بار‌دگر بیا که من تنگ به بر بگیرمت

(پرده‌ی اشک)

بارِ دگر بیا که من تنگ به بَر بگیرمت
عمرِ عزیزِ رفته‌‌ای باز ز سَر بگیرمت

آهِ منی که می‌‌روی، اشکِ منی که می‌‌دوی
بر دل و دیده‌‌ات نَهم باز اگر بگیرمت

عزمِ سفر اگر کنی من به هوای دامن‌ات
گَردِ رهِ تو می‌شوم تا به سفر بگیرمت

عطرِ گل سَحر شدی تا بروی نهان ز من
من چو نسیم می‌‌شوم تا به سَحر بگیرمت

دور شوی ز چشمِ من تا چو نگه دوانی‌‌ام
بی‌‌خبر از بَرم رَوی تا چو خبر بگیرمت

دامن از آن فشانده‌‌ای تا ننشیند آتش‌ام
گر برسم به دامن‌ات همچو شرر بگیرمت

گر تو به روی دیگران یک نظر از هوس کنی
پردە‌ی اشک می‌‌شوم راه نظر بگیرمت

قطرە‌ی ابرِ رحمتی، زینتِ تاجِ دولتی
من چو صدف تهی شدم تا چو گهر بگیرمت‌.

"ابوالحسن ورزی"

ز‌ شرم بر رخ ماهت نگاه می‌‌شکنم

(خاک راه)

ز‌ شرم، بر رخِ ماهت نگاه می‌‌شکنم
به دیده و لبِ خود اشک و آه می‌‌شکنم

اگر به آینه تابد نگاهِ روشنِ تو
هزار آینه را با نگاه می‌‌شکنم

مگر ز جامِ لبانت هوس نمی‌‌ریزد؟
که بوسه را به لبِ بوسه‌‌خواه می‌‌شکنم

به پیشِ چشمِ تو از شرم سر به زیر آرَد
وگرنه بر سرِ نرگس، کلاه می‌شکنم

تو گاه بر سرِ مهری و، گاه در پی کین
که ناله را به لبم گاهگاه می‌‌شکنم

دلا منال که فریادِ دردناکِ تو را
درونِ سینە‌ی خود همچو آه می‌‌شکنم

بخند تا دلِ روشن به پایت اندازم
چراغ را به دمِ صبحگاه می‌‌شکنم

اگر به پای تو روزی سرِ نیاز نهم
کلاه بر سرِ خورشید و، ماه می‌‌شکنم

به موج‌‌خیزِ حوادث، دلِ بلاکش را
اگر ز غیرِ تو خواهد پناه می‌‌شکنم

اگر سپاهٍ غم و، درد بر سرم تازد
به پایمردی عِشق این سپاه می‌‌شکنم

ز دیده قطرە‌ی اشکی که بی‌‌ثمر بارم
چو گوهری‌است که بر خاکِ راه می‌‌شکنم.

"ابوالحسن ورزی"

یک روز در آغوش تو آرام گرفتم

(بدعهدی ایام)

یک روز در آغوش تو آرام گرفتم
یک عمر قرار از دل ناکام گرفتم

افسوس که چون لاله پر از خون جگر بود
جامی که ز دست تو گل اندام گرفتم

از ساده دلی مشق وفاداری من شد
درسی که ز بدعهدی ایام گرفتم

امشب ز لبان هوس آلود تو ریزد
هر بوسه که من از تو به پیغام گرفتم

از تیر حوادث به پناه تو پریدم
روزی که مکان بر لب این بام گرفتم

دور از تو در و دشت پُر از ناله‌ی من بود
چون سیل به دریای تو آرام گرفتم

رسواتر از آن کردمت ای دیده که بودی
داد دل خود را ز تو بدنام گرفتم.

"ابوالحسن ورزی"

چو گنجی در دل ویران نهفتم عشق جانان را

(شب‌های هجران)

چو گنجی در دل ویران نهفتم عشق جانان را
پریدن‌های رنگم فاش کرد اسرار پنهان را

دلم با ناله‌ی آشفته حالان الفتی دارد
که با هم آشنایی‌هاست دل‌های پریشان را

الهی گل نروید در چمن‌زاری که گل چینان
به روی باغبان بندند درهای گلستان را

به گلزاری که می‌رقصد به ساز هر نسیمی گل
من از جان دوست دارم غنچه‌ی سر در گریبان را

بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی‌داند
به دریا رفته می‌داند مصیبت‌های طوفان را

گر از اتش بسوزد جان من چون شمع خرسندم
که از جان دوست‌تر دارم بلای عشق جانان را

نوای دلنشین داری بخوان ای مرغ شب! زیرا
که آوازت به حال آرَد دلِ شب زنده داران را

اگر از مهر بر رویم زند چون صبح لبخندی
بـرم از خاطر خود مِحنت شب‌های هجران را

"ابوالحسن ورزی"

عشق کو تا گم کنم در دامن مهتاب‌ ها

(تیره‌جانان)

عشق کو تا گم کنم در دامنِ مهتاب‌ ها
این شبانِ تیره را با این پریشان خواب‌ ها؟

تا در امواجِ حوادث گوهری آرَم به دست
غرق کردم زندگانی را در این گرداب‌ ها

سردی گور است در آن دِل که نورِ عشق نیست
عاقلان گرمی نمی‌جویند ازین سرداب‌ ها

در هوای آن که آرَد تابِ غم‌ های تو را
رشته‌ی جان را به‌دستِ عشق دادم تاب‌ ها

عشق آمد تا به جوش آرَد دلِ افسرده را
باد طوفان‌‌ها برانگیزاند از مرداب‌ ها

با رفیقانِ ریایی زندگی کردن خطاست
شمعِ راه کس نمی‌‌گردند این شبتاب‌ ها

کج‌‌دِلان را بهره از هستی همان تاریکی است
در دلِ این تیره‌‌جانان گر دمد مهتاب‌ ها

گریه‌ ها کردم ولیکن سوزِ عشق از دل نرفت
هرگز این آتش نگردد سرد با این آب‌ ها

تا درین دریا نترسانند از طوفان مرا
غوطه‌‌ور گشتم چو ماهی در دلِ غرقاب‌ ها

نورِ حق را از درونِ روشنِ خود باز جو
تا به‌‌کی چون شمع خواهی سوخت در محراب‌ ها؟

"ابوالحسن ورزی"

ز‌ عقلِ نکته‌بینان حل نشد هرگز معمایی

(نقش عشق)

ز‌ عقلِ نکته‌بینان حل نشد هرگز معمایی
خوشا دیوانگی‌ها با حریفِ باده پیمایی

دمی از رنج و حیرانی دل و جانم نیاساید
نه در آغوشِ محرابی، نه در پای چلیپایی

طنینِ عِشق و آزادی نمی‌‌آید به گوشِ من
نه از آوازه‌ی دِیری، نه از زنگِ کلیسایی

کنشت و دِیر و مسجد را چرا باید بنا کردن؟
تو را گر می‌توان دیدن، ز هر سویی، به هر جایی

نهان از دیده‌ی مایی و در دل‌های ما پیدا
نه با مایی نه بی مایی، نه پنهانی نه پیدایی

ز‌ نقشِ عشق زیباتر ندارد زندگی نقشی
درین خوابِ پریشان، خوشتر از این نیست رؤیایی

نتابد گر فروغِ عشق بر تاریکی دل‌ها
شبانِ تارِ ما را نیست صبحِ عالم آرایی

سرابِ زندگانی می‌فریبد تشنه‌کامان را
تو گر سیرابِ عِشقی، زین سرابت نیست پروایی

درین صحرای بی پایان، هزاران کاروان گم شد
که از ایشان نمی آید، نه پیغامی، نه آوایی

سواران بی‌خبر رفتند و این غم می‌کُشد ما را
کز آنان گردِ راهی نیست، در دامانِ صحرایی

غمِ فردا مخور امروز و فرصت را غنیمت دان
چه دانی کز پسِ امروز، خواهی داشت فردایی؟

"ابوالحسن ورزی"

رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز

(این معرکه برپاست هنوز)

رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز
عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز

هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد
دل نفرین شده‌ی ماست که تنهاست هنوز

در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز
در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز

گرچه امروز من آیینه‌ی فردای من است
دل دیوانه در اندیشه‌ی فرداست هنوز

عشق آمد به دل و، شور قیامت برخاست
زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز

لب فرو بسته‌ام از شرم و، زبان نگهم
پیش چشمان سخنگوی تو گویاست هنوز

"ابوالحسن ورزی"

امروز خدیجه دختری زاد

(فروغ تابناکی)

امروز خدیجه دختری زاد
از حور و پری نکوتری زاد

با صورت خوب و سيرت پاک
گلچهره و ماه منظری زاد

فخر همه مادران عالم
از بطن خجسته مادری زاد

آن همسر و مادر امامان
از پشت بهين پيمبری زاد

از مطلع خاندان پاکی
تابيد فروغ تابناکی


آراسته شد به زندگانی
در مکتب عشق و جانفشانی

از مادر خود خديجه آموخت
آئين گذشت و مهربانی

در آينه‌ی دل پدر ديد
اسرار حيات جاودانی

سرمشق زنان سالخورده
گرديده از اول جوانی

تا جلوه کند به نور ايمان
پرورد پيمبرش بدامان


زهرای بتول آمد امروز
خرّم شد از او جهان چو نوروز

تا آنکه شود به‌سان خورشيد
از پرتو مهر عالم افروز

تا آنکه دو تن امام و رهبر
گردند از او فضيلت آموز

تا شوهر نامدار خود را
سازد به مصاف کفر پيروز

تا آنکه شود ز گوهر پاک
تابنده چراغ بزم افلاک


آمد به جهان زنی که مريم
سر پيش جلالتش کند خم

چون آسيه صد کنيز دارد
هاجر خورَد از نديدنش غم

پر نورتر از ستاره و ماه
پاکيزه‏تر از نسيم و شبنم

خوشتر ز نوای دلپذيرش
هرگز نشنيده گوش عالم

او نور دو ديده‌ی پدر بود
روشن چو ستاره‌ی سحر بود


او همسر حيدر است و يارش
از او است دو طفل نامدارش

از کودکی آن دو سَرور دين
بودند هميشه در کنارش

ديدار جمال آن دو می‌کرد
آسوده ز رنج روزگارش

افسوس که هر دو زود گشتند
سوزنده چو شمع بر مزارش

چون او به جوانی از جهان رفت
دنبال پدر به لا مکان رفت


چون ديد پدر شده‌ست بيمار
آرامش مرگ را خريدار

بر سر زد و با دو چشم خونبار
مي‏گفت به آه و ناله‏ي زار

بعد از تو مباد! زندگانی
ريزد به‌هم اين سپهر دوار

من بی تو حيات را نخواهم
من بی تو شوم ز عمر بيزار

بشنيد پدر چو اين خروشش
آهسته نهاد سر به گوشش


گفتا که مخور غم جدایی
آزرده ز مردنم چرایی؟

چون پيشتر از تمام خويشان
آنجا که منم تو نيز آیی

من می‌روم از جهان وليکن
تو نيز جز اندکی نپایی

آیی به سراغ من بزودی
خندان به ديار آشنایی

زهرا چو نويد وصل بشنفت
چون گل دو لبش بخنده بشکفت


گفتا که اگرچه نوجوانم
بيرار پس از تو از جهانم

يک روز به چشم من چو قرنی است
گر بی تو، در اين سراچه مانم

روزی که تو با منی همان روز
ارزد به حيات جاودانم

تو جان منی چگونه بی جان
با درد تو زيستن توانم

بس از غم دوری‌ات پريشم
دلباخته‏‌ی هلاک خويشم


روزی که پيمبر از جهان رفت
گویی ز تن بتول جان رفت

با آنکه هنوز نوجوان بود
از غصه چو پير و ناتوان رفت

او را ز مصيبت جدایی
از جان، رمق و ز تن توان رفت

زين بيش ز مرگ او چه گويم؟
يا آنکه از اين جهان چه‌سان رفت؟

چون حرف من از ولادت اوست
از ماتم او سخن نه نيکوست


امروز فرشته‏ای طرب ساز
درهای بهشت را کند باز

امروز جهان و هرکه در او است
گردند ز بخت خود سرافراز

چون رازگشای آفرينش
آمد به جهان ز عالم راز

تابنده چو زهره روی زهرا
بر کعبه شده است پرتو انداز

آن چهره‏ی چون بهار و نوروز
امروز شده است عالم افروز


امروز جهان پر از نويد است
فرخنده‏تر از هزار عيد است

از تابش ماه دل‌فروزی
روی شب تيره هم سپيد است

امروز دل پيمبر ما
آکنده ز پرتو اميد است

زيرا که در اين خجسته مولود
آينده‏ی نسل خويش ديده است

او مادر يازده امام است
جز او چه کسی به اين مقام است؟

"ابوالحسن ورزی"

آخر به پرسش دل زارم نیامدی

(نسیم خزان)

آخر به پرسش دل زارم نیامدی
چون موج اشکِ من به کنارم نیامدی

دور از تو زندگانی من غرق ظلمت است
مهتاب من که در شب تارم نیامدی

میخواستم که در قدمش میرم و نشد
ای جان نامراد! به کارم نیامدی

من در خزان عمرم و تو در بهار حسن
ای تازه گل! چرا به بهارم نیامدی؟

اشکی ز چشم مست تو بر خاک من نریخت
چون آب زندگی به مزارم نیامدی

ارزانی نسیم خزان ، باد گُلبن‌ات
ای بوی گل که از بَرِ یارم نیامدی

ای گلبنِ مراد که سر می‌کشی ز من
دیدی که من به پای تو خارم نیامدی

با آن که در کنار تو دریای آتشم
خورشید من! چرا به کنارم نیامدی؟

ابوالحسن ورزی

از تو دورم من و دیوانه و مدهوش توام

(مدهوش توام)

از تو دورم من و دیوانه و مدهوش توام
آنچنان محو تو گشتم که در آغوش توام

یکدم از دل نبرم یاد دلاویز تو را
گرچه چون عشق ز دل رفته فراموش توام

نگه گرمم و در چشم سخنگوی توام
هوس بوسه ام و در لب خاموش توام

همچو اشکی که ز جان ریخته در دامن تو
چون صدایی که ز دل خاسته در گوش توام

پای تا سر همه طوفانم و آشفتگی‌ام
بحر پر موجم و عمری‌ست که در جوش توام

گرچه در حسرتم از دوری برق نگهت
زنده با یاد تو و گرمی اغوش توام

در دل این شب تاریک که چون بخت من است
تا سحر منتظر صبح بناگوش توام

خاطر نازکت آزرده شد از خاطر من
بار سنگینم و آویخته از دوش توام

"ابوالحسن ورزی"