امشب برایت حرف‌های تازه دارم

(حرف‌های تازه)

امشب که خواب از چشم‌هایم می‌گریزد
در خاطرم اندوه بی اندازه دارم
دل‌پرسه‌های یک غزل جوشیده در من
امشب برایت حرف‌های تازه دارم

وقتی که گفتم دوستت دارم دلم گفت
شاید که حرفم تلخ و ناسنجیده باشد
تصویرم از آه تماشایم کدر شد
گفتم مگر که خاطرت رنجیده باشد؟

آیینه داری جای دل در سینه‌ی خویش
روشن چو باغ آسمان از چشم پروین
بر ارتفاع گرگ و میش ماه بنگر
شب‌تاب‌های نور را بر تیغ پرچین

"بانو پروین اسحاقی"

ابلیس ، مرا رها نکردی

https://s6.uupload.ir/files/ابلیس_مرا_رها_نکردی_yz2o.jpg

(ابلیس)

ابلیس ، مرا رها نکردی
ترک گنه و جفا نکردی

هر وقت به ما رسیدی اول
جز حلقه به گوش ما نکردی

ما را سر سجده بوسه دادی
درد دل ما دوا نکردی

با دشمن خود که دشمنی تو
با دوست چرا وفا نکردی

من از تو رمیده‌ام به کلی
اما تو مرا رها نکردی

از کُنهِ ضمیر من جدا شو
تا هستِ مرا فدا نکردی

خواندم دو" اَعوُذ و بِسمِل" امروز
در باغ دلم صفا نکردی

دیدی که مرا خدا حفیظ است
باز آمدی و حیا نکردی

کوشش بنموده‌ای ، ولیکن
ما را ز خدا ، جدا نکردی

یک بار نگو دروغ و بشنو
ابلیس تو کی خطا نکردی؟

هر گه که زمان به دستت افتاد
بی شک ز خطا اِبا نکردی

"بانو پروین اسحاقی"

در جنونی که مجال گفتگو از دست رفت

"رقص مولانایی‌ام بی های‌‌و‌هو از دست رفت"

در جنونی که مجال گفتگو از دست رفت
پیش چشمم لحظه لحظه آرزو از دست رفت

مانده‌ام در ابتدای جاده‌ی تنهایی‌ام
در دل تاریکیِ شب جستجو از دست رفت

بغض بی فریاد من راه نفس را بسته است
بازتاب ناله‌هایم در گلو از دست رفت

تشنه‌ام یک جرعه‌ی آب عطشناکم دهید
آن شراب هفت ساله در سبو از دست رفت

نقش داغ تهمتی خورده‌ست بر پیشانی‌ام
در هوای یوسف دل ، آبرو از دست رفت

حضرت چشمم وضو با اشک های من گرفت
صبر و ایمانم به هنگام وضو از دست رفت

تا که یحیایی بر آید جانب تعمید من
یک مسیحا بر صلیب پیش رو از دست رفت

در سماع آخرینم تا که دست افشان شدم
رقص مولانایی‌ام بی های‌و‌هو از دست رفت

"بانو پروین اسحاقی"

در زیر قاب پنجره ات ایستاده ام

"در زیر قاب پنجره ات ایستاده ام"

در ساده گویی‌ام که معما نمی‌شوم
یک لحظه بی‌خیال تو حتی نمی‌شوم

هوش و حواس و هرچه که دارم به پیش توست
من از گناه عشق ، مبرّا نمی‌شوم

هرگز قسم به جان شما را نمی‌خورم
من در یقینِ عشقِ تو امّا نمی‌شوم

در زیر قاب پنجره ات ایستاده ام
من رهسپار کوچه ی شب‌ها نمی‌شوم

پس داده‌ام به پیش شما امتحان خویش
آن کودک کلاسِ الفبا نمی‌شوم

آنگونه از خیال تو دورم که سال‌ها
حتی به خوابِ چشمِ تو پیدا نمی‌شوم

خاتون شعر ، مطلعِ کتمان من تویی
دیگر ردیف آیه ی حاشا نمی‌شوم

بر ارتفاع سایه‌ی ایهام ، گم شدم
در واژه‌های شعر تو معنا نمی‌شوم

لیلاج من تویی و حریفِ قمارِ عشق
در گیر و دارِ بازیِ فردا نمی‌شوم

فنجان حال چشم تو را سرکشیده‌‌ام
چشم انتظار فرصت دنیا نمی‌شوم

"بانو پروین اسحاقی"

عاقبت صبر ، مبدّل به ظفر خواهد شد

(سنگ حوادث)

از بشر چند تجاوز به بشر خواهد شد؟
کی ز ما خسته دلان ، دفعِ خطر خواهد شد؟

تا به کی آتش بیداد نگردد خاموش
خشک و تر دستخوشِ سوز و شرر خواهد شد؟

تا به کی سنگِ حوادث به سرِ ما بارد؟
عمر ما طی همه با فتنه و شر خواهد شد؟

هر چه گوییم که فردا بشود بِه ز امروز
باز بینیم که بدتر ز بتر خواهد شد

گفته اند اینکه چو نادان بشود مصدر کار
قوتِ دانا به جهان ، خونِ جگر خواهد شد

همه سودا زدگانیم به بازارِ طمع
سودِ ما باعثِ طغیانِ ضرر خواهد شد

گفتم اصلاح شود وضعِ پریشانیِ ما
گفت خوش باش که شب نیز ، سحر خواهد شد

گفتم آن کیست که این عقده گشاید ؟ گفتا
از پسِ ابر ، نمودار ، قمر خواهد شد

آنکه غایب ز نظرها بُوَد آخر روزی
آشکارا شود و هجر به سر خواهد شد

می‌شود این شبِ دیجور ، چو روز روشن
عاقبت صبر ، مبدّل به ظفر خواهد شد

انگبین گر که به کامِ همه تلخ است امروز
کامِ تلخِ همه شیرین چو شکر خواهد شد

همه گفتارِ تو بس نغز و لطیف است (روژین)
به برِ اهلِ سخن ، درّ و گهر خواهد شد

"بانو پروین اسحاقی"

درد جانسور مرا یاد تو تسکین است و بس

(شربت عشق)

درد جانسور مرا یاد تو تسکین است و بس
بر مذاقم شربت عشق تو شیرین است و بس

سالها هر درد و رنجی را تحمل کرده ام
روی دوشم بار هجران تو سنگین است و بس

بیم آن دارم کزین نا مهربان تر بینمت
مایه ی اندوه بی پایان من این است و بس

گرچه پیمان را شکستی ؛ همچنان میخواهمت
چون دل من پای‌بند عهد دیرین است و بس

هیچکس از گریه های هر شبم آگاه نیست
شاهد من از هجوم اشک بالین است و بس

از کنارم رفتی و در آرزوی دیدنت
آنکه در راه تو باشد چشم (پروین) است و بس

"بانو پروین اسحاقی"

یک سیاوش در شبستان دلم در آتش است

"یک سیاوش در شبستان دلم در آتش است"

دیدی آخر بر ملا شد آنچه در سر داشتم
نقش روی آب شد عشقی که باور داشتم

آسمان در تنگنای این قفس رؤیایی است
بودنِ در این قفس را با تو خوشتر داشتم

شهرزادِ در هزار و یک شبِ افسانه ام
در هوای قصه هایت دیده ی تر داشتم

نوشدارویی برای درد من پیدا نشد
سال ها بر روی پهلو زخم خنجر داشتم

یک سیاوش در شبستان دلم در آتش است
من کجا مانند تو تاب سمندر داشتم

"بانو پروین اسحاقی"

ایمان ز فتوت حسین است

(فتوّت حسین)

ایمان ز فتوّت حسین است
دین زنده ز همت حسین است

ایثار و ز خود گذشتگی چیست؟
درسی ز شهادت حسین است

حلم و کرم و سخاوت و مجد
در جوهر طینت حسین است

پابند وفا به عهد بودن
برهان حقیقت حسین است

هر طاعت اگر قبول گردد
در ظلّ اطاعت حسین است

در حشر چه باک دارد ، آن کو
دارای محبت حسین است

بر تن نگرفت بار ظلمت
این رمز شهادت حسین است.

"بانو پروین اسحاقی"

زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل من

"زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل من"

بگذار که دستان دعاگوی تو باشم
آیینه شوم باز فراروی تو باشم

یک عمر غزل گفتنم از چشم تو بوده ست
بگذار که در شعر تو بانوی تو باشم

آنگونه به صحرای جنونم بکشانی
تا حلقه ای از سلسله ی موی تو باشم

زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل من
طرحی‌ست که من زخمی ابروی تو باشم

یک جرعه شراب از خم چشم تو حلال است
بگذار که من ساقی می جوی تو باشم

آبشخور دشت دل تو جای پلنگ است
ای کاش که در چشم تو آهوی تو باشم

این طوق که بر دور گلویم شده چون داغ
داغی‌ست که هر لحظه پرستوی تو باشم

صبح‌است و روا نیست که از خواب برآیم
تقدیر من این است که جادوی تو باشم

"بانو پروین اسحاقی"

این موج بی‌قرار به سامان نمی‌رسد

"این موج بی‌قرار به سامان نمی‌رسد"

پژمرده در بهار ، نفسِ بی بهار من
حاصل جز این نبود ، ثمرِ انتظار من

گیرم که سنگ را تو ملامت کنی چه سود؟
وقتی شکسته است دل آیینه وار من

این موج بی قرار به سامان نمی‌رسد
دل را قرار نیست میانِ قرار من

وقتی به صبح باغ گل سرخ پرپر ست
غم پرده می‌زند به گلوی هزار من

فکرم جز این نبود که از تو رها شوم
اما ز دست رفت ، همه ی اختیار من

پلکی زدیم و عمر چه خوب و چه بد گذشت
مکثی نمی‌کند ، نفس شب شمار من

یک سو غزال عمر درین دشتِ غفلت است
یک سو پلنگ عشق ، به قصد شکار من

"بانو پروین اسحاقی"