می‌خورَد تا گندم دل، داس بازوی تو را

(از ستاره تا ستاره)

می‌خورَد تا گندم دل، داس بازوی تو را
زخم دل هرگز نخواهد نوشداروی تو را

آبشار از ارتفاع شانه‌ات می‌ریزد و
باد دارد می‌بَرد امواج گیسوی تو را

ناگهان رقص دوخنجر در نگاهم سایه زد
تا که دیدم در تماشا طرح ابروی تو را

مثل قو در نیمه‌شب تا دل به دریا می‌زنی
می‌خورَد آبی دریا حسرت قوی تو را

از نگاهِ زخمیِ معصوم چشمت خوانده‌ام
هیچ سهرابی ندارد زخمِ پهلوی تو را

باغچه با دیدن چشمان تو گل می‌دهد
یاس هم حتیٰ ندارد بوی شب‌بوی تورا

از ستاره تا ستاره آسمان پروینی اَست
آسمان گویی شنیده بانگ یاهوی تو را...

«بانو پروین اسحاقی»

گفتی که می‌روم ز دیار شما ؛ برو

(به امید خدا برو)

گفتی که می‌روم ز دیار شما ؛ برو
هرچند می‌شوم به غمت مبتلا ؛ برو

گفتی روم به غربت و آن‌هم چه غربتی:
با این‌که رفتنت زند آتش مرا ؛ برو

چون هست پا به پای تو، هرجا که می‌روی
با این دل شکسته‌ی درد آشنا ، برو

هرچند بی نگاه صمیمانه‌ی تو نیست
در شهر باصفای صفاهان صفا ؛ برو

حالا که هست قصد تو این راهِ پرخطر
دور از تو باد هرچه قضا و بلا ؛ برو

گفتم مر؛ نکرد اثر در تو؛ چاره نیست
جز آن که گویمت: «به امید خدا»؛ برو

«بانو پروین اسحاقی»

امشب برایت حرف‌های تازه دارم

(حرف‌های تازه)

امشب که خواب از چشم‌هایم می‌گریزد
در خاطرم اندوه بی اندازه دارم
دل‌پرسه‌های یک غزل جوشیده در من
امشب برایت حرف‌های تازه دارم

وقتی که گفتم دوستت دارم دلم گفت
شاید که حرفم تلخ و ناسنجیده باشد
تصویرم از آه تماشایم کدر شد
گفتم مگر که خاطرت رنجیده باشد؟

آیینه داری جای دل در سینه‌ی خویش
روشن چو باغ آسمان از چشم پروین
بر ارتفاع گرگ و میش ماه بنگر
شب‌تاب‌های نور را بر تیغ پرچین

"بانو پروین اسحاقی"

ابلیس ، مرا رها نکردی

(ابلیس)

ابلیس ، مرا رها نکردی
ترک گنه و جفا نکردی

هر وقت به ما رسیدی اول
جز حلقه به گوش ما نکردی

ما را سر سجده بوسه دادی
درد دل ما دوا نکردی

با دشمن خود که دشمنی تو
با دوست چرا وفا نکردی

من از تو رمیده‌ام به کلی
اما تو مرا رها نکردی

از کُنهِ ضمیر من جدا شو
تا هستِ مرا فدا نکردی

خواندم دو" اَعوُذ و بِسمِل" امروز
در باغ دلم صفا نکردی

دیدی که مرا خدا حفیظ است
باز آمدی و حیا نکردی

کوشش بنموده‌ای ، ولیکن
ما را ز خدا ، جدا نکردی

یک بار نگو دروغ و بشنو
ابلیس تو کی خطا نکردی؟

هر گه که زمان به دستت افتاد
بی شک ز خطا اِبا نکردی

"بانو پروین اسحاقی"

در جنونی که مجال گفتگو از دست رفت

"رقص مولانایی‌ام بی های‌‌و‌هو از دست رفت"

در جنونی که مجال گفتگو از دست رفت
پیش چشمم لحظه لحظه آرزو از دست رفت

مانده‌ام در ابتدای جاده‌ی تنهایی‌ام
در دل تاریکیِ شب جستجو از دست رفت

بغض بی فریاد من راه نفس را بسته است
بازتاب ناله‌هایم در گلو از دست رفت

تشنه‌ام یک جرعه‌ی آب عطشناکم دهید
آن شراب هفت ساله در سبو از دست رفت

نقش داغ تهمتی خورده‌ست بر پیشانی‌ام
در هوای یوسف دل ، آبرو از دست رفت

حضرت چشمم وضو با اشک های من گرفت
صبر و ایمانم به هنگام وضو از دست رفت

تا که یحیایی بر آید جانب تعمید من
یک مسیحا بر صلیب پیش رو از دست رفت

در سماع آخرینم تا که دست افشان شدم
رقص مولانایی‌ام بی های‌و‌هو از دست رفت

"بانو پروین اسحاقی"

در زیر قاب پنجره ات ایستاده ام

"در زیر قاب پنجره ات ایستاده ام"

در ساده گویی‌ام که معما نمی‌شوم
یک لحظه بی‌خیال تو حتی نمی‌شوم

هوش و حواس و هرچه که دارم به پیش توست
من از گناه عشق ، مبرّا نمی‌شوم

هرگز قسم به جان شما را نمی‌خورم
من در یقینِ عشقِ تو امّا نمی‌شوم

در زیر قاب پنجره ات ایستاده ام
من رهسپار کوچه ی شب‌ها نمی‌شوم

پس داده‌ام به پیش شما امتحان خویش
آن کودک کلاسِ الفبا نمی‌شوم

آنگونه از خیال تو دورم که سال‌ها
حتی به خوابِ چشمِ تو پیدا نمی‌شوم

خاتون شعر ، مطلعِ کتمان من تویی
دیگر ردیف آیه ی حاشا نمی‌شوم

بر ارتفاع سایه‌ی ایهام ، گم شدم
در واژه‌های شعر تو معنا نمی‌شوم

لیلاج من تویی و حریفِ قمارِ عشق
در گیر و دارِ بازیِ فردا نمی‌شوم

فنجان حال چشم تو را سرکشیده‌‌ام
چشم انتظار فرصت دنیا نمی‌شوم

"بانو پروین اسحاقی"

عاقبت صبر ، مبدّل به ظفر خواهد شد

(سنگ حوادث)

از بشر چند تجاوز به بشر خواهد شد؟
کی ز ما خسته دلان ، دفعِ خطر خواهد شد؟

تا به کی آتش بیداد نگردد خاموش
خشک و تر دستخوشِ سوز و شرر خواهد شد؟

تا به کی سنگِ حوادث به سرِ ما بارد؟
عمر ما طی همه با فتنه و شر خواهد شد؟

هر چه گوییم که فردا بشود بِه ز امروز
باز بینیم که بدتر ز بتر خواهد شد

گفته اند اینکه چو نادان بشود مصدر کار
قوتِ دانا به جهان ، خونِ جگر خواهد شد

همه سودا زدگانیم به بازارِ طمع
سودِ ما باعثِ طغیانِ ضرر خواهد شد

گفتم اصلاح شود وضعِ پریشانیِ ما
گفت خوش باش که شب نیز ، سحر خواهد شد

گفتم آن کیست که این عقده گشاید ؟ گفتا
از پسِ ابر ، نمودار ، قمر خواهد شد

آنکه غایب ز نظرها بُوَد آخر روزی
آشکارا شود و هجر به سر خواهد شد

می‌شود این شبِ دیجور ، چو روز روشن
عاقبت صبر ، مبدّل به ظفر خواهد شد

انگبین گر که به کامِ همه تلخ است امروز
کامِ تلخِ همه شیرین چو شکر خواهد شد

همه گفتارِ تو بس نغز و لطیف است (روژین)
به برِ اهلِ سخن ، درّ و گهر خواهد شد

"بانو پروین اسحاقی"

درد جانسور مرا یاد تو تسکین است و بس

(شربت عشق)

درد جانسور مرا یاد تو تسکین است و بس
بر مذاقم شربت عشق تو شیرین است و بس

سالها هر درد و رنجی را تحمل کرده ام
روی دوشم بار هجران تو سنگین است و بس

بیم آن دارم کزین نا مهربان تر بینمت
مایه ی اندوه بی پایان من این است و بس

گرچه پیمان را شکستی ؛ همچنان میخواهمت
چون دل من پای‌بند عهد دیرین است و بس

هیچکس از گریه های هر شبم آگاه نیست
شاهد من از هجوم اشک بالین است و بس

از کنارم رفتی و در آرزوی دیدنت
آنکه در راه تو باشد چشم (پروین) است و بس

"بانو پروین اسحاقی"

یک سیاوش در شبستان دلم در آتش است

"یک سیاوش در شبستان دلم در آتش است"

دیدی آخر بر ملا شد آنچه در سر داشتم
نقش روی آب شد عشقی که باور داشتم

آسمان در تنگنای این قفس رؤیایی است
بودنِ در این قفس را با تو خوشتر داشتم

شهرزادِ در هزار و یک شبِ افسانه ام
در هوای قصه هایت دیده ی تر داشتم

نوشدارویی برای درد من پیدا نشد
سال ها بر روی پهلو زخم خنجر داشتم

یک سیاوش در شبستان دلم در آتش است
من کجا مانند تو تاب سمندر داشتم

"بانو پروین اسحاقی"

ایمان ز فتوت حسین است

(فتوّت حسین)

ایمان ز فتوّت حسین است
دین زنده ز همت حسین است

ایثار و ز خود گذشتگی چیست؟
درسی ز شهادت حسین است

حلم و کرم و سخاوت و مجد
در جوهر طینت حسین است

پابند وفا به عهد بودن
برهان حقیقت حسین است

هر طاعت اگر قبول گردد
در ظلّ اطاعت حسین است

در حشر چه باک دارد ، آن کو
دارای محبت حسین است

بر تن نگرفت بار ظلمت
این رمز شهادت حسین است.

"بانو پروین اسحاقی"

زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل من

"زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل من"

بگذار که دستان دعاگوی تو باشم
آیینه شوم باز فراروی تو باشم

یک عمر غزل گفتنم از چشم تو بوده ست
بگذار که در شعر تو بانوی تو باشم

آنگونه به صحرای جنونم بکشانی
تا حلقه ای از سلسله ی موی تو باشم

زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل من
طرحی‌ست که من زخمی ابروی تو باشم

یک جرعه شراب از خم چشم تو حلال است
بگذار که من ساقی می جوی تو باشم

آبشخور دشت دل تو جای پلنگ است
ای کاش که در چشم تو آهوی تو باشم

این طوق که بر دور گلویم شده چون داغ
داغی‌ست که هر لحظه پرستوی تو باشم

صبح‌است و روا نیست که از خواب برآیم
تقدیر من این است که جادوی تو باشم

"بانو پروین اسحاقی"

این موج بی‌قرار به سامان نمی‌رسد

"این موج بی‌قرار به سامان نمی‌رسد"

پژمرده در بهار ، نفسِ بی بهار من
حاصل جز این نبود ، ثمرِ انتظار من

گیرم که سنگ را تو ملامت کنی چه سود؟
وقتی شکسته است دل آیینه وار من

این موج بی قرار به سامان نمی‌رسد
دل را قرار نیست میانِ قرار من

وقتی به صبح باغ گل سرخ پرپر ست
غم پرده می‌زند به گلوی هزار من

فکرم جز این نبود که از تو رها شوم
اما ز دست رفت ، همه ی اختیار من

پلکی زدیم و عمر چه خوب و چه بد گذشت
مکثی نمی‌کند ، نفس شب شمار من

یک سو غزال عمر درین دشتِ غفلت است
یک سو پلنگ عشق ، به قصد شکار من

"بانو پروین اسحاقی"

هر بار نیمه جان شده ام از سرودنم

(هر بار نیمه جان شده ام از سرودنم)

این واژه های ناب که از دل چکیده اند
شعر مرا ز جنس غزل آفریده اند

گنجشگ های بر لب ایوان خانه اند
بر سنگفرش صحن دل من پریده اند

تا آنکه مصرعی بسرایم ز حال خویش
جان کندن مرا به نگاهی ندیده اند

هر بار نیمه جان شده ام از سرودنم
گویی برای مردن من سر رسیده اند

این گله های شعر - غزالان شب نفس_
در زیر نور ماه چه زیبا چریده اند

گاهی چنانکه لحظه ی پرواز مرغ عشق
بر ارتفاع تنگِ قفس ، آرمیده اند

گاهی برای دیدن سیمرغ هفت شهر
تا قله های دور خدا ، پر کشیده اند

خون می‌چکد ز رقص خیالم به دفترم
تصویر زخم را به تماشا کشیده اند

"بانو پروین اسحاقی"

در زمانِ کودکی ، خوش روزگاری داشتیم 

(زمان کودکی)

در زمانِ کودکی ، خوش روزگاری داشتیم
شاد بودیم و دلِ امیدواری داشتیم

در میانِ آن همه جنجال و قهر و آشتی
جایِ دل ، آیینه های بی غباری داشتیم

در شبِ یلدا ، کنارِ کرسی مادربزرگ
خنده ها مثلِ گلِ سرخِ اناری داشتیم

قصه‌اش از چله و برف و زمستان بود و ما
در دل از دیدارِ روی او ، بهاری داشتیم

نه درونِ سینه هامان ، این‌همه اندوه و غم
نه به رویِ دوشِ خود ، از غصه باری داشتیم

یادِ آن لبخندها و شیطنت هامان ؛ بخیر
راستی در کودکی ، خوش روزگاری داشتیم

"بانو پروین اسحاقی"

خوش آن زمان که لب ما چو غنچه خندان بود

(چارشنبه سوری ها)

خوش آن زمان که لب ما چو غنچه خندان بود
و ؛ زنده رود ، صفابخش و گل به دامان بود

خوش آن زمان که چو بوی بهار می آمد
به شوقِ آن ، دلِ پیر و جوان گلستان بود

کنار سبزه ی مادر بزرگ حالی داشت
گلیم ساده ی او جلوه بخش ایوان بود

نشسته بود چه زیبا و در مقابل او
بساط آتش و اسپند و چای و قلیان بود

خوش آن زمان که شب چارشنبه سوری ها
به گوشه گوشه ی شهر ، آتشی فروزان بود

اگرچه زندگی ما نداشت تشریفات
ولی برای همه ، زندگانی آسان بود

"بانو پروین اسحاقی"

یاد تو چون سایه ام بوده‌ست دنبال دلم

(یاد تو چون سایه ام بوده‌ست دنبال دلم)

غافلی این روزها از حال و احوال دلم
خورده زخم داس تو بر گندم کال دلم

ماه ، زیر ابر ها پنهان نمی‌ماند و تو
روزی آخر با خبر خواهی شد از حال دلم

شعر چشمم آیه آیه سوره ی تنهایی است
داغ تازه می‌زند بر روی تبخال دلم

سال‌های بودنم با یاد تو از دست رفت
می‌روم در سایه ی دیوار امسال دلم

بار سنگینی اندوهی‌ست روی شانه ام
ای دریغ از قامت خم گشته ی دال دلم

خاطرم آبستن یک مثنوی نی ناله است
آه!... از سنگ صبور همچنان لال دلم

هرگز از خاطر مبر این‌که فراموشم شوی
یاد تو چون سایه‌ام بوده‌ست دنبال دلم

عشق در فنجان چشم تو به رنگ قهوه است
شعر حافظ ، آمده بر نیت فال دلم

"یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور"
‌چشم تو آیینه شد در صبح اقبال دلم

در قمار عشق (پروین) هستی از کف داده ام
زخم ، از ده لوی خشتت خورده تک‌خال دلم

"بانو پروین اسحاقی"

چشم زیبای مثل آهو داشت 

(چشم زیبای مثل آهو)

چشم زیبای مثل آهو داشت
قامتی دلنوازو دلجو داشت

تازه شاید به شهر آمده بود
عطر گل‌های یاس و شب بو داشت

با نگاهی غریب از مردم
می‌رمید و نظر به هر سو داشت

مادری خسته بود و پیدا بود
که به دل یک جهان هیاهو داشت

کردم از او سوال و فهمیدم
که چرا هر طرف تکاپو داشت

داشت در خانه کودکی بیمار
که غم دردِ مبهم او ، داشت

نه تحمل که بیندش ، رنجور
نه توان خرید دارو ، داشت

"بانو پروین اسحاقی"

بیوگرافی و اشعار بانو پروین اسحاقی

https://uploadkon.ir/uploads/2f7629_25بانو-پروین-اسحاقی.jpg

(بیوگرافی)

بانو پروین اسحاقی ـ به سال 1337 خورشیدی در اصفهان چشم به عالم هستی گشود. وی دارای مدرک کارشناس تربیت بدنی و یکی از چهره‌های درخشان کشوری در زمینه‌ی ورزش شمشیربازی بانوان است که به مدت 20 سال کارمند اداره کل تربیت بدنی استان اصفهان بوده و تنها مربی ایرانی است که مدال پهلوانی را از سردار شهید قاسم سلیمانی دریافت کرده‌ است.

بانو اسحاقی از سال 1392 سرودن شعر را در انجمن ادبی صائب اصفهان که مسؤولیت آن را جناب سخا به عهده داشته و دارند آغاز کرد‌ و کم کم با دیگر انجمن‌های شعر در سطح استان و کشور نیز آشنا شد. و از تجربیات آقای فرهادی بابادی نیز بسیار آموخت و از راهنمایی‌های وی در سرودن غزل به زبان امروزی و همچنین شعر سپید بهره‌مند شد.

اسحاقی در انواع قالب‌ها اعم از غزل، قصیده، دوبیتی، رباعی، چارپاره، سپید، نیمایی ، ترانه، اجتماعی، آیینی و بحر طویل آثار ارزنده‌ای را خلق کرده است.


آثار :

۱ـ «خوشە‌ی اشک پروین»
۲ـ «از ستارە تا ستارە آسمان پروینی است»
۳ـ «خطهای لجباز»

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(صبح فروردینی)

زخمه بر دل می‌زنی ، آواز غم آغاز شد
نغمه نغمه خواهش‌ام در پرده ای از راز شد

با سرانگشتت که بر تار خیالم می‌زنی
ناله هایی از جدایی با دلم هم‌ساز شد

یک غزل در ارتفاع خاطرم پرورده شد
تا خیالم هم‌نفس با خواجه ی شیراز شد

آن‌چنان آشفته حالم از جدایی ها که باز
نغمه ی ماهور دل در پرده ی شهناز شد

رفته ای از قاب رؤیای تماشایم ولی
عکس تو در خاطرم هر لحظه چشم انداز شد

باز هم در جستجوی قاف خوشبختیِ عشق
روح سیمرغ ضمیرم ، باز در پرواز شد

صبح فروردینی از گل در نگاه من شکفت
لحظه ای که چشم هایم بر خیالت باز شد .

"بانو پروین اسحاقی"