ای خوش آن عالم که در وی راه، پای غم نداشت

(پای غم)

ای خوش آن عالم که در وی راه، پای غم نداشت
نقش‌ها برداشت اما صورت خاتم نداشت

حسن را چندین هزار آیینه پیش رخ نبود
عکس جان گر در تن نامَحرم و مَحرم نداشت

بود کوتاه از گریبان روان دست اجل
چشم احیا هیچ‌کس از عیسی مریم نداشت

دست و تیغ غمزه بر قتل کسی بالا نرفت
زخم چشم راحت از هم‌خوابی مرهم نداشت

چید بزمی ساقی دوران که در گیتی نبود
ریخت بر خاک وجود آبی که جام‌ جم نداشت

هر دلی را شد به قصد دوستی وصلی نصیب
این ترازو، ذرّه‌ای در وزن، بیش و کم نداشت

تا توانی پی به معنی بُرد، ظاهربین مباش!
کآنچه در خاطر سلیمان داشت در خاتم نداشت

جامه‌ی اِحرام را (قصاب)! تر کردم ز اشک
داشت آن آبی که چشمم چشمه‌ی زمزم نداشت.

«قصاب کاشانی»

میان خوبرویان تا نمودند انتخاب از هم

(خانه‌ی دل‌ها)

میان خوبرویان تا نمودند انتخاب از هم
جدا کردند رخسار تو را با آفتاب از هم

ز بس کاهید ما را درد او زین هجر، از آهی
فرو ریزد بنای هستی ما چون حباب از هم

مگر اندر بغل دارند جزو بی‌وفایی را
که آموزند دایم گل‌رخان درس کتاب از هم

دل صدپاره‌ی آتش‌نهادِ خون‌چکانم را
به بزم عیش می‌گیرند خوبان چون کباب از هم

یکی از زلف پیچ و، دیگری تاب از کمر دارد
نمی‌باشد پریشان‌خاطران را پیچ و تاب از هم

دلِ آباد اگر خواهی مکن ویران دلٍ کس را
که می‌باشند اکثر خانه‌ی دل‌ها خراب از هم

نمی‌آیند بیرون روز حشر از عهده‌ی دل‌ها
اگر جوییم ما (قصاب) با خوبان حساب از هم

"قصاب کاشانی"

هر کجا عکس جمال یار می‌افتد در آب

(جمال یار)

هر کجا عکس جمال یار می‌افتد در آب
گویی از گلشن گل بی‌خار می‌افتد در آب

باز می‌دارد ز رفتن بحر را حیرت مگر
سایه‌ی آن سرو خوش‌رفتار می‌افتد در آب

یک نگاهی کن که می‌گردد صدف را آب دل
عکس این بادام تا از بار می‌افتد در آب

جوش دریا ماهیان‌ را سوخت از حسرت مگر
پرتوی، زآن آتشین رخسار می‌افتد در آب

خوشه‌ی مرجان چو بیدِ واژگون آشفته شد
سایه‌ی زلفش ز بس بسیار می‌افتد در آب

ابر تا بگذشت از دریای آن گلزار حسن
قطره چون گلگوشه‌ی دستار می‌افتد در آب

دید تا (قصاب) چشمش را دلش در خون نشست
شد چو طوفان، ناخدا ناچار می‌افتد در آب.

"قصاب کاشانی"

مگر آن آتشین‌خو آگه از بخت من است امشب

(امشب)

مگر آن آتشین‌خو آگه از بخت من است امشب
که همچون شمع مغز استخوانم روشن است امشب

به گلشن جان من دی تا از استغنا گذر کردی
ز مژگان تو گل را خار در پیراهن است امشب

ز جان‌افشانی من حسن او را شعله افزون شد
مگر بر آتش گل بال بلبل دامن است امشب

به دستارم بنفشه مشت خاکستر بوَد امشب
نگاهی کن که گلشن بی‌تو بر من گلخن است امشب

تو شمع مجلس‌افروزی و من پروانه‌ی محفل
نشستن از تو، بر گِرد تو گشتن از من است امشب

نمی‌دانم نگه چون رفت بیرون گریه چون آمد
ز بس چشمم به رخسار تو محو دیدن است امشب

ز داغ دوری‌ات صد رنگ گل در آستین دارم
بیا گلچین که از داغ تو دستم گلشن است امشب

چو دید آن سبز گندمگون دلم را گفت زیر لب
که یک مور ضعیفی در کنار خرمن است امشب

نمانده در تنم جایی کز او (قصاب) ناید خون!
مرا خون در جگر چون آب در پرویزن است امشب

"قصاب کاشانی"

بیا که بی‌تو دمی نیست که‌اضطراب ندارم

(بی تو خواب ندارم)

بیا که بی‌تو دمی نیست که‌اضطراب ندارم
ز دوری تو دگر نیم‌روزه تاب ندارم

دگر به مملکت تن ز سیل اشک دمادم
عمارتی که تواند شدن خراب ندارم

درین محیط که هجران بوَد کشاکش موجش
به خود گمان نفسی بیش چون حباب ندارم

به یاد روی تو ای مهر من دو دیده‌ی حسرت
کدام صبح که بر راه آفتاب ندارم

نشاط زندگی من! بیا بیا که ز عمرم
هرآنچه می‌گذرد بی‌تو در حساب ندارم

کدام روز ز دست فراق و آتش دوری
دلی ز داغ برشته‌تر از کباب ندارم

ز شعرخوانی عاشق به راه خویش به خاطر
چو خط لعل تو یک بیت انتخاب ندارم

اگر ز من کسی احوال داغ هجر تو پرسید
ز بس‌که سوخته‌ام طاقت جواب ندارم

کدام گوشه که از زخم دل به خون ننشینم
کدام وقت که از دوری‌ات عذاب ندارم

شبم به فکر، که شاید تو را به خواب ببینم
زهی تصور باطل، که بی‌تو خواب ندارم

به کوی یار تو (قصاب) نیست هیچ زمینی
که من ز دیده در آن جا گلی در آب ندارم.

"قصاب کاشانی"

در شهربند عمر که کس را دلیل نیست

(قال و قیل)

در شهربند عمر که کس را دلیل نیست
چیزی به غیر دردسر و قال و قیل نیست

بسیار در قلمرو صورت جمیل هست
اما یکی به خوبی صبر جمیل نیست

وامانده‌ای که تشنه‌لبِ آب رحمت است
هیچ احتیاج او به لب سلسبیل نیست

پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک
در راه عشق به ز توکل دلیل نیست

مالک ز محکمیش زند بر در جحیم
قفلی به تنگ‌درزی مشت بخیل نیست

بستیم راه سیل به فرعون با نگاه
ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست

بخت سیاهم از کجک حرص می‌برد
جایی که زور پشّه کم از زور فیل نیست

(قصاب) قول صائب دانا بگو که گفت
«اینجا مقام پر زدن جبرئیل نیست»

«قصاب کاشانی»

پیچ و تاب زلف مشکینت شده زنجیرها

(بخت بد)

پیچ و تاب زلف مشکینت شده زنجیرها
بند بر پا مانده در زنجیر زلفت شیرها

دردم افزون شد نمی‌دانم ز عشقت چون کنم
با وجود آن‌که کردم در غمت تدبیرها

چون خلاصی کس تواند یافتن از کوی او
نقش پای مور را بر پا نهد زنجیرها

گر نیفتد پرتو حسن تو چون ظاهر شود
دستکار صنعت نقاش بر تصویرها

بخت بد (قصاب) او را دور می‌سازد ز تو
گرچه بسیار از محبت دیده‌ام تأثیرها

"قصاب کاشانی"

روشن شده از حسن تو کاشانه‌ام امشب

(گوشه‌ی میخانه)

روشن شده از حسن تو کاشانه‌ام امشب
خوش باش که بر گرد تو پروانه‌ام امشب

نخل قد دلجوی تو ای زینت فردوس!
سیراب شد از گریه‌ی مستانه‌ام امشب

دست طلب از دامن وصل تو ندارم
هرچند که در بزم تو بیگانه‌ام امشب

سروی شد و چون شعله قد افروخت به افلاک
هر دود که برخاست ز ویرانه‌ام امشب

از بهر یکی جرعه می‌ ، باز چو (قصاب)
جارو بکشی گوشه‌ی میخانه‌ام امشب

"قصاب کاشانی"

غرقه ی دریای عشقیم از کنار ما مپرس

(مشرب پروانه)

غرقه ی دریای عشقیم از کنار ما مپرس
خانه بر دوشیم چون موج از دیار ما مپرس

نخلِ سروستان تصویریم بر از ما مخواه
خار خشک بوستانیم از بهار ما مپرس

مشهد ما را فروغ شمع می‌داند کجاست
مشرب پروانه داریم از مزار ما مپرس

روز و شب در کورهٔ دهریم با صد پیچ و تاب
در گداز امتحانیم از عیار ما مپرس

ما و دل ماتیم در این عرصهٔ شطرنج دهر
جان و دل را تا نبازی از قمار ما مپرس

کشته ی صبح بناگوش و هلاک کاکلیم
بیش از این (قصاب) از لیل و نهار ما مپرس

"قصاب کاشانی"

ما اسیران، همه مرغانِ خوش الحان همیم

(برق نیستان همیم)

ما اسیران، همه مرغانِ خوش الحان همیم
همزبانِ قفس و همدمِ بستان همیم

جمع گردیده به یکجا همه چون رشتهٔ شمع
همه دلسوز هم و سر به گریبان همیم

می‌کند عکس یکی جلوه در آیینه ی ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم

لیلی ما همه در عالم معنی ست یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم

جان سپردن به خموشی ز هم آموخته ایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم

تیره بختان همه از آتش هم می‌سوزیم
همه آتش نفسان ، برقِ نیستان همیم

عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قومِ جگرسوخته، یاران همیم

چشم سیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم

"قصاب کاشانی"