من با تو نگویم كه تو پروانه‌ی من باش

(پروانه‌ی من باش)

من با تو نگویم كه تو پروانه‌ی من باش
چون شمع بیا روشنی خانه‌ی من باش

در كلبه‌ی من رونق اگر نیست صفا هست
تو رونق این كلبه و كاشانه‌ی من باش

من یاد تو را سجده كنم ای صنم اكنون
برخیز و بیا، خود بت بتخانه‌ی من باش

دانی كه شدم خانه‌خراب تو حبیبا؟!
اكنون دگر آبادی ویرانه‌ی من باش

لطفی كن و در خلوت محزون من ای دوست!
آرام و قرار دل دیوانه‌ی من باش

چون باده خورم با كف چون برگ گل خویش
ای غنچه‌دهان ساغر و پیمانه‌ی من باش

چون مست شوم بلبل من ساز هم‌آهنگ
با زیر و بم ناله‌ی مستانه‌ی من باش

من شانه زنم زلف تو را و تو بدان زلف
آرایش آغوش من و شانه‌ی من باش

ای دوست چه خوب‌است كه روزی تو بگویی:
(امّید) بیا با من و پروانه‌ی من باش!

"مهدی اخوان‌ ثالث"

کسی که این ورق آرد حسین منزوی است

شعری که مرحوم اخوان ثالث به منظور معرفی مرحوم حسین منزوی به آیت‌الله خامنه‌ای جهت اشتغال نوشت:

پس از پیروزی انقلاب بود که حسین منزوی غزلسرای نام آشنای دیارمان از همسرش به خاطر بیکاری جدا شد و دخترش غزل را نیز به خاطر بیکاری به مادرش سپرد؛ مدتی در زنجان و بعد در تهران به دنبال کار می‌گشت و چون می‌دانست که من با آقای سید علی خامنه ای امام جمعه تهران (هنوز ایشان رئیس جمهور نشده بودند) آشنایی دارم به نزدم آمد تا توصیه‌ای برای کار برایشان بنویسم تا مشکل بیکاری‌اش حل شود.

من قطعه ی زیر را برای همشهری خود آقای خامنه‌ای نوشتم و منزوی هم با خط زیبا آن را نوشت و به خدمتشان برد:


امام جمعه‌ ی تهران! جناب خامنه‌ای
کسی که این ورق آرد حسین منزوی است

حسین منزوی از شاعران زنجانی‌ست
جوان و فاضل و صاحب قریحه‌ای قوی است

چکد ز لطف و تری آب از غزل‌هایش
به شور نیز گهی چون جناب مولوی است

چو ریش و پشم اگر گشته خط عارض او
خط کتابت او همچو نقش مانوی است

چو من ندارد اگر هیکلی و بالایی
چه غم! نه خوشگل صوری، که خوب معنوی است

سه چار بیت از او موقع ورود امام
سروده گشته و طومار آن نه منطوی است

امام گشت چو بیمار، او سرود دعا
که چاپ گشت و مجله‌ی سروش محتوی است

کتاب حنجره‌ی زخمی تغزل او
هنوز رشک چه بسیار کهنه‌ای، نوی است

وی از نبایر شیخ شهید اشراق است
نه انگلیسی و روسی و نه فرنسوی است

به رادیو، به جراید، به جام جم، صدها
مقال داشته، فارغ ز کل ماسوی است

ببخش ماسوی ار گشت ماسوی به ممال
نه از خطای من آن، اقتضای این روی است

نگویم اینکه بود مثل صاحب عباد
نگویم آنکه نویری‌ست، یا تهانوی است

سخنسرای و مقالت‌نویس و اهل قلم
یکی ز خمسویان وطن، نه نمسوی است

یکی مسلمان‌زاده است و اهل این کشور
نه اهل کیش یهود و بها، نه عیسوی است

جوان_سخنور پا در رهی است رو به کمال
نه صوفی است و نه مزدشتی و نه نقطوی است

به فارسی و به ترکی است ذولسانینی
که وزن و قافیه‌اش راست ، مثل مثنوی است

الا که لطف خود از این جوان دریغ مدار
ثواب اخروی اینجا، اگر نه دنیوی است

جوان شاعر صاحبدل وطنخواهی‌ست
نه تودگی و نه غربی، نه خویشِ پهلوی است

چنین شناخته بودم که فضل با اسلام
هماره نسبتشان مثل شکل و محتوی است

مگر میانه‌ی اسلام ، با وطنخواهی
چنان چو فضل و ادب، اختلاف ماهوی است؟

چرا گرسنه بمانند اینچنین فضلا؟
چرا زمانه چنین بی‌درایت و غوی است؟

کنون که مسند قدرت تو راست دستش گیر
که دستگیر ضعیفان فضیلت قوی است

جناب حجة الاسلامِ دنیوی گفتار
بهوش باش، درین کار اجر اخروی است

مرا اگر چه ز سادات امید خیری نیست
ولیک خامنه‌ای باز غیر انجوی است

"چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند"
جز این هر آنکه بگوید، ضلال و کجروی است

من این مسود توسیم می برم به بیاض
که نام قطعه به دیوان حسین منزوی است

مهدی اخوان ثالث (امید)

‌موج‌ها خوابیده‌اند آرام و رام

(آش دهن‌سوز)

‌موج‌ها خوابیده‌اند آرام و رام
طبلِ طوفان از نوا افتاده است
چشمه‌های شعله‌ور خشکیده‌اند،
آب‌ها از آسیا افتاده است

‌در مزار آبادِ شهرِ بی‌تپش
وایِ جغدی هم نمی‌آید به گوش
دردمندان بی‌خروش و بی‌فغان
خشمناکان بی‌فغان و بی‌خروش

‌آه‌ها در سینه‌ها گم کرده راه،
مرغکان سرشان به زیر بال‌ها
در سکوتِ جاودان مدفون شده‌ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال‌ها

‌آب‌ها از آسیا افتاده است،
دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند
جای رنج و خشم و عصیان، بوته‌ها
پشکبُن‌های پلیدی رسته‌اند

‌مشت‌های آسمان‌کوبِ قوی
وا شدست و گونه‌گون رسوا شدست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه‌ی پستِ گدایی‌ها شده‌ست

‌خانه خالی بود و خوان بی‌آب و نان،
وآنچه بود، آشِ دهن‌سوزی نبود
این شب است، آری، شبی بس هولناک
لیک پشتِ تپه هم روزی نبود

‌باز ما ماندیم و شهرِ بی‌تپش
و‌آنچه کفتار است و گرگ و روبه‌ است
گاه می‌گویم فغانی برکشم،
باز می‌بینم صدایم کوته ا‌ست

‌باز می‌بینم که پشتِ میله‌ها 
مادرم استاده، با چشمانِ تَر
ناله‌اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که من لالم، تو کر

‌آخر انگشتی کند چون خامه‌ای 
دستِ دیگر را به سانِ نامه‌ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه‌ای

‌من سری بالا زنم چون ماکیان
از پسِ نوشیدنِ هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس، سر
هرچه از آن گوید، این بیند جواب

‌گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده‌اند
گویدم این‌ها دروغند و فریب
گویم آن‌ها بس به گوشم خوانده‌اند

‌گوید اما خواهرت، طفلت، زنت...؟
من نهم دندانِ غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرفِ نخستین بود کر

‌گاهِ رفتن گویدم نومیدوار
وآخرین حرفش که: این جهل است و لج
قلعه‌ها شد فتح، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج

‌می‌شود چشمش پر از اشک و به خویش
می‌دهد امیدِ دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزدِ مسکین بُرده سیگارِ مرا

‌آب‌ها از آسیا افتاده ؛ لیک
باز ما ماندیم و خوانِ این و آن
میهمانِ باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان

‌آب‌ها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدلِ ایزدی
وآنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی؟

مهدی اخوان ثالث (امید)

هر که گدای در مشکوی توست ..... پادشاست

(مستزاد)

هر که گدای در مشکوی توست
پادشاست
شه که به همسایگی کوی توست
چون گداست

‌باغ جهان موسم اردیبهشـت
یا بهشت
گر نه ثناخوان گل روی توست
بی صفاست

‌نرگس گلزار جنان هر که گفت
یا شنفت
این‌که چو چشمان پی آهوی توست
بی حیاست

‌سرو شنیدم که قد آراسته
خاسته
مدعی قامت دلجوی توست
بد اداست

‌رحم کن ای دیده رخ زرد من
درد من
گرنه (امید)یش به داروی توست
بی دواست

مهدی اخوان ثالث (امید)

آه ، چه پهناور و ژرف است عشق

(عشق)

آه ، چه پهناور و ژرف است عشق
آی شگفتا، چه شگرف است عشق

دایره ی خوف و مدارِ خطر
جاذبه ای هایل و ژرف است عشق

قبله و قربانگهِ کیشِ بلا
در همه سو، وز همه طَرْف است عشق

آی ظریفا ! مکن این می به ظرف
گر نه حریفی، که نه حرف است عشق

پر کُنَدت کوزه و لبریز و غرق
بادهٔ بیش از همه ظرف است عشق

طرف چه بندی بهْ از این عمر را
طُرفه ترین صرفه و طَرف است عشق

با خطِ خون، بر دل و دامانِ پاک
باغچه ی لاله و برف است عشق

زر شد از اکسیرِ وی‌ام خاکِ یأس
آه، (امیدا) چه شگرف است عشق!

مهدی اخوان ثالث (امید)

نه شگفت اگر بگویی که مرا نمی شناسی

(مرا نمی‌شناسی)

نه شگفت اگر بگویی که مرا نمی شناسی
بلی ای بلا تو شاهی و گدا نمی شناسی

نه همین وفای ما را ، که محبت و وفا را
بخدا نمی‌ شناسی ، بخدا نمی‌ شناسی

دل من شکستی آخر به نگاه خشم‌باری
بخدا تو قدر دل را و مرا نمی شناسی

گهری گرانبها را چو خَزَف فکندی از کف
چه کنم تو را که طفلی و بها نمی شناسی

به نگه شناختم من، که تو بیوفا حبیبی
تو صفای مهربانان ، ز صدا نمی شناسی

غم عشق و دردمندی ز نگاه بی زبانم
به سزا شناس جانا، به سزا نمی شناسی

نکنم سفر به شهری که در او صفا نباشد
تو ولی سفر پرستی و صفا نمی شناسی

مهدی اخوان ثالث (امید)

تو را با غیر می‌بینم ، صدایم در نمی آید

(صدایم در نمی آید)

تو را با غیر می‌بینم ، صدایم در نمی آید
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم، باده خوردم، خون گرستم، کنجی افتادم
تحمل می‌رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زآن لیک
چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها، بی‌قراری ها ؟
تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای، دل برگیر این زنجیر جور ای زلف!
که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید

مهدی اخوان ثالث (امید)

من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

(آزرده ی خو‌یشم)

از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم
هم خسته ی بیگانه ، هم آزرده ی خویشم

این گریه ی مستانهٔ من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده ی خویشم

پی کرد فلک ، مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بد آورده ی خویشم

ای قافله! بدرود ، سفر خوش ، به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

بینم چو به تاراج ، رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

گویند که « امید و چه نومید! » ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده ی این باغ ، نه پرورده ی خویشم

مهدی اخوان ثالث (امید)

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

(تا جنون...)

پا به زنجیر خود ، از اشک، چو شمع است تنم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

روزِ بازار خیال است شبم ، خواب که هیچ
صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم

زهر خوابم همه اندام به درد آغشته است
مژه ها نیزه ی برق است ، که بر هم نزنم

باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند ، آه
پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟

مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع
حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»

باد کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت
کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم

کار این مُلک نه آنقدر خراب است (امید)
کآرزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟

مهدی اخوان ثالث (امید)

بر سر من عید چون آوار می آید فرود

(می آید فرود)

بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود
بر سر من عید چون آوار می آید فرود

می‌دهم خود را نوید سال ِ بهتر ، سال‌هاست
گرچه هر سالم بتر از پار می آید فرود

در دل من خانه گیرد ، هرچه عالم را غم است
می‌رسد وقتی به منزل ، بار می آید فرود

رنگ راحت کو به عمر ، -این تیر پرتاب اجل- ؟
می‌گریزد سایه ، چون دیوار می آید فرود

شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید ، پرده‌ی خَمّار می آید فرود

بهر یک شربت شهادت ، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار می آید فرود

وارثم من تخت ِ عیسی را ، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار می آید فرود

بر سر من عید چون آوار می آید ، (امید) !
بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود

مهدی اخوان ثالث (امید)