دیری‌ست که دل ، آن دل دلتنگ شدن ها

(فرسوده‌ی فرسنگ)

دیری‌ست که دل ، آن دل دلتنگ شدن ها
بی دغدغه تن داده به این سنگ شدن ها

آه ای نفس از نفس افتاده! کجا رفت
در نای نی افتادن و آهنگ شدن ها ؟

کو ذوق چکیدن ز سر انگشت جنون ، کو؟
جاری به رگ سوخته‌ی چنگ شدن ها

زین رفتن کاهل چه تمنّای فتوحی؟
تیمور نخواهی شد از این لنگ شدن ها

پای طلبم بود و به منزل نرسیدم
من ماندم و فرسوده‌ی فرسنگ شدن ها

"ساعد باقری"

کشتی مرا، اکنون بگو دیگر چه می‌خواهی؟

(چه می‌خواهی)

کشتی مرا، اکنون بگو دیگر چه می‌خواهی؟
زین کشته‌ی بی‌آرزو دیگر چه می‌خواهی؟

در جان من دیگر نماند آن شور سرمستی
خالی ز مِی شد آن سبو، دیگر چه می‌خواهی؟

گفتی بگو، گفتم، ولی نشنیدی و در من
افسرد ذوق گفتگو، دیگر چه می‌خواهی؟

حالم چه می‌پرسی، نشسته خار در چشمم
زهراب جوشد از گلو، دیگر چه می‌خواهی؟

با اشک پروردم تو را ای گل، ولی هیهات
کآن آب برگردد به جو، دیگر چه می‌خواهی؟

خون دل عاشق حلال انگاشتی ، حق بود
خونش حلالت باد، از او دیگر چه می‌خواهی؟

"ساعد باقری"

بیوگرافی و اشعار استاد ساعد باقری

https://uploadkon.ir/uploads/131f24_23ساعد-باقری.jpeg

(بیوگرافی)

استاد ساعد باقری ـ در سال 1339 در محله نازی‌آباد تهران متولد شد. در سال 1361 به جلسات شعر حوزه هنری وارد شد و در سال 1362 همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و نویسنده‌ی برنامه‌ی رادیویی راه شب شد و همزمان به سرودن شعر نیز پرداخت.

در سال 1363 مجموعه‌ی شعر «نجوای جنون» را چاپ کرد. او در سال 1368 مدیریت گروه کودک و نوجوان رادیو را به عهده داشت و هم‌زمان به عرصه‌ی ترانه‌سرایی نیز وارد شد.‌

در سال 1371 کتاب «شعر امروز» را با موضوع تحولات قالب‌های شعری طی سال‌های 1357 تا 1370 همراه با محمدرضا محمدی نیکو چاپ کرد.

در سال 1372 با پخش برنامه 120 قسمتی «تماشاگه راز» با موضوع تحقیق و پژوهش در سبک هندی از شبکه دوم سیما مطرح شد. او طی سال‌های 1372 تا 1374 مدیریت اداره‌ی کل موسیقی و سرود صداوسیما را به عهده گرفت.

او در سال 1383 مجدداً با عنوان رئیس شورای شعر و عضو شورای عالی شعر وارد مرکز موسیقی و سرود صداوسیما شد. کتاب «مدیر باش، رئیس» آخرین اثر منتشرشده از ساعد باقری است که در اسفند ماه سال 1394 رونمایی شد.

بسیاری از اشعار او در تولید آلبوم خوانندگان مطرح کشور چون عبدالحسین مختاباد، علیرضا افتخاری، حسام‌الدین سراج و محمد اصفهانی مورد استفاده قرار گرفته‌است.

آثار :

سرود ملی جمهوری اسلامی ایران (1370)
نجوای جنون (مجموعه شعر، سال 1363)
شعر امروز (با موضوع تحولات قالب‌های شعری، سال 1371)
مدیرباش، رئیس (سال 1394)

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─‌

(آشفته حالی)

ای دل این آشفته حالی را که تقدیم تو کرد
وحشت آن جای خالی را که تقدیم تو کرد

خواب دیدی تیغ عریان را، خیال انگاشتی
زخم آن تیغ خیالی را که تقدیم تو کرد

فرصت گل چیدن از باغ جمالش با تو بود
اینک این بهت جلالی را که تقدیم تو کرد

در طلوع گریه ها، ای آسمان چشم من!
کهکشان لایزالی را که تقدیم تو کرد

آه ای باران پیاپی نام پیر ما ببر
هرکه پرسید این زلالی را که تقدیم تو کرد

باغ من! در غیبت کبرای ابر چشم او
و هم خوف از خشکسالی را که تقدیم تو کرد

رفت اما دست ما را همچنان خواهد گرفت
ای دل این فرخنده حالی را که تقدیم تو کرد

"ساعد باقری"

سفره را می‌گسترم در حسرت نانی که نیست

«که نیست»

سفره را می‌گسترم در حسرت نانی که نیست
فقر آمد ، رفت از کف دین و ایمانی که نیست

تا بیابم عامل این نابسامانی که هست
می‌روم سر وقت مسئول پشیمانی که نیست

کرده ام بالا و پایین شهر را شب با چراغ
بس ملول از دیو و دد پی‌جوی انسانی که نیست

دردها را می‌کشم با خود به هر سو تا مگر
نوطبیبی یابم و تجویز درمانی که نیست

بر سر پیمانه در میخانه وقتی می‌روم
می‌رسد پیر مغان با عهد و پیمانی که نیست

روزهای جمعه در مهمانی مادر عیال
همچو خان‌ها می‌نشینم بر سر خوانی که نیست

روز پیری تا که بلع و هضم من آسان بود
می‌جَوم حجم غذا را زیر دندانی که نیست

کشک و بادمجان هم از بدطالعی قسمت نشد
در ازای مرغ بریان و فسنجانی که نیست

از خوش اقبالی‌ست شاید هرکه می‌بیند به خواب
سفره ای گسترده از آلاء الوانی که نیست

زیر کرسی می‌چپم هر شب کنار همسرم
در هراس از برف و بوران زمستانی که نیست

یار را دیدم سلامش کردم و گفتا علیک
گفتمش قربان پاسخ گفتنت جانی که نیست

غبغبش در کف لبش بر لب دلم را یافتم
همچو یوسف در ته چاه زنخدانی که نیست

گفت ادب را از چه کس آموختی؟ازبی ادب؟
گفتمش: لا ، بوده ام شاگرد لقمانی که نیست

دیده ام در هیئت دولت که از مافوق خود
هر وزیری می‌برد فی الفور فرمانی که نیست

ریش مدح و منقبت گویی در آمد کم کمک
شیخ شد جویای مداح و ثناخوانی که نیست

فتنه سر برکرد از هر سوی و شاعرهای ما
شعر می‌گویند بهر چشم فتّانی که نیست

در هجوم نرّه دیوان گشت مفقودالاثر
خاتم امنیّت از دست سلیمانی که نیست

مختلس‌ها را پس از ابلاغ حکم دادگاه
برده‌اند اغلب دراین سامان به زندانی که نیست

با شرارت‌ها که حکام خزان پا می‌کنند
در زمستان دفن می‌گردد بهارانی که نیست

بر سر هر کو نمک خورد و نمکدان را شکست
پیر ما فرمود بشکن آن نمکدانی که نیست

پتک آقازاده‌ای خواهی اگر باشی بکوب
کلّه را یکضرب بر ماتحت سندانی که نیست

نوچه های داش مشدی های تهران کنده اند
چاه ویل خویش را در چاله میدانی که نیست

ماچه خرها هم در این عهدند با کشف حجاب
روی هر سکّو سر نی کرده پالانی که نیست

دل تمنای گلستان‌های قمصر چون که کرد
بردمش با بال رؤیا سوی کاشانی که نیست

خار در دشت و دمن رویید و هر حسرت نصیب
سر گذارد روی دامان گل افشانی که نیست

کیش را کردند کیش و خوف دارم تن کنند
چین و ماچین در خلیج فارس تنبانی که نیست!

از مسلمانی در این کشور به جا مانده‌ست نام
زرخرید بوذرش کردند سلمانی که نیست

شیخ کذّابان عالم گر فریدون هم بود
همچو ضحاک‌است خصم پوردستانی که نیست

در کهنسالی شمار صیغه کردن‌هایشان
می‌کند غرق خجالت شیخ صنعانی که نیست

می‌روم از تونل تاریخ در عهد قجر
می‌نشینم بر در کاخ گلستانی که نیست

در تلاطم کشوری داریم با خلقی نزار
مرد و زن در آرزوی لعل خندانی که نیست

یک طرف قحط و غلا و یک طرف درد و بلا
خشم بر ملت مسلط هست و طغیانی که نیست

روس منحوس است و اقدام تزار از بهر جنگ
فتحعلیشاه است با فتح نمایانی که نیست

انقلابی می‌رسد از راه بعد از چند شاه
نام آن مشروطه با بخت درخشانی که نیست

مجلس شورای ملی می‌شود تأسیس و بعد
وضع قانون می‌شود با قصد عمرانی که نیست

متن قانون است و دهها مادّه ، صد تبصره
لازم الاجراست اما خود تو می‌دانی که نیست

انقلابی می‌رسد از راه اسلامی نشان
با هزاران وعده‌ی پیدا و پنهانی که نیست

خضر فرّخ پی رسد از راه و بخشد زندگی
با نثار جرعه های آب حیوانی که نیست

آرمانشهری که دادش مژده حرمانشهر شد
با ندانم‌کاری انصار و اعوانی که نیست

غرق نعمت‌های گوناگون در این عهدیم لیک
نابسامانیم با وضع بسامانی که نیست

گور میلیونها چو خود کندیم اما مرگ هم
بر سر ناز است با ما در فراخوانی که نیست

با فشار اقتصادی ذیل انواع فساد
ما فنا گشتیم و می‌گویند : بحرانی که نیست

(خوش عمل) بودم به ده جا پست و عنوان داشتم
حالیا در خانه دارم پست و عنوانی که نیست

با انیران معاصر جنگ ها کردیم سخت
تا که جاویدان بماند ملک ایرانی که هست!

"عباس خوش عمل کاشانی"

صبور باش خدا گفت و من صبور نبودم

(به جمع منتظران)

صبور باش خدا گفت و من صبور نبودم
دریغ و درد که جز در ره غرور نبودم

اسیر نفس بداندیش خویش بودم و پروا
نه از شنید ونه از گفت ِحرف زور نبودم

چنان به زندگی ام بود علقه های فراوان
که فکر مردن و رنج فشار گور نبودم

شدم به هرچه که نفسم پسند کرد چه نزدیک
دریغ یک نفس از حبّ نفس دور نبودم

برای درک گل سرخ هرچه خار ِسر راه
زدم کنار ولی لذت حضور نبودم

برای نیل به نیل زلال حقّ و حقیقت
ز تیه غفلت خود فرصت عبور نبودم

به چشم، نعمت الوان و بی‌شمار خدا را
نظاره کردم و آن بنده ی شکور نبودم

هرآنچه غم به دل آمد نتیجه ی عملم بود
برای چیست که نالم چرا سرور نبودم؟

ز شاهراه تولا نمی شدم به خدا دور
اگر به طیّ مراحل دو چشم کور نبودم

به جمع منتظرانم به ندبه هرشب و هر روز
که در حیات خود آماده ی ظهور نبودم

"عباس خوش عمل کاشانی"

بیوگرافی دکتر سیروس شمیسا

https://uploadkon.ir/uploads/cf5119_25‪دکتر-سیروس-شمیسا.jpg

(بیوگرافی)

استاد دکتر سیروس شَمیسا ـ متولد 29 فروردین 1327 در رشت می‌باشد. وی تحصیلات عالی خود را در دانشگاه شیراز آغاز کرد و چند سالی پزشکی خواند، ولی پس از چندی تغییر رشته داد و در همان‌جا مدرک کارشناسی خود را در ادبیّات فارسی گرفت.

پس از آن وارد دوره‌ی دکترای ادبیات فارسی دانشگاه تهران شد و در سال 1357 از رسالهٔ خود به راهنمایی خانلری دفاع کرد. او در سال 1380 یکی از چهره‌های ماندگار ایران لقب گرفت. کتاب‌های او در بسیاری از دانشگاه‌های ایران تدریس می‌شود.

https://s6.uupload.ir/files/دکتر_سیروس_شمیسا_و...__jxuu.jpeg

از چپ: علی‌اصغر قهرمانی مقبل، سیروس شمیسا، ابوالحسن نجفی، محسن ذاکرالحسینی، علی‌اشرف صادقی و امید طبیب‌زاده، اولین همایش شعر فارسی و زبان‌شناسی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 10 اردیبهشت 1389

آثار :

نقد ادبی
داستان یک روح (تأویل داستان بوف کور صادق هدایت)
سبک‌شناسی نثر
انواع ادبی
راهنمای ادبیات معاصر (شرح و تحلیل گزیدهٔ شعر نو فارسی)
نگاهی به فروغ فرخزاد
کلّیّات سبک‌شناسی
سبک‌شناسی شعر
نگاهی به سپهری
طرح اصلی داستان رستم و اسفندیار
شاهد بازی در ادبیات فارسی
مکتب‌های ادبی
بیان
آینه و سه داستان دیگر
با یونگ و هسه (ترجمه)
کتاب عشق جادویی (ترجمه)
فرهنگ اشارات ادبیات فارسی (اساطیر، سنن، آداب، اعتقادات، علوم …)
گزیده منطق‌الطیر
سیروس در اعماق (رمان)
معانی
مونسون (رمان)
نگاهی تازه به بدیع
ماه در پرونده (داستان)
یادداشت‌های حافظ
زندگانی قدیمی است
فرهنگ تلمیحات (اشارات اساطیری، داستانی، تاریخی، مذهبی در ادبیات فارسی)
سیر غزل در شعر فارسی
اخبار باغ‌های بزرگ
بیان و معانی
سیر رباعی
فرهنگ عروضی
آشنایی با عروض و قافیه
شاهِ نامه‌ها
جادوی زبان
شاهدبازی در ادبیات فارسی

یکی از کتاب‌های مشهور وی شاهدبازی در ادبیات فارسی است که در سال 1381 در ایران به چاپ رسید، ولی از بازار جمع شد و فروش آن ممنوع شد. موضوع این کتاب معشوق مذکر در تاریخ ایران و بازتاب آن در ادبیات است.

یارب! غم بی‌رحمی جانان به که گویم؟

(غم دوران)

يارب! غم بی‌رحمی جانان به که گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان به که گویم

نی یار و نه غمخوار و نه کس مَحرم اَسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان به که گویم؟

آشفته شد از قصه‌ی من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پريشان به که گویم؟

گویند طبیبان که: بگو دردِ خود، اما
دردی که گذشت‌است ز درمان به که گویم؟

دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا سوخته پنهان، به که گویم؟

اندوه تو ناگفته و، درد تو نهان بهْ
اين پیش که ظاهر کنم و آن به که گویم؟

خلقی همه با هم، سخن وصل تو گویند
من بی‌کس‌ام، افسانه‌ی هجران به که گویم؟

دور طرب، افسوس که بگذشت، (هلالی)
دور دگر آمد، غم دوران به که گویم؟!

"هلالی جغتایی"

بیوگرافی و اشعار عرفی شیرازی

https://uploadkon.ir/uploads/dec020_25عرفی-شیرازی.png

(بیوگرافی)

شادروان مولانا محمد بن خواجه زین‌الدین علی بن جمال‌الدین عرفی شیرازی ـ ملقب به جمال‌الدین و متخلص به (عرفی) از مشاهیر و شعرای شیراز در قرن دهم هجری است. وی در سال 963 هجری قمری متولد شد. در زادگاهش به تحصیل علم و دانش پرداخت و به قدر توان در موسیقی و خط نسخ مهارت بدست آورد.

از جوانی به سرودن شعر تمایل داشت، دیری نپایید که در شیراز شهرت یافت و به محافل ادبی آن شهر راه پیدا کرد. در اوان جوانی از راه دریا به هندوستان مهاجرت کرد و با فیضی دکنی برخورد کرد و مصاحبت وی را اختیار نمود و سپس توسط وی با حکیم مسیح‌الدین ابوالفتح گیلانی آشنا شد و در قصیده‌ای مدح او را گفت. ابوالفتح گیلانی نیز او را به عبدالرحیم خانخانان، سهپسالار ادب‌پرور جلال‌الدین اکبرشاه، معرفی کرد و از آنجا در سلک مداحان ویژه‌ی اکبرشاه در لاهور درآمد.

شهرت او در قصیده‌سازی و از سخن‌سرایان بنام سبک هندی است. عرفی در قالب‌های دیگر شعر نیز طبع‌آزمایی کرده اما مهارت او در قصیده، دیگر سروده‌های وی را تحت‌الشعاع قرار داده است. «کلیات» اشعار عرفی مشتمل بر چهارده هزار بیت شامل قصیده و رباعی و مثنوی و قطعه است.

عرفی شیرازی، دو مثنوی به نام‌های «مجمع الابکار» و «فرهاد و شیرین» و رساله‌ای به نثر درباره‌ی تصوف به نام «نفسیه» نیز نگاشته است.

عرفی همچنان در لاهور به سر برد تا در سال 999 هجری قمری در 36 سالگی درگذشت. پس از چندی پیکرش را به نجف منتقل کردند.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(نعره‌ی یا هو)

خوش آن محفل که از می گر سرایم رو بسوزاند
به هر جانب که غلتم داغ در پهلو بسوزاند

میا در باغ ما رضوان که نخل آرای این گلشن
به هر جانب که رو آرد ، نسیمش رو بسوزاند

لبم گر با ترنم آشنا گردد در این معنی...
صد آتش خانه از یک نعره‌ی یا هو بسوزاند

ز بهر عافیت زانو نرنجانی که از گرمی
سر شوریده‌ی من عشق را زانو بسوزاند

اگر یک دم نفس در دل نگهدارم ، ز هر مویم
جهَد برقی که چندین خانه از هر سو بسوزاند

چنان با نیک و بد خو کن که بعد از مردنت (عرفی)
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند.

"عرفی شیرازی"

ادامه نوشته

هر جا که سفر کردم ، تو همسفرم بودی

(همسفر)

هر جا که سفر کردم ، تو همسفرم بودی
وز هر طرفی رفتم ، تو راهبرم بودی

با هر که سخن گفتم ، پاسخ ز تو بشنفتم
بر هر که نظر کردم ، تو در نظرم بودی

هر شب که قمر تابید، هر صبح که سر زد شمس
در گردش روز و شب ، شمس و قمرم بودی

در صبحدم عشرت ، همدوش تو میرفتم
در شامگه ی غربت ، بالین سرم بودی

در خنده‌ی من چون ناز، در کنج لبم خفتی
در گریه‌ی من چون اشک، در چشم ترم بودی

چون طرح غزل کردم، بیت الغزلم گشتی
چون عرض هنرم کردم ، زیب هنرم بودی

آواز چو میخواندم ، سوز تو به سازم بود
پرواز چو می‌کردم ، تو بال و پرم بودی

هرگز دل من جز تو ، یار دگری نگزید
ور خواست که بگزیند ، یار دگرم بودی

(سرمد) به دیار خود، از راه رسیده گفت
هر جا که سفر کردم ، تو همسفرم بودی

"صادق سرمد"

بی‌هنر شو که هنرهاست درین بی‌هنری

(لاف هنر)

زاهد و سبحه‌ی صد دانه و ذکر سحری
من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری

چون همه وضع جهان گذران در گذر است
مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری

تا کی از شعبده‌ی دور فلک خواهد بود
باده‌ی عیش به جام من و کام دگری

تا شدم بی خبر از خویش ، خبرها دارم
بی‌خبر شو که خبرهاست درین بی‌خبری

تا شدم بی‌اثر ، از ناله ، اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست درین بی اثری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی‌هنر شو که هنرهاست درین بی‌هنری

سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست درین بی‌ثمری

تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری

بیستون تاب دم تیشه‌ی فرهاد نداشت
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری

پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری

شهره‌ی شهر شدم از نظر همت شاه
تو به خوش منظری و بنده به صاحبنظری

آفتاب فلک عدل ملک ناصر دین
که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری

آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری

تا (فروغی) خط آن ماه درخشان سر زد
فارغم روز و شب از فتنه‌‌ی دور قمری.

"فروغی بسطامی"