(فروغ تابناکی)
امروز خدیجه دختری زاد
از حور و پری نکوتری زاد
با صورت خوب و سيرت پاک
گلچهره و ماه منظری زاد
فخر همه مادران عالم
از بطن خجسته مادری زاد
آن همسر و مادر امامان
از پشت بهين پيمبری زاد
از مطلع خاندان پاکی
تابيد فروغ تابناکی
آراسته شد به زندگانی
در مکتب عشق و جانفشانی
از مادر خود خديجه آموخت
آئين گذشت و مهربانی
در آينهی دل پدر ديد
اسرار حيات جاودانی
سرمشق زنان سالخورده
گرديده از اول جوانی
تا جلوه کند به نور ايمان
پرورد پيمبرش بدامان
زهرای بتول آمد امروز
خرّم شد از او جهان چو نوروز
تا آنکه شود بهسان خورشيد
از پرتو مهر عالم افروز
تا آنکه دو تن امام و رهبر
گردند از او فضيلت آموز
تا شوهر نامدار خود را
سازد به مصاف کفر پيروز
تا آنکه شود ز گوهر پاک
تابنده چراغ بزم افلاک
آمد به جهان زنی که مريم
سر پيش جلالتش کند خم
چون آسيه صد کنيز دارد
هاجر خورَد از نديدنش غم
پر نورتر از ستاره و ماه
پاکيزهتر از نسيم و شبنم
خوشتر ز نوای دلپذيرش
هرگز نشنيده گوش عالم
او نور دو ديدهی پدر بود
روشن چو ستارهی سحر بود
او همسر حيدر است و يارش
از او است دو طفل نامدارش
از کودکی آن دو سَرور دين
بودند هميشه در کنارش
ديدار جمال آن دو میکرد
آسوده ز رنج روزگارش
افسوس که هر دو زود گشتند
سوزنده چو شمع بر مزارش
چون او به جوانی از جهان رفت
دنبال پدر به لا مکان رفت
چون ديد پدر شدهست بيمار
آرامش مرگ را خريدار
بر سر زد و با دو چشم خونبار
ميگفت به آه و نالهي زار
بعد از تو مباد! زندگانی
ريزد بههم اين سپهر دوار
من بی تو حيات را نخواهم
من بی تو شوم ز عمر بيزار
بشنيد پدر چو اين خروشش
آهسته نهاد سر به گوشش
گفتا که مخور غم جدایی
آزرده ز مردنم چرایی؟
چون پيشتر از تمام خويشان
آنجا که منم تو نيز آیی
من میروم از جهان وليکن
تو نيز جز اندکی نپایی
آیی به سراغ من بزودی
خندان به ديار آشنایی
زهرا چو نويد وصل بشنفت
چون گل دو لبش بخنده بشکفت
گفتا که اگرچه نوجوانم
بيرار پس از تو از جهانم
يک روز به چشم من چو قرنی است
گر بی تو، در اين سراچه مانم
روزی که تو با منی همان روز
ارزد به حيات جاودانم
تو جان منی چگونه بی جان
با درد تو زيستن توانم
بس از غم دوریات پريشم
دلباختهی هلاک خويشم
روزی که پيمبر از جهان رفت
گویی ز تن بتول جان رفت
با آنکه هنوز نوجوان بود
از غصه چو پير و ناتوان رفت
او را ز مصيبت جدایی
از جان، رمق و ز تن توان رفت
زين بيش ز مرگ او چه گويم؟
يا آنکه از اين جهان چهسان رفت؟
چون حرف من از ولادت اوست
از ماتم او سخن نه نيکوست
امروز فرشتهای طرب ساز
درهای بهشت را کند باز
امروز جهان و هرکه در او است
گردند ز بخت خود سرافراز
چون رازگشای آفرينش
آمد به جهان ز عالم راز
تابنده چو زهره روی زهرا
بر کعبه شده است پرتو انداز
آن چهرهی چون بهار و نوروز
امروز شده است عالم افروز
امروز جهان پر از نويد است
فرخندهتر از هزار عيد است
از تابش ماه دلفروزی
روی شب تيره هم سپيد است
امروز دل پيمبر ما
آکنده ز پرتو اميد است
زيرا که در اين خجسته مولود
آيندهی نسل خويش ديده است
او مادر يازده امام است
جز او چه کسی به اين مقام است؟
"ابوالحسن ورزی"