از شب گذشته‌‌ام همه بیدار خواب تو 

(چنگ التجا)

از شب گذشته‌‌ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو

جان تهی به راه نگاهت نهاده‌ام
تا پُر کنم هرآینه جام از شراب تو

گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
من چنگ التجا زده‌ام در طناب تو

ای من تو را سپرده عنان، در سکون، نمان
سویی بتاز تا بدَوم در رکاب تو

یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو

گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو

جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو

اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی‌یی از آن سوی چشم خراب تو .

«حسین منزوی»

ابری رسید و آسمانم از تو پر شد

(باغ خواهش)

ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد

نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم، پس دیدگانم از تو پر شد

جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت ای بخت جوانم! از تو پر شد

خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی
جانی تو و من جاودانم از تو پر شد

چون شیشه می‌گرداند عشق، از روز اول
تا روز آخر، استکانم از تو پر شد

در باغ خواهش‌های تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد

پیش گل سرخ تو، برگ زرد من کیست؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد

با هرچه و هر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد

آیینه ها در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد .

«حسین منزوی»

قصد جان می‌کند این عید و بهارم بی تو

(بی تو)

قصد جان می‌کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری‌است که دارم بی تو

گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته‌وارم بی تو

به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو

گیرم از هیمه زمرّد به نفس رویانده‌است
باز هم باز بهارش نشمارم بی تو

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی، جان بسپارم بی تو

بی بهار است مرا شعر بهاری، آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه‌ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

«حسین منزوی»

ای دور مانده از من، ناچار و ناسزاوار

(آن وصل آخرین بار)

ای دور مانده از من، ناچار و ناسزاوار
آن سوی پنج خندق، پشت چهار دیوار

ای قصه‌ی تو و من، چون قصه‌ی شب و روز
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار

سنگی شده‌است و با من تندیس‌وار مانده است
آن روز آخرین وصل، و آن وصل آخرین بار

بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی‌پذیرفت از بوسه روحت انگار

با هر گلوله یک گل، در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار

آن دم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس ای یار، کاین دوری آورَد بار ؟

دانسته بودی انگار، کآن روز و هرچه با اوست
از عمر ما ندارد، دیگر نصیب تکرار...

"حسین منزوی"

بارید صدای تو و، گل کرد ترنم

(خوشه‌ی انجم)

بارید صدای تو و، گل کرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه‌ی انجم

تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی
چون خوشه‌ی انجم نه که چون خوشه‌ی گندم

عشق از دل تردید برآمد به تجلا
چون دست تیقن ز گریبان توهم

خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز
روشن شوم از ظلمت و، پیدا شوم از گم

آرامش مرداب به دریا نبرازد
زین بیشترم دم بده آری به تلاطم

شوقی که سخن با تو بگویم، گذرم داد
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم

بسم‌الله ات ای‌دوست برآن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم

شعر آمد و بارید به همراه صدایت
الهام به شکل غزلی یافت تجسم

دادم بده، ای یار ! از آن پیش که شعرم
با پیرهن کاغذی آید به تظلّم .

«حسین منزوی»

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه

(غریبانه)

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم اکنون بی تو ویرانه

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده‌است این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی‌ام پیچیده می‌آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!

امشب ولی می‌بینمت دیگر نمی‌گیرد
تخدیرِ هیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه

"حسین منزوی"

چگونه باغِ تو باور کند بهاران را ؟

(رنج انتظاران)

چگونه باغِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال‌ها نچشیده‌است، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دوباره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را

درخت‌های کهن‌ساقه، ساقه‌دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را

غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلالِ جاری آوازٍ جویباران را

نگاه کن گل من! باغبانِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را

گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می‌بَری از یاد داغِ یاران را ؟

درختِ کوچک من! ای درختِ کوچک من!
صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان، ازین سوی دیوار
صلای سُمّ سمندانِ شهسواران را

سوارِ سبزِ تو هرگز نخواهد آمد، آه!
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را

"حسین منزوی"

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

(یار)

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُنده‌ی ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجه‌ی تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین‌سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم
ازین پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوبِ مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم
بدین‌سان بعد ازین خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت.

"حسین منزوی"

لبت صریح ترین آیه‌ی شکوفایی است

(کمال والایی)

لبت صریح ترین آیه‌ی شکوفایی است
و چشم هایت شعر سیاه گویایی است

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله‌های مِه‌آلود محو و رویایی است

چگونه وصف کنم هیأت غریب تو را
که در کمالِ ظرافت، کمالِ والایی است

تو از مَعابد مشرق زمین، عظیم‌تری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی است

در آسمانه‌ی دریای دیدگان تو شرم
گشوده‌بال تر از مرغکان دریایی است

شمیم وحشی گیسوی کولی‌ات نازم
که خوابناک‌تر از عطرهای صحرایی است

مجال بوسه به لب‌های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است

نمی‌شود به فراموشی‌ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی است

تو -باری- اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمایی است

پناه غربت غمناک دست هایی باشن
که دردناک‌ترین ساقه‌های تنهایی است .

"حسین منزوی"

از زمزمه، دلتنگیم از همهمه، بیزاریم

(امّید رهایی نیست)

از زمزمه، دلتنگیم از همهمه، بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی‌است، رو سوی چه بگریزم؟
هنگامه‌ی حیرانی‌است خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "اما"
کوریم و نمی‌بینیم ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌است
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم

دردا که هَدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بُرّیم اَبریم و نمی‌باریم

ما خویش نداستیم بیداری‌مان از خواب
گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم.

"حسین منزوی"

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی؟

(تا به انتها که تویی)

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی؟
بلند می‌پَرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه‌ی که پُر شده است؟
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیرها بدل اسم اعظم‌اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سؤال قدیمِ بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده‌ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مَرد نیم رهم
ازین سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا ازین من و ما و، رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آن‌سوی ماجرا که تویی

نهادم آینه‌ای پیش روی آینه‌ات
جهان پُر از تو و من شد پُر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده‌ای
نوشته‌ها که تویی نانوشته‌ها که تویی

"حسین منزوی"

در من ادراکی است از تو عاشقانه، عاشقانه

(من و تو)

در من ادراکی است از تو عاشقانه، عاشقانه
از تو تصویری است در من جاودانه، جاودانه

تو هوای عطری از صحرای دور آرزویی
از تو سنگین شهر ذهنم کوچه کوچه، خانه خانه

آه ای آمیزه‌ای از بی ریایی با محبت!
شادی تو کودکانه، رأفت تو مادرانه

شهربانوی وجودم باش و کابین تو؟ بُستان
اینک، اقلیم دل من بی‌کرانِ بی‌کرانه

آتشِ او! دیگر این افسانه را بگذار و بگذر
در من اینک آتش تو، شعله شعله در زبانه

فصل، فصل توست دیگر، فصل فصل ما، من و تو
فصل عطر و، فصل سبزه، فصل گل، فصل جوانه

فصل رفتن در خیابان‌های شوخ مهربانی
فصل ماندن در تماشای قشنگ شاعرانه

فصل چیدن‌های گل‌ها، چیدن گل‌های بوسه
از بهار و از لب تو، خوشه خوشه، دانه دانه

دفتری که حرف حرفِ برگ برگش مرثیت بود
اینک اینک در هوایت پُر ترنّم، پُر ترانه

بار دیگر ظلمتم را می‌شکافد شبچراغی
تا کی‌اش از من بدزدی بار دیگر، ای زمانه!

"حسین منزوی"

دوباره راه غنا می‌زند ترانه‌ی من

(شعر عاشقانه‌ی من)

دوباره راه غنا می‌زند ترانه‌ی من
دوباره می‌شکفد شعر عاشقانه‌ی من

دوباره می‌گذرد بعد از آن سیه‌طوفان
نسیم پاک نوازش، بر آشیانه‌ی من

مگر صدای بهاری شنیده از سویی؟
که کرده جرأتِ سر بر زدن جوانه‌ی من

تو شاید آن زن افسانه‌ای که می آری
به هدیه با خود، خورشید را به خانه‌ی من

تو شاید آمده‌ای سوی من که برداری
به مهر بار غریبیم را ز شانه‌ی من

دعا کنیم که روزی امید من باشی
برای زیستن امروز، ای بهانه‌ی من!

برای تو غزلی عاشقانه ساخته‌لم
تو ای شکفتگی‌ات مطلع ترانه‌ی من!

"حسین منزوی"

چنان گرفته تو را بازوان پیچکی‌ام

(با تو من یکی‌ام)

چنان گرفته تو را بازوان پیچکی‌ام
که گویی از تو جدا نه، که با تو من یکی‌ام

نه آشنایی‌ام امروزی اَست با تو همین
که می‌شناسمت از خواب‌های کودکی‌ام

عروس‌وار خیال منی که آمده‌ای
دوباره باز به مهمانی عروسکی‌ام

همین نه بانوی شعر منی که مِدحت تو
به گوش می‌رسد از بانگ چنگ رودکی‌ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشاره‌ی تو روح بادباکی‌ام

چه برکه‌ای تو که تا آب، آبی اَست درآن
شناور است همه تار و پود جلبکی‌ام

به خون خود بشوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکی‌ام

کنار تو نفسی با فَراغِ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکی‌ام

"حسین منزوی"

بهار را به پشیزی نمی‌خرید از من

(بگذرید از من)

مرا ندیده بگیرید و، بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمی‌برید از من

زمین سوخته‌ام ناامید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی‌چرید از من

عجب که راه نفس بسته‌اید بر من و باز
در انتظار نفس‌های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می‌زنید اما
بهار را به پشیزی نمی‌خرید از من

شما هرآینه ، آیینه‌اید و من همه آه
عجیب نیست که این‌سان مُکدّرید از من

نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برای‌تان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من، آشناترید از من .

"حسین منزوی"

پله‌ها در پيش رويم، يک به يک ديوار شد

(خواب قرون)

پلّه‌ها در پيش رويم، يک به يک ديوار شد
زير هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد

خِرق عادت کردم امّا بر عليه خويشتن
تا به گِرد گردنم پيچد، عصايم مار شد

اژدهای خفته‌ای بود آن زمين استوار
زير پايم، ناگه از خواب قرون بيدار شد

مرغ دست‌آموز خوش‌خوان، کرکسی شد لاشه‌خوار
و آن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شد

گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبيخون خزان، تکرار شد

تا بياويزند از اينان آرزوهای مرا
جابه‌جا در باغ ويران، هر درختی، دار شد

زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر
کآن دل پُر آرزو، از آرزو بيزار شد

بسته خواهد ماند اين در هم‌چنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه‌های مشت‌مان، رگبار شد

زهره‌ی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
ورنه جام روزگار از شوکران سرشار شد.

"حسین منزوی"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند

(غم غربت)

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی‌ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

بیرون زده‌ام تا بدرم پرده‌ی شب را
کاین نعره‌ی دیوانه به کاشانه نگنجد

خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد

میخانه‌ی بی‌سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه‌ی مستانه نگنجد

مجنون چه هنر کرد درآن قصه؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد

تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پَر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد

در چشم من‌ات باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پری‌خانه نگنجد

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد.

"حسین منزوی"

وطنم تنم چه باشد که بگویمت تنی تو

(وطن)

وطنم تنم چه باشد که بگویمت تنی تو
که تو جانی و سراپا همه جان روشنی تو

وطنم تو بوی باران، به شب ستاره باران
که خوشی و خوش‌ترینی به مذاق می‌گساران

من اگر سروده باشم وطنم تو شعر نابی
من اگر ستاره باشم وطنم تو آفتابی

وطنم خوشا نسیمت که وزیدنش گل از گل
وطنم خوشا شمیمت که دمیدنش تغزل

وطنم که شعر حافظ شده وصله‌ی تن تو
که شکفته شعر سعدی، به بهار دامن تو

وطنم درودی از من به تو و به عاشقانت
که سپرده‌ام به پیکت به نسیم مهربانت.

"حسین منزوی"

پای در ره که نهادید افق تاری بود

(آیت بیداری)

پای در ره که نهادید افقِ تاری بود
شب در اندیشه‌ی تثبیت سیه‌کاری بود

باده‌ی خاص کشیدید و به میخانه‌ی عشق
مستی سرخ شما غایت هشیاری بود

خواب خوش باد شما را که در آن هنگامه
خواب خونین شما آیت بیداری بود

خم نشد قامت رعنای شما بر اثرش
بختک زلزله هرچند که آواری بود

شرممان باد که تا ساعت آن واقعه نیز
چشم‌مان دوخته بر ساعت دیواری بود

جایتان سبز که با خون خود امضا کردید
پای آن نامه که منشور وفاداری بود

قصه‌ای بیش نبود آنچه سرودید از عشق
لیک هر یک به زبانی که نه تکراری بود

ای شمایان که‌ خروشانِ کفن‌پوشانید!
ای که بر فرق ستم تیغ شما کاری بود!

در رگ ما که خموشان سیه‌پوشانیم
کاشکی قطره‌ای از خون شما جاری بود

"حسین منزوی"

ای جلوه‌ی جلال مبین در جبینِ تو

(امام موسی‌ بن‌ جعفر علیه‌السلام)

ای جلوه‌ی جلال مبین در جبینِ تو
دست خدا برون زده از آستینِ تو

ای هفتمین امام که هفت آسمان حق
هفتاد بار گشته به گِرد زمین تو

تو خرمنِ جمال و جلالیّ و آفتاب
با آن سَخاش، خُردترین خوشه‌چین تو

وی شب گرفته آینه‌ها از ستارگان
در پیش روی شعشعه‌ی راستین تو

ای کاظمی که غیظ و غضب هر دری که زد
پیدا نکرد راه به حصنِ حصین تو

نشنیده از زبانِ تو نفرین و ناسزا
هرچند بسته خصم، کمرها به کین تو

ای مژده‌ی بهشت رسانده به شیعیان
حق با حدیثِ «عاقبة المتقین» تو

زندان، نمازگاهِ تو بود و سپرده گوش
افلاکیان به صوتِ دعای حزین تو

دیوارها به ذروه‌ی توحید می‌رسند
از بانگِ نعبدوی تو و نستعینِ تو

لرزاند سنگ سنگ ستون‌های عرش را
ظلمی که بر تو رفت ز خصم لعین تو

ای هفتمین امام همام! ای جهان و جان
جمع آمده تمام به زیر نگین تو

رنگین کمانِ شعرِ من اینک زده است پُل
در پیشگاهِ کوکبه‌ی‎ راستین تو

"حسین منزوی"

از روز دستبرد به باغ و بهار تو

(کنار تو...)

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگارتو

تقویم را معطّل پاییز کرده است
در من مرور باغِ همیشه بهارتو

از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو

فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
با یک نگاه کردن شوریده وار تو

کم کم به سنگ سرد سیه می‌شود بدل
خورشید هم اگر نچرخد بر مدار تو

چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو

"حسین منزوی"

چیزی بگو بگذار تا هم‌صحبتت باشم 

(چیزی بگو)

چیزی بگو بگذار تا هم‌صحبتت باشم
لَختی حریف لحظه های غربتت باشم

ای سهمت از بار امانت هرچه سنگین‌تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را -
من هم ستونی در کنار قامتت باشم

از گوشه‌ای راهی نشان من بده، بگذر
تا رخنه‌ای در قلعه بند فترتت باشم

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایانِ فصل عزلتت باشم

صورتگرِ چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من! بگذار زنگ ساعتت باشم.

"حسین منزوی"

گزیدم از میان مرگ ها این‌گونه مردن را

(مُردن)

گزیدم از میان مرگ ها ، این‌گونه مردن را
تورا چون جان فشردن در بر آنگه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن در کنارت ای که طعم تو
حلاوت می‌دهد حتی شرنگ تلخ مردن را

چه جای شکوه زاندوه تو، وقتی دوست‌تر دارم
من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقش‌ات از لوح ضمیر من ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این، در عشق‌بازی پا فشردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را

کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را

"حسین منزوی"

ای یار دور دست که دل می‌بری هنوز

(یاد دور دَست)

ای یار دور دَست که دل می‌بری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هرچند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشته است و توام در سری هنوز

ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال‌ها
از هر چراغ تازه، فروزان‌تری هنوز

بالین و بسترم، همه از گل بپا کنی
شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوه های وسوسه بارآوری هنوز

آن سیب های راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

وآن سفره‌ی شبانه‌ی نان و شراب را
بر میزهای خواب، تو می‌گستری هنوز

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم
آه ای شراب کهنه! که در ساغری هنوز .

"حسین منزوی"

هنوز ، داغ تو ، ای لاله‌ی جوان! تازه است

(قصه‌ی عشق)

هنوز ، داغ تو ، ای لاله‌ی جوان! تازه است
سه سال رفته و این زخم خونچکان تازه است

پس از تو ، داغ پی داغ دیده باغ ، آری!
همیشه زخم گل از خنجر خزان تازه است

مرا و یاد تو را ، لحظه لحظه دیداری است ،
که چون همیشه.ی دیدار عاشقان ، تازه است

پلی زده‌ست غمت در میانه‌ی دو نقیض
که با زمانه قدیم است با زمان تازه است

چگونه مرگ بفرسایدت ؟ مگر تو تنی ؟
تو جان خالصی و تا همیشه جان تازه است

به همره شفق آن خاطرات خون آلود ،
به هر غروب در آفاق آسمان تازه است

چگونه خون تو پامال ماه و سال شود ؟
که چون بهار رسد ، خون ارغوان تازه است

دلم به سوگ تو آتشکده‌ست و سرکش و سبز
هنوزش آتش شوق تو ، در میان تازه است

همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی ست
که مثل برف دی و باد مهرگان تازه است

غم تو ، قصه‌ی عشق است و با همه تکرار
به هر زمان و به هر جای و هر زبان ، تازه است

چنان که ماتم تو ، کهنگی نمی‌گیرد
شرار کینه‌ی ما نیز ، همچنان تازه است

"حسین منزوی"

به سینه می‌زندم سر، دلی که کرده هوایت

(دلم گرفته برایت!)

به سینه می‌زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

تو را ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی‌کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

«دلم گرفته برایت» زبان ساده‌ی عشق است
سلیس و ساده بگویم: «دلم گرفته برایت!»

"حسین منزوی"

به سر افکنده مرا سایه‌ای از تنهایی

(تنهایی)

به سر افکنده مرا سایه‌ای از تنهایی
چتر نیلوفر این باغچه‌ی بودایی

بین تنهایی و من راز بزرگی‌ست، بزرگ
هم از آنگونه که در بین تو و زیبایی

بارش از غیر و خودی هرچه سبکتر، خوشتر
تا به ساحل برسد رهسِپَر دریایی

آفتابا! تو و آن کهنه درنگت در روز
من شهابم، من و این شیوه‌ی شب پیمایی

بوسه‌‌ای دادی و تا بوسه‌ی دیگر مستم
کَس شرابی نچشیده‌ست بدین گیرایی

تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
می‌گذارم که قلم پر شود از شیدایی

"حسین منزوی"

با ما شبی نبود که در خون سفر نکرد

(تفرقه)

با ما شبی نبود که در خون سفر نکرد
این خانه بی‌هراس، شبی را سحر نکرد

صد در زدیم در پی یک شعله ، ای دریغ!
یک دست، یک چراغ ز یک خانه بر نکرد

با آسمان هر آن‌چه دم از العطش زدیم
ابر کرامتش ، مژه‌ای نیز تر نکرد

تنها به قدر روزنه‌ای بود ، همتش
مهتاب نیز کاری از این بیش‌تر نکرد

مثل همیشه فاجعه ، ناگاه در رسید
آوار ، هیچ وقت، کسی را خبر نکرد

این بار رفت رستم و اسفندیار ماند
سیمرغ نیز مکر و فسونش اثر نکرد

و آن تیر گز ـ به ترکش‌مان آخرین امید
این بار اثر به دیده‌ی آن خیره‌سر نکرد

دانسته بس پدر ، دل فرزند بر درید
کاری که هیچ تهمتنی با پسر نکرد

شد تشت پر ز خون سیاووش‌ها ، ولی
یک تن به پایمردی اینان ، خطر نکرد

چون موریانه، بیشه‌ی ما را ز ریشه خورد
کاری که کرد تفرقه با ما ، تبر نکرد

"حسین منزوی"

بیوگرافی و اشعار استاد حسین منزوی

https://uploadkon.ir/uploads/928824_23استاد-حسین-منزوی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد حسین منزوی در یکم مهرماه سال 1325 در شهر زنجان و خانواده‌ای فرهنگی زاده شد. پدرش محمد نام داشت و به ترکی شعر می‌سرود. حسین در زادگاه خود دوران دبستان و دبیرستان را سپری کرد و پس از اخذ دیپلم از دبیرستان صدر جهانِ زنجان، در سال 1344 وارد دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران شد. سپس این رشته را رها کرد و به جامعه‌شناسی روی آورد اما این رشته را نیز ناتمام گذاشت.

نخستین دفتر شعرش حنجره زخمی تغزل در سال 1350 با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسید و با این مجموعه به‌عنوان بهترین شاعر جوان دوره شعر فروغ برگزیده شد. سپس وارد رادیو و تلویزیون ملی ایران شد و در گروه ادب امروز در کنار نادر نادرپور شروع به فعالیت کرد. وی در زمان فعالیتش در رادیو، مسئولیت نویسندگی و اجرای برنامه‌هایی مانند کتاب روز، یک شعر و یک شاعر، شعر ما و شاعران ما، آیینه و ترازو، کمربند سبز و آیینه آدینه را به‌عهده داشت. وی چندی نیز مسئول صفحه شعر مجله ادبی رودکی بود. حسین منزوی دستی هم در ترانه‌سرایی داشت، منزوی در ترانه‌هایش هم به مانند اشعارش نگاه و توجه اصلی‌اش به عشق است و به قول خودش عشق هویت اصلی آثارش است. پس از انقلاب در سال نخست انتشار مجلهٔ سروش نیز با این مجله و به عنوان مسئول صفحهٔ شعر همکاری داشت.

استاد حسین منزوی در سال 1354 ازدواج کرد، عمر این ازدواج چندان طولانی نبود و در سال 1360 به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج دختری به نام غزل است. منزوی در سال‌های پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و تا زمان مرگ در زنجان باقی ماند. وی سرانجام در روز شانزدهم اردیبهشت سال 1383 بر اثر نارسایی قلبی و ریوی و پس از یک عمل جراحی طولانی در بیمارستان رجایی تهران درگذشت. علت مرگ او آمبولی ریوی بود. او در کنار آرامگاه پدرش در زنجان (قبرستان پایین) به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

آثار :

با عشق در حوالی فاجعه، مجموعه غزلی سروده شده از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۲

این ترک پارسی‌گوی (بررسی شعر شهریار)

از شوکران و شکر، مجموعه غزلی سروده‌شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۶۷

با سیاوش از آتش (گزیده اشعار به انتخاب خود شاعر)

از ترمه و تغزل، گزیده اشعار، ۱۳۷۶

از کهربا و کافور

با عشق تاب می‌آورم، شامل اشعار سپید و آزاد سروده شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۷۲

به همین سادگی (مجموعه شعرهای سپید)

این کاغذین جامه، مجموعه برگزیده اشعار کلاسیک

از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها

حنجرهٔ زخمی تغزل، دفتری از شعرهای آزاد و غزل‌های سروده شده از ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۹

مجموعه اشعار حسین منزوی، انتشارات آفرینش و نگاه، ۱۳۸۸

حیدر بابا، ترجمه نیمایی از منظومه «حیدر بابایه سلام» سروده «شهریار»

دومان شامل اشعار ترکی حسین منزوی

ترانه‌ها :

عارف بهترین بهانه

مرجان سکه ماه

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(باغ شقایق)

ای خون اصلیت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران

جاری شده از کرب و بلا آمده وآنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران

تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر آیینه ی خورشید ضمیران

ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران

خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه ی تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران

آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران

وآن روز که با بیرقی از یک تن بی سر
تا شام شدی قافله سالار اسیران

تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران

تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران

حد تو رثا نیست ، عزای تو حماسه ست
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران

"حسین منزوی"

من از خزان به بهار، از عطش به آب رسیدم

(کتاب عمر)

من از خزان به بهار، از عطش به آب رسیدم
من از سیاه ترین شب ، به آفتاب رسیدم

من از خمار رهیدم، هم از فریب گذشتم
که از سراب به دریایی از شراب رسیدم

به جانب تو زدم نَقبی از درون سیاهی
به جلوهٔ تو به خوشید بی نقاب رسیدم

اگر نشیب ، رها کردم و فراز گرفتم
به یاری تو بدین حسن انتخاب رسیدم

مرا به مهر خود، آباد می‌کنی تو، غمی نیست
به آستانت اگر خسته و خراب رسیدم

شبی که با تو هماغوش از انجماد گذشتم
به تب، به تاب، به آتش به التهاب رسیدم

چگونه است و کجا؟ دیگر از بهشت نپرسم
که در تو، در تو، به زیباترین جواب رسیدم

کتاب عمر ، ورق خورد بار دیگر و با تو
به عاشقانه ترین فصل این کتاب رسیدم

چرا، به ناب ترین شعر خود، سپاس نگویم
تو را؟ که در تو به معنای شعر ناب رسیدم

"حسین منزوی"

مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من

(ای با من و پنهان چو دل)

مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من
كوبی زمین من به سرِ آسمان من 

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک دردِ ماندگار ، بلایت به جان من

می‌سوزم از تبی كه دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله كن
آه ای طبیب درد فروشِ جوانِ من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من

گفتی غریب شهر منی این چه غربت است
كاین شهر از تو می‌شنود داستان من

خاكستری ست شهر من آری و من در آن
آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من

زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد ازین
با تو شود تمام جهان ، اصفهان من

"حسین منزوی"

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت

(هنگامه‌ی حیرانی)

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا دِه تا ببارم بر عطش‌هایت

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا رودی بدان و یاری‌ام کن تا درآویزم
به شوق جذبه‌وارت تا فرو ریزم به دریایت

کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندر گم
کنار سایه ‌ی قندیل‌ها در غار رویایت

خیالی، وعده‌ای، وهمی، امیدی، مژده‌ای، یادی
به هر نامی که خوش داری تو بارم ده به دنیایت

اگر باید زنی همچون زنان قصه‌ها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت

که من با پاکبازی‌های ویس و شور رودابه
خوشت می‌دارم و دیوانگی‌های زلیخایت!

اگر در من هنوز آلایشی از مار می‌بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت

کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می‌تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه‌ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت

مرا آن نیمه ‌ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می‌شود با نیمه‌‌ی خود روح تنهایت

"حسین منزوی"

ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد

(بهشت گمشده)

ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد
بهشت گمشده ، پشت دریچه ، پیدا شد

رها ز سلطه ی پاییز ، در بهار اتاق
گلی به نام تو ، در بازوان من ، وا شد

به دیدن تو ، همه ، ذره های من شد چشم
و چشم ها ، همه سر تا به پا ، تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد ، یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم ، هرآنچه تلخانه
به نام تو که در آمیختم ، گوارا شد

فرشته ها ، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه ، از تو گفت و گوها شد

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو ، شکرخا شد

شتاب خواستنت ، این‌چنین که می‌بالد
به دوری تو مگر می‌توان شکیبا شد ؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من ، اما شد

تنت هنوز به اندازه‌ای لطافت داشت
که گل در آینه از دیدنش شکوفا شد

قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که
به روی شانه ی تو با لب من امضا شد

"حسین منزوی"

عجب لبی! شكرستان كه گفته اند ، این است

(این است)

عجب لبی! شکرستان كه گفته اند ، این است
چه بوسه ! قند فراوان كه گفته اند این است

به بوسه ، حكم وصال مرا موشح كن
كه آن نگین سلیمان كه گفته اند این است

تو رمز حسنی و می‌گنجی‌ام به حس اما
نگنجی‌ام به بیان آن كه گفته اند این است

مرا به كشمكش خیره با غم تو چه كار ؟
كه تخته پاره و طوفان كه گفته اند این است

كجاست بالش امنی كه با تو سر بنهم
كه حسرت سر و سامان كه گفته این است

نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
نه شعر، خواب پریشان كه گفته اند این است

غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان كه گفته اند این است

"حسین منزوی"

کدام قله ؟ که از یاد رفته پروازم

تضمين غزل حافظ ـ (حسین منزوی)

کدام قله ؟ که از یاد رفته پروازم
کدام پرده به ساز شکسته بنوازم
که نوحه خوان غم غربت است، آوازم

(نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم)


کسی که رسم سفر ، می‌نهاد اول بار
چگونه ریشه برید از دیار و رشته ی یار
بر آن سرم که گر اشکم مدد کند ، ناچار

(به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان، ره و رسم سفر براندازم)


شبی به چهره و چنگال خونچکان و مهیب
به قصد جان من از راه می‌رسد به نهیب
دلیل راه تویی ، همچنان به رغم رقیب

(من از دیار حبیبم نه از بلاد رغیب
مهیمنا ! به رفیقان خود رسان بازم)


چه شد که دور شدیم آن من و تو ، زین تو و من؟
حریف شعر ، حریف شب شراب کهن!
خوشا دوباره خوشا با تو ، با تو جام زدن!

(خدای را مددی ای رفیق ره تا من)
به کوی میکده ، دیگر علم برافرازم


خیال دوست که از حال من خبر گیرد
دلم که بال زنان ، تا ستاره پر گیرد
چگونه‌ام نفس سرد مرگ درگیرد ؟

(خرد ز پیری من کی حساب برگیرد ؟)
که باز ، با صنمی طفل ، عشق می‌بازم


نه بی‌قرار توام تا حدود زمزمه رس
که باز با تو کنم ماجرا ، نفس به نفس
نه بی تو می‌شکنم سر به میله‌های قفس

(به جز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس)
عزیز من که به جز باد ، نیست دمسازم


گریختم ز حریفان شهر ، کویاکوی
سواد را ز تو شستم به آب ، جویاجوی
دریغ ، کان همه آسوده بود ، سویاسوی

(سرشکم آمد و عیبم بگفت رویاروی)
شکایت از که کنم ؟ خانگی است غمازم


اگر چه شهر من اینجا و یار من اینجاست
به نام خواجه که شعرش صدای سبز خداست
به یاد شاخ نباتی که همچنان زیباست

(هوای منزل یار ، آب زندگانی ماست)
صبا ! بیار نسیمی ز کوی شیرازم


همین ، نه از طرف (منزوی) قلم می‌گفت
نه هر تپیدن دیوانه ای دلم می‌گفت
که چون ترانه ی خود را به زیر و بم می‌گفت

(ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت:
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم)


"حسین منزوی"

شاعر! تو را زین خیل بی دردان، کسی نشناخت

(کسی نشناخت)

شاعر، تو را زین خیل بی‌دردان، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت

کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما
گنج تو را، ای خانه ی ویران! کسی نشناخت

جسم تو را تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت

آری تو را ، ای گریه ی پوشیده در خنده!
وآرامش آبستن طوفان! کسی نشناخت

زین عشق ورزان نسیم و گلشنت، نشکفت
کای گردباد بی سر و سامان! کسی نشناخت

وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت

گفتند: این دون است و آن والا، تورا، امّا
ای لحظه ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت

با حکم مرگت روی سینه، سال های سال
آنجا، تو را در گوشه ی یُمگان، کسی نشناخت

فریاد «نای»ت را و بانگ شکوه هایت را،
ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت

بی شک تو را در روز قتل عام نیشابود
با آن دریده سینه ی عرفان، کسی نشناخت

ای جوهر شعر تو، چون نام تو برّنده!
ذات تو را ای جوهر برّان! کسی نشناخت

روزی‌که میخواندی: مخور می، محتسب تیز است
لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت

وقتی که می‌کندند از تن پوستت را نیز
گویا تو را زآن پوستین پوشان، کسی نشناخت

چون می‌شدی مخنوق از آن مستان، تو را ای تو،
خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت

آن دم که گفتی: باز گرد ای عید! از زندان
خشم و خروشت را در آن زندان، کسی نشناخت

چون راز دل با غار می‌گفتی تورا، هم نیز،
ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت

حتّی تو را در پیش روی جوخه ی اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت

هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا تو را ، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.

"حسین منزوی"

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟

(آیا می‌شناسیدم؟)

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏ کرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم خسته آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ
تا غزل‌‏های شما، ها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌ست
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

این‌چنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم ، من!
من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم مهربان سال‌‏های دور
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

 "حسین منزوی"

قسم به عشق که دروازه ی سپیده دم است

(قسم به عشق)

قسم به عشق که دروازه ی سپیده دم است
قسم به دوست که با آفتاب ها ، به هم است

قسم به عشق که زیتون باغ های شمال
قسم به دوست که خرمای نخل های بم است

سپس قسم به جنون ــ این رهایی مطلق ــ
که در طریقت عشّاق ، اوّلین قدم است

که زیستن تهی از عشق ، برزخی ست عظیم
که زندگی ست به نام ار چه ، بدتر از عدم است

مگر نه ماه شب ماست عشق و خود نه مگر
محاق ماه ، به خیل ستارگان ستم است ؟

ببین! که وقت جهان بینی است و جان بینی
کنون که آینه‌ی چشم دوست ، جام جم است

"حسین منزوی"

همواره عشق ، بی خبر از راه می‌رسد

(ناگاه می‌رسد)

همواره عشق ، بی خبر از راه می‌رسد
چونان مسافری که به ناگاه می‌رسد

وا می‌نهم به اشک و به مژگان ، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می‌رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می‌رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می‌رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو ، کی به کمینگاه می‌رسد

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره‌ای ماه ، می‌رسد

شاعر ! دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می‌رسد

"حسین منزوی"

اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را

(اسیر خاکم و)

اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من ، آسمان خالی را

نزد ستاره ی فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز ، گره می زند لیالی را

ز ابر یائسه، جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را

به سیب سرخ رسیده بدل شده ست انگار
شفق به خون زده ، خورشید پرتغالی را

دلم شکسته شد ، این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو ، این کوزه ی سفالی را

همه حقیقت من، سایه ای‌ست بر دیوار
مگرد ، هان! که نیابی من ِ مثالی را

به ناله ، کوک کند تا ترنّمم چون ساز
زمانه داد به من ، رنج گوشمالی را

هزار بار به تاراج رفت و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانه ی خیالی را

پریده رنگ تر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را ؟

نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام
هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را

در آن غریبه به هر یاد ـ آن خراب آباد
نمی‌شناخت دلم ، یک تن از اهالی را

بهار نیست ، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من ، توالی را

هنوز مسأله ات مرگ و زندگی‌ست ، اگر
جواب می‌دهم این جمله ی سؤالی را :

نهاده‌ایم قدم ، از عدم به سوی عدم
حیات نام مده ، فصل انتقالی را

"حسین منزوی"

چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد

(چه شب بدی است امشب)

چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی ست شب بو ، که بهار و بو ندارد

چه شده ست ماه ما را ، که خلاف آن شب امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد ؟

به هوای مهربانی ، ز تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خو ندارد

ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد

دل من اگر تو جامش ، ندهی ز مهر ، چاره
به جز آن که سنگ کوبد ، به سر سبو ندارد

به کسی که با تو هر شب همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب ، سر گفت و گو ندارد

چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه
نی خسته‌ای که جز بغض تو در گلو ندارد

ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو راهی ، به حریم او ندارد

ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد

"حسین منزوی"

دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد ؟

(دلت چه شد که)

دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد ؟
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد ؟

زمان به دست تو پایان من نوشت آری
مسیر واقعه این بار ، از این سیاق افتاد

دو رودخانه ی عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد

خلاف منطق معمول عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد

جهان برای همیشه ، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد

شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد

خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل ، اتفاق افتاد

چه زندگانی سختی است زیستن بی عشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد

پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من !
غریب‌واره ی تو ، تا همیشه تاق افتاد

تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی
که با جدایی تو بین شان طلاق افتاد

هوای تازه تو بودی ، نفس تو و بی تو
دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد

به باور دل ناباورم نمی‌گنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد

حسین منزوی

هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی

(هزار گل اگرم هست)

هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی
گل اند اگر همه اینان ، همه بهار تویی

به گرد حسن تو هم ، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی

زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی
الا که آینه ی صبح بی غبار تویی

دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی

به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی

سواد زیستن‌ات را ، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی

نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، یار تویی

برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب ، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی

تو جلوه ی ابدیت به لحظه می‌بخشی
که من هنوزم و در من همیشه وار تویی

"حسین منزوی"

شبم به نیمه رسید و صدای او نرسید

(شبم به نیمه رسید و)

شبم به نیمه رسید و صدای او نرسید
حریف صحبتم امشب ، به گفت و گو نرسید

نسیم و سیم ، عقیم اند ، از امید و نوید
که آن صدای خوش امشب ز هیچ سو نرسید

ندای زنگ نمی‌خواندم به گفت و شنود
چه شد که دیگرم آن پیک مژده گو نرسید ؟

به نیمه راه شکفتن ، دریغ از آن غنچه
که گل نگشته خزان شد ، به رنگ و بو نرسید

به موج پر زدنش می‌تپد دلم ، کز اوج
پرنده وارِ من امشب ، چرا فرو نرسید ؟

درخت وسوسه ، بارآوری نکرد مگر ؟
که دست های من امشب به سیب او نرسید

صدای جاری غمخواری اش که روح مرا
به آب زمزمه می‌داد ، شست و شو نرسید

دوباره می‌کشدم دل به دوزخ آشامی
که آن فرشته صدای بهشت خو نرسید

بسا شبا که به دیدار دور رفت ، دلم
هنوز نوبت دیدار رو به رو نرسید ؟

چنان به خیره سری بست بغض ، راه نفس
که گریه های من از سینه تا گلو نرسید

دلم به سنگ هزار و یکم شکست آخر
هزار بارم اگر سنگ بر سبو نرسید

به روز معجزه گل داد ، نی ، ولی افسوس
شب شکفتنت ای باغ آرزو نرسید ؟

"حسین منزوی"

مگر، این باد خوش ، از راه عشق آباد ، می آید؟

(مگر، این باد خوش)

مگر، این باد خوش ، از راه عشق آباد ، می آید؟
که بوی عشق های کهنه ، از این باد ، می آید

کجا و کی درین اقلیم ، بی معنی‌ست ، این عشق است
و عشق از بی « زمان » ، از « ناکجا آباد » می آید

به هفت آرایی مشاطگان ، او را نیازی نیست
که شهرآشوب من ، با حسن مادرزاد می آید

« هراس از باد هجرانی نداری؟ » - وصل می پرسد -
و از عاشق جواب « هر چه باداباد » می آید

جهان انگار ، در تسخیر شیرین است و تکثیرش
که از هر سو ، صدای تیشه ی فرهاد می آید

گشاده سینگی کن ، عشق اگر بسیار می‌خواهی
که سهم قطره و دریا ، به استعداد می آید

همایون باد عشق ، آری ، اگرچه شکوه از گل را ،
در آواز چکاوک ، غلتی از بیداد می آید

مجزا نیستند از عشق ، وصل و فصل و نوش و نیش
شگفتا او ، که با ترکیبی از اضداد ، می آید

تو بوی نافه را ، از باد ، می‌گیری و می‌نوشی
من از خون دل آهوی چینم ، یاد می آید

مده بیمم ز موج آری که خود ترجیع طوفان است
که در پروازهای مرغ دریا زاد ، می آید 

حسین منزوی

گفتی که می‌ترسی آری ، کز عشق ها ، می‌گریزی

(گفتی که می ترسی)

گفتی که می‌ترسی آری ، کز عشق ها ، می‌گریزی
اما تو خود نفس عشقی ، از خود کجا می‌گریزی ؟

دیگر ، که ات می‌رهاند ، از ورطه ها ، زورق من ؟
وقتی به سودای ساحل ، از ناخدا می‌گریزی

با عشق نتوان اگر خفت ، باری از آن می‌توان گفت
از صحبت عاشقانه ، دیگر چرا می‌گریزی ؟

در زیر فرمان عشق اند ، هر جا و هر لحظه ، آری
با «بی زمان» می‌ستیزی ، از «ناکجا» می‌گریزی

از دور عشق ، آهوی من! راه برون شُد نداری
بار از خُتن چون ببندی ، سوی ختا می‌گریزی

گفتی نمی‌خواهی از تو افسانه ای ساز گردد ؟
این نیز خود ماجرایی ست ، کز ماجرا می‌گریزی

هر سو شوی جاری افسوس، طیفی‌ست آلودهٔ رنگ
پاک زلالم ! که چون آب از رنگ ها می‌گریزی

هرچه گریزی ، پلشتی‌ ست ، دنیای ما غرق زشتی ست
شاید به جایی برون از دنیای ما ، می‌گریزی ؟

در اشتیاقت کسی نیست ، از من به تو آشناتر
سوی کدامین غریبه ، زین آشنا می‌گریزی ؟

همخوان ِشور درونت چون من ، نی عاشقی نیست
ای روح نی! کز نیستان ، با صد نوا می‌گریزی

کو خوشتر از عشق حالی؟ وز شعر خوشتر هوایی
دیگر به سوی کدامین حال و هوا ، می‌گریزی ؟

"حسین منزوی"

امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم.

(امید رهایی نیست)

از زمزمه دل تنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامهٔ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار آیا ، وسواس هزار اما
کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطر مان رفته‌ست
امروز که صف در صف ،خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌برّیم ، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم ، بیداری‌مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !!

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امّید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم.

"زنده یاد حسین منزوی"

من عشق را انگار یک شب خواب دیدم

(خواب دیدم)

من عشق را انگار یک شب خواب دیدم
وز رهگذرها داستانش را شنیدم

کو آن سبک‌باری؟که چون پر‌ می‌گشودم
چون کودکان در خواب‌هایم می‌پریدم

من زخمی از دیروزم و بیزار از امروز
وز آن‌چه می‌نامند فردا، ناامیدم

یا جبر بود و یا جهان تاریک، آن روز
روزی که من تقدیر خود را برگزیدم

شب بود و سردابی، ندیدم آفتابی
چندان که تودرتوی ظلمت را، دریدم

شب‌بو نبود آری، تمامش شوکران بود
گل‌های بسیاری که از هر سوی، چیدم

گفتم بیفروزم چراغی در شب اما
در زیر آب انگار کبریتی کشیدم

همواره یا دیر آمدم، یا زود، یعنی
هر بار بی‌هنگام شد، وقتی رسیدم...

«حسین منزوی»

تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی

(شب شراب منی)

تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی

رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی

تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی

سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام
بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی

مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد 
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی

همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی

گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی

"حسین منزوی"

خیام ظلمتیان را فضای نور کنی

(شکیب جادویی)

خیام ظلمتیان را ، فضای نور کنی
به ذهن ظلمت اگر لحظه ای خطور کنی

نشسته ام به عزای چراغ مرده ی خود
بیا که سوک مرا ، ای ستاره! سور کنی

برای من، همه، آن لحظه است لحظهٔ قدر
که چون شهاب ، در آفاق شب عبور کنی

هنوز می‌شود از شب گذشت و روشن شد
اگر تو ــ طالع موعود من ! ــ ظهور کنی

تراکم همه ی ابرهای های زاینده!
بیا که یادی ازین شوره زار دور کنی

کبوتر افق آرزو ! ــ خوشا گذری
بر این غریب، بر این برج سوت و کور کنی

چه می‌شود که شبی، ای شکیب جادویی!
عیادتی هم از این جان ناصبور کنی ؟

نه از درنگ ، ز تثبیت شب هراسانم
اگر در آمدنت بیش ازین قصور کنی

حسین منزوی