یاس بوی مهربانی می‌دهد

(یاس کبود)

یاس بوی مهربانی می‌دهد
عطر دوران جوانی می‌دهد

یاس‌ها یادآور پروانه‌اند
یاس‌ها پیغمبران خانه‌اند

یاس ما را رو به پاکی می‌برد
رو به عشقی اشتراکی می‌برد

یاس در هر جا نوید آشتی ست
یاس دامان سپید آشتی ست

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که می‌خندید؟ یاس

یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست

بعد، روی صبح، پرپر می‌شود
راهی شب‌های دیگر می‌شود

یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است

یاس را آیینه‌ها رو کرده‌اند
یاس را پیغمبران بو کرده‌اند

یاس بوی حوض کوثر می‌دهد
عطر اخلاق پیمبر می‌دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه‌های اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می‌چکانید اشک حیدر را به چاه

عشق محزون علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک می‌ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا: گل یاس کبود

گریه آری گریه چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن

احمد عزیزی کرمانشاهی

جعد مشکین طره عنبر گشا دارد حسین

حسین (ع)

جَعد مشکین، طرهٔ عنبر گشا دارد حسین
حسن یکتا را ببین زلف دو تا دارد حسین

شورش امکان اگر طرح محیط دهر ریخت
بر دو عالم سایه ی بال هما دارد حسین

نیست بی عشق حسینی ذره‌ای در ذات دهر
در حقیقت تکیه بر ارض و سما دارد حسین

می‌کند هر قطره‌اش ایجاد ، گلزار شهید
دست همت بر سر شاه و گدا دارد حسین

ای طبیعت مردگان غوغای محشر بر کنید
چون به خاک قربتش آب شفا دارد حسین

جنس مردان خدا را از شهادت باک نیست
در کف پای جنون، رنگ حنا دارد حسین

خیمه ی هل من معین را لشکر امداد کو؟
تا قیامت بر کف‌ بانگ رسا دارد حسین

عالم از او غوطه در طوفان خون خواهد زدن
بحر اگر توفد به وسع دیده جا دارد حسین

سیر این وادی نما در خویشتن گر عارفی
خویشتن هم زانکه شوق کربلا دارد حسین

(احمد) از خُمخانه شاه شهیدان مست شد
بی‌دلان عشق را زیرا هوا دارد حسین

"شادروان احمد عزیزی کرمانشاهی"

می‌رسد، این مژده از گلشن به گوش

(مرغ حق)

می‌رسد، این مژده از گلشن به گوش
مرغ حق هرگز نخواهد شد خموش

گر به تاراج خزان گلبن رود
خون رز خود در قدح آید به جوش

بار دیگر تازه گردد جان ما
ای همه مغ‌بچّگان می‌ فروش

ای غزل‌خوان! بلبل باغ خدا
یاسمن بیمار گردد رخ مپوش

گوش ما نامحرم اسرار نیست
لب گشا از بهر پیغام سروش

ای صبا از کوی جانان نکهتی
آور آخر سوی این دل‌رفته هوش

گر به جای باده زهرت می‌دهد
یار داند چیست ای عاشق بنوش

بارالها مرغ باغ خویش را
در امان دار از خطرهای وحوش

ای عجب گر دیده خون گرید ازین
ناله‌ها کز نای دل آید به گوش

در غمت ای راحت روح و روان
دل به درد آمد خدا، جان در خروش

"احمد عزیزی کرمانشاهی"

الا ای عطر دین ما کجایی؟

(کجایی؟!...)

الا ای عطر دین ما کجایی؟
شه خضرا نشین ما کجایی؟

مذاب کوره آهنگرانم
به یادت جمعه‌ها در جمکرانم

تو را احوال می‌پرسم ز مردم
چه در سهله، چه در کوفه، چه در قم

حبیبا ! جانب احباب برگرد
رعیت هستم ای ارباب! برگرد

ز هجرت مهدیا در کنج خانه
دعای ندبه می‌خوانم شبانه

شب و روز از فراقت بیقرارم
«بیا مهدی، بیا مهدی»ست کارم

"احمد عزیزی کرمانشاهی"

ای تابش شمس و قمر، وی بارش عرفان بیا

(خورشید نور افشان)

ای تابش شمس و قمر، وی بارش عرفان بیا
ای آفتاب مشرقی! از مشرق ایمان بیا

مردیم از بی همدمی وز حسرت بیش و کمی
آه ای نسیم خرمی از کشور جانان بیا

یعقوب جان گریان تو حیرت زلیخاخوان تو
مصر ملاحت آن تو، ای یوسف کنعان بیا

چشم محبان خیره شد جان عزیزان تیره شد
ظلمت به عالم چیره شد خورشید نورافشان بیا

"احمد عزیزی کرمانشاهی"

بر فراز بیشه ی الهام خود ساریم ما

(بیشه ی الهام)

بر فراز بیشه ی الهام خود ساریم ما
در سکوت برکه‌ها صد نی‌لبک‌زاریم ما

از سفال خاک تا آیینه ی شفاف روح
هر چه انسان ساخت از آتش خریداریم ما

در نیستان‌های ما آواز، عرفانی‌تر است
مثنوی‌های پر از تصویر نیزاریم ما

باغبان لهجه‌ایم و در تکلم می‌وزیم
ناخدایان هجا را موج تکراریم ما

کیست مشعل‌دار شب‌های تخیل‌خیز روح
پرده‌داران شبستان‌های پنداریم ما

می‌شود اندوه ما را روی هر جا پهن کرد
سفره‌های بی‌ریای وقت افطاریم ما

ای رسولان زمین! از جلگه ما سر زنید
چین حیرت، روم غیرت، هند اسراریم ما

در تب اندوه ما جوشانده شبنم بس است
بستر نرگس بیندازید بیماریم ما

یک نفس کافی‌ست در آیینه ناپیدا شدن
ز آن سپس هر جا به صورت پدیداریم ما

"احمد عزیزی کرمانشاهی"

ای ز چشمت خانهٔ حیرت خراب

(ای رسول اکرم آواز من!)

ای ز چشمت خانهٔ حیرت خراب
ای نگاهت موج در موج شراب

ای همه آیینه ها حیران تو
مسقط الراس عطش چشمان تو

هر نفس، چشم تو در افسانه‌ای‌ ست
هر نگاهت صحن حیرتخانه‌ای ‌ست

سرمه میریزی که دل‌ها خون شوند
در پی ات آیینه ها افسون شوند

ما به صحرا گرم داغت می‌رویم
لاله آسا ، با چراغت می‌رویم

ما ز داغ تو دلی دم کرده ایم
وز غمت زخمی فراهم کرده ایم

رفتی و آیینه تنها مانده است
وز تو تنها صورتی جا مانده است

آه ازین آیینه های بی تو کور
وای ازین تصویرهای از تو دور

بی‌تو تب بر شاخه تابم می‌دهد
تشنگی از کوزه آبم می‌دهد

ای مریدان! این گل گیسوی کیست
من سرم بر حسرت زانوی کیست

حلقه ی آیینه افشانی‌ست این
داغ دیدارم، چه حیرانی‌ست این

بی تو من آیینه را گم می‌کنم
بی تو با حیرت تکلم می‌کنم

ای پر از الفاظ تو ! معنای من
بی تو می‌لنگد تکلم، وای من

ای تکلم ! شعلهٔ طورت کجاست ؟
ای تجلی! برق تنبورت کجاست ؟

بی تجلی شاخه ها را نور نیست
شیشه در اندیشه ی انگور نیست

بی تجلی آسمان بی حاصل است
بی تجلی آفرینش باطل است

ای گل باغ تجلی دامنت
یوسف تمثیل ما پیراهنت

ای ز باران تجلی، گشته تر
در همه آیننه ها صاحب‌نظر

ای ز چشمت چشمهٔ آیینه رود
حیرت برق تو در چشم وجود

ای رسول اکرم آواز من
منجی شعر ترنم ساز من

ای لبت از ارغوان‌ها تازه تر
دامنت از دشت، پر آوازه تر

ای ز گلزار تکلم آمده
ای بهار بیشه! ای گم آمده

ای تو از دیروزهای دور من
ساکن آبادی تنبور من

ای پر از گنجشک و برگ و باد و بید
ای پر از تصنیف گل‌های سپید

ای ز نقش پردهٔ چین آمده
از عدم آیینه آیین آمده

ای سحر از دامن گل بر شده
زیر رگبار تجلی ، تر شده

ای عبارت‌های من پیش تو گم
معنی می، در تو و لفظ تو خم

ای به حیرتخانه ها آیینه پوش
سینه ی انگور از داغ تو جوش

تو پر از عطر تغافل آمدی
نی‌لبک بر دوش از گل آمدی

حیف چون بر خوان تصویر آمدم
لقمه ی لفظی گلوگیر آمدم

یک زبان خواهم به نرمای حریر
تا بگوید وصف باغ شهد و شیر

یک زبان خواهم به لحن نور و رنگ
تا بروبد کوچه ی دل‌های تنگ

یک زبان از آیه و از سوره پر
یک زبان از صخره و اسطوره پر

یک زبان با یک بناگوش قشنگ
که ازو غلغل کند تخمیر رنگ

یک زبان از آتش گل مشتعل
یک زبان با نبض بلبل متصل

یک زبان خواهم به اجمال سجود
تا بگوید با تو تفصیل وجود

ای زبان با من مدارا کن دمی
معنی ام را لفظ آرا کن کمی

من غریبم مثل گل در شوره زار
راهی ام مثل شقایق ، از بهار

من ز لفظ اندیشگی‌ها خسته ام
از تکلم پیشگی‌ها خسته ام

این تکلم سد راهم می‌شود
مانع مدّ نگاهم می‌شود

ای تکلم دفتر مانی کجاست
بیشه گل‌های حیرانی کجاست

ای تکلم باز کن پای مرا
لفظ ، زخمی کرده معنای مرا

"احمد عزیزی کرمانشاهی"

بیوگرافی و اشعار استاد احمد عزیزی

https://uploadkon.ir/uploads/7f5314_24احمد-عزیزی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان احمد عزیزی ـ در 4 دی ماه 1337 در سرپل ذهاب کرمانشاه به دنیا آمد. وی در کودکی با عشایر سیاه چادرنشین حشر و نشر فراوان داشت و قبل از رفتن به دبستان، خواندن و نوشتن را بدون داشتن معلم و تنها از روی کنجکاوی و تأمل و دقت از نوشته‌های روی تابلوها و اسامی خیابانها و… به خوبی فرا گرفت.

وی قبل از پیروزی انقلاب به دعوت شمس آل احمد به تهران رفت و دیداری نیز با مرتضی مطهری داشت. وی با آغاز جنگ به همراه خانواده به تهران نقل مکان نمود و برای مدتی ساکن شهرستان نور شد سپس در تهران اقامت گزید و به همکاری با روزنامه جمهوری اسلامی پرداخت.

عزیزی سرودن شعر را از سالهای جوانی با مجله جوانان آغاز کرد. اشعار وی با عرفان اسلامی آمیختگی دارد و تمجید از اهل بیت در بیشتر آثارش موج می‌زند. او مثنوی‌هایش را غالباً با وصف طبیعت آغاز می‌کند و با تمهیدات گوناگون و با توسل به مناسبات و ترکیبات نو وتجنیسات سنتی، رفته رفته به موضوع اصلی گریز می‌زند. وی در ساختن ترکیبات نو به شیوه شعرای سبک هندی نیز مهارتی خاص دارد. برای نمونه می‌توان به این ترکیب‌ها اشاره کرد: جبرئیل آباد الهام، اب بازی‌های فطرت، تابستان عزلت، تب خیس تکلم، درختان پا به ماه و کولیان شبنم فروش.

وی آثار شعر و نثر ادبی متعددی دارد؛ و شاعری با سبک منحصر به فرد است که این سبک بصورت مثنوی در -کفشهای مکاشفه- جلوه کرده‌است تمایل سبک وی به معنویت و عرفان اسلامی با فرم جدیدی از مثنوی -ملهم از مثنوی مولوی- در شعر معاصر بی‌نظیر است. این سبک تأثیر بسیار زیادی در شعر معاصر گذاشته‌است.

عزیزی از 15 اسفند 1386 تا 16 اسفند 1395 به مدت 9 سال بر اثر اختلالات کلیوی در حالت اغما در بیمارستان امام رضای کرمانشاه بخش آی سی یو بستری بود، حال عمومی او پس از 3 سال به حدی رسید که وی نسبت به شادی‌ها و غمها با اشکها و لبخند پاسخ می‌داد و می‌توانست سخنان اطرافیان را بشنود و عکس العمل نشان دهد.

وی سرانجام پس از 9 سال اغما در بیمارستان امام رضا کرمانشاه و به‌دنبال انسداد روده، بعد از ظهر روز دوشنبه 16 اسفندماه 1395 در 58 سالگی درگذشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.


آثار:
«کفشهای مکاشفه» ۱۳۶۷
«شرجی آواز» ۱۳۶۸
«خوابنامه و باغ تناسخ» ۱۳۷۱
«ترجمه زخم» ۱۳۷۰
«باران پروانه» ۱۳۷۱
«رودخانه رؤیا» ۱۳۷۱
"ناودان الماس "
"ترانه‌های ایلیایی"
غزالستان
قوس غزل
«ملکوت تکلم»
«سیل گل سرخ» ۱۳۵۲
روستای فطرت
رؤیای رویت

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(شاه توس)

ای ز لبت غنچه ریز طبع در افشان من
وی به سر زلف تو شانه ی لرزان من

گر تو نباشی به ناز سرو تجلی طراز
مصرع بر جسته نیست بر سر دیوان من

انجمن آرای حسن رونق انجم شکست
بر سر مجلس نشست ماه درخشان من

زخم زلیخا مزن بر دل یعقوب ما
مصر ملاحت تو راست یوسف کنعان من

برق بهاری ز شوق عکس تجلی گرفت
در بر بادام دوست ، پستهٔ خندان من

تا تو قدم می‌زدی بر لب حوض نظر
وه چه گلی می‌شکفت بر لب ایوان من

نان غلامان دهید شام ندیمان نهید !
آمده آن شاه حسن، سر زده بر خوان من

بی سر و دستار و مست، شیشهٔ دردی به دست
غلغل مینا شکست بلبل دستان من

مِی زده و بی‌خبر ساقی و مطرب به بر
شاه جهان در گذر زین‌همه عِصیان من

بوتهٔ هجران چرا کج نظر افتاده است
زیره ی زر می‌دهد بر رخ کرمان من

گر تو بگویی که نیست صورت حیران به ما
در حرم روی کیست آینه گردان من

بر در سلطان توس آمده ام پای‌بوس
حضرت شمس الشموس شاه خراسان من

"احمد عزیزی کرمانشاهی"