پرده‌دار کعبه‌ی صدق و صفابی یاعلی

(قرص مه)

پرده‌دار کعبه‌ی صدق و صفابی یاعلی
مظهر ذات خدا ، مشکل‌گشایی یاعلی

قرص مه از پرتوِ روی تو کسب نور کرد
نور مطلق، جلوه‌ی حق، مرتضایی یاعلی

افضل‌الاعمال مهر و عشق، سلطان ولاست
حج و عمره، قبله و کوهِ منایی یاعلی

گشته‌ای ممسوس ذات حق ز خود فانی شدی
بَدر ایمان و ولا ، نور خدایی یاعلی

تا درِ میخانه‌ی فیض و عنایت باز شد
ساقی سرچشمه‌ی آب بقایی یاعلی

نوربخش آسمان مَعرفت، رخسار توست
جلوه‌ی جان و جهان، نور و ضیایی یاعلی

قرب حق را باید از راه ولایت طی نمود
رهنمای اِنس و جان، ایزدنمایی یاعلی

همسر زهرای اطهر هستی و دست خدا
جانشین و نور جان مصطفایی یاعلی

(صابر کرمانی) از عشق رخت دیوانه شد
جان دهد در راه وصلت، دلربابی یاعلی!

«صابر کرمانی»

هنر عشق ، بهْ از هر هنری می‌باشد

(هنر عشق)

هنر عشق ، بهْ از هر هنری می‌باشد
زین هنر در دل و جانم اثری می‌باشد

عشق می‌ورزم و در عالم جان سیر کنم
از مَحبت به دلم، بال و پری می‌باشد

داغ غم هست نشان دل صدپاره‌ی من
حاصل داغ غمش چشمِ تری می‌باشد

آبیاری بنما نخل امید دل را
شاخ امّید و وفا را ثمری می‌باشد

یک نفَس خاطر آسوده ندارد همه عمر
هر که او طالب گنج و گهری می‌باشد

عاشق خسته به دل شعله‌ی سوزان دارد
در سراپای وجودش شرری می‌باشد

(صابر) از نور محبت چو دلش روشن شد
خاکسار شه صاحب‌نظری می‌باشد .

«صابر کرمانی»

شوریده‌سری حاصل ما در دوجهان بود 

(جلوه‌ی دلدار)

شوریده‌سری حاصل ما در دوجهان بود
دلباختگی شیوه‌ی دلسوختگان بود

آنان که خبردار ز راز غم عشق‌اند
دانند که در سینه‌ی ما عشق نهان بود

رفتم به در دیر مغان واله و شیدا
دیدم سخن از مَعرفت پیر مغان بود

آن پیر مغان رهبر راه دل و جان است
انوار خدا از رخ آن پیر، عیان بود

ساقیِ سراپرده‌ی دل بود به عالم
پیمانه‌ی می در کف او موج زنان بود

آنکس که بنوشید ز جام می عشقش
فارغ ز غم زندگی و سود و زیان بود

مستیم و خرابیم و خراباتی و مدهوش
در خاطر ما جلوه‌ی دلدار نهان بود

هر کس که دم از عشق زند عاشق او نیست
بیخود ز می عشق، رها از غم جان بود

جان داد به جانان و رها شد ز من و ما
هر دل که خبردار ز جانان جهان بود

(صابر) هوسِ جنت و فردوس ندارد
او را به سر کوی ولا بزم و مکان بود .

«صابر کرمانی»

گر عشق شعله‌ور به دل و جان ما نبود 

(نشانه‌ی مهر و وفا)

گر عشق شعله‌ور به دل و جان ما نبود
جایی نشان هستی و نور و صفا نبود

گر مهر و دوستی و محبت اثر نداشت
در خاطری نشانه‌ی مهر و وفا نبود

ما خو گرفته‌ایم به رنج و غم و بلا
یار و پناهِ غمزدگان جز خدا نبود

دیگر بس است منتِ مخلوق و ناز خلق
آسوده دل کسی که اسیر هویٰ نبود

پا در حصارِ محکم صلح و صفا گذار
جنگ و گریز و فتنه و شور و بلا نبود

طوفانی است روحِ من از تندباد عشق
زین التهابِ حاصلِ من، جز فنا نبود

هرجا که بود دود و دم و بزم و محفلی
غیر از فریب و خدعه و مکر و ریا نبود

(صابر) ز کام و نام و تمنا گذشته است
با او کسی به گلشن دل ، هم نوا نبود .

«صابر کرمانی»

امشب نوای ساز دل، آشوب برپا می‌کند 

(سازِ دل)

امشب نوای ساز دل، آشوب برپا می‌کند
در رقص می‌آرد مرا، در سینه غوغا می‌کند

آیینه‌ی ایزد نما باشد روان پاک ما
چون دیده‌ی دل باز شد، جان را تماشا می‌کند

امشب ز جام چشم او، نوشم شراب و سرخوشم
من را نگاهی آشنا، سرمست و شیدا می‌کند

امشب قیام قامتش، گوید قیامت می‌کنم
ما را رها از وحشت و اندوهِ فردا می‌کند

مجنون‌تر از مجنون منم در دشت و صحرای جنون
لیلای عشق دل مرا، مفتون و رسوا می‌کند

روحم مجرّد می‌شود از قید نفس و هر هوس
من را مقیم قرب حق همچون مسیحا می‌کند

چون مولوی شوری دگر در دل پدیدار آمده
آن شمس تبریز دلم صد فتنه بر پا می‌کند

محمود حُسن آمد به دل گشتم ایاز عشق او
هر کس که محو عشق شد ترک تمنا می‌کند

در تار و پود جان من باشد نشان مهر او
من را بسی شوریده‌تر، یار فریبا می‌کند

روح و روان گر مست شد، بیهوش گردد روز و شب
سرمست جام عشق حق، کی میل صهبا می‌کند

چون موج ظاهر گشته‌ام در قلزم عشق خدا
با جنبشی روح مرا غرقاب دریا می‌کند

صاحبدلی هر دم شرر در هستی و جانم زند
او متصل جان مرا با عرش اعلیٰ می‌کند

(صابر) کلام نغز تو الهام غیب دل بود
شعر تو آشوبی بپا در محفل ما می‌کند .

«صابر کرمانی»

ساقی زیبا بیار ساغر صهبا

(سـاغـرِ صـهـبا)

ســاقــیِ زیـبـا بـیـار سـاغـرِ صـهـبا
تـا کـه بـنـوشـم رهـا شـوم ز تـمـنّـا

مسألهٔ روح و مرگ و مبدأ و میعاد
کـشـف نـگـردد ز فـکـر مـردمِ دانــا

در بِدرِ مُلکِ عـشـق و وادی هجـرم
گـشته دلـم از فراق روی تو شـیـدا

بارِ محـبّت کِشم بِدوش دل و جان
عاشق و مستم ز عشق شاهدِ زیبا

قدر شناسی به عمرِ خویش ندیدم
وای از این مردمانِ جاهل و اَعمـیٰ

شد سپری عمرِ ما بِوحشت و اندوه
طِی شده امروزِ ما به وحشتِ فردا

دوش نـهـادم قـدم به محفلِ رنـدان
در دل‌شان بود شـورِ عشـق ‌و تـولّا

پـیـر به من نکته‌ای ز سِـرّ‌ِ ازل گفت
گشته بِپا این جهــان ز عشق دلِ ما

نورِ امید و صفایِ محض و حقیقت
در دلِ (صـابـر) بُـوَد ز هـمّـت مــولا

«صابر کرمانی»

دوش دیدم غلغل و آشوب در میخانه بود 

(لطفِ ساقی)

دوش دیدم غلغل و آشوب در میخانه بود
رشک فردوس برین آن مجلس شاهانه بود

پیر روحانی مُبیّن بود و ساقی پیشوا
جلوه‌ی نور ازل، در ساغر و پیمانه بود

ساقی روشن روان آمد سر خُم را گشود
دور زآن بزم حقیقت، زاهد و بیگانه بود

باده نوشان را دمادم داد رطل و جام می
هر طرف شور و نوای نغمه‌ی مستانه بود

لطف ساقی شامل مجنون و عاقل گشته بود
مست و بیخود هر طرف دیوانه و فرزانه بود

عاقل از یک جرعه‌ی آن باده شد سرمست عشق
در سماع و وجد و شادی، واله و دیوانه بود

شمع رخ افروخت ساقی در میان انجمن
گِرد روی انور او هر دلی پروانه بود

از برای اهل ذوق و شوق، بزم انس دوست
مسجد و دیر مغان و کعبه و بتخانه بود

کنج دل شد مخزن گنج مَحبت از ازل
جای گنج شایگان در گوشه‌ی ویرانه بود

تا به کی از خودپرستی دم زنم از ما و من
ترک خودخواهی کنم این نکته‌ی جانانه بود

(صابر کرمانی) از ظاهر پرستان کن حذر
کاین سخن گفتار نغز اوست کی افسانه بود .

«صابر کرمانی»

اثرِ من به جهان گذران، خواهد ماند

(پیر مغان)

اثرِ من به جهان گذران، خواهد ماند
شورِ عشق است که در عالمِ جان خواهد ماند

اثرِ سوزِ دل و نغمه‌ی مستانه‌ی من
یادگاری‌‌است که در مُلکِ جهان خواهد ماند

خرقه و دفتر و سجاده و تسبیح و کتاب
سال‌ها در گروِ پیر مغان خواهد ماند

نقشِ لوحِ دلِ بی‌کینه‌ی آیینه‌ی ما
در سراپرده‌ی اسرار نهان خواهد ماند

خاطرات غم و اندوه و پریشانی جان
در دل غم‌زده‌ی پیر و جوان خواهد ماند

گوهرِ عشقِ دل و جان و روان و باطن
گوهرِ پاک ازین عهد و زمان خواهد ماند

سال‌ها شعر روان‌بخش و روان (صابر)
در کفِ همتِ صاحب‌نظران خواهد ماند.

«صابر کرمانی»

دلِ بی اختیار و غم نصیبم مبتلا باشد

(نوای عشق)

دلِ بی‌اختیار و غم‌نصیبم مبتلا باشد
اگر خون گردد و از دیده‌ام آید روا باشد

نمی‌دانم محبت چیست؟ می‌دانم که تأثیرش
غم و اندوه و رنج و غصه و درد و بلا باشد

چه گویم سال‌ها در پنجه‌ی احساس می‌نالم
وجودم پایمالِ صدمه و جور و جفا باشد

سرشتی مضطرب، قلبی پریشان، خاطری محزون
سکوتم ناله و، آوای من شور و نوا باشد

کسی طاقت ندارد آشنای من شود زیرا
که روحِ بی‌سرانجامم به حیرت آشنا باشد

نمی‌خواهم سخن از یأس گویم لیک جانِ من
میانِ کالبد، چون مرغِ بسمل بی‌نوا باشد

درین دشتِ سراسر وحشت و صحرای حیرانی
دل دیوانه‌ی عاشق، به هر سویی رها باشد

شود روزی شوم خاموش و از گفتن بیاسایم
شراری در دل و سوزی به جسم و جانِ ما باشد

نوای عشق باشد نغمه‌ی جان و دلِ (صابر)
که مست و نغمه‌خوان در باغ و گلزارِ وفا باشد.

«صابر کرمانی»

سوخت ای‌ جانان، دل و جان، مهربان شو مهربان شو

(بحرِ خیال)

سوخت ای‌ جانان، دل و جان، مهربان شو مهربان شو
می‌کِشم از سینه افغان، مهربان شو مهربان شو

رنج و غم در سینه دارم سینه‌ای بی‌کینه دارم
خاطری آیینه دارم مهربان شو مهربان شو

محرمِ رازم تویی تو مایه‌ی نازم تویی تو
نغمه‌ی سازم تویی تو مهربان شو مهربان شو

بی تو آرامی ندارم، از جهان کامی ندارم
باده در جامی ندارم مهربان شو مهربان شو

من گرفتارِ تو باشم محو دیدارِ تو باشم
یارِ من! یارِ تو باشم مهربان شو مهربان شو

در جهان بی‌آشنایم جان‌نثار و جان‌فدایم
مرغِ عشق و خوشنوایم مهربان شو مهربان شو

(صابر) بشکسته‌بالم شد فزون رنج و ملالم
غرقه‌ی بحرِ خیالم مهربان شو مهربان شو

«صابر کرمانی»