(بقیـــع)
ای بهشت برین و دار سلام
ای زمین بقیع ، بر تو سلام
عنبری یا عبیری یا عودی
هرچه هستی بهشت موعودی
ای بقیع ای بهشت روی زمین
خاکی و برتر از بهشت برین
صدف و پر ز گونه گونه گهر
فرش و از بام عرش بالاتر
چه نگینها که زیب سینهی توست
چه گهرها که در خزینهی توست
آن عزیزان که در تو پنهانند
جسم خاکی و یک جهان جانند
هر طرف رخ نهفته در دل خاک
پارهای از تن پیمبر پاک
این یکی خاک پاک دختر اوست
پاره ی پیکر مطهر اوست
ساحت قدس حضرت زهراست
کز جلالت شفیعهی دو سراست
پسری را که او به جان پرورد
کربلا را عَلم ، به عالم کرد
روز اسلام ازآن نشد چون شب
که گره زد به گیسوی زینب
درّة التاج و تاج دین باشد
زیب او یازده نگین باشد
این امامان که در بقیع درند
افتخارات عالم بشرند
چارفصل کتاب تکویناند
چار رکن میانی دیناند
سدرة المنتهای ایماناند
ترجمان رموز قرآناند
وارث انبیای صدّیقین
سایه های خدا به روی زمین
هر یکی نخلهای ز نخلهی طور
هر یکی آیهای ز سورهی نور
دستپروردگان خانهی وحی
مرغ لاهوت آشیانهی وحی
روشنیبخش روی مهر و مهاند
پسران عزیز فاطمه اند
مشکلی دارم ای بقیع عزیز
ای تو مارا شفیع رستاخیز
یاد داری شبی چو قیر سیاه
نه چراغی نه پرتوی از ماه
علی آورد با دو دیدهی تر
بدن پاک دخت پیغمبر
دیدی آیا درآن شب تاریک
بازو و پهلوی وی از نزدیک
راستی پهلوش شکسته نبود
بازوی او سیاه و خسته نبود
دستهایش هنوز آبله داشت
زیر لبها هنوز هم گله داشت
مجتبی آن امام پاک سرشت
که بوَد سید شباب بهشت
جگرش لخته لختهی خون بود
زخمها از ستاره ، افزون بود
بر سر زخم او چه آوردی
وآن جگرپاره ها کجا بردی
زین العبّاد ، سیّدٍ سجاد
کش ز کسری و هاشم است تبار
به مناجات چون برآرد دست
صحف او زبور داود است
به اسارت چو رفته بود به شام
پادشاه و اسیر همچو غلام
نازنین پای او پرآبله بود
دست و گردن درون سلسله بود
نقش آن آبله به پاست هنوز
ردّ زنجیرها به جاست هنوز
باقر آن پنجمین امام مبین
بحر مواّج و بیکرانهی دین
صادق آن کاو رئیس مذهب ماست
ششمین حجت بزرگ خداست
هر دو با زهر کین شدن شهید
اثر زهر میتوانی دید
قبرشان هم مصیبتی دگر است
این غم از هر غمی بزرگتر است
قبرهایی که جبرئیل امین
به طواف آید از بهشت برین
نه نگهبان، نه پاسبان دارد
نه حصاری نه سایبان دارد
نه چراغی که تا سحر سوزد
نه کسی تا چراغی افروزد
باری ای آفتاب عالمتاب!
نور افشان براین قبور خراب
ای بلند اختران چرخ برین
ای زحل ای ونوس ای پروین
ای شما کهکشان و کوکبها
کاروانهای نور در شبها
مشعل شام تارشان باشید
شمع های مزارشان باشید
تو هم ای ابر آسمان آبی
تو هم ای نور ماه مهتابی
تو هم ای دیده! کن روان جویی
تو هم ای موی مژه! جارویی
تو هم ای سیل اشک! آبی ریز
بر سرِ خاکشان ، گلابی ریز
گرچه این سینه ها مدینهی ماست
قبر آنان ، درون سینهی ماست
ظاهر قبر تا خراب بود
دل ما شیعیان کباب بود
هر غباری ز خاک برخیزد
همه در چشم شیعیان ریزد
این همه شکوه از (ریاضی) نیست
هر که را دیدهایم ، راضی نیست .
سید محمدعلی ریاضی یزدی