع پرواز او همان سرِ اوست

چگونه قصه‌ی او در جهان سفر نکند
کسی که زینب کبری عزیز خواهر اوست؟!

به بازوان بریده نگاه کرد و گریست
که شک نداشت که میراثی از برادر اوست

به هر طرف که نظر کرد دید رایحه‌ای
ز پاره های تن اکبرِ دلاور اوست

بگو عقاب بمیرد! پرنده‌ی نادان
که تیر دشمن، جولان گرفته از پر اوست

میان روسیهی با سیاه‌رویی ها
تفاوتی‌است که در بین ما و قنبر اوست

خوشا کسی که امامش اباالحسن باشد
خوشا کسی که رسول امین پیمبر اوست

نشانده فاطمه او را به روی زانوی خویش
خطیب زینب و ...آغوش مام، منبر اوست

تو فکر کن سرطان است، من که می‌دانم
که هرکه سر بتراشد چنین، قلندر اوست

ز من مرنج و ز آرایه‌های بسیارم
چرا که هستی طاووس جلوه‌گر پر اوست

چگونه رایحه‌اش در هوا شناور شد
که عطردان همه‌ی مشکلش خود سر اوست

حسین جلوه‌ی آزادگی‌است در عالم
و هرچه می‌کشد از درد و غم مقدر اوست

بگو به چشم بگرید که در رثای حسین
بلور اشک به مژگان نشسته زیور اوست

به ذوالفقار کسی گفت این شکاف از چیست
که از دهان به گلو میهمان پیکر اوست ؟!

جواب داد که تصویر لافتی الاست
که چون نشان لیاقت به قلب خنجر اوست

سر حسین، جدا از تنش به نیزه نبین
که این شروع مجدد، طلوع دیگر اوست .

"علیرضا اطلاقی"

گریه اقرارِ تنگ چشمی‌هاست، خنده یک ثروتِ فراوان است

(طمأنینه‌ای در راز)

گریه، اقرارِ تنگ چشمی‌هاست، خنده یک ثروتِ فراوان است
اهل پرهیز خوب می‌دانند، پشتِ هر اشک چند شیطان است

ساختار بشر چنین بوده است، که اسیرِ کمندِ عادت هاست
آنچه منجر به ترکِ عادت شد،درکِ قصرِ بلندِ عرفان است

من به اصرار، شیعه‌ام زیرا، پدرم شیعه بود و او هم نیز
پدرش شیعه و بدین ترتیب، همه اجدادِ من مسلمان است

دل‌مان را به توبه خوش کردیم، توبه یک قوریِ دمِ دست است
چای پختن درین لعابینه، همچنان آب خوردن آسان است

بخششی نیست توی کار ای مرد، توبه معنای دیگری دارد
توبه یک بازبینیِ کلّی، توبه ترمیمِ روحِ انسان است

از محمّد گرفته تا آدم، از مسیحا گرفته تا موسیٰ
هدفِ جامعِ رسل کلّاً، ارتقای مقامِ وجدان است

دل‌مان را به قصّه خوش کردیم، به همین قصّه که مسلمانیم
وَ مسلمان عجالتاً جایش، در بهشت و کنارِ حوران است

بنده‌ی بازتابِ اشیائیم، پیش ازین نیز در زمانی دور
مدّتی سنگ را پرستیدم، سنگ تنها خدای انسان است

مطمئنّم نمازِ هر انسان، شکلِ مخصوصِ خویش را دارد
مطمئنّم نماز اشکالش، گونه در گونه و فراوان است

این نماز و نیایشِ بی عشق، این رکوع و سجودِ بی پندار
پیش تشخیصِ طبّیِ سالک، شکلِ بیمارگونِ هذیان است

ما اسیرِ کلیشه ها هستیم، وسوسه..سیب..آدم و حوّا
وَ تمرّد که معنی‌اش بی شک، جرم و سرپیچی است و عِصیان است

زشت و زیبای عالَمِ امکان، به طمأنینه بستگی دارد
اتمِ راز را که بشکافی، دیو هم عنصرِ سلیمان است .

"علیرضا اطلاقی"

پای لرزش بنشین خربزه خوردن دارد

(صد من یک غاز)

پای لرزش بنشین خربزه خوردن دارد
ما نداریم ولی پول شمردن دارد

خسته ام بسکه دم موش به جارو بستم
برف نا آمده را بسکه به پارو بستم

ترس ما باعث افزایش زور خان است
آفت امروزه ملخ نیست خود دهقان است

دو سه تا مهره‌ی تسبیح به دم دوخته‌ای!
آی عقرب! ز کجا این هنر آموخته‌ای ؟

برّه‌ی مرده به سگ دادی و گرگش کردی
نفس را با رَوشی زشت بزرگش کردی

حرف این است ادب داشته باشی خوب است
صبر سرمایه‌ی پیغمبری ایوب است

اسم او فاطمه بانوست مخوانش فاطی
علت هستی ما اوست مخوانش فاطی

در مقامات عزا چشم چرانی زشت است
میوه‌ای سر به هوا حاصل این‌سان کشت است

همگان مرجع تقلید هم‌اند این درد است
مَرد اگر هست همین مثنوی نامرد است

که هنوزم که هنوز است پر از ایجاز است
از ازل تا به ابد صد منِ او یک غاز است

کی سگ مرده توی آبخور ما افتاد؟!
مذهب از ضربه‌ی قحطی‌است که از پا افتاد

پسر و دختر خود را تو مریضش کردی!
پای این تلویزیون بود که هیزش کردی!

فیلم ها ترکیه‌ای بوسه فراوان در آن
شیشه‌ی عمر هیولاست بفهم ای حیوان!

به جهالت زده‌ای خویشتن خویش‌ات را
بچه‌ قرطی شده تو واکس بزن ریش‌ات را

مردک احمق! این را به خودم می‌گویم
مرثیه‌خوان خودم هستم اگر می‌مویم

منِ بی‌مایه که از جیغ زنم می‌ترسم
از سرانجام جوان وطنم می‌ترسم

«عشق ممنوعه» مَبین ای گل ایرانی من!
کج نرو تا نشوی باعث ویرانی من!

عقرب ار مهره‌ی تسبیح به دُم می‌بندد
شیخ هم کاسه‌ی عمامه به خُم می‌بندد

هر که یوسف شده با سر توی چاه افتاده
رود، دیوانه شده سیل به راه افتاده

اشک بیهوده همان چکه‌ی آب از شیر است
گریه آن‌است که چون باده پر از تأثیر است

تا به کی این صنم پیر جهان را بکشد ؟!
یک نفر نیست خودِ فرشچیان را بکشد ؟!

قاصدک چیست؟ چرا این‌همه بازو دارد ؟!
بدنش رابطه با مشغله‌ی او دارد

اسم پیرایش مردانه چرا «سلمانی» است ؟!
شک نکن در پی تحقیر منِ ایرانی است

نکته‌ها خفته در آیبن قلندر بودن
حالیا راه به جایی نبرَد گر بودن

آتش از اشک کباب است همه طغیانش
رعیت از گریه بپرهیزد نزد خانش

کوه، از دور تماشا بشود معتبر است
پرچم کوهنوردی همه نقش خطر است

به کجا رفته‌ای ای جان که تنت جا مانده ؟!
یوسف مصری من پیرهنت جا مانده!

پلک خود را نتوانست ببندد مُرده
مرگ با سرعت نور آمده او را بُرده

جگر عالم و آدم ز گرانی خون است
با وجودی که وطن مملکت قارون است

ما که با خود نسب حاتم طایی داریم
از چه رو در سرمان شوق گدایی داریم ؟!

لقمه را از دهن فقر برون آوردیم
وسط سفره‌ی خود کاسه‌ی خون آوردیم

زهر با دانه‌ی تسبیح گره خواهد خورد
هرکه با عقرب، خویشی بکند خواهد مُرد

شعر تا روز قیامت گِله از ما دارد
همچنان قطره که پیمانه به دریا دارد

برّه‌ی مرده به سگ دادی و گرگش کردی
نفس را با روشی زشت بزرگش کردی

فرد کامل چه نیازی به تکامل دارد
هدهد از تخم برون نامده کاکل دارد

بال بر دوش شترمرغ کجایش بال است ؟!
مرغ بیچاره همه عمر فقط حمّال است

قمه در علقمه پنهان شده باید ترسید
کفر هم‌سفره‌ی ایمان شده باید ترسید

مثل پروانه دو تا بال بنه بر دوش‌ات
مثل محراب بهل قبله شود آغوش‌ات

به یتیمان برسی دوست کند تیمارت
یار اینان که شوی یار بگردد یارت

مثل گل جامه‌ی ابریشم و مخمل تن کن!
لیک چون غنچه قبا را به تنت جوشن کن!

شانه بر سر بنهی مرغ سلیمان باشی
حالیا در پی آن باش که انسان باشی

خلقت شیر کمی سخت تر آمد ز پلنگ
شعر بی نقطه که شد قافیه هم آید تنگ

گرچه در کارگه «کن فیکون» نیست خلل
چند زنبور شناسم که ندارند عسل

دل ما مثل حباب از غم دنیا خالی است
باید از عشق تو لبریز شود تا خالی است

نیش زنبور و عسل همدلی اضدادند
نرمی و دلهره در افعی مادر زادند

هر کسی یار خلایق شده حق یارش باد
حق نگه داشت و حق نیز نگهدارش باد

کم به مقیاس ترازو برود بالاتر
بیش پایین برود، او برود بالاتر

کفه بر سر بنهد پای تهی دستان را
عدل سر خم نکند چربترِ میزان را

حالیا فکر خودت باش و بیندیش به مرگ
به فرو ریختن از شاخه و افتادن برگ

قول با غین که تحریر بگردد غول است
گر خطا می‌رود البته کسی مسؤول است

شیر نادانِ کلیله چه شده خرگوش‌اش ؟!
شیر در چاه گرفته‌است توی آغوش‌اش

گر خدا از دل مخلوق خودش آگاه است
سهم نادانی ما توی کدامین چاه است ؟!

به کمان دل بدهی تیر خوراکت گردد
آنکه در کار هلاک است هلاکت گردد

خواب را باید یک عطسه به هم بر بزند
یا نسیمی که به آرامی، بر در بزند

خواب، سنگین که شود حالت نسیان دارد
مغز تو مرده ولی کالبدت جان دارد

از علی یاد بگیرید جوانمردی را
روز آماده کنی سفره‌ی شبگردی را

در نماز است و به محروم نگین می‌بخشد
بخدا دست خودش نیست، ببین! می‌بخشد!

در همه عمر به یک جامه قناعت کرده
سینه را کعبه اگر قبله‌ی حاجت کرده .

"علیرضا اطلاقی"

توی تخم کبوتران کم کم, روحِ ادراک شکل می‌گیرد

(آفرینش)

توی تخم کبوتران کم کم, روحِ ادراک شکل می‌گیرد
پیش چشم تو در حجاب عدم، خاک در خاک شکل می‌گیرد

نه تلسکوپ نه ذره بین، تنها ـ چشم گویاست، گوش کن، و ببین
روی دیوارهای خانه‌ی تو، شاخه‌ی تاک شکل می‌گیرد

یک پرستو برای تو کافی ست، تا ببینی که گوشه‌ی دیوار
عشق وقتی که لانه می‌سازد، خار و خاشاک شکل می‌گیرد

دست‌های کسی که می‌بندد، بند کفش هزارپا ها را
می‌رساند به هم عقابان را، الفتی پاک شکل می‌گیرد

بال‌های پرندگان شکلی, از قنوت است اگر که می‌فهمی
در تو بیتش نماز می‌خواند، در تو ایّاک شکل می‌گیرد

رنگ بر روی بال پروانه، بستری پهن می‌کند زیبا
به همان‌سان که روی ناخن زن، جلوه‌ی لاک شکل می‌گیرد

تا خداوندگار زمزمه ها، شور خواندن به خویش می‌گیرد
در گلوی قناری و ، گوشه‌ی راک شکل می‌گیرد

توی تابوت زندگی می‌کرد، خانه‌اش جزئی از وجودش شد
حرص بر دوش سنگ پشتی‌ها، همچنان لاک شکل می‌گیرد .

"علیرضا اطلاقی"

چراغ جلوه اگر شعله را به طور انداخت

(واژه ی گلپوش)

چراغ جلوه اگر شعله را به طور انداخت
خمیر سوخته را در دل تنور انداخت

به گوش گنگ، پیام سروش دخترکی است
که عصر جاهلیت، زنده توی گور انداخت

بیا که آینه هم از فریب‌کاران بود
چنین که جلوه‌ی معکوس، در بلور انداخت

هبوط, واژه‌ی گلپوش آبروداری است
هبوط چیست، مرا کردگار دور انداخت

شعاع حیرت خفاش، باغ بینایی است
هزار مرحله را، خاک راه کور انداخت

به بردباری آتش‌فشان شباهت داشت
کرامتی که مرا سوخت تا صبور انداخت

میان کودک امروز و طعم اسمارتیز
دقیقه‌ای است که در کام شیخ حور انداخت

غزل شبیه به فانوس پیر دریایی است
که سمت گمشدگان ریسمان نور انداخت

برای صید نهنگی شبیه موبی دیک
نمی‌شود که به قایق نشست و تور انداخت

سحر حکایت دل با نسیم گفتن را
خدا به طالع بیدار یک سپور انداخت .

"علیرضا اطلاقی"

بهار سر زده از کنده‌ی درختی پیر

https://uploadkon.ir/uploads/a90b07_24تا-که-ریشه-در-زمین-دارم،-جـوانه-می‌زنم.jpg

(سر درآورده)

بهـــار سر زده از کنــده‌ی درختی پیر

تبــر بیفکـن و آییـنه‌ای به دوش بگیر

سرش بـریـده شده، بــاز سر درآورده

خیال کن که درختی، درخت‌وار بمیر

"علیرضا اطلاقی"

آمد به سمت رود امیری امیر وار

به ساحت مقدس حضرت عباس (ع)

(غدیر وار)

آمد به سمت رود امیری امیر وار
شیراوژنی دلیر و هژبری هژیر وار

خیز پلنگ برده به سگ های گرد رود
می‌تاخت سمت گله‌ی کفتار شیر وار

ابرو چنان کمان که خمیده به زور زه
مژگان به روی پلک نشان کرده تیر وار

مژگان به روی پلک همانند صد عصا
در حجره‌ی عتیقه فروشی که پیر وار

از او اشاره کردن و جان‌باختن ز ما
پیغام های چشم سیاهش سفیر وار

پایین پَریده از سر زین بلند اسب
از چشم او چکیده دو نهر غدیر وار

بالا بلند سینه ستبر سترگ تن
انبوه خصم پیش شکوهش حقیر وار

رویینه‌ای شبیه زره روی گرده‌اش
گسترده نرم نرمک خود را حریر وار

زاغ شب سیاه پریده به سمت روز
چنگ آخته به لخته‌ی ماه پنیر وار

با چند قرن فاصله جان‌های عاشقان
در بند اشتیاق وصالش اسیر وار

ماهی چو او ندیده به خود آسمان شب
اینگونه روسپید و درخشان منیر ‌وار

تن می‌کنیم از بغل جان که زیر پاش
فرشی بگستریم کبیر و کویر وار

بر بوریا نشین عمارتگه علی
خاک ره است پیکر یاران حصیر وار

بوی خوش تو بود که پیرامن فرات
پیچیده بود مثل گلابی عبیر وار

از چشم شب به شام غریبان چکیده بود
اشکی به شرم گشته گدازان و قیر وار

قارون و گنج های عظیمش نشسته‌اند
در جاده‌ی عبور تو شاها فقیر وار

در کیش پایمردی اگر لنگ می‌زنیم
اما خوش است اعرجی، ابن کثیر وار ۱

"علیرضا اطلاقی"

۱ـ مُسلم بن كَثیر اَزْدی، ملقّب به اَعْرَج (لَنگ) از جانبازان جنگ جمل و یاران امام حسین علیه‌السلام که از اولین شهدای کربلا بود.

سبک پریدی و پرواز در هوایت ماند

در سوگ رییس جمهور عزیزمان

ابراهیم درآتش...

سبک پریدی و پرواز در هوایت ماند
صدف شکستی و دُرّ گرانبهایت ماند

برای سامریانی که مار می‌بافند
لهیب معجزه در جادوی عصایت ماند

چه مؤمنانه به خدمت گماشتی خود را
چه عاشقانه دلم بر سرِ وفایت ماند

به قتلگاه رسیدی، کجاست پس گودال
هوای قلّه نشینی به کربلایت ماند

فقط دل است که می‌میرد و برایت مُرد
فقط صداست که می‌ماند و صدایت ماند

اگرچه شهرت و فامیلی‌ات رییسی بود
چراغ تاول خدمت به زیر پایت ماند

تو در میانه‌ی طوفان بگو چه می‌کردی؟
گره گشایی و خدمت؟ همین برایت ماند

خلیل بت شکن روزگار، ابراهیم!
مسیر روشن و بر شعله ردّ پایت ماند .

"علیرضا اطلاقی"

همیشه مرد عمل راهکار خواهد داد

(بهار عمر)

همیشه مرد عمل راهکار خواهد داد
و ذهن تنبل کاهل ، شعار خواهد داد

نگر به بینش ضحاک اگرچه ملعون است
ولیک مغز جوان را به مار خواهد داد

به غیر بوسه که مفهوم آن شکوفایی‌ست
چه گوهری‌ست که یاری به یار خواهد داد

به گوش سرو ، تو از مردم گرسنه بخوان
به چارفصل خداوند ، بار خواهد داد

غرض مهارت صیادی است و چالش آن
که خرس سیر عسل به شکار خواهد داد

شکسته پا به دل چاهی و در آن افعی‌ست
که راه چاره به تو اختیار خواهد داد

غمین مباش که پشت تو ایل و طایفه نیست
تبارک الله یارت تبار خواهد داد

به قعر چاه که باشی عفاف یوسفی‌ات
تو را به مسند عزت قرار خواهد داد

چه مارکدار بپوشی چه ساده‌ هر دو یکی‌ست
ادب به شخصیتت اعتبار خواهد داد

به پاسداری یک عمر خون دل خوردن
خدا چه لبخندی به انار خواهد داد

غزل شبیه شکوفه است بر درخت وجود
بهار بگذرد از عمر ، بار خواهد داد .

"علیرضا اطلاقی"

با اینکه حال و روز دلت رو به راه نیست

(جان پناه)

با اینکه حال و روز دلت رو به راه نیست
جایی هنوز بهترت از باشگاه نیست

زیبایی ات به یوسف مصری کنایه زد
اصلا نترس ، توی مسیر تو چاه نیست

من جوجه تیغی‌ام زره ِ خار بر تنم
آغوش من برای کسی جان‌پناه نیست

با کسوت غلامی‌ام اکنون چه می‌کنی؟!
کافی‌ست روسیاهی اگر تن سیاه نیست ؟!

بوسیدن کسی که به این کار مایل است
شاید ثواب باشد ، اما گناه نیست

سرباز خسته آخر خط می شود وزیر
گاهی رموز شعبده تنها کلاه نیست

با این الف در آینه شه آه می‌کشد
چون فرق بین پادشه و پادشاه نیست

وقتی نشان مردم دادم تو را ، همه
گفتند این سیاهی غمگین که ماه نیست .

"علیرضا اطلاقی"

نوشته بود اباالفضل و هر دو تا بازوش

به ساحت مقدس حضرت سیدالشهدا (ع) و یاران باوفایش

(حریر واژه)

نوشته بود اباالفضل و هر دو تا بازوش
نوشته بود علی اصغر و حریر گلوش

نوشت مادر و ناگاه ضربه‌ای سنگین
چنان عقاب فرو برد پنجه در پهلوش

نوشت طفل سه ساله غرور واژه شکست
نوشت طفل سه ساله سپید شد گیسوش

چه تیرها که فروریخت بر سر دشمن
کمان منحنی و قوس مخمل ابروش

همین‌که نوبت تحریر گوشواره رسید
چکید خون ز شیاری ظریف در بن گوش

نگاه کرد به مردی که چون کبوتر بود
پیام آور حق شد در آن میانه سروش

حریف تشنگی و خشکی دهانش بود
ولی نبود حریف غم فراق عموش

دوید جانب مادر ، صداش زد یومّا
گرفت مادرش او را، فشرد در آغوش

نگاه کرد به گهواره‌ای که چونان رحل
شکوه بار امانت کشیده بود به دوش

نوشت تیر سه شعبه، گلوی نازک طفل
نوشت حلق قناری، نوشت پنجه‌ی قوش

نگاه کرد به خورشید و تا نوشت حسین
ز حلق واژه کسی داد زد: بنوش بنوش

پدر محرم امسال کیسه‌اش خالی است
سپرده وانت خود را به من برای فروش

برای جوشش شعر روان ز چشمه‌ی طبع
شبیه شمع بسوز و برای گریه بکوش .

"علیرضا اطلاقی"

و ریخت دانه به دانه هر آنچه دندان بود

(فصل پایان)

و ریخت دانه به دانه هر آنچه دندان بود
که این نشانه ی آغاز فصل پایان بود

و گیسویی که کفن پوش فصل بی برگی
و فصل فصل که پاییز در زمستان بود

تنی که زلزله خیز و در امتداد گسل
تنی که زیر و زبر گشته بود و ویران بود

و دنده های موازی، و محور فقرات
که طرح میله و دیوار سخت زندان بود

کسی که محبس تن را اسیر، من بودم
که گفته است که مرغ اسیر تن، جان بود ؟!

چه سال ها که تنم این اطاق متروکه
محل بازی انواع بند پایان بود

به روی شانه ی من تار می تنید هوس
و آینه که ز تصویر من گریزان بود

کسی نگفت که این مرد ، یا که این نامرد
که بود اصلأ آدم، و یا که حیوان بود ؟!

زنی نخواست بیاید منیژه ام بشود
و گرنه بیژن این قصه بودن آسان بود

کسی که در وطن خود غریب من بودم
کسی که رستم تاریخ زابلستان بود

عصای موسوی ام خود نویس و اشعاری
که مثل معجزه ی انبیاء درخشان بود

و این نشانه ی آغاز فصل پایان است
که ریخت دانه به دانه هر آنچه دندان بود .

"علیرضا اطلاقی"

چنان مستم که از چشمم می انگور می‌ریزد

(شعاع حیرت)

چنان مستم که از چشمم می انگور می‌ریزد
شعاع حیرتم آتش به کوه طور می‌ریزد

مسلمان‌کافری هستم یقین دارم که تردیدم
بلاتکلیفِ خوشرنگی به چشم حور می‌ریزد

طنابِ دار من قلاده‌ای زیباست بر گردن
جنون من انالحق در سر منصور می‌ریزد

پر از تاریکی‌ام در سینه‌ی من خضر و اسکندر
یکی آیینه می‌سازد یکی انگور می‌ریزد

طریقت پای لنگ چارپا را بر نمی‌تابد
اگر در خود بمانی بر سرت تیمور می‌ریزد

به چشم زخم من قند و نمک همزاد و هم‌خون‌اند
دلی دارم که لبخندی به‌جانش شور می‌ریزد

براین شعرِ تر شیرین، بر این عرفان عطرآگین
گلاب از حجره‌ی عطار نیشابور می‌ریزد

منم آن ترک شیرازی که حافظ بر سر خالش
سمرقند و بخارا را به آنی دور می‌ریزد.

"علیرضا اطلاقی"

(نافه‌ی بی عیب)

(نافه‌ی بی عیب)

عطرِ گل از نافه‌ی بی عیبِ آهو کمتر است
بیشتر ارزش بیابد آنچه که او کمتر است

پلک تا پر می گشاید چشم مضمون می شود
حالیا بختِ کبوترها از آهو کمتر است

دست خالی آمدم تا منصبم بالا رود
بیش از کم پیشِ انصافِ ترازو کمتر است

منصبِ محراب از میخانه سبقت می‌بَرد
مستی چشم از اشارت‌های ابرو کمتر است

می‌شود او را بغل کرد و به حالِ خود گریست
در حریمت جایگاه دل ز زانو کمتر است

با وجودی که در ابعادِ زمان ساکن شدیم
فاصله بینِ من و تو گاه از مو کمتر است

خضر منزل های دریایی‌ست این فانوسِ پیر
گرچه او را از قمر در نیمه شب سو کمتر است

نیست تنبل هیچکس، لحنِ ادب این‌گونه است
عدّه‌ای را بی گمان شورِ تکاپو کمتر است

دست و پا گیر است طولِ آرزو، با این حساب
بر سرِ مرد قلندر عمرِ گیسو کمتر است .

"علیرضا اطلاقی"

آخر چه دارد جز امید امیدواری ؟!

(داخل پرانتز)

آخر چه دارد جز امید امّیدواری ؟!
جز چشم‌های منتظر چشم انتظاری ؟!

آغوش ها شکل پرانتزهای بسته‌...
در بین آن‌ها می‌رسد یاری به یاری

شرح خسوف ماه آسان نیست زیرا
مشکی نپوشیده‌ست آسان سوگواری

من شاعرت گشتم ازین بهتر چه شغلی؟!
مدح تو می‌گویم از این بهتر چه کاری ؟!

دنیا هزاران سال می‌باشد که چشمش
مانده‌ست بر راهی که باز آید سواری

از عنکبوتی نیستم کمتر که روزی
پیغمبری را بوسه زد از پشت تاری

آری رسولی تا دم مرگ خودش داشت
شانه به شانه اضطراب یارغاری

شادی نداری غم چه فرقی می‌نماید؟!
مرهم نداری زخم ، آری زخم ، آری

برف زمستان بر سرم بارید و چشمم
در خود مچاله کرد ابر نوبهاری

چه ارزشی دارد دگر آن گنج یاقوت
وقتی ترک برداشته بغض اناری ؟!

چون جیوه محتاجم به گرمایی تبی، آه
باز آ که باز آید قرار بیقراری

اهریمن یک چشم، دنیا را فسون کرد
خرمای شیرین گشت مدفوع حماری

امر به معروف فقیهان گشت منکر
هم نهی از منکر نباشد جز شعاری

دین جدید آورده‌ای؟! این را بپرسند
دریایی اما می‌گذارندت کناری .

"علیرضا اطلاقی"

شیر و پلنگ آهوی در دام چشم تو

(چشم تو)

شیر و پلنگ آهوی در دام چشم تو
وحشی‌ترین غرایز من رام چشم تو

انبوه مژه هات توان اند بر عدد ‌
خیلی بزرگ آمده ارقام چشم تو

اصلاً کبوتران سیاه اند مژه هات
آنک فرود آمده بر بام چشم تو

این ابروی خمیده‌ی ناصاف منحنی
این شبه گوژپشت نتردام چشم تو

ان الذین آمنوا این الذین فقط
ایمان می آورند به اسلام چشم تو

نیما به نیم‌روی نگاه تو مبتلا
هم شاملو به طعم خوش شام چشم تو

ای پسته‌ی تو خنده زده بر حدیث قند
هستی فدای هسته‌ی بادام چشم تو

ای روح لاکتاب الف لام میم وحی
قرآن شروع شد به الف لام چشم تو

این اشک نیست، باده‌ی هفتاد درصد است
که گاه گریه می‌چکد از جام چشم تو

آنک سخن به پختگی محض می‌رسد
وقتی که شاعری بشود خام چشم تو

با این غزل به قله‌ی شهرت صعود کرد
در یک دقیقه شاعر گمنام چشم تو .

"علیرضا اطلاقی"

دو قسمت کرده ایزد دانه‌های زرد گندم را

"به ساحت مقدس امیر عرب"

(خیبر شکن)

دو قسمت کرده ایزد دانه‌های زرد گندم را
که تو مهمان کنی بر سفره نان خویش مردم را

من از چشم کسی آموختم پیمانه‌داری‌ ها
که بخشش می‌کند تا آخرین جانمایه‌ی خم را

چو نامش بر زبان آید به تن نیرو می‌افزاید
چو یادش می‌کنم یاد آورم سازد ترحم را

اگر در آسمان شب به جای ماه بنشیند
دگر پایان دهد چشمک پرانی‌های انجم را

هلال ماه از نعل سمندش نور می‌نوشد
اگر سرمه کند بر چشم شب خاک کف سُم را

سمرقند و بخارا جای خود دارد که مولایم
اگر لب تر کند تبریز و تهران و ری و قم را ...

سیه‌رویی نصیب ما نشد تا قنبرش باشیم
و لیکن روسیاهانیم کفران تنعم را

بیا تا بر تو ثابت سازم اینکه تیغ می‌خندد
به شمشیر علی بنگر شکوفای تبسم را

تصور کن علی سیر زمان کرده‌ست و می‌بیند
به دشت کربلا بازو و دستِ از بدن گم را

اگرچه دین همان دین است لیکن دین بدون او ...
تصور کن فقط طاووسِ با دم را و بی دم را

اگر چه قافیه مانع شده دورت بگردم من
پذیرا باش از من نازنین دورت بگردوم را !

یل خیبرشکن! دنیا پر از فرعون گردیده‌ست
بنهْ با تیغ خود زیر سر اهرام اهرم را !

خدا عاجز ز تکرار علی هرگز نخواهد بود
ولی قرآن کجا دیده‌ست با خود جلد دوم را ؟! .

"علیرضا اطلاقی"

مسیر تیر به سمت شکار کج گردد

(به ساحت مقدس اهل‌بیت)

(کج گردد)

مسیر تیر به سمت شکار کج گردد
اگر کمانی ابروی یار کج گردد

چه آهویی که به نخجیر می‌رود ، عجب است
که چشم یار به سمت شکار کج گردد

همین کجی که گرفته کمان ابرو را
اگر به جانب تیغ نگار کج گردد

بدون شک صف دشمن شکست خواهد خورد
بدون شک کمر کارزار کج گردد

به راه راست هدایت شوند گمراهان
درآن دمی که سر ذوالفقار کج گردد

که دیده است کجی قبله را بچرخاند ؟!
به راستی اگر ابروی یار کج گردد

تمایلی‌‌ست به چشمان یار ابرو را
چنین که قبله به سمت خمار کج گردد

تو رنجه کن قدمت را به شوق سمت حرم
که زیر پات سر تیز خار کج گردد

مبین که کج شده بنگر به آنچه در سر اوست
که سمت نور سر شاخسار کج گردد

کسی به چاه بیفتاد و خمره‌ی زر یافت
مکن شکایت اگر روزگار کج گردد

پس از تشهد و بعد از سلام خوش بنگر
به آن سری که چه با افتخار کج گردد

هزار مرتبه از راستی سبق گیرد
سری که خدمت پروردگار کج گردد .

"علیرضا اطلاقی"

شهر در ولوله افتاد که عاشورا شد

(عاشورایی دیگر...)

شهر در ولوله افتاد که عاشورا شد
شهر گریان شد و گریان شد و خون پالا شد

زخم های بدن فاجعه سر وا کردند
عاشقان آمده و مولا مولا کردند

دیگ‌ها روی اجاقند و زمان در جوش است
مرد و زن پیر و جوان سینه‌زنان در جوش است

سنج‌ها بوسه به فریاد ز هم می‌گیرند
دسته ها از همه سو راه حرم می‌گیرند

من پسر بچه‌ای از دسته ی پایین‌شهرم
شاد و خوشحال از اقبال که در این شهرم

مدتی سنج زن دسته شدم اما بعد...
ناگهان خسته شدم خسته شدم اما بعد...

شور زنجیرزنی در سر طفلی‌م افتاد
اشک لغزید و به چشم تر طفلی‌م افتاد

گرم زنجیر زدن بودم و می پاییدم
دور و اطراف خودم را و زنی را دیدم

گِل به پیشانی فرزند خودش می‌مالید
او از این کار شدیدا به خودش می‌بالید

گوییا از سر بازار صدایی آمد
نوبت ماست...نه انگار صدایی آمد

دسته‌ای از طرف دیگر شهر آمده بود
تا که اول برود در تب قهر آمده بود

لات‌های جلوی دسته که چاقو کش‌ها...
راه آن دسته کنون بسته که چاقو کش‌ها...

دسته‌ی دیگر هم کمتر از آن دسته نبود
راه از دیده‌ی چاقو کش‌ها بسته نبود

ناگهان بر شکم یکدیگر تیغ زدند
شهر در ولوله افتاد..زنان جیغ زدند

دو نفر کشته و هفتاد نفر زخمی شد
زین میان چند نفر راهگذر زخمی شد

فحش‌ها بود که پیوسته به هم می‌دادند
فحش‌ها بود که در زیر علم می‌دادند

علی مشت حسن عاشق عباس شدن
عاشق مردی و دیوانه‌ی احساس شدن

کوزه‌ی آب خودش را به سر دشمن زد
عطش خشم شد و بر جگر دشمن زد

یک نفر گفت ببینید عزاداران را
یا حسین بن علی! خوب ببین یاران را

کربلا را و تو را جور دگر فهمیدند
عده‌ای اَبله و نافهم اگر فهمیدند

هیچکس نیست به این جمع تلنگر بزند
کو حسینی که درین معرکه چادر بزند

مکتب کرببلا مکتب نادانی نیست
و مسلمانی ازین دست مسلمانی نیست

سال‌ها بعد پسربچه که مردی شده بود
این حکایت به دلش نیزه‌ی دردی شده بود

اقتدا کرد به عباس و قلم را برداشت
او درین راه به این شکل علم را برداشت

چشم را شست به سر چشمه‌ی اشکی تازه
روح سقا شد و در باور مشکی تازه

چشم وا کرد به یک منظره‌ی دیگرگون
چشم وا کرد به منظور شکوفایی خون

دیگ‌ها روی اجاقند و زمان در جوش است
مرد و زن پیر و جوان سینه زنان در جوش است

دسته‌ها از همه سو راه حرم می‌گیرند
سنج‌ها بوسه به فریاد ز هم می‌گیرند.

"علیرضا اطلاقی"

هر که را نیست سر ِ دادن سر ، برگردد

(ظهر فردا)

هر که را نیست سر ِ دادن سر ، برگردد
زآن‌که خورشید درین معرکه بی‌سر گردد

دست او مثل اباالفضل می‌‌افتد بر خاک
با حسین‌ بن‌ علی ، هر که برادر گردد

زهر در قلزم اگر بود، به جان می‌‌نوشید
مالک این‌گونه فقط مالک اشتر گردد

زندگی کردن او، در گروِ مردن اوست
لاله پیوسته بر آن است که پرپر گردد..

هر که را نیست سر کشته شدن، در دل شب
بی که حرفی بزند زود کبوتر گردد

ظهر فردا، که زمین آرزوی مرگ کند
و زمان سعی نماید به عقب برگردد..

ظهر فردا، که دو خورشید برآید به افق
و زمین روشنی‌اش چند برابر گردد

ظهر فردا، که سر دوست دمد بر نیزه
ظهر فردا، که جهان عرصه‌ی محشر گردد

هرکه را نیست سر کشته شدن! در دل شب،
بی که حرفی بزند برگردد ، برگردد

"علیرضا اطلاقی"

صداش کرد..اباالفضل..حالتی رخ داد

به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج علیه السلام

(مشق جنگ)

صداش کرد..اباالفضل..حالتی رخ داد
بر این ترنم زیبا عبادتی رخ داد
به جان واژه در این شعر حیرتی رخ داد
خوشا به بخت برایش سعادتی رخ داد

خوشا به حال پسر کاین‌چنین پدر دارد
که درب قلعه تواند ز جای بر دارد


بیا بیا پسرم مشق جنگ داری تو !
که زور شیر و غرور پلنگ داری تو !
که در فلاخن خود گرچه سنگ داری تو !
به بازوی چپت اما درنگ داری تو !

بیا که نوبت تمرین و سرعت عمل است
بریده گشتن بازو به جنگ، محتمل است


کنون ببند تو دستان خویش را پسرم!
بدون دست جدل کن ، لگد بزن به سرم
بپیچ زانوی خود را به گرده یا کمرم
خیال کن که عدویم، قیاس کن خطرم

بدون دست سواری بگیر از دلدل
ببین چگونه به شاخه سوار آمد گل !


تلاش کن که به دندان بغل کنی او را
گره بزن به دو زلفش کلاف گیسو را
مَهل که اشک کند تار دید آهو را
نهاده بر لب دریا دو بال یک قو را

ببین که تا به کجا می‌توان پیاده دوید؟!
گرفته مَشک به دندان درون جاده دوید؟!


اباالحسن چه هوایی‌ست در سرش دارد !
چه متکی‌ست به عباس و باورش دارد !
امیدها به جوان دلاورش دارد
که جان خود به فدای برادرش دارد

در این میانه سؤالی ببین نخواهد ماند
ببین چگونه عَلم بر زمین نخواهد ماند؟


چه مشق جنگ و چه تمرین بی‌‌‌محابایی !
نگاه کن ادبیات را ! چه انشایی !
به‌هوش باش اگر ذوالفقار مولایی !
به پای سر که دویدی هنوز برپایی

چه رازها که از آن‌ها علی خبر دارد
اگر که مشق چنین سخت با پسر دارد


به مشق جنگ زمان بی‌‌گدار رد می‌شد
پسر فنون پدر را به جان بلد می‌شد
ستاره‌ای که در این آسمان رصد می‌شد
که شیر بود و به برج فلک، اسد می‌شد

قبیله‌ای که چنین ماه بی‌نظیری داشت
به تخت پادشهی سال‌ها امیری داشت


علی سفارش بسیار کرد بر قمرش
ز کربلا و حسین و ز پاره‌ی جگرش
که روی نیزه چو خورشید می‌دمید سرش
گذشته بود ز بعد زمان کنون خبرش

علی به سرو رشیدش چه رازها که نگفت
از آن به بعد قمر با دل درست نخفت


زمان گذشت و وقایع تمام رخ دادند
تمام دلهره‌های امام رخ دادند
و کوفیان بد ِ بی مرام رخ دادند
چه قتل‌ها که به ماه حرام رخ دادند

خبر رسید که خون خدا به خاک افتاد
تبر به ریشه زد و شاخه‌های تاک افتاد


امیر من! همه زیبایی تو را دیدند
بلندقامت و رعنایی تو را دیدند
نبرد و رزم تماشایی تو را دیدند
بدون دست، توانایی تو را دیدند

به مَشک، جلوه‌ی دندان تو هویدا بود
و جای بازوی تو روی خاک پیدا بود


حماسه‌ات به همه خواب‌ها سفر می‌کرد
که تشنه سوی همه آب‌ها نظر می‌کرد
غم تو در دل بیتاب‌‌ها اثر می‌کرد
ز سینه‌ی تو کجا تیرها گذر می‌کرد

اگر که نام تو را بر زبان نمی‌راندند
تمام پشت زره غرق خواب می‌ماندند


"علیرضا اطلاقی"

امشب به یاد چشم تو در خواب می‌شوم

(مست خیال)

امشب به یاد چشم تو در خواب می‌شوم
سرمست از خیال می ناب می‌شوم

شرم حضور باعث سوز و گداز ماست
چون شمع در برابر تو آب می‌شوم

در چشم خویش خانه‌ی دل می‌کنم بنا
عزلت‌نشین معبر سیلاب می‌شوم

گاهی به‌سان بوسه‌ی تو می‌شوم محال
گاهی به‌سان لطف تو نایاب می‌شوم

تقصير زلف توست که از دل قرار برد
بر من مگیر خرده چو بیتاب می‌شوم

از چشم تو به ابروی تو می‌برم پناه
از میکده به جانب محراب می‌شوم

تصویر روشن سخن عاشقانه‌ام
تنها به چارچوب غزل قاب می‌شوم

چون ساز نغمه سرکشد از بندبند من
وقتی اسیر پنجه‌ی مضراب می‌شوم

(ساقی) به‌شام هجر تو بیدار ماند و گفت:
امشب به یاد چشم تو در خواب می‌شوم

"علیرضا اطلاقی"

بیوگرافی و اشعار علیرضا اطلاقی

https://uploadkon.ir/uploads/912719_25‪علیرضا-اطلاقی.png

(بیوگرافی)

آقای علیرضا اطلاقی ـ فرزند علی اکبر ـ در سال 1347 شمسی ـ در تهران چشم به جهان هستی گشود. 5 ساله بود که خانواده‌اش زادگاه خود را ترک و به شهر قم مهاجرت کرده و در این شهر رحل اقامت افکندند و پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه وارد دانشگاه تهران شد و در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی در مقطع کارشناشی ارشد فارغ التحصیل شد.

اطلاقی از نوجوانی به سرودن شعر پرداخت و برای هم‌کلاسان خود اشعاری می‌سرود؛ وی می‌گوید: «پدرم به شعر علاقه داشت، به خصوص در حفظ اشعار شاهنامه فردوسی دلبستگی خاصی نشان می‌داد، تا جایی که تعداد زیادی از اشعار فردوسی را در حافظه داشت و بیشتر اوقات آنها را زمزمه می‌کرد، اما چون از قریحه‌ی شاعری من آگاهی یافته بود با شعر و شاعری من سخت مخالفت نمود و مرا از آن منع می‌کرد، در عوض مادرم همواره به تشویق من می‌کوشید.»

اطلاقی از سال 1367 سرودن شعر را جدی گرفت. در آغاز به مطالعه‌ی آثار بزرگان شعر و ادب به‌خصوص سعدی و حافظ پرداخت و چون از حافظه‌ی قوی برخوردار بود، شعرش به شکوفایی رسید.

خود می‌گوید: "در آغاز به استقبال غزل‌های شاعران می‌رفتم. به‌خاطر دارم چندی هم قصاید شادروان دکتر مظاهر مصفا را با این که در سبک خراسانی و دشوار بود، استقبال می‌کردم و اشعار خود را به نظرشان می‌رساندم و ایشان نیز ضمن تصحیح اشعارم به تشویقم می‌پرداخت و بعدها نیز به انجمن ادبی محیط به مدیریت استاد محمدعلی مجاهدی (پروانه) و انجمن ادبی حرم راه یافتم و از راهنمایی‌های استادان فن استفاده کردم و نخستین مجموعه‌ی شعرم در سال 1372 به نام “بوی عود“ طبع و نشر شد.»

در سال 1375 مجموعه‌ی دیگری از اشعارش به نام "پنجره" شامل تعدادی از غزل‌های او و دوست شاعرش علیرضا افشار (عارف) را مشتركاً چاپ و منتشر کرد و در سال 1399 کتاب دیگری با عنوان "نیزه سر خط" به طبع رسید و روانه‌ی بازار شد.

آثار دیگر :

۱ ....مجموعه غزل و رباعی :وقتی که پای عشق وسط باشد .... عاشورایی...آیینی

۲....مجموعه شعر سپید : نردبام سوگواره ...عاشورایی

۳ ....مجموعه ترانه: قفس اگه طلا باشه ....مشترک با خانم مهدیه امینی

۴ ...مجموعه غزل عاشورایی : نیزه سر خط

۵ ...مجموعه غزل عاشورایی : دو مصراع بریده ...شامل هفتاد و دو غزل در مدح و منقبت حضرت عباس علیه السلام

۶ ...مثنوی بلند عاشورایی به شیوه‌ی عمان سامانی : سوگیانه ....زیر چاپ

۷ ...مجموعه غزل عاشقانه ....کفش قرمزی .....زیر چاپ

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(عیار حسن)

اگرچه یوسف مصری نماد زیبایی است
عیار حسن غرور و بلندبالایی است

می جنون به مذاق تو خوش نمی آید
وگرنه رطل گران در رکاب شیدایی است

درخت چونکه هرس گشت سربلندی کرد
که آفت همه جنبندگان تن آسایی است

به قد و هیکل و بازو و زورمندی نیست
نخست وجه بزرگی رفیق دانایی است

شراب جلوه به هر ظرف جا نمی‌گیرد
و گرنه ماده‌ی طاووس هم تماشایی است

به کارخانه‌ی چوب درخت خوش بنگر
که جرم سرو قدان تا همیشه رعنایی است

به خال چهره‌‌ی معشوق گفتم از چه سبب
سیاه ‌رویی و گفتا غلام زیبایی است

ز مرگ بدتر دانی که چیست در عالم
ز مرگ بدتر تنهایی است تنهایی است

شبیه آینه تکثیر می‌شود شعرم
شکستن دل من انتشار بینایی است

"علیرضا اطلاقی"