«که نیست»
سفره را میگسترم در حسرت نانی که نیست
فقر آمد ، رفت از کف دین و ایمانی که نیست
تا بیابم عامل این نابسامانی که هست
میروم سر وقت مسئول پشیمانی که نیست
کرده ام بالا و پایین شهر را شب با چراغ
بس ملول از دیو و دد پیجوی انسانی که نیست
دردها را میکشم با خود به هر سو تا مگر
نوطبیبی یابم و تجویز درمانی که نیست
بر سر پیمانه در میخانه وقتی میروم
میرسد پیر مغان با عهد و پیمانی که نیست
روزهای جمعه در مهمانی مادر عیال
همچو خانها مینشینم بر سر خوانی که نیست
روز پیری تا که بلع و هضم من آسان بود
میجَوم حجم غذا را زیر دندانی که نیست
کشک و بادمجان هم از بدطالعی قسمت نشد
در ازای مرغ بریان و فسنجانی که نیست
از خوش اقبالیست شاید هرکه میبیند به خواب
سفره ای گسترده از آلاء الوانی که نیست
زیر کرسی میچپم هر شب کنار همسرم
در هراس از برف و بوران زمستانی که نیست
یار را دیدم سلامش کردم و گفتا علیک
گفتمش قربان پاسخ گفتنت جانی که نیست
غبغبش در کف لبش بر لب دلم را یافتم
همچو یوسف در ته چاه زنخدانی که نیست
گفت ادب را از چه کس آموختی؟ازبی ادب؟
گفتمش: لا ، بوده ام شاگرد لقمانی که نیست
دیده ام در هیئت دولت که از مافوق خود
هر وزیری میبرد فی الفور فرمانی که نیست
ریش مدح و منقبت گویی در آمد کم کمک
شیخ شد جویای مداح و ثناخوانی که نیست
فتنه سر برکرد از هر سوی و شاعرهای ما
شعر میگویند بهر چشم فتّانی که نیست
در هجوم نرّه دیوان گشت مفقودالاثر
خاتم امنیّت از دست سلیمانی که نیست
مختلسها را پس از ابلاغ حکم دادگاه
بردهاند اغلب دراین سامان به زندانی که نیست
با شرارتها که حکام خزان پا میکنند
در زمستان دفن میگردد بهارانی که نیست
بر سر هر کو نمک خورد و نمکدان را شکست
پیر ما فرمود بشکن آن نمکدانی که نیست
پتک آقازادهای خواهی اگر باشی بکوب
کلّه را یکضرب بر ماتحت سندانی که نیست
نوچه های داش مشدی های تهران کنده اند
چاه ویل خویش را در چاله میدانی که نیست
ماچه خرها هم در این عهدند با کشف حجاب
روی هر سکّو سر نی کرده پالانی که نیست
دل تمنای گلستانهای قمصر چون که کرد
بردمش با بال رؤیا سوی کاشانی که نیست
خار در دشت و دمن رویید و هر حسرت نصیب
سر گذارد روی دامان گل افشانی که نیست
کیش را کردند کیش و خوف دارم تن کنند
چین و ماچین در خلیج فارس تنبانی که نیست!
از مسلمانی در این کشور به جا ماندهست نام
زرخرید بوذرش کردند سلمانی که نیست
شیخ کذّابان عالم گر فریدون هم بود
همچو ضحاکاست خصم پوردستانی که نیست
در کهنسالی شمار صیغه کردنهایشان
میکند غرق خجالت شیخ صنعانی که نیست
میروم از تونل تاریخ در عهد قجر
مینشینم بر در کاخ گلستانی که نیست
در تلاطم کشوری داریم با خلقی نزار
مرد و زن در آرزوی لعل خندانی که نیست
یک طرف قحط و غلا و یک طرف درد و بلا
خشم بر ملت مسلط هست و طغیانی که نیست
روس منحوس است و اقدام تزار از بهر جنگ
فتحعلیشاه است با فتح نمایانی که نیست
انقلابی میرسد از راه بعد از چند شاه
نام آن مشروطه با بخت درخشانی که نیست
مجلس شورای ملی میشود تأسیس و بعد
وضع قانون میشود با قصد عمرانی که نیست
متن قانون است و دهها مادّه ، صد تبصره
لازم الاجراست اما خود تو میدانی که نیست
انقلابی میرسد از راه اسلامی نشان
با هزاران وعدهی پیدا و پنهانی که نیست
خضر فرّخ پی رسد از راه و بخشد زندگی
با نثار جرعه های آب حیوانی که نیست
آرمانشهری که دادش مژده حرمانشهر شد
با ندانمکاری انصار و اعوانی که نیست
غرق نعمتهای گوناگون در این عهدیم لیک
نابسامانیم با وضع بسامانی که نیست
گور میلیونها چو خود کندیم اما مرگ هم
بر سر ناز است با ما در فراخوانی که نیست
با فشار اقتصادی ذیل انواع فساد
ما فنا گشتیم و میگویند : بحرانی که نیست
(خوش عمل) بودم به ده جا پست و عنوان داشتم
حالیا در خانه دارم پست و عنوانی که نیست
با انیران معاصر جنگ ها کردیم سخت
تا که جاویدان بماند ملک ایرانی که هست!
"عباس خوش عمل کاشانی"