اندک اندک ، آمده از ره ، بهار

(اَللّٰهْمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّكَ الْفـَــرَج)

(بهــــار)

انـدک انـدک، آمــده از ره، بهـــار
تا کنــد دشت و دمـن را گلعــذار

می‌زند شــانـه به گیسوی چمــن
با نشاط و خــرّمی، دست بهـــار

ابـر رحمت می‌چکـد بر بـام شهر
می‌شود جـاری دوبـاره جویبــار

غنچــه‌ها گــل می‌کنـد بـار دگــر
می‌شــود خـــرّم بسـاط روزگــار

مـی‌زدایـــد از دل کــــوه و کمــر
همچنین از سـینه‌ها گرد و غبــار

روح می‌بخشد به اشجــار چمـن
نغمــه‌ی بلبــل، به روی شـاخسار

هسـت فصــل رویـش آلالــه هــا
موسـم گُلگشت و ســیر لالــه‌زار

از خـدا خواهم درین سال جدید
بهْ شود اوضاع و، دل گیرد قـرار

رو کنـد شـادی دوبــاره بـر وطـن
رخت بندد رنج و غم از این دیار

ارزش پــول وطن، افــزون شود
رونقـی دیگر بگیرد کسب و کــار

کـاش امسال آیــد آن آرام جــان
تـا سـرآیـد رنــج ِ عصــر انتظــار

(ساقیا)! مــا را بــده آن بــاده‌ای
که بَــرَد از دل غـم و از سر خمار

سید محمدرضا شمس (ساقی)

بِین مادرها مقام برتری دارد خدیجه

(حضرت خدیجه سلام‌الله علیها)

بِین مادرها مقام برتری دارد خدیجه
زآنکه چون زهرای اطهر، دختری دارد خدیجه

جای دارد گر کند فخریه بر زن‌های دنیا
چونکه مانند محمد شوهری دارد خدیجه

از زنان انبیا در شوکت و جاه جلالت
روز محشر هم مقام بهتری دارد خدیجه

اولین بانوی اسلام است او کز لطف یزدان
زیب دامان حیا خوش‌گوهری دارد خدیجه

داده درس حق‌پرستی را عجب بر خلق عالم
بر سر از عفّت مبارک افسری دارد خدیجه

غم ندارد گر ندارد روز تنهایی انیسی
در رحِم خود مونس نیکوتری دارد خدیجه

گر گذشت از مکنت دنیا ندارد غصه زیرا
همچو پیغمبر به دنیا همسری دارد خدیجه

غیر راه حق نپوید غیر حرف حق نگوید
همچو ختم الانبیا چون رهبری دارد خدیجه

چشم (خسرو) روز محشر هست بر لطف و عطایش
چونکه جود بی‌حساب و وافری دارد خدیجه

سید محمد خسرو نژاد (خسرو)

در دیده‌ی جان جلوه‌ی هور است خدیجه

(سنگ صبور است خدیجه)

در دیده‌ی جان جلوه‌ی هور است خدیجه
سرچشمه‌ی روشنگر نور است خدیجه

در مکتب ایثار و فداکاری و اخلاص
سرلوحه‌ی ادراک و شعور است خدیجه

در وقت بیان هدف عالی توحید
با منطق و یکپارچه شور است خدیجه

معصومه اگر نیست به فرموده‌ی قرآن
چون فاطمه از رجس به دور است خدیجه

هنگام گذر بر شهدای ره اسلام
چون فاتحه‌ی اهل قبور است خدیجه

در حادثه‌ی سنگ زدن‌ها به پیمبر
آزرده ولی سنگ صبور است خدیجه

در مَدرس تعلیم احادیث و روایات
آگاه ، از اخبار ظهور است خدیجه

تنها نه فقط حافظ شایسته‌ی قرآن
آموخته عهدین و زبور است خدیجه

در محضر جبریل و نبی اغلب اوقات
غرق شعف از فیض حضور است خدیجه

از فاجعه‌ی کوچه مگو (خوش‌عمل) انگار
با واهمه در حال عبور است خدیجه .

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

اعتباری خاص در نزد خدا دارد خدیجه

(اُمّ المؤمنین)

اعتباری خاص در نزد خدا دارد خدیجه
منزلت را هدیه از بدرالدّجیٰ دارد خدیجه

اولین بانوی اسلام است و در فردای محشر
نامه‌ی اعمال بی خطّ خطا دارد خدیجه

سینه‌ای تابنده چون خورشید از مهر نبوت
دیده‌ای روشن از انوار ولا دارد خدیجه

از برای پیشبرد دین به جز ایثار و انفاق
در عبادت روز و شب دست دعا دارد خدیجه

برتر است از هاجر و آسیّه و حوّا مقامش
زان که والا همسری چون مصطفی دارد خدیجه

«لَن تَنالواالبِرّ حَتّی تُنفِقوا مِمّا تُحبّون» ۱
داشت مصداقی که تا روز جزا دارد خدیجه

گفت «وَأمُر اَهلَک» احمد را احد در شأن بانو
تا نماز حق پسندش را به پا دارد خدیجه

حق عطا فرمود پاداش وفاداریش کوثر
گرچه پاداش فداکاری جدا دارد خدیجه

تا که ابنای برومندی از او گردد هویدا
دختری چون حضرت خیرالنّسا دارد خدیجه

هست امّ المؤمنین و دخترش امّ الائمّه
بس شرافت زین لقب‌های سزا دارد خدیجه

هست یک چشمش از اندوه حسن گریان و چشمی
اشکریزان شهید کربلا دارد خدیجه

شد لقاءالله در شعب ابی طالب نصیبش
گرچه جانی خسته از تحریم‌ها دارد خدیجه

سال مرگش را نبی نامید عام الحزن و بگریست
زآن ، عزای عام در شام عزا دارد خدیجه

رشته‌ای از معجرش حبل‌المتین کافی‌ست ما را
در صف محشر که ره سوی خدا دارد خدیجه.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

۱ـ آل عمران : 92

به من از راه نگویید خودم می‌بینم

(خودم می‌بینم)

به من از راه نگویید خودم می‌بینم
از شب و ماه نگویيد خودم می‌بینم

جاده های سفرم تا به خدا نزدیک است
باز از چاه نگویید خودم می‌بینم

كاه را کوه نسازيد دلم می‌گيرد
كوه را كاه نگویید خودم می‌بینم

از فريبایی چشمان گل نيلوفر
گاه و بیگاه نگویید خودم می‌بینم

هی برای من از انصاف خود و آیینه
این‌قَدَر آه ! نگویید خودم می‌بینم

من پر از زمزمه‌ام ، زمزمه‌های رفتن
به من از راه نگویید خودم می‌بینم.

"موسی عصمتی"

بیوگرافی و اشعار موسی عصمتی

https://uploadkon.ir/uploads/f22118_24موسی-عصمتی.jpg

(بیوگرافی)

آقای موسی عصمتی ‌ـ متولد سال 1353سرخس، در روستای معدن آق دربند است. وی در 12 سالگی بر اثر بیماری مننژیت حدودا 4 سال به علت پیگیری امور درمان ترک تحصیل کرد بالاخره به توصیه‌ی خانواده تصمیم به ادامه‌ی تحصیل در مدارس نابینایان گرفت در آموزشگاه نابینایان شهید محبی تهران و امید نابینایان درس خواند و در دانشگاه بیرجند رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی را پی گرفت تا کارشناسی ارشد ادامه داد و هم اکنون دبیر ادبیات دانش آموزان دبیرستان نابینایان در شهر مشهد است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(پدر)

پدرم را خدا بیامرزد ، مردِ سنگ و زغال و آهن بود
سالهای دراز عمرش را ، کارگر بود ، اهل معدن بود

از میان زغال ها در کوه، عصر ها رو سفید بر می‌گشت
سربلند از نبرد با صخره، او که خود قله ای فروتن بود

پا به پای زغال ها می‌سوخت !سرخ می شد، دوباره کُک می‌شد
کوره‌ای بود شعله‌ور در خود‌ ،کوره‌ای که همیشه روشن بود

بارهایی که نانش آجر شد ، از زمین و زمان گلایه نکرد
دردهایش،یکی دوتا که نبود! دردهایش هزار خرمن بود

از دل کوه های پابرجا ، از درون مخوف تونل ها
هفت خوان را گذشت و نان آورد ، پدرم که خودش تهمتن بود

پدرم مثل واگنی خسته ، از سرازیر ریل خارج شد
بی خبر رفت او که چندی بود، در هوای غریب رفتن بود

مردِ دشت و پرنده و باران، مردِ آوازهای کوهستان
پدرم را خدا بیامرزد ، کارگر بود ،اهل معدن بود

"موسی عصمتی"

هنوز ، داغ تو ، ای لاله‌ی جوان! تازه است

(قصه‌ی عشق)

هنوز ، داغ تو ، ای لاله‌ی جوان! تازه است
سه سال رفته و این زخم خونچکان تازه است

پس از تو ، داغ پی داغ دیده باغ ، آری!
همیشه زخم گل از خنجر خزان تازه است

مرا و یاد تو را ، لحظه لحظه دیداری است ،
که چون همیشه.ی دیدار عاشقان ، تازه است

پلی زده‌ست غمت در میانه‌ی دو نقیض
که با زمانه قدیم است با زمان تازه است

چگونه مرگ بفرسایدت ؟ مگر تو تنی ؟
تو جان خالصی و تا همیشه جان تازه است

به همره شفق آن خاطرات خون آلود ،
به هر غروب در آفاق آسمان تازه است

چگونه خون تو پامال ماه و سال شود ؟
که چون بهار رسد ، خون ارغوان تازه است

دلم به سوگ تو آتشکده‌ست و سرکش و سبز
هنوزش آتش شوق تو ، در میان تازه است

همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی ست
که مثل برف دی و باد مهرگان تازه است

غم تو ، قصه‌ی عشق است و با همه تکرار
به هر زمان و به هر جای و هر زبان ، تازه است

چنان که ماتم تو ، کهنگی نمی‌گیرد
شرار کینه‌ی ما نیز ، همچنان تازه است

"حسین منزوی"

مبارک است آسمان آبی، مبارک است آفتاب و باران

(هوای تازه)

مبارک است آسمانِ آبی، مبارک است آفتاب و باران
خوشا جوانه، خوشا شکفتن، چه خوش خوشانی است در بهاران

بریز از منقل زمستان، هر آنچه ته‌مانده‌است از اسفند
بریز تا گل کند دوباره، بلوغِ پُر جوش شاخساران

سلام کردم به نرگسی مست، جواب از بلبلی شنیدم
به جز محبّت به جز ملاحت، ندیدم از این بزرگواران

چقدر شادند غم فروشان، پر از هیاهو همه خموشان
به باده‌ریزی و نوش‌نوشان حواس‌جمع‌اند میگُساران

به "سبزوار" درخت رفتم؛ سلام کردم به جان به کف‌ها
کفن‌به‌تن آمدند گل‌ها، کفن‌به‌تن ‌مثل سربداران

فقط نه این دید و بازدید است؛ فقط نه تبریک‌های عید است
بهار یعنی به خود رسیدن، به رغم گمگشتِ روزگاران

بهار یعنی همین گسستن ز خویش و در خویش تازه‌گشتن
بهار این است؛ ای زمستان! بهار این است؛ ای بهاران!
....
بهارها آمدند و رفتند ولی تو می‌مانی ای همیشه!
من آمدم تا تو را ببینم؛ خودِ خودت را به من بباران!

"امیررضا یزدانی"

نسیم خلد می‌رود مگر ز جویبارها

(بهاریه)

نسیم خلد می‌رود مگر ز جویبارها
که بوی مشک می‌دهد هوای مرغزارها

فراز خاک و خشت‌ها دمیده سبز کشت‌ها
چه کشت‌ها بهشت‌ها نه ده نه صد هزارها

به چنگ بسته چنگ‌ها بنای هشته رنگ‌ها
چکاوها کلنگ‌ها تذروها هزارها

ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانه‌ها نواخته چو زیر و بم تارها

ز خاک رسته لاله‌ها چو بسدین پیاله‌ها
به برگ لاله ژاله‌ها چو در شفق ستارها

فکنده‌اند همهمه کشیده‌اند زمزمه
به شاخ سروبن همه چه کبک‌ها چه سارها

نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دم‌به‌دم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها

بهارها بنفشه‌ها شقیق‌ها شکوفه‌ها
شمامه‌ها خجسته‌ها اراک‌ها عرارها

ز هر کرانه مست‌ها پیاله‌ها به دست‌ها
ز مغز می‌پرست‌ها نشانده می خمارها

ز ریزش سحاب‌ها بر آب‌ها حباب‌ها
چو جوی نقره آب‌ها روان در آبشارها

فراز سرو بوستان نشسته‌اند قمریان
چو مقریان نغزخوان به زمردین منارها

فکنده‌اند غلغله دوصد هزار یکدله
به شاخ گل پی گله ز رنج انتظارها

درخت‌های بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگر کشیده صف قطارها

مهارکش شمالشان سحاب‌ها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها

درین بهار دلنشین که گشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها

رفیق‌جو شفیق‌خو عقیق‌لب شقیق‌رو
رقیق‌دل دقیق‌مو چه مو ز مشک تارها

به طره کرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها

مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشت‌ها بهارها

دو کوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها

سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها

چه گویمت که دوش چون به ناز و غمزه شد برون
به حجره آمد اندرون به طرز می‌گسارها

به کف بطی ز سرخ می که گر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها

دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها

مرا به عشوه گفت هی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها

خوش است کامشب ای صنم خوریم می به یاد جم
که گشته دولت عجم قوی چو کوهسارها

ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزو گشوده باب و در ز حصن و از حصارها

به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقی کنند افتخارها

امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها

یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها

امیر مملکت‌گشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزق‌خوارها

قوام احتشام‌ها عماد احترام‌ها
مدار انتظام‌ها عیار اعتبارها

مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها

کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخش‌کارها

به هر بلد به هر مکان به هر زمین به هر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حق‌گزارها

خطیب‌ها ادیب‌ها اریب‌ها لبیب‌ها
قریب‌ها غریب‌ها صغارها کبارها

به عهد او نشاط‌ها کنند و انبساط‌ها
به مهد در قماط‌ها ز شوق شیرخوارها

سحاب‌کف محیط‌دل کریم‌خو بسیط‌ظل
مخمرش از آب و گل فخارها وقارها

به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
که گشت مملکت تهی ز ننگ‌ها ز عارها

معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شه گزیدش از کبارها

فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دل‌فکارها

به گاه خشمش آنچنان تپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هول‌گیر و دارها

زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها

به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان‌نثارها

کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها

دوسال هست کمترک که فکرت تو چون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها

هم از کمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها

چنان ز اقتدار تو گرفت پایه‌کار تو
که گشت روزگار تو امیر روزگارها

چه مایه خصم ملک و دین که کرد ساز رزم و کین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها

خلیل را نواختی بخیل را گداختی
برای هردو ساختی چه تخت‌ها چه دارها

در ستم شکسته‌ای ره نفاق بسته‌ای
به آب عدل شسته‌ای ز چهر دین غبارها

به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صف کشد دوماهه ره پیاده‌ها سوارها

کشیده گرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپ‌های آهنین بس آهنین حصارها

حصارکوب و صف‌شکن که خیزدش تف از دهن
چو از گلوی اهرمن شررفشان به خارها

سیاه‌مور در شکم کنند سرخ‌چهره هم
چه چهره قاصد عدم چه مور خیل مارها

شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که برجهندش از گلو چو مارها ز غارها

ندیدم اژدر اینچنین دل‌آتشین تن‌آهنین
که افکند در اهل‌کین ز مارها دمارها

نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلم و کین به مغز ذوالخمارها

به نظم ملک و دین نگر ز بس که جسته زیب و فر
که نگسلد یک‌از دگر چو پودها ز تارها

الا گذشت آن ز من که بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها

مرا بپرور آنچنان که ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها

به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها

هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی ز رنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها

خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها

"قاآنی شیرازی"

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی‌بینم

(تکرار در تکرار)

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی‌بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی‌بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می‌گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی‌بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی‌قیمت!
که غیر از مرگ، گردنبند ارزانی نمی‌بینم

زمین از دلبران خالی‌ست یا من چشم‌ودل سیرم؟
که می‌گردم ولی زلف پریشانی نمی‌بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می‌خواهد
که من می‌میرم از این درد و درمانی نمی‌بینم.

"فاضل نظری"

ای پای ثابت همه‌ی سور و سات ها

(کیش و مات)

ای پای ثابت همه‌ی سور و سات ها
شیرین تر از حلاوت نقل و نبات ها

دارایی دلم که ندارم به جز تو هیچ
بیگانه با تمامی خمس و زکات ها

زیباترین بهانه برای نفس زدن
از لحظه‌ی تولدمان تا وفات ها

از بس‌که شاعران فقط از تو قلم زدند
سرریز مانده کاسه‌ی صبر دوات ها

آخر چقدر مست تو باشند این همه
سنگ تو را به سینه بکوبند لات ها

آواره کرده‌ای همه‌ی شهر را ببین!
هر روز همهمه ست درِ منکرات ها

تو نظم نقشه های جهان را به هم زدی
زیر و زبَر شده همه‌ی مختصات ها

ای عشق! با تو من همه‌ی عمر برده‌ام
دیگر چرا بترسم ازین کیش و مات ها

"رضا نیکوکار"

واله عشق تو هستیم خدا می‌داند

(فانی عشق)

واله ِ عشق تو هستیم خدا می‌داند
دل به کس جز تو نبستیم خدا می‌داند

با سر زلف تو پیوند دل و دین چو زدیم
مِهر اغیار گسستیم خدا می‌داند

ما نه امروز شده عاشق و شیدای رخت
واله از روز الستیم خدا می‌داند

ساقیا خوش بنشین! جام بِهل، باده مریز
کز مِی عشق تو مستیم خدا می‌داند

دُردنوش در ِ میخانه‌ی عشقت چو شدیم
ساغر باده شکستیم خدا می‌داند

دانه و دام نهادی چو ز خال و خم زلف
ما ز دام تو نرستیم خدا می‌داند

همه دم خون دل از چشمه‌ی چشمم ریزد
که به خونابه نشستیم خدا می‌داند

هوس سلطنتم بندگی کوی تو داد
سرفرازیم که پستیم خدا می‌داند

(شمس قم) در طلبت جان دهد ای مایه‌ی جان!
فانی عشق تو هستیم خدا می‌داند .

شادروان سید علیرضا شمس قمی

آنقدر صفا کرد صفا یادش رفت

(حاجی)

آنقدر صفا کرد صفا یادش رفت
قربان مونا رفت مِنا یادش رفت

بازار بزرگ مکه را دید و دوید
حاجی بغل خدا، خدا یادش رفت

***
با نیت حل مشکل مالی رفت
با قصد فروش پسته و قالی رفت

در موسم حج دور خودش می‌گردید
حاجی به طواف خانه خالی رفت

***
با یاد خدا به کعبه باید برویم
با اهل صفا به کعبه باید برویم

وقتی که مسلمانی ما اینگونه‌ست
با قبله‌نما به کعبه باید برویم

***
تصمیم گرفته‌ام که صادق باشم
با هر کس و ناکسی موافق باشم

هر روز مسلمانم و هر شب کافر
چون یاد گرفته‌ام منافق باشم

***
آنقدر به رم رفت که قم یادش رفت
سرگرم پیاله شد که خم یادش رفت

از بس که اشداء علی‌ الکفار است
دیگر رحماء بینهم یادش رفت

***
هنگام دعا دست نیازش پر شد
با ذکر خدا دهان بازش پر شد

صد شاخه گل محمدی را له کرد
تا شیشه عطر جانمازش پر شد

***
مأمور مقرب خدا عزرائیل
کابوس تمام زنده‌ها عزرائیل

دیروز پیامکی برایم داده است
مشتاق زیارت شما عزرائیل

***
یک روز سر و کار همه با مرگ است
یک چشم به هم زدن فقط تا مرگ است

اعلامیه‌ام را زده‌ام قبل از فوت
بامزه‌ترین شوخی دنیا مرگ است

***
با سر به سؤال‌های دینی خوردم
از ته به جواب استالینی خوردم

فرق من و آدم نبی در این است
هر روز خدا سیب زمینی خوردم

***
هم ناز و ادا و هم بلا دارد عشق
زیرا که شروع و انتها دارد عشق

مثل همه مصارف روزانه
تاریخ خرید و انقضا دارد عشق

"عباس صادقی زرینی"

عمری در آرزوی وصال تو سوختیم

(آرزوی وصال)

عمری در آرزوی وصال تو سوختیم
با یاد آفتاب جمال تو سوختیم

ما را اگرچه چشم تماشا نداده‌اند
ای غایب از نظر به خیال تو سوختیم

دل خون چولاله ها بنشستیم و باغبان
تا آورَد به جلوه نهال تو، سوختیم

ای شام هجر! کی سپری می‌شوی که ما
در آرزوی صبح زوال تو سوختیم

ما را چو مرغکان، هوس آب و دانه نیست
اما ز حسرت لب و خال تو سوختیم

چندی به گفت و گوی فراق تو ساختیم
عمری در آرزوی وصال تو سوختیم.

"عباس خوش عمل کاشانی"

آخرین جمعه‌ی سال آمده ، ای یار ،بیا

(آخرین جمعه‌ی سال)

آخرین جمعه‌ی سال آمده ، ای یار ،بیا
ای مَه انجمن آرای شب تار ، بیا

سیزده قرن ، دل منتظرانت خون شد
ای شفابخش دل عاشق بیمار ، بیا

یوسف مُلک وجودی و جهان مشتری‌ات
پرده بگشای ز رُخ ، بر سر بازار ، بیا

عالمی هست خریدار تو ای جان جهان!
به هواداری این قوم خریدار ، بیا

تا شکوفا شود از مقدم تو دشت و دَمن
اذن رویِش بده بر خاک گهربار ، بیا

چون کویر است دل سوختگان از غم تو
تا گلستان شود این دشت پر از خار ، بیا

جمعه‌ها ندبه‌کنان ،چشم براهت بودیم
صبح این جمعه، تو با مژده‌ی دیدار بیا

سیزده شمس هُدیٰ منتظر نور تو اند
ای مه چاردهم! حضرت دلدار ، بیا

تویی آن کوکب اقبال که در طالع سعد
با تو پایان برسد دوره‌ی اِدبار ، بیا

تا که تحویل شود سال جدیدم با عشق
قدمی بر سر این منتظر ِ زار ، بیا

می‌شود عطرفشان دشت (شقایق) با تو
ای صفابخش گل و صفحه‌ی گلزار ، بیا

حمید رضازاده (شقایق)

خوشا تلاوت قرآن و ربنای سحر

(هوای سحر)

خوشا تـــــلاوتِ قــــرآن و ربنــــای سحر
خوشا به نغمــه‌ی عـرفـانی دعــــای سحر

خوشا نـوای مــؤذن که می‌رسد بر گـوش
خوشا به بـانگ منـاجـات در هــوای سحر

خوشا لطافتِ روح و خوشا طراوت جـان
خوشا به پـاکـی دل‌هــای با صفــای سحر

خوشا به ماه ضیافت خوشا به مـاه خـدا
خوشا به لحظه‌ی رؤیــایی و نــوای سحر

خوشا به آنکه بَـرد فیضِ این مبـارک مـاه
خوشا به آنکه کند درکِ لحظـه‌هـای سحر

چنانکه بحـر کـرامـت بود سحــرگــاهــان
خوشا کسی‌که زند غوطه در فضای سحر

بـدا به آنکه غـریب است با فضــایل مــاه
خوشا به آنکه بُــوَد یـــار و آشـــنای سحر

بگیــر دست تمنــا به سـوی حضرت حــق
بخواه آنچه که میخواهی از خـدای سحر

دلِ شکسته و بیمـــار خــود ، مــــداوا کن
که نیست هیــچ دوایـی بـهْ از دوای سحر

مبـند دل بجــز از لحظــه‌هـای نــاب دعــا
کـه رهـــروان طــریـق‌انـد مبـــتلای سحر

نمــاز و روزه و حــج است واجب شرعی
که این سه هست ز ارکـان پر بهــای سحر

بریز (ساقی) رحمت! به ساغرم می نــاب
ز جـام بـاده‌ی جانبخش و دلــربـای سحر

سید محمدرضا شمس (ساقی)

به سینه می‌زندم سر، دلی که کرده هوایت

(دلم گرفته برایت!)

به سینه می‌زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

تو را ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی‌کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

«دلم گرفته برایت» زبان ساده‌ی عشق است
سلیس و ساده بگویم: «دلم گرفته برایت!»

"حسین منزوی"

به سر افکنده مرا سایه‌ای از تنهایی

(تنهایی)

به سر افکنده مرا سایه‌ای از تنهایی
چتر نیلوفر این باغچه‌ی بودایی

بین تنهایی و من راز بزرگی‌ست، بزرگ
هم از آنگونه که در بین تو و زیبایی

بارش از غیر و خودی هرچه سبکتر، خوشتر
تا به ساحل برسد رهسِپَر دریایی

آفتابا! تو و آن کهنه درنگت در روز
من شهابم، من و این شیوه‌ی شب پیمایی

بوسه‌‌ای دادی و تا بوسه‌ی دیگر مستم
کَس شرابی نچشیده‌ست بدین گیرایی

تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
می‌گذارم که قلم پر شود از شیدایی

"حسین منزوی"

پیرانه سر همای سعادت به من رسید

(اشک ندامت)

پیرانه سر همای سعادت به من رسید
وقت زوال سایه‌ی دولت به من رسید

فردی نمانده بود ز مجموعه‌ی حواس
در فرصتی که نوبت عشرت به من رسید

پیمانه‌ام ز رعشه‌ی پیری به خاک ریخت
بعد از هزار دور ، که نوبت به من رسید

بی آسیا ز دانه چه لذت بَرد کسی
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید

شد مهربان سپهر به من آخر حیات
در وقت صبح خواب فراغت به من رسید

صافی که بود قسمت یاران رفته شد
دُرد شرابخانه‌ی قسمت به من رسید

شد سینه چاک همچو صدف استخوان من
تا قطره‌ای ز ابر مروت به من رسید

زان خنده‌ای که بر رخ من کرد روزگار
پنداشتم که صبح قیامت به من رسید

صیاد بی کمین به شکاری نمی‌رسد
این فیض‌ها ز گوشه‌ی عزلت به من رسید

چون چشم یار از نفسم گرد سرمه خاست
تا گوشه‌ای ز عالم وحشت به من رسید

مجنون غبار دامن صحرای غیب بود
روزی که درد و داغ محبت به من رسید

از زهر سبز شد پر و بالم چو طوطیان
تا گرد کاروان حلاوت به من رسید

هر نشئه‌ای که در جگرخم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو نوبت به من رسید

این خوشه های گوهر سیراب ، همچو تاک
(صائب) ز فیض اشک ندامت به من رسید

"صائب تبریزی"

بی دلارام کجا درد من آرام آید ؟

(دلارام)

بی دلارام کجا درد من آرام آید ؟
وقتی آرام بگیرد که دلارام آید

بر در کعبه گر از دیر درآید صنمی
ای بسا فتنه که در مذهب اسلام آید

ندهیدش به دو صد خرقه‌ی طاعت ، زنهار
زاهد شهر اگر از پی یک جام آید

ای دل سوخته از شحنه حذر کن کامشب
بر در میکده با محتسب خام آید

به جز از روی دلاویز تو در حلقه‌ی زلف
صبح هرگز نشنیدیم که با شام آید

کی میسر شود از وصل تو کام دل ما ؟
که بسی دل ز سر کوی تو ناکام آید

معنی نام نکو یافت دلی کاندر عشق
چون (هما) بر سر سودای تو بدنام آید.

"همای شیرازی"

تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم

(دست تولا)

تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم
به تولای تو بر هر دو جهان پا زده ایم

تا نهادیم به کوی تو صنم روی نیاز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم

درخور مستی ما رطل و خم و ساغر نیست
ما از ان باده کشانیم که دریا زده ایم

همه شب از طرب گریه‌ی مینا من و جام
خنده بر گردش این گنبد مینا زده ایم

نشوی غافل از اندیشه ی شیدایی ما
گرچه زنجیر به پای دل شیدا زده ایم

جای دیوانه چو در شهر ندادند "هما"
من و دل چندگهی خیمه به صحرا زده ایم

"همای شیرازی"

بیوگرافی و اشعار همای شیرازی

https://uploadkon.ir/uploads/49eb14_24همای-شیرازی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان میرزا محمدعلی، مشهور به رضاقلی خان ـ معروف به (همای شیرازی) به سال 1176 خورشیدی در شیراز به دنیا آمد. علوم مقدماتی را در زادگاهش فرا گرفت و سپس برای ادامه‌ی تحصیل عازم نجف شد و حدود 18 سال به تحصیل پرداخت همچنین نزد استادان فن و هنر و ادب از جمله وصال شیرازی تلمذ کرد.

همای شیرازی مدتی در کشورهای عربی و هندوستان و ترکستان سکونت داشت. در بازگشت به ایران به دربار محمدشاه قاجار راه یافت و پس از مرگ محمد شاه به حلقه‌ی شاعران دربار ناصرالدین شاه پیوست؛ سپس به سلسله‌ی تصوب پیوسته و در اصفهان رحل اقامت افكند و به تدریس فلسفه و عرفان و فنون ادب پرداخت. در آخر عمر به خلوت و تهجد گرایید‌.

وی در قصیده سرایی توانایی کامل داشت. هما با آنکه از مقربان دربار و ملازمان شاه شمرده می‌شد پیوسته در سلوک درویشان و کسوت ایشان بود.

‌فرزندان :

وی صاحب 8 فرزند (5 پسر و 3 دختر) بوده‌ است. اسامی برخی از فرزندان: میرزا ابوالقاسم محمدنصیر متخلّص به (طرب) ـ (پدر جلال‌الدین همایی معروف به سنای اصفهانی) ، میرزا محمدحسین ملک الشعراء متخلّص به (عنقا) ، میرزا محمد سها، شاعر ادیب عارف پیشه، متوفّی در 23 ماه صفر سال 1238، مدفون در تخت فولاد، در جهت شمالی تکیه‌ی کازرونی.

‌آثار :

اغلب مسطورات و تألیفات علمی و ادبی او، به‌‌ علت عدم اهتمام و بی‌‌اعتنایی او در سفر و حضر، از بین رفته است و تنها چیز باقی‌‌مانده علاوه بر دیوان شعر، تعلیقات متفرقه‌‌ای است بر نهج‌البلاغه و مقامات حریری و قسمتی از حواشی بر شرح تجرید قوشجی و چند جزء از شرح بر شمسیه منطق و شرح بر قصاید مشکله عربی. دیوان اشعار وی به نام «شکرستان» است.‌

‌وفات :

همای شیرازی، سرانجام در روز پنج شنبه 12 ربیع الثانی سال 1290 ه‍.ق (1252 ش) در اصفهان چشم از جهان فروبست و به لقای معبود پیوست و پیکرش در ایوان شمالی بقعه‌ی امامزاده احمد در اصفهان در نزدیکی میدان نقش جهان و خانه‌ی مشروطه‌ی اصفهان به خاک سپرده شد. ماده تاریخ وفاتش را سید بقا چنین می‌گوید :

چو از بهر سرای جاودانی
هما را زین سرا برچیده شد فرش

(بقا) گفت از برای سال فوتش :
"هما شد بال زن در سایه‌ عرش"

روحش شاد و یادش گرامی باد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(دلداری نیست)

بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست

چند هم‌صحبتی صومعه داران ای دل
با وجودی که در این طایفه دینداری نیست

شب به بالین منِ خسته به غیر از غم دوست
ز آشنایان کهن ، یار و پرستاری نیست

یارب این شهر چه شهری‌ست که صد یوسف دل
به کلافی بفروشند و خریداری نیست

رو مداوای خود ای دل بکن از جای دگر
کاندرین شهر ، طبیب دل بیماری نیست

به جز از بخت تو و دیده‌ی من در غم تو
شب درین شهر به بالین ، سر بیداری نیست

گر (هما) را ندهد ره به در صومعه شیخ
در خرابات مگر سایه‌ی دیواری نیست...

"همای شیرازی"

ذوق را در شاخ و برگ لانه پنهان کرده است

"تقدیم به غریب‌ترین شخصیت شعر آیینی"

(پنهان)

ذوق را در شاخ و برگ لانه پنهان کرده است
شوق را در باور پروانه پنهان کرده است

دوست دارم آن خدایی را که با عشق تمام
مهربانی را چنین در شانه پنهان کرده است

فکر کن او با چه ذهنی، ذره ذره... خرد خرد
جنگلی را در دل یک دانه پنهان کرده است

شاعر نقاش یعنی او ، همان استاد که :
ماه را در قلب حوض خانه پنهان کرده است

باید عاشق بود تا فهمید این خاکی ترین...
آسمان را در دل پیمانه پنهان کرده است

خویش را در شعر حافظ زیر چندین لایه فهم
در دل ایهام ها رندانه پنهان کرده است

در جدال عقل و عشق، از خویشتن غافل مشو
هر دو را او در سر دیوانه پنهان کرده است

رنج باید آدمی را... تا رسیدن، چون که او
گنج را در سینه ی ویرانه پنهان کرده است

ای دریغ از کدخدایانِ به ظاهر دین پرست
سود این نامردمان، در نانِ پنهان کرده است

وای بر آن قوم و خویشی که به جای آشنا
نور را در سایه‌ی بیگانه پیدا کرده است .

"محمد عابدی"

یاکریمانه به او سجده کنند از سر بام

به پیشگاه حضرت فاطمه معصومه (س)

(یاکریمانه)

یاکریمانه به او سجده کنند از سرِ بام
این چه رکنی‌ست که گلدسته بر آن کرده قیام!؟

هر کبوتر به رضایت سر تسلیم آورد-
بر سر دام تو... هرچند نمی‌بینم دام

جلوه‌گر می‌شود از گنبد زردت، خورشید
می‌دهد تا به تو ای نورترین نور، سلام

آسمانِ شبِ تو خوشه‌ی پروین دارد
باشد از روشنیِ صبح تو... ایام بکام

برف بارید و در اندیشه‌ی حوضت رفتم
پرچمت، ماهی و... شد گنبدِ تو، ماهِ تمام

تا مکرر به خود آییم و دل از خود ببُریم
در و دیوار حرم، آینه‌کاری ست تمام

قالیِ عشق تو را بافتم از سِیر ضریح
به تو مشتاق شدم، رج به رج و گام به گام

موزه‌ات را به تماشا که نشستم... دیدم -
غرق تاریخ توام! از همه‌ی شهر، جُدام

در جوار تو چه شاهان که گرفتند آرام!
ما غلامیم، غلامیم، غلامیم، غلام

کودکان، تشنه‌ی یک جرعه‌ی آبِ حرم‌اند
این چه مستی‌ست که در آبخوری‌هاست «مدام»

چه شفاها که ندیدیم به میخانه‌ی تو
جرعه‌نوشِ شبِ شعر تو خواص‌اند و عوام

بیت‌بیتی که سرودم همه... «بیت النور» است ۱
چون که از روی تو ای ماه! گرفتم الهام

داستان تو چه اندازه به زهراست شبیه
عمر کوتاه تو بوده... غزلی پر ایهام

دسته‌ای وقت عزا از دل بازار گذشت
روضه‌خوان گفت بخوانیم کمی روضه‌ی شام

جمکران بعد طوافت، چه «صفا»یی دارد
هر که دارد هوس سعی، ببندد احرام

هم مصلّایی و هم مسجد و هم دانشگاه
چه شهیدان که شدند از حرم تو... اعزام

بی خبر بود که تو در دل ما جا داری
خواست ویرانه کند «باغ ارم» را صدّام ۲

وصف تو کارِ منِ بی سر و پا نیست... بزرگ!
از حرم گفتم اگر... شرط ادب بود و کلام

حوض آبی، وسط حوزه‌ی علمیه چه بود؟!
روح دریاییِ علامه و آیات عِظام

یک طرف صدر و بروجردی و خوانساری ها
یک طرف بهجت و فاضل، بزنم رو به کدام؟!

مسجد اعظم تو، گاهِ سخنرانی‌هاست
یاد باد آنچه که فرمود به کَرات، امام...

«برسید آه به داد... ای علمای اسلام!
برسید آه به داد... ای علمای اسلام!»

"محمد عابدی"

...................................................

۱. بیت النور: عبادتگاه و محل اقامت حضرت معصومه (س) به مدت ۱۷ روز در قم که اکنون زیارتگاه زائران است.

۲. باغ ارم: ارم نام خیابانی است که به حرم منتهی می شود و مراد از باغ، حرم حضرت معصومه (س) می باشد که در زمان موشک باران شهرها در جنگ تحمیلی بارها مورد حمله قرار گرفت.

من دشت تَرک خورده و سوزانِ نیازم

(لیلاج خزان)

من دشت تَرک خورده و سوزانِ نیازم
ای ابر، به گلبوسه‌ی باران، بنوازم!

ای کوره‌ی خورشیدِ به خشم آمده، تا چند
زیرِ نفسِ سینه‌گدازت، بگدازم!؟

لیلاج خزان، برگ شقایق ز کفم بُرد
ای عشق! دلی مانده مگر، باز ببازم؟

در حسرت یک جرعه‌ی لبخند، خمارم
ای ساقیِ طناز، به نازِ تو بنازم!

برخیز! بگردان قدحی، گر بنشینی
از روی نیازم، به سبو، دست نَیازم

ای لاله‌ی لب‌های تو، آتشزنِ پرهیز
ای باغ شکوفای تو، گلخانه‌ی رازم

بگذار که در سایه‌ی مهرت بنشینم
تا حجله‌ای از ترمه‌ی احساس، بسازم

(شبدیزم) و زیبنده‌ی زنجیر محبت
سرسلسله‌ی سلسله‌ی سلسله بازم.

حسن اسدی (شبدیز)

شد لطف خدا ، وقت سحر شامل حالم

(باده‌ی عشق)

شد لطف خدا ، وقت سحر شامل حالم
دور از همهٔ سختی و از رنج و ملالم
یک بار دگر در رمضان داده مجالم
از بندگی‌اش ، شامل این رزق حلالم

تا شاکر الطاف خدا بوده و هستم
بی شبهه ز بند ، غم و اندوه ، گسستم


دلخسته و با بار گناه آمدم ای دوست!
شرمنده و با روی سیاه آمدم ای دوست!
با درد و غم و غصه و آه آمدم ای دوست!
آزرده‌دل از عمر تباه آمدم ای دوست!

با آنکه به هر توبه‌ی خود ، توبه شکستم
در ماه خدا ، دل به عنایات تو بستم


دنیا نسزد بسته شود دل ، به جمالش
این جلوه سراب است ، نیرزد به زوالش
هرکس که شود بسته‌ی دنیا و منالش
آخر نتواند بکشد ، بار ملالش

من دل به جز از رحمت ِ الله نبستم
لب‌تشنه‌ی یک جرعه مِی از جام الستم


حالا شده درهای کرم باز به رویم
جز توبه و جز ندبه دگر هیچ نجویم
من مست و غزلخوان شده‌ام تا که بگویم
از عشق علی(ع) پر شده این ماه ، سبویم

من باده‌ی عشق ازلی خورده و مستم
دردی‌کش میخانه‌ی او بوده و هستم


انوار خدایی سر و جانم به فدایت
خورشید ولایی سر و جانم به فدایت
دریای سخایی سر و جانم به فدایت
ارباب وفایی سر و جانم به فدایت

ای شیر خدا ، شاه نجف ، حیدر کرار
عالم شده در بند وفای تو گرفتار


من ریزه‌خور سفره‌ی احسان شمایم
با روی سيه آمده ، مهمان شمایم
لب‌تشنه‌ی یک جرعه‌ی عرفان شمایم
مولای منی ، بی سر و سامان شمایم

در خلوت دل ، غیر تو دلدار ندارم
با مهر تو ، با خلق جهان کار ندارم


عمری‌ست علی گفته ، گرفتار تو هستم
آواره‌ی کوی تو و ، بیمار تو هستم
زیر عَلَم ، خادم دربار تو هستم
خاک قدم میثم تمار تو هستم

دل داده‌ام و ، دل ز ولای تو نگیرم
یعنی که (غلامم) به غلامی بپذیرم

"غلامرضا غلامپور دهسرخی"

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما

(ماه مبارک رمضان)

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو می‌گردیم و تو دنبال ما

ماهِ پیدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه محو
رؤیت این ماه یعنی نامه‌ی اعمال ما

خاصه این شب‌ها که ابر و باد و باران با من است
خاصه این شب‌ها که تعریفی ندارد حال ما

کاش در تقدیر ما باشد همه شب‌های قدر
کاش حَوِّل حالَنایی‌تر شود احوال ما

ما به استقبال ماه از خویش تا بیرون زدیم
ماه با پای خودش آمد به استقبال ما

گوشه‌ی چشمی به ما بنمای ای ابروهلال
تا همه خورشید گردد روزی امسال ما

"علیرضا قزوه"

آمد از راه ، با سرافرازی

(رمضانا تو بهترین ماهی)

آمد از راه ، با سرافرازی
ماه تهذیب و ماه خودسازی

ماه از خویش تا خدا رفتن
تا به سرچشمه ی بقا رفتن

ماه پرواز با دو بال قنوت
از زمین تا صوامع ملکوت

ماه عرفان و عشق ورزیدن
همه جا جلوه ی خدا دیدن

مرحبا دلکش آمدی ای ماه
لطف کردی خوش آمدی ای ماه

آمدی تا شکوفه های دعا
گل کند در تمام ثانیه ها

رمضانا تو بهترین ماهی
چون که ماه ضیافت اللهی

رامش روح و راحت جانی
هم از آن رو بهار قرآنی

سفره گسترد تا که صاحب خوان
از کرم کرد جمله را مهمان

چید در سفره گونه گونه خوراک
چه خوراکی لذیذ و طاهر و پاک

لقمه ها لقمه های نور و صفا
در طبق هایی از بلور دعا

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

هلال ماه صیام از افق دمید دوباره

🌙(هلال ماه صیام)🌙

هلال ماه صیام از افق دمید دوباره
گه ضیافت عام خدا رسید دوباره

کبوتر دل مردان بارگاه تولّا
ز شوق دیدن رخسار حق تپید دوباره

ز دست ساقی بزم پریوشان بهشتی
شراب نور به پیمانه ها رسید دوباره

به ساکنان حریم و به سالکان طریقت
فرشته می‌دهد از اوج ها نوید دوباره

هر آنکه لوح دل از زنگ ها زدود سحرگاه
صلا ز خلوت کرّوبیان شنید دوباره

ز چشم منتظران وصال او ز سر صدق
گلاب اشک به سجّاده ها چکید دوباره

دهید مژده به لب‌تشنگان عشق که آمد
ز جام دوست به کام شما نبید دوباره

هلا به راه خطا رفتگان! خدای توانا
قلم به دفتر جرم شما کشید دوباره

به یمن جلوه‌ی ماه صیام مرغ دل من
برون ز محبس تن نغمه‌خوان پرید دوباره.

"عباس خوش‌عمل کاشانی"

یارب! ز گناه من و دل در صف محشر

(مناجات)

یارب! ز گناه من و دل در صف محشر
از راه کرم در همه احوال ، تو بگذر

هر در که زدم باز نگردید خدایا
غیر از درِ لطف تو به روی من مضطر

کو آنکه کند چون و چرا در همه عالم
بر بخشش و احسان تو ای خالق اکبر

دریای کرم هستی و لطف تو عظیم است
بگذر ز گناهم به حق ِ ساقی کوثر

یک عمر گنه کردم و طاعت ننمودم
شرمنده‌ی احسان تو ام تا صف محشر

بر لعل لبم ذکر شبانگاهی زهرا ست
دارم به سرم سایه‌ای از رحمت حیدر

عمری به ولایش همه جا فخر نمودم
هرگز به دری در نزدم غیر همین در

(طوسی) همه دم نالد و گوید که خدایا
جز درگه تو نیست مرا درگه دیگر

شادروان حاج محمود کفشدار طوسی

رمضان ماه عبادت بوَد و صوم و صلات

(حـلول مـاه رمضـان مبـارک باد)

(ماه رحمت)

رمضان، ماه عبــادت بوَد و صـوم صلات

مـاه پـاکیــزگـی نفـس و نــزول بــرکـات

مـاه دلدادگی و رحمت و احسان و زکات

مـاه غفــــران الهــــی و قبـــول حسـنات

سید محمدرضا شمس (ساقی)

گفتم : آدم نشوی جان پدر !

(آدم نشوی)

پدری با پسری گفت به قهر
که : تو آدم نشوی جان پدر

حيف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربيتت کردم سر

دل فرزند ازین حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

تا ببیند پدر آن جاه و جلال
شرمساری بَرَد از طعنه مگر

پدرش آمد ، از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خودخواهی و کبر
به سراپای وی افکند نظر

گفت : ای پیر شناسی تو مرا
گفت : کی می‌روی از یاد پدر

گفت : گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم : آدم نشوی جان پدر !

"لاادری"

بیوگرافی و اشعار آقای حمید رضازاده (شقایق)

https://uploadkon.ir/uploads/fca717_24‪حمید-رضازاده.jpg

(بیوگرافی)

آقای حمید رضازاده ـ متخلص به «شقایق» ـ (شاعر و ذاکر اهل‌بیت) در مورخ : 1346/09/05 در کرمان ـ چشم به جهان هستی گشود. و پس از تحصیلات مقدماتی و متوسطه در سال 1363 که در بحبوحه‌ی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود به استخدام هوانیروز ارتش درآمد.

وی می‌گوید: "از نوجوانی به دو مقوله‌ی شعر و مداحی بسیار علاقه‌مند بودم، به نحوی که در 14 سالگی در جلسات اهل‌بیت علیهم‌السلام، از حقیر به عنوان مداح نوجوان دعوت می‌کردند.

در سال 1366 دروس حوزوی را به‌صورت متفرقه و طلبه‌ی آزاد شروع کردم و از سال 1368 تا هم اکنون افتخار ذاکری آستان مقدس اهل‌بیت علیهم‌السلام را دارم.

سرودن شعر را اگرچه از نوجوانی آغاز کردم؛ اما از سال 1370 که عضو انجمن شعر خواجوی کرمان شدم با جدیت در زمینه‌ی شعر آیینی شروع به فعالیت کردم و در سال 1394 اولین مجموعه شعرم را با عنوان (گنج نهان) به‌چاپ رساندم.

در سال 1400 در فضای مجازی افتخار شاگردی استاد محمدعلی مجاهدی (پروانه) پدر شعر آیینی کشور را پیدا کردم، و در همان فضا‌ی معنوی از آموزش و رهنمودهای استاد دکتر حسین محمدی مبارز (ایلیا) و همچنین استاد سید محمدرضا شمس (ساقی) ، بهره‌های فراوان بردم. هم اکنون دوران بازنشستگی را سپری می‌کنم و در زمینه‌ی نقاشی و خوشنویسی و شعر فعالیت دارم."

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(شمس الشموس)

ای مظهر جمال خداوند ذوالجلال
مهر تو آیتی‌ست ، در آیینه‌ی کمال

شمس الشموس عالمی و نور کبریا
بین زمین و عرش، تویی وجه اتصال

حُسنت ز هرچه یوسف مصری فراتر است
مهرت ، شبیه مهر خداوند لایزال

ای وارث صفات رسولان راستین!
اخلاق توست، مظهر زیباترین خصال

صحنت مثال عرش، مطاف ملائک است
باب الجواد توست ،خودش پاسخ سؤال

عطری که از حریم تو می‌آورد صبا
آرَد سُرور و ، می‌برد از سینه‌ها ملال

ای قبله‌گاه عارف و عامی، به چشم دل
قبله نمای شیعه تویی در تمام حال

بر درگه تو سجده کند آسمان به شوق
مرغ دلم به سوی تو آید شکسته بال

دیوان خواجه را که گشودم به عشق تو
این شاه بیتِ خواجه بیامد جواب فال

" قبر امام هشتم و سلطان دین رضا"
از جان ببوس و باش، درین مستی وصال

ننوشته ماند شعر " شقایق" به مدح تو
زیرا زبان واژه به وصف تو مانده لال...

حمید رضازاده (شقایق)

چند رباعی از عباس صادقی زرینی

(چند رباعی)

۱
هی ضربه ازین ضربه ازآن خورد درخت

خندید اگر زخم زبان خورد درخت

با این‌که تبر خورد ولی درد نداشت

چون تازه به درد دیگران خورد درخت

۲

با چون و چرا چون و چرا می‌کشنت

مانند تمام اولیا می‌کشنت

ما از سر تفریح دعا می‌خوانیم

اینجا خبری نیست نیا می‌کشنت

۳

من معتقدم که ما جوان می‌میريم

مابين زمين و آسمان می‌ميريم

لب­‌های من و تو (لاله و لادن) شد

از هم که جدا کنندمان می‌ميريم

۴

نه لکه ی بر پیرهنم افتاده

نه نام وطن از دهنم افتاده

وقتی که پلاک را گرفتم دیدم

خون پدرم به گردنم افتاده

۵

تا عمق مصائب مرا پوشانده

حاضر شده غایب مرا پوشانده

از جمله مزایای محاسن این است

که کل معایب مرا پوشانده

۶

در مکتب عشق سمبلیک است لبت

زیبا و قشنگ و ناز و شیک است لبت

از وسعت نقشه­‌ی تنت فهمیدم

یک نقطه­‌ی استراتژیک است لبت

۷

ما این طرف و به آن طرف دل بستیم

سرخیم ولی به آبیان پیوستیم

چون (لیگ) به روزهای حساس رسید،

این هفته نیا! هفته ی دیگر هستیم!

۸

ما چشم به فردای جهان دوخته‌ایم

از بی پدری حکایت آموخته‌ایم

گفتند که نسل قبل ما سوخته است

پس ما همگی نسل پدر سوخته‌ایم

۹

مداح جوان سینه زنان رفت به شام

همراه صدای کاروان رفت به شام

گفتند که شام ، از دهن می افتد

از روضه‌ی کوفه ناگهان رفت به شام

۱۰

با معجزه ها شعبده بازی کردیم

با قافیه ها ، قیافه سازی کردیم

چون پیش کسی دست نکردیم دراز

ما پیش همه زبان درازی کردیم

۱۱

بگذار دلت شکسته باشد ماهی

پای تو به گل نشسته باشد ماهی

تا که نروی زیر سؤال قلاب

باید دهن تو بسته باشد ماهی

۱۲

در راه خدا لگد به قاطر نزنید

یعنی الکی طعنه به شاعر نزنید

تا موی دماغ‌ تان نباشد لطفاَ

یک بار عمل کنید و هی زر نزنید

"عباس صادقی زرینی"

با ذهنیت خسته بخندی طنز است

(پشت چراغ قرمز)

با ذهنیت خسته بخندی طنز است
آهسته و پیوسته بخندی طنز است
من با دهن بسته بگویم شعر است
تو با دهن بسته بخندی طنز است

شرح غم مو به مو دلم می‌خواهد
خندیدن در گلو دلم می‌خواهد
جدیت وارونه من یعنی طنز
من گریه پشت و رو دلم می‌خواهد

(کلمات موجی)

نه لکه بر این پیرهنم افتاده
نه نام وطن از دهنم افتاده
وقتی که پلاک را گرفتم دیدم
خون پدرم به گردنم افتاده

(بازارِ رضا)

خون دل از این زیارت ما خوردی
با دیدن زائران خود جا خوردی
گنبد که شبیه دانه‌ی انگور است
یادآور زهریست که تنها خوردی

(ضد انتزار)

هی غصه تنها شدنت را خوردیم
یوسف شدی و پیرهنت را خوردیم
شعبان گذشته جایتان خالی بود
ما شربت دیر آمدنت را خوردیم

(چگونه شمر شویم)

با وعده و با وعید باید چه کنیم
با مردم ناامید باید چه کنیم
گیرم که خدا یزید را هم بکشد
با این همه بایزید باید چه کنیم

(با دهان بسته)

بگذار دلت شکسته باشد ماهی
پای تو به گل نشسته باشد ماهی
تا که نروی زیر سؤال قلاب
باید دهن تو بسته باشد ماهی

(روز امتحان)

آن‌روز که روز امتحان برگردد
با یک ورق اوضاع جهان برگردد
انگشت اجازه‌ی مرا خم نکنید
تا مشت شود به سمت‌تان برگردد

(راه راست)

راهی که از آن ماست باید بروید
هرجا دل‌تان نخواست باید بروید
خرچنگ شبی به بچه‌هایش می‌گفت
با زور به راه راست باید بروید

(حاجی)

احکام و اصول را غلط می‌فهمد
رفته‌ست کنار و از وسط می‌فهمد
حاجی جهت قبله‌ی خود را انگار
از سنگ توالتش فقط می‌فهمد .

"عباس صادقی زرینی"

بیوگرافی عباس صادقی زرینی

https://uploadkon.ir/uploads/9c4908_24عباس-صادقی-زرینی.jpg

(بیوگرافی)

آقای عباس صادقی زرینی ـ در سال 1356 خورشیدی در کرمانشاه چشم به عالم هستی گشود. وی شاعر طنزپرداز رباعی‌سرا، نویسنده و پژوهشگر ایرانی است که دارای مدرک کارشناسی ارشد فلسفه می‌باشد.

در مجامع ادبی او را بیشتر به عنوان شاعری طنزپرداز و منتقد ادبی می‌شناسند، این در حالی است که صادقی زرینی بیشتر فعالیتش در بخش تحقیق و پژوهش‌های فلسفی و اسطوره‌شناسی می‌باشد.

حمیدرضا شکارسری سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷ در روزنامه اطلاعات صفحه ادب و هنر، زیر عنوان اضطراب خواندن در نقد کتاب جنگ تحمیلی می‌نویسد :

"عباس صادقی زرینی با این شعر، دیدگاه مخاطب را نسبت به شعر نو دیگرگون می‌کند. او حتی مرزهای امروزین شعر منثور را می‌شکند. مرزهایی که پیش از او تنها توسط احمدرضا احمدی به‌طور سیستماتیک شکسته شده بود. شعر جنگ ایران و عراق در دو حوزه شعر جنگ (ضد جنگ) و شعر دفاع مقدس، قابل طرح و بررسی است… از این منظر، عباس صادقی در منظومه «جنگ تحمیلی» حرکتی هیجان انگیز را بر مرز نازک و کم پیدای شعر جنگ و دفاع مقدس می‌آغازد و برای منتقد، در صورت تعصب بر روی مرزبندی مشخص ژانرها، ژانربندی متن خود را مشکل و بلکه ناممکن می‌سازد".

با مقایسه‌ی رباعیات دکتر قیصر امین‌پور، بیژن ارژن و عباس صادقی زرینی که نمایندگی سه نسل مختلف رباعی سرایان بعد از انقلاب را بر عهده دارند تغییر نگرش شاعران این سه نسل را، هم در زبان و بیان و هم در موضوع و معنا به خوبی نشان می‌دهد. فی المثل شوق شهادت، که یکی از مضامین اصلی رباعی دهه شصت بود در دهه هفتاد جای خود را به تصویرهایی تلخ از بازماندگان جنگ در شعر بیژن ارژن داد و اما در دهه هشتاد در شعر صادقی زرینی تبدیل به اعتراض در شعر جنگ شد» … «یا در جایی دیگر این نگاه اعتراضی موجب پدید آمدن یک نوع ادبی به نام شعر ضد انتزار شد که نارضایتی از وضع موجود را ابراز می‌کرد» …

(کتاب روزگار و رباعی) با مقدمه‌ی دکتر میرجلال‌الدین کزازی که حاوی 400 رباعی از 100 رباعی سرایان معاصر است، با بررسی و نقد رباعی معاصر منتخبی از رباعیات صادقی زرینی را با شرح و توضیح آثارشان در خود جای داده‌است.

https://uploadkon.ir/uploads/220508_24عباس-صادقی-زرینی-.png

عباس صادقی زرینی تاکنون 13 عنوان کتاب را در کارنامه‌ی خود دارد.

رژه واژه‌ها (گزیده گویی) - چاپ بیست و هشتم - انتشارات شاملو
هر طور که بخوانید (مجموعه کاریکلماتور) - چاپ هشتم - انتشارات شاملو
ضد انتزار (مجموعه رباعی) - چاپ پنجم - انتشارات پیوست
کلمات موجی (مجموعه رباعی) - چاپ هفتم. نشر شاملو - (کتاب برگزیده جشنواره سراسری آن - شعر کوتاه)
پشت چراغ قرمز (مجموعه رباعی) - چاپ سوم - انتشارات بافر
با دهان بسته (مجموعه رباعی) چاپ دوم - انتشارات بافر
بازارِ رضا (مجموعه رباعی) - چاپ دوم - انتشارات بافر
چگونه شمر شویم (مجموعه رباعی) - چاپ دوم - انتشارات بافر
دو دوتا (مجموعه رباعیات دو دهه اخیر) - انتشارات بافر
آیات انسانی - چاپ سوم - انتشارات بافر
جنگِ تحمیلی (شعر سپید) - انتشارات پیوست
دوستی با فلسفه (تاریخ فلسفهٔ غرب با زبان ساده) - انتشارات بافر
اسطوره و اسطوره شناسان (تاریخ اسطوره‌ شناسی) - انتشارات بافر

جوایز ادبی :

او تاکنون در جشنواره‌های متعدد ادبی جوایز نفر اول را کسب کرده‌است.

دومین جشنواره سراسری طنز مکتوب - نفر اول شعر - سال ۱۳۸۶
سومین جشنواره سراسری طنز مکتوب - نفر اول فیلمنامه - سال ۱۳۸۷
چهارمین جشنواره سراسری طنز مکتوب - نفر اول شعر - سال ۱۳۸۸
جشنواره خارستان ۳ (سومین جشنواره سراسری طنز کرمان) - نفر اول شعر طنز - سال ۱۳۸۹
پنجمین جشنواره سراسری طنز مکتوب - نفر اول فیلمنامه و داستان - سال ۱۳۸۹
ششمین جشنواره سراسری طنز مکتوب - نفر اول شعر، بخش ویژه - ۱۳۹۰
چهارمین جشنواره طنز طهران - نفر اول بخش شعر - سال ۱۳۹۱
جشنواره شعر «آن» کرمان - نفر اول در بخش رباعی - سال ۱۳۹۱
جشنواره شعر دولخ، یادمان عمران صلاحی - نفر اول بخش شعر طنز - سال ۱۳۹۲
جشنواره شعر نیاوران - نفر اول شعر سپید - سال ۱۳۹۷
زرینی همچنین داوری در جشنواره‌های متعددی را هم در کارنامه خود دارد:

جشنواره شعر جوان یاسوج - سال ۱۳۹۴
جشنواره شعر زنجان - سال ۱۳۹۵
جشنواره شعر گلستان - سال ۱۳۹۶

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(دفاع مقدس - ایثار و جهاد)

از آن چک و سفته ها بپرسید فقط ،
از آخـــــــــــر هفته ها بپرسید فقط !
از جنگ اگـــــر سوال سختی دارید ،
از جبهه نرفته هـــــــا بپرسید فقط !

***
انگار کـــه تقدیر جهان بر می گشت ،
با برگ برنده ، قهرمان بر می گشت !
او در جهت کمک به پشت جبــــــهه ،
در موقع حمله ناگهـان بر می گشت !

***

با این‌که نرفته در کتش می‌خواند
به خـاطــر پــول ژاکتش می‌خواند
از نیت هر کسی خـــدا باخبر است
مـــداح بــــرای پـاکتـش می‌خواند

***

حاجی به زمین و به زمان گیر نده
در راه خـــدا به ایــن و آن گیر نده
با نیـت پوشاندن کــوتــاهــی هات
بـه دامــن کـــوتـــاه زنـــان گیر نده

"عباس صادقی زرینی"

سخت آزرده‌ام از این دنیا، بگذارید از جهان بروم

(شوق دیدار)

سخت آزرده‌ام از این دنیا ، بگذارید از جهان بروم
از جهان پر از دروغ و کلک، از جهان ستمگران بروم

آن طرف‌های ما خبرهایی‌ است، پشت دیوارها تماشایی است
سمت الهام‌های تازه و نو، فارغ از رنج آب و نان بروم

من همان آدم نخستینم که شبی با ستاره‌ها گم شد
دوست دارم دوباره برگردم، دوست دارم به کهکشان بروم

شوق دیدار یار دارم من، یک دل بی‌قرار دارم من
ساک خود را پر از غزل سازم، صبحدم سمت جمکران بروم.

"حمید مبشر"

دلم گر سبز مانده در زمستان، از بهار توست

(فانوس اشک)

دلم گر سبز مانده در زمستان، از بهار توست
تمام باغ‌های سبز ساحل ، یادگار توست

میان دشتِ احساسِ تو موجی لاله می‌خیزد
گلستان‌های خوش بوی شقایق از تبار توست

میان کوچه، روشن کرده‌ای فانوس اشکت را
نگاه عابرانِ خسته، امشب شرمسار توست

دل من می‌رود هر شب به سوی بیت الاحزانت
از آن جا زائر دل‌خسته‌ی سنگ مزار توست

از اقیانوس می‌پرسم نشان خانه‌ی سبزت
که دریا قسمتی از شعرهای سوگوار توست

جهان بی یاد تو لبریز ابهام است، تاریک است
و چون فانوس روشن در نگاهم روزگار توست

میان آن همه آوازهای سرد و یخ بسته
دلم گر سبز مانده در زمستان، از بهار توست.

"حمید مبشر"

سحر در هاله‌ای از شوق ، بیدار است، می‌بینی؟

(وصل دلدار)

سحر در هاله‌ای از شوق ، بیدار است، می‌بینی؟
در آن سوی افق، شوری پدیدار است، می‌بینی؟

نسیمی می‌وزد از دوردست باغ های شهر
که از عطر گل صدبرگ، سرشار است، می‌بینی؟

بخوان، بارانی از دروازه های شهر در راه است
اجابت صف به صف، آن سوی دیوار است، می‌بینی؟

میان حوض، تصویر خیال انگیز مهتابی‌ست
که در آغوش سرسبز سپیدار است، می‌بینی؟

مزار عاشقان در شعله‌ای از اشک، روشن بود
گمانم صبح روز وصل دلدار است، می‌بینی؟

"حمید مبشر"

بیوگرافی و اشعار آقای حمید مبشر

https://uploadkon.ir/uploads/ef8006_24حمید-مبشر.jpg

(بیوگرافی)

آقای حمید مبشر ـ به سال 1357 در استان غزنین افغانستان به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی و ابتدایی اش را در همان شهر به پایان برساند و پس آنگاه چند سال به دلیل جنگ و درگیری، از درس و مدرسه به دور شد و باعث شد كه به كشور ایران مهاجر كند.

وي در ایران به تحصلات خود را ادامه داد و به غيراز تحصیلات حوزوی، موفق به اخذ مدرک دیپلم هم شد و در رشته‌ی جامعه شناسی فرهنگ ادامه‌ تحصیل داد. وی هم اکنون سرگرم نوشتن پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد با عنوان «نقش زبان مشترک در ایجاد هویت ملی» است.

او از کودکی به سرودن شعر علاقه داشت و در طول دوران تحصیل موفق به اخذ چندین جایزه‌ی ادبی و مقام اولی و دومی در کنگره‌ها و همایش‌های گوناگون گشت. از ايشان تا كنون دو مجموعه شعر به چاپ رسیده است:
«گزیده ادبیات معاصر ،1380» و «روایت تاریک غزل، 1390». تمام نشده؛ وي سه مجموعه شعر دیگر هم آماده چاپ دارد كه تماشا دارد.

مبشر در ابتدا ساکن شهر اصفهان می‌شود به گفته این شاعر اصفهان محیط مساعدی برای کارهای فرهنگی بود. هرچند درحلقه های ادبی نبودم اما کتابهای ادبیات و مجله و نشریاتی چون سروش و کیهان و بچه‌ها را می‌خریدم و مطالعه می‌کردم. آن زمان برنامه رادیویی هم برایم خیلی جالب بود، یکی از این برنامه‌ها «قصه ظهر جمعه» با صدای« رضا رهگذر» بود. آنقدر این برنامه را با علاقه گوش می دادم بعد از حدود 20 سال صدایش هنوز در گوشم است.

حمید مبشر با مهاجرت به قم رسما وارد حلقه‌های ادبی و جلسات در اداره‌ی ارشاد و حوزه هنری می‌شود. نتیجه‌ی این ورود جدی به عرصه‌ی شعر 2 مجموعه شعر «روایت تاریک غزل» و« در گزیده ادبیات معاصر »است. سومین مجموعه شعر این شاعر هم زیر چاپ است.

این شاعر مهاجر افغان با شاعران افعانستانی از جمله استاد «محمدکاظم کاظمی»، استاد «ابوطالب مظفری" ارتباط دارد و از دوستانش هستند. با لحن غمگینی از شعر افغانستان می‌گوید: در افغانستان دیگر مجال برنامه‌های ادبی نیست. قبلا تابستان‌ها به مزار شریف وهرات می ‌رفتم. قبلا در کابل انجمن قلم و تجمعات شعری خیلی خوبی بود. تمام مطالعات من در زمینه‌ی شعر افغانستان در فضای مجازی است. در فیس‌بوک با شاعران افعانستان در سراسر دنیا ارتباط دارم آنهایی که به اروپا و کشورهای دیگر مهاجرت کردند و آنهایی که در کابل هستند ارتباطاتی داریم و تبادل نظر می‌کنیم."

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(بهار)

بهار آمده در كوچه، چتر گل بر سر
نوشته عید مبارک به روی حلقه در

گذشته از همه‌ی شهرها و آورده
ستاره‌های قشنگی ز شهر پیشاور

بهار حال خوشی دارد و پر از خنده‌ست
میان سبزه ، كنار درخت ، زیر گذر

سبد سبد گل سرخ و سفید آورده
لباس تازه به تن كرده است كوه و كمر

خدا كند كه بیاید شبی به كلبه‌ی من
بگیرد از من دلخسته و نزار ، خبر

خدا كند كه بماند همیشه در دِه ما
مباد آن كه از این دِه كند خیال سفر

مباد آن كه دلش بشكند از این مردم
مباد آن كه دلش بشكند از این كشور

"حمید مبشر"

آزادگی‌ام را به دو عالم نفروشم

(آزادگی)

هــرگـز نتـوان دید کسی در اثــر من

تمجیـد کِهــان را که نباشد هنــر من

آزادگـی‌ام را به دو عــالـم نفـروشـم

چون کوه طـلا ، کاه بوَد در نظـر من

سید محمدرضا شمس (ساقی)

همیشه مرد عمل راهکار خواهد داد

(بهار عمر)

همیشه مرد عمل راهکار خواهد داد
و ذهن تنبل کاهل ، شعار خواهد داد

نگر به بینش ضحاک اگرچه ملعون است
ولیک مغز جوان را به مار خواهد داد

به غیر بوسه که مفهوم آن شکوفایی‌ست
چه گوهری‌ست که یاری به یار خواهد داد

به گوش سرو ، تو از مردم گرسنه بخوان
به چارفصل خداوند ، بار خواهد داد

غرض مهارت صیادی است و چالش آن
که خرس سیر عسل به شکار خواهد داد

شکسته پا به دل چاهی و در آن افعی‌ست
که راه چاره به تو اختیار خواهد داد

غمین مباش که پشت تو ایل و طایفه نیست
تبارک الله یارت تبار خواهد داد

به قعر چاه که باشی عفاف یوسفی‌ات
تو را به مسند عزت قرار خواهد داد

چه مارکدار بپوشی چه ساده‌ هر دو یکی‌ست
ادب به شخصیتت اعتبار خواهد داد

به پاسداری یک عمر خون دل خوردن
خدا چه لبخندی به انار خواهد داد

غزل شبیه شکوفه است بر درخت وجود
بهار بگذرد از عمر ، بار خواهد داد .

"علیرضا اطلاقی"

بیوگرافی و اشعار اهلی شیرازی

https://uploadkon.ir/uploads/350c08_25اهلی-شیرازی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان محمد بن‌ یوسف ـ متخلص به (اهلی) و معروف به (اهلی شیرازی) به سال 833 شمسی، در شیراز، چشم به جهان هستی گشود. از اوان جوانی به تحصیل علوم و فنون پرداخته و چون طبع شعر داشت با سرودن اشعار، شهرت یافت.

اهلی شیرازی، از پیروان مذهب شیعه بود که در زمان شاه اسماعیل اول صفوی، اشعاری در مدح پیامبر و خاندان اهل‌بیت (ع) سروده‌ است.

اهلی در سرودن انواع شعر استاد بود. غزلیات بسیار لطیفی به سبک سعدی سروده و در قصیده‌سرایی و مثنویات مصنوع مهارت به‌سزا داشته‌ است. در مدح علی‌شیر نوایی نیز قصیده‌ای سروده و در سفر هرات به پی تقدیم کرده‌ است.

اهلی، مثنوی مصنوع و معروفی در 520 بیت، با 3 صنعت مهم: ذوقافیتین ـ ذوبحرین ـ انواع جناس، به نام داستان «جم و گل» سروده‌ است. این مثنوی که به «سِحر حلال» معروف است، چندین‌بار در بمبئی، تهران و شیراز به چاپ رسیده‌ است.

چند بیت از این مثنوی بدین مضمون است:

ساقی از آن شیشه‌ی منصور دم
در رگ و در ریشه‌ی من صور دم

***
خواجه در ابریشم و ما در گلیم
عاقبت ای‌ دل! همه یک‌سر گلیم

***

خواه از لب مسیحا، خواه از زبان ناقوس
صاحب‌دلان شناسند آواز آشنا را

آثار :

در کتاب هدیةالعارفین از 12 کتاب و رساله‌ی اهلی بدین ترتیب نام‌ برده شده:

تحفةالسلطان فی‌ منقب‌ النعمان
ترجمه‌ی مواهب‌ الشریعه
دیوان شعر
رباعیات گنجفه
رساله‌ی عروض و قافیه
رساله‌ی معما
زبدةالاخلاق
مثنوی سحرحلال
قصاید مصنوع در مدح امیر علی‌شیر
سرالحقیقه
مجمع‌البحرین
مخزن‌المعانی

اهلی شیرازی، سرانجام به سال 914 شمسی در 80 سالگی، درگذشت. و پیکرش در جوار آرامگاه حافظ در شیرلز به خاک سپرده شد‌.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(جلوه‌گاه حُسن)

آن‌ که نور دیده سازد روی آتش‌ناک را
سرمه‌ی چشم ملائک ساخت مشتی خاک را

گر دل آدم نبودی جلوه‌گاه حسن او
با گِل آدم چه نسبت بود جانِ پاک را

آه ازین نقاش شورانگیز کز نقش بیان
زنگ از دل می‌بَرد آیینه‌ی اِدراک را

تا ابد از صورت شیرین‌لبان پرویز وار
دیده از حیرت ببندد خسرو افلاک را

هرکه کرد از شِکَّر لطف خودش شیرین زبان
زهر حسرت می‌دهد نوش لبش تریاک را

ای‌که می‌گویی، خَرامِ قدِّ خوبان دل بَرَد
این خرامیدن که داد آن قامت چالاک را

گر نکردی خون (اهلی) چشم خوبان را حلال
تیغ خونریزی ندادی غمزه‌ی بی‌باک را

"اهلی شیرازی"

انتخابات است! یا که انتصابات است این ؟

(هوالعادل)

✅ دراین چندروز گذشته که مسؤولین امر، به ترغیب ملت، در امر انتخابات بودند و از هیچ ترفندی نیز فروگذار نشدند؛ سکوت را ترجیح دادم تا دیدگاهم حتی یک نفر را تحت تأثیر قرار ندهد. اما اکنون که بالاخره تا حدودی اهالی سیاست به خواست خود نایل شدند و انتخابات به پایان رسید، لذا شکوه‌نامه‌ی خود را بارگذاری می‌کنم تا شاید به گوش مسؤولان امر برسد و بدانند که امثال این کمین نه دشمن‌اند و نه اغتشاشگر، بلکه دوستداران این نظامی هستند که حاصل خون شهیدان و ایثارگران و همدلی ملت مظلوم همیشه در صحنه است؛ اما به دلایل مذکور در شعر از وضع کنونی ناراضی هستند. باشد که ان‌شاءالله در پی رفع مشکلات جامعه و جبران مافات برآیند تا ایران و ایرانی را سربلند سازند.

"وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ"

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(تشنگان_ثروت)

کاندیداهایی که : "تأیید صلاحیت" شدند
هست آیا بین‌شان یک‌تن که باشد بی‌فسون؟
من ندیدم یک‌نفر حتی میان این گروه
که مرا قانع کند تا اصلحش دانم کنون


غالباً اهل شعار و تشنگان ثروت‌اند
هر یکی بازیگرند و... لایق اُسکار ـ نیز
دم زنند از خدمتِ مَردم ولیکن در عمل
نیست آن‌کس که کند با اغنیا پیکار نیز


یک نظر کن بر شعار و وعده‌های قبلیان
تا ببینی که عموماً ، وعده‌هایی پوچ بود
بر گرانی و تورّم ، دمبدم ، افزوده شد
که گرانی، گوی سبقت را ز هر دوری ربود


تا دموکراسی به معنای حقیقی نیست؛ هست
مشکلات اقتصاد و رانت‌خواری برقرار
چون چهل‌سال‌ است قدرت، هست دست عده‌ای
روی خوش هرگز نبیند ملتِ زار و نزار


جمله مسؤولان هماره بر سریر قدرت‌اند
جای‌شان هرچند در ظاهر ، تفاوت می‌کند
گاه مجلس ، گاه دولت ، گاهْ در جایی دگر
دیگران را این سیاست‌ از میان، اوت می‌کند


انتخابات است! یا که انتصابات است این ؟
که نمی‌بینم نشانی از دموکراسی کنون
با همه احوال ، از درگاه رحمانی حق
خواستارم تا نگیرد ملّت ما را جنون


چون جوانی را به راه دین و میهن داده‌ام
در زمان جنگ تحمیلی ، بدون انتظار
یاد یاران شهید و دوستان چون می‌کنم
می‌دهم از کف دگر آرامش و صبر و قرار


ما مسلمانیم و دوریم از تزاویر و ریا
هست چونکه مذهب ما شیعه و... هستیم نیز
ـ پیروان مکتب مولا ، امیرالمؤمنین (ع)
زین‌جهت از حرف حق ، مارا نمی‌باشد گریز


این چهل‌ساله که کوتاه است دست غربیان
نیست دیگر شاه که : بر غربیان می‌داد باج
ما که خود آقای خود گردیده‌ایم اکنون چرا
می‌کند بیداد ، "فقر ما" ، ز فرط احتیاج ؟


شاه را راندیم ، از این سرزمین روزی اگر
بود چون دستان ما کوتاه و خرما بر نخیل
ای دریغا....حاصل نخل بلند انقلاب...
شد نصیب اغنیا و سهم ملت قال و قیل


انقلاب ملت ایران ، نبود ٍ عدل بود
چونکه می‌بُردند اموال وطن را بی‌حساب
کشوری که در دلش ، دارد معادن ـ بی‌شمار
پس چرا ملت به دوشش می‌کشد بار عذاب؟


تا به کی باید شعار محض دینداری دهیم
در عمل ، اما نباشد در دل ما ، اعتقاد
نیست اوضاع وطن آنگونه که باید بوَد
با چنین وضعی نصیب ما بجز مِحنت مباد


آن که کِیفش کوک باشد از بساط انقلاب
از چه باید مثل من فریاد مِحنت سر دهد
چون نمی‌سوزد ازین آتش که باشد شعله‌ور
هست راضی و بر این آتش ، هماره می‌دمد


عده‌ی نالایقی که : با تزاویر و ریا
بر اساس ارتباط و باندبازی بی‌گمان
جایگاه باشکوهی را به دست آورده‌اند
درک، کِی دارند درد و خواری مستضعفان


عده‌ای دیگر که مانند کِنه در زندگی
خویش را نزدیک بر اهل سیاست کرده‌اند
از سر خواری و ذلت نیز با رانتی قوی
زندگی خویشتن را این‌چنین پرورده‌اند


کی؟ کجا؟ فهمند این قوم ملوّن درد فقر
کاسه‌لیسانی که در امروزه گشته کامیاب
دایماً دم می‌زنند از انقلاب و مسلمین
ذات خود کردند چون مستور در زیر نقاب


مشکلات اقتصادی و گرانی ، می‌کُشد
آدمی را که برابر نیست دخل و خرج او
تا به کی باید سکوت و هی سکوت و هی سکوت
رفت از کف ، عزت و شأن و شکوه و آبرو


نیست دیگر در دل ما ، شوق چون عهد قدیم
طاق چونکه طاقت ما گشت در زیر فشار
دمبدم افزوده چون گردد به رنج زندگی
کی توان دل بست بر این روزگار کجمدار


(ساقیا) زین پیش را دیگر نگویم هیچ هیچ
چون که امروزه کند بیداد ، تزویر و ریا
گشته پامال هوس ، خون شهیدان وطن
ای خداوند شهیدان! خود برس بر داد ما


سید محمدرضا شمس (ساقی)

ماییم و همین کنجِ خرابات و دَمی خوش

(دمی خوش)

ماییم و همین کنجِ خرابات و دَمی خوش
گاهی بِه وفایی خوش و گَه با ستمی خوش

یک روز به ویرانه‌ی غَم ، شاد بِه یادی
یک روز به دامانِ چمن با صنمی خوش

شادیم ، که آزاد زِ هر بود و نبودیم
مستیم، که هستیم زِ هر بیش و کمی خوش

سرمست بِه هر شادی و دلشاد به هر رنج
با مهر و وفایی خوش و با درد و غَمی خوش

چون راه تو می‌پویم و چشمم بِه ره توست
در هر نظری مستم و در هر قدمی خوش

گر چشمِ دِل از نیک و بدِ خلق ببندی
بینی که شود دوزخِ سوزان ارمی خوش

علی اشتری (فرهاد)

سرپرست ما که می‌نوشد سبک رطل گران را

(تن پروران)

سرپرست ما که می‌نوشد سبک رطل گران را
می کند پامال شهوت دسترنج دیگران را

پیکر عریان دهقان را در ایران یاد نارد
آنکه در پاریس بوسد روی سیمین پیکران را

شد سیه روز جهان ، از لکه‌ی سرمایه داری
باید از خون شست یکسر باختر تا خاوران را

انتقام کارگر ، ای کاش آتش برفروزد
تا بسوزد سربه‌سر این توده‌ی تن پروران را

غارت غارتگران گردید بیت المال ملت
باید از غیرت به غارت داد این غارتگران را

مادر ایران عقیم آمد برای مرد زادن
همچو زن‌ها پیروی کن صنعت رامشگران را

نوک کِلک (فرخی) در آمه‌ی خون شد شناور
تا که طوفانی نماید ، این محیط بیکران را

"فرخی یزدی"

دوباره فصل زمستان به شیوه‌ی هر سال

به پیشواز زمستان :

" قصیده ی لامیه‌ی شتائیّه! "

دوباره فصل زمستان به شیوه‌ی هر سال
کریه چهره و بد هیبت و قوی چنگال

رسید نعره زنان با شکوه و پر قدرت
لمید خنده کنان بر اریکه ی اجلال

یکی نگفت به تجلیل او زهی توفیق
کسی نگفت به تبجیل او خهی اقبال

به غیر صانع شومینه مش تقی تاجر
به غیر صاحب فن کوئل آنقی دلّال

درون زاغه چپیدند خلق مستضعف
خمیده قامت و افسرده خاطر و بد حال

خمیده قامت و محزون از آن که نبود نفت
فسرده خاطر و بد حال از آن که نیست زغال

خوشا کسی که در این عصر بود بی مشکل
خوشا کسی که در این فصل داشت بی اشکال:

به دل سرور و به تن جامه و به اشکم نان
به سر کلاه و به پا چکمه و به گردن شال...

پگاه اوّل دی گشتم از سرا بیرون
نه بهر گردش و تفریح... بهر کسب حلال

ز شوش تا دم دروازه غار هی رفتم
غمین و مرتعش و غر زنان و نالانال

که ناگهان سر راهم پدید شد پیری
خمیده پشت و جبین تیره ، مو سپید چو زال

سلام گفت و ثنا گفت و عافیت باشید
علیک گفتم و پرسیدمش کمی احوال

به راه خویش چو دادم ادامه دیدم پیر
عصا زنان چو اجل بنده راست در دنبال

به طعنه گفتمش ای پیر! پول خواهی؟ نیست
برو که همچو تو من نیز عاری ام از مال

به خنده گفت : منم پیشگو..... فقیر نی ام
چنان که شوهر بنده ست بهترین رمّال

بیا که فال تو گیرم ایا نکو سیرت
یقین که صاحب آینده ای و فرّخ فال

به خشم آمدم و لب گزیدم و گفتم
که حرف توست به گوشم چو آب در غربال

بیا و چشم بصیرت گشا و نیک ببین
به حال و روز فقیر و غنی نساء و رجال

چو بود همچو من او نیز سخت بیکاره
قبول کرد و ز دعوت نمود استقبال

چهار چشم بصیرت گشوده شد ناگه
و دید آنچه که شرحش بود بدین منوال:

یکی به کوخ مخلّل ، قرین محنت و رنج
یکی به کاخ مجلّل ، عجین غنج و دلال

یکی نموده به تن پالتو ز چرم و ز جیر
یکی فلک زده پوشیده جامه از متقال

یکی ز بنشن و ارزاق کرده انبان پر
یکی به خانه دریغ از برنج یک مثقال

یکی قرین نعم «بالعشیّ والابکار »
یکی غریق نقم « بالغدوّ والآصال »

ازین سفر چو شدم سیر پیر را گفتم:
بیا که هر چه ببینیم هست وزر و وبال

شدم به راه خود او هم به راه خود می رفت
نه من جواب بدادم نه او بکرد سوال

جریده رفتم و گفتم گزیده زیر لبی
چو راهیان حرم شکر ایزد متعال

یکی بگفت : بدین وضع و حال شکرت چیست؟
به جای شکر به درگاه دوست کن نک و نال

جواب دادمش : ای رهگذر که می باشی
غریق بحر ضلال و رفیق وهم و خیال

تو را که نیست ز فنّ عروض آگاهی
تو را که امثله از یاد رفته چون امثال

چه گویمت که چگونه ست ذمّ شبه المدح
به راه خود برو ای مرد آب در غربال

برو که حضرت مشکور خوب می داند
که شکر همچو منی از چه بابت است وچه حال!
..... ......... ......... .....
ادامه خواستم این شعر را دهم اما
ز بس که بی مزه افتاد گشت نطقم لال!

"عباس خوش عمل کاشانی"

فروغ جلوہ‌ی خورشید از نگاہ خداست

(صانع ازلی)

‌فروغ جلوہ‌ی خورشید، از نگاہِ خداست
وگرنه باهمه هیبت، بدون نور و ضیاست

رهین حضرت حق است عالم هستی
که هر کرانه‌ی آن را نظر کنی زیباست

اگرچه هست خدا ، لامکان و ناپیدا
به چشم دل چو ببینی به هر مکان پیداست

به چشم عاطفه دیدم عیان عنایت او
به وقت معجزه‌ها تا همیشه بی‌همتاست

خوشا به‌حال کسی که به‌چشم جان دیدش
بدا به‌حال کسی که ندید و نابیناست

الا که دم زنی از غیر او به اوج غرور
به‌خویش بنگر و دریاب! بی‌خدا تنهاست

اگرچه هست خدا بی‌نیازِ باور ما
بوَد رحیم و ز رحمانیت همیشه رضاست

تمام خلقت هستی بوَد ز حکمت او...
که بازگشت همه عاقبت بر آن درگاست

جهان، فنا و نمانَد کسی در این دنیا
به غیر ذات خدایی که حیّ و نامیراست

کدام صنع جهان را از او نمی دانی ؟
که صانع ازلی بودہ اَست و پابرجاست

کدام فعل که بی فاعل است ای غافل!؟
کدام صدر که بی‌صادر است و بی‌صدرا ست؟

معادلات جهان سر به سر ز حکمت اوست
وگرنه هرچه جز او هست پوچ و بی‌معناست

مکاشفان جهان عاجز از بیان کشوف
که درکِ راز جهان با هزارها امّاست

ز عقل عاجز ما درک حق مُحالات است
که پشّه را طَیَران، کِی به منزل عنقاست؟

بخوان تو «اَشهَدُ اَنْ لٰا اِلٰه» و بگذر از آن
که ظرفِ عقل، کجا همتراز با دریاست؟

بکوش! در رہِ عشق و مپیچ در رہِ هیچ
که ذکر و مقصد مجنون به لب فقط لیلاست

ببال بر حق و بر غیر او مبال که هیچ
به قدر تو نفزاید که هرچه هست تباست

بخواه از او که بوَد قادر و قدیر و قدَر
که رخت بر فکند هرچه رنج و درد و بلاست

اگر ز عمر سپنجی نگشته‌ای آگاه...؟
مبند دل به زمانه که عمر ما کوتاست

وگر که دانی و بی‌راهه می‌روی، زنهار !
که کورہ راہ تو بن بست و آہ و واویلاست

به‌هوش باش و غنیمت شمار، این امروز
که لحظه‌ های تغافل، پیامد فرداست

بیا به میکده‌ی عشق و رستگاری جوی
بگیر، از کف (ساقی) مِیی که روح افزاست

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)
1391

خود را شکسته هرکه دل ما شکسته است

(رشته‌ی الفت)

این خار غم که در دل بلبل، نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است

این جذبه‌ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است

پای شکسته سنگ ره ما نمی‌شود
شوق تو مومیایی پای شکسته است

بر حسن زودسِیرِ بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است

از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاطِ نقطه به پرگار بسته است

بر سر گرفته‌ایم و سبکبار می‌رویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است

آسوده از زوال خود است آفتاب گل
تا باغبان به سایه‌ی گلبن نشسته است

برقی کز اوست سینه‌ی ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است

پیوسته است سلسله‌ی موج‌ ها به هم
خود را شکسته هرکه دل ما شکسته است

تا خویش را به کوچه‌ی گوهر رسانده‌ایم
صد بار رشته‌ی نفس ما گسسته است

داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است

خون در دل پیاله‌ی خورشید می‌کند
سنگی که شیشه‌ی دل ما را شکسته است؟

«در کام اژدهای مکافات چون رود؟
آزاده‌ای که خاطر موری نخسته است»

بُرهانِ برفشاندن دامانِ ناز اوست
گرد تیممی که به گوهر نشسته است

تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
(صائب) ز خلق رشته‌ی الفت گسسته است.

«صائب تبریزی»

آیینه می‌شویم که دیدارمان کنند

(جشمه‌ی تجلی)

آیینه می‌شویم که دیدارمان کنند
از جلوه‌ی مکاشفه سرشارمان کنند

ای کاش اگر به بهت تماشا نمی‌رسیم
مهمان ته پیاله‌ی دیدارمان کنند

در انتظار دیدن خورشید مانده‌ایم
تا کی به دام جذبه گرفتارمان کنند

از چشمه‌ی تجلّی این جلوه زارها
یک جرعه کاش سهم شب تارمان کنند

در جاری زلال تر از زمزم پگاه
ای کاش مثل زمزمه، تکرارمان کنند

پیداست از پریدن پلک ستاره ها
هنگامِ آن رسیده که بیدارمان کنند

ای کاش در ادامه‌ی این راه ناگزیر
در انتخاب واقعه ، ناچارمان کنند

باید عبور کرد از این سنگلاخ ها
تا در مسیر حادثه هموارمان کنند

روزی که مثل فطرت سبز بهاره ها
از برگ های زرد ، سبکبارمان کنند:

از راست‌‌‌قامتی به همین قدر قانعیم
چیزی اگر شبیه سپیدارمان کنند .

محمدعلی مجاهدی (پروانه)