آید اجابت که سخن ساز کن

(مناجات)

آید اجابت که سخن ساز کن
پشتِ درم، در به رخَم باز کن!

حال که معنیّ ِ دعا شد بیان
وقت دعا، حال دعا هم بدان

بهر دعا، گاه مجالی خوش است
فرصتی و شوری و حالی خوش است

صبح چو شد روی افق، سیم‌گون
شام چو شد رنگ شفق رنگ خون

چون ز اذان، مأذنه شد مُشک‌بیز
عطر پراکند ، کتاب عزیز

موقع باران که ز طبع هوا
شست همه گرد گناهان ما

موقع آیات که بینی عیان
از پسِ هر آیه خدای جهان

شهری با زلزله ویران کند
کوهی چون کاه ز جا بر کند

تیره‌تر از شام کند روز را
چشمۀ خورشید جهان‌سوز را

تا تو ببینی که چه تغییرهاست
«وآن که تغیّر نپذیرد خداست»

گوهر دلخواه خود آری به دست
گوهر یکدانه‌ی دل چون شکست

قیمت هر حقّه که بشکست کاست
جز صدف دل که شکستش بهاست

ای دو جهان جلوه‌ای از ذات تو
چرخ یکی آیه ز آیات تو

ما همه محتاج و تویی بی‌نیاز
ما همه بیچاره تویی چاره‌ساز

ای همه کس را همه جا دستگیر
از منِ افتاده ز پا، دست گیر

بنده، یکی بنده‌ی فرمان تو
خار ، ولی خار گلستان تو

نطع زمین سفره‌ی احسان توست
کافر و مؤمن به سرِ خوان توست

ظلّ عنایات تو بر خاص و عام
خود ز ازل تا به ابد مستدام

چشم امید دو جهان، سوی توست
خاصه (ریاضی) که ثناگوی توست

سید محمدعلی ریاضی یزدی

ای شه طوس که سلطان سریر دو سرایی

(شاه طوس)

ای شه طوس که سلطان سریر دو سرایی
ماسوالله همه ظل تو و ، تو ظلّ خدایی

تا خلایق همه در روی تو بینند خدا را
پرده بردار که بی پرده خدا را بنمایی

خازن مخزن اسمای تعالی و تقدس
والی ملک قدر منشی دیوان قضایی

ثقل اکبر که به فرمان نبی تا لب کوثر
در میان تو و قرآن به خدا نیست جدایی

نظری هم به گدائی چو من خاک نشین کن
ای که در پادشهی صاحب ایوان طلایی

به گدا قدر بیفزاید و از شاه نه کاهد
گاهگاهی که کند شاه نگاهی به گدایی

عرش رحمان بود این روضه‌ی سلطان خراسان
پای بر عرش خدا هشته‌ای ای دوست کجایی

در حریم حرم زاده‌ی موسی به ادب رو
نه زنی تا به سر و دوش ملائک سر پایی

زانکه در بارگه اقدس سلطان سلاطین
خالی از فوج ملائک نبود گوشه جایی

آمدم قبر تو بوسیده و رفتم به امیدی
که شب اول قبرم تو به دیدار من آیی

وای فردای (ریاضی) اگرش دست نگیری
ای که خود دست خدا و پسر خون خدایی

سید محمدعلی ریاضی یزدی

گیرم که آفتاب جهان ذره پرور است

(نور هل اتی)

گیرم که آفتاب جهان ، ذره پرور است
این بس مرا که سایه‌ی مِهر تو بر سر است

ای دل چرا به غیر خدا تکیه می‌کنی؟
امّید ما و لطف خدا از که کمتر است؟

بهر دو نان، خجالت دونان چه می‌کشی؟
ای دل! صبور باش که روزی مقدّر است

خاطر ز گفت و گوی مکرّر شود ملول
الاّ حدیث دوست که قند مکرّر است

فرخنده نامه‌ای که موشّح به نام اوست
زیبنده آن صحیفه که او زیب دفتر است

نامی که با خدا و پیمبر ز فرط قدس
زیب اذان و زینت محراب و منبر است

پشت فلک خمیده که با ماه و آفتاب
در حال سجده روی به درگاه حیدر است

شمس ضحی، امام هدی، نور هل أتی
چشم خدا و نفس نفیس پیمبر است

در آیه‌ی مباهله ، این مِهر و ماه را
جانها یکی و جلوه‌ی جان از دو پیکر است

وجهی چنان جمیل که از شدّت جمال
وجه خدا و جلوه‌ی الله اکبر است

نازم به دست او که یکی ناز شست او
از جای کندنِ درِ سنگینِ خیبر است

با اشک چشم ، ابر کَرَم بر سر یتیم
با برق تیغ، صاعقه‌ای بر ستمگر است

جز راه او به سوی خداوند ، راه نیست
یعنی که شهر علم نبی را، علی، در است

بر تارک زمان و مکان ، تاج افتخار
در آسمان فضل، درخشنده اختر است

کمتر ز ذرّه‌ایم و فزون‌تر ز آفتاب
ما را که خاک پای علی بر سر افسر است

وصف علی ز عقل و قیاس و خیال و وهم
وز هرچه گفته‌اند و شنیدیم، برتر است

شد عرض ما تمام و حدیث تو ناتمام
حاجت به مجلس دگر و وقت دیگر است

طبع لطیف و شعر (ریاضی) به لطف و شهد
شاخ نبات خواجه‌ی شیراز و شکّر است.

سید محمدعلی ریاضی یزدی

خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست

(چشمه‌ی خورشید)

خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی ، دل ِ آگاهی هست

حشمت اَر می‌طلبی ، خدمت درویشان کن
نیست بالاتر ازین، گر به‌جهان جاهی هست

ما گدایان در میکده ، شهبازانیم
سایه‌ی عزت ما بر سر هر شاهی هست

ما در آیینه‌ی دل ، نور خدا را دیدیم
آزمودیم ز هر دل به خدا راهی هست

هر کجا نور بُوَد، چشمه‌ی خورشید آن‌جاست
هر کجا پرتو مهتاب بُوَد ، ماهی هست

از چه مجنون به سراپرده‌ی لیلی نرسید
که به صحرای جنون خیمه و خرگاهی هست

از خدا، عذر خطا خواه که پیش کرمش
گر گناه تو بُوَد کوه ، کم از کاهی هست

ره نبردیم (ریاضی) به سراپرده‌ی غیب
در نبستند که چون میکده درگاهی هست

سید محمدعلی ریاضی یزدی

هر کسی را به سر ، هوایی هست

(خدایی هست)

هر کسی را به سر ، هوایی هست
رو به سویی و دل به جایی هست

گاه انسان رسد به بن‌بستی
که نه راهی نه رهنمایی هست

نه غباری ز گَرد قافله‌ای
نه نشانی ز نقش پایی هست

نه ز یاران و رفتگان خبری
نه پیامی ز آشنایی هست

از کران تا کران ، افق تاریک
نه بدایت نه انتهایی هست...

جاده پر پیچ و غیر ظلمت هیچ
وه چه وحشت‌فزا فضایی هست

دو دلی، اضطراب، ظلمت شب
گم شدن را عجب بلایی هست

ناگهان مژده آورد هُدهُد
که سلیمانی و سبایی هست...

هاتفی مژده‌ام سرود از غیب
گوش جان باز کن صدایی هست

از گره‌های کارِ بسته مترس
که به عالم گره‌گشایی هست

وحشتی از خروش موج مکن
که در این بحر، ناخدایی هست

این جهان خود به خود نمی‌گردد
که به غیب جهان خدایی هست.

سید محمدعلی ریاضی یزدی

ای زمین بقیعِ بر تو سلام

(بقیـــع)

ای بهشت برین و دار سلام
ای زمین بقیع ، بر تو سلام

عنبری یا عبیری یا عودی
هرچه هستی بهشت موعودی

ای بقیع ای بهشت روی زمین
خاکی و برتر از بهشت برین

صدف و پر ز گونه گونه گهر
فرش و از بام عرش بالاتر

چه نگین‌ها که زیب سینه‌ی توست
چه گهرها که در خزینه‌ی توست

آن عزیزان که در تو پنهانند
جسم خاکی و یک جهان جانند

هر طرف رخ نهفته در دل خاک
پاره‌ای از تن پیمبر پاک

این یکی خاک پاک دختر اوست
پاره ی پیکر مطهر اوست

ساحت قدس حضرت زهراست
کز جلالت شفیعه‌ی دو سراست

پسری را که او به جان پرورد
کربلا را عَلم ، به عالم کرد

روز اسلام ازآن نشد چون شب
که گره زد به گیسوی زینب

درّة التاج و تاج دین باشد
زیب او یازده نگین باشد

این امامان که در بقیع درند
افتخارات عالم بشرند

چارفصل کتاب تکوین‌اند
چار رکن میانی دین‌اند

سدرة المنتهای ایمان‌اند
ترجمان رموز قرآن‌اند

وارث انبیای صدّیقین
سایه های خدا به روی زمین

هر یکی نخله‌‌ای ز نخله‌ی طور
هر یکی آیه‌‌ای ز سوره‌ی نور

دست‌پروردگان خانه‌ی وحی
مرغ لاهوت آشیانه‌ی وحی

روشنی‌بخش روی مهر و مه‌اند
پسران عزیز فاطمه اند

مشکلی دارم ای بقیع عزیز
ای تو مارا شفیع رستاخیز

یاد داری شبی چو قیر سیاه
نه چراغی نه پرتوی از ماه

علی آورد با دو دیده‌ی تر
بدن پاک دخت پیغمبر

دیدی آیا درآن شب تاریک
بازو و پهلوی وی از نزدیک

راستی پهلوش شکسته نبود
بازوی او سیاه و خسته نبود

دست‌هایش هنوز آبله داشت
زیر لب‌ها هنوز هم گله داشت

مجتبی آن امام پاک سرشت
که بوَد سید شباب بهشت

جگرش لخته لخته‌ی خون بود
زخم‌ها از ستاره ، افزون بود

بر سر زخم او چه آوردی
وآن جگرپاره ها کجا بردی

زین العبّاد ، سیّدٍ سجاد
کش ز کسری و هاشم است تبار

به مناجات چون برآرد دست
صحف او زبور داود است

به اسارت چو رفته بود به شام
پادشاه و اسیر همچو غلام

نازنین پای او پرآبله بود
دست و گردن درون سلسله بود

نقش آن آبله به پاست هنوز
ردّ زنجیرها به جاست هنوز

باقر آن پنجمین امام مبین
بحر مواّج و بیکرانه‌ی دین

صادق آن کاو رئیس مذهب ماست
ششمین حجت بزرگ خداست

هر دو با زهر کین شدن شهید
اثر زهر می‌توانی دید

قبرشان هم مصیبتی دگر است
این غم از هر غمی بزرگتر است

قبرهایی که جبرئیل امین
به طواف آید از بهشت برین

نه نگهبان، نه پاسبان دارد
نه حصاری نه سایبان دارد

نه چراغی که تا سحر سوزد
نه کسی تا چراغی افروزد

باری ای آفتاب عالمتاب!
نور افشان براین قبور خراب

ای بلند اختران چرخ برین
ای زحل ای ونوس ای پروین

ای شما کهکشان و کوکب‌ها
کاروان‌های نور در شب‌ها

مشعل شام تارشان باشید
شمع های مزارشان باشید

تو هم ای ابر آسمان آبی
تو هم ای نور ماه مهتابی

تو هم ای دیده! کن روان جویی
تو هم ای موی مژه! جارویی

تو هم ای سیل اشک! آبی ریز
بر سرِ خاکشان ، گلابی ریز

گرچه این سینه ها مدینه‌ی ماست
قبر آنان ، درون سینه‌ی ماست

ظاهر قبر تا خراب بود
دل ما شیعیان کباب بود

هر غباری ز خاک برخیزد
همه در چشم شیعیان ریزد

این همه شکوه از (ریاضی) نیست
هر که را دیده‌ایم ، راضی نیست .

سید محمدعلی ریاضی یزدی

چه می‌جویی ز بیداری شب ها؟

(نور عارفان)

چه می‌جویی ز بیداری شب ها؟
چه سود از سوز عشق و تابِ تب ها؟

جوابش داد پیر بخت بیدار
گرفتارم ، گرفتارم ، گرفتار

از آن شب تا سحر در اضطرابم
که فیضی آید و بیند به خوابم

نسیمی می‌وزد از غیب، گاهی
به کوتاهی برقی یا نگاهی

از آن دُردی‌کشان عافیت سوز
ز شب بیدار می‌مانند تا روز

که گر برقی زند ، بیدار باشند
و گر جامی رسد، هشیار باشند

درین محفل که سرتا پای سوز است
ز نور عارفان ، شب ها چو روز است

سید محمدعلی ریاضی یزدی

ای ماورای حد تصور مقام تو

(بت شکن)

ای ماورای حد تصور مقام تو
مریم کنیز و عیسی مریم غلام تو

تو روشنی روی خدایی و چون خداست
بالای ماورای تصور مقام تو

دست خدا و چشم خدا صورت خدا
تو بر خدای قائم و ، ما بر قوام تو

دون کلام خالق و فوق کلام خلق
نهج البلاغه آن ملکوتی کلام تو

هر صبحدم شعاع طلایی آفتاب
آید ز آسمان پی عرض سلام تو

فرض است بر تمامی ذرات کائنات
مِهر تو و ولای تو و احترام تو

ارض و سما به یمن وجود تو ثابت‌اند
دائم بوَد مدار فلک بر دوام تو

روزی دهد خدا به همه خلق کائنات
از سفره ی ولایت و انعام عام تو

فردا حساب مومن و کافر تو می‌کنی
برپا کند قیامت کبری قیام تو

صد عمر خضر داده به صد چشمه‌ی حیات
یک قطره آب کوثر و یک جرعه جام تو

صوم و صلات رنگ خدایی به خود گرفت
زان خون که رنگ کرده صلات و صیام تو

در کعبه شد پدید و به محراب شد شهید
قربان حسن مطلع و حسن ختام تو

تو شاهباز رفعت و عنقای عزتی
عرش خدا و دوش نبی بود بام تو

وقتی عروج کرد به معراج قرب حق
پیغمبر آن برادر والا مقام تو

دست خدا گذاشته شد روی شانه‌اش
آنجا که وقت بت شکنی بود بام تو

چشم خدایی تو پر از اشک بر یتیم
در جنگ خنده برد و لب لعل فام تو

نور تو در حجاب تن و سجده کرده‌اند
این دشمنان دوست نمای عوام تو

در حیرتم که روز قیامت چه می‌کنند
با پرتو ِ تجلی ذات تمام تو

ای دل بگو به آتش دوزخ اگر فتاد
فردا به دست مالک دوزخ زمام تو

آتش برو به نام علی ورنه می‌کشم
با برق ذوالفقار علی ، انتقام تو

بالاتر از ملائکه‌ای گر تو شیعه‌ای
وقتی که مشتبه به خدا شد امام تو

ما سر بر آستان تو سودیم یا علی
ای برتر از سرادق گردون خیام تو

سید محمدعلی ریاضی یزدی

سلام ایزد منان، سلام جبرائیل‏

(در منقبت مسلم بن عقیل)

(قندیل ماه‏)

سلامِ ایزد منان، سلامِ جبرائیل‏
سلامِ شاه شهيدان به مسلم بن عقيل‏

بِدان نيابت عظماى سيد الشهدا
بِدان جلال خدايى، بِدان جمال جميل‏

شهيد عشق كه سر در مناى دوست نهاد
به پيش پاى خليل خدا چو اسماعيل‏

بر آسمان درش، آفتاب سايه‏نشين‏
به بام بقعه او، ماه آسمان: قنديل‏

زهى مقام كه فرش حريم حرمت او
شكنج طرّه‌ی حور است و، بال ميكائيل‏

سلام بر تو! كه دارد زيارت حَرمت‏
ثواب گفتن تسبيح و خواندن تهليل‏

هواى گلشن مهرت: نسيم پاک بهشت‏
شرار آتش قهرت: حجاره‌ی سجيل‏

تو بر حقى و مرام تو حق، امام تو حق‏
به آيهْ آيه‌ی قرآن و مصحف و انجيل‏

ببين دنائت دنيا كه از تو بيعت خواست‏
كسى كه پيش جلال تو بنده‏اى‏ست ذليل‏

محيط كوفه تو را كوچک است و روحْ بزرگ‏
از آن به بام شدى كشته، اى سليل خليل!

فراز بام، سلام امام گفتى و داد
ميان بركه‏اى از خون، جوابْ شاه قتيل‏

به پاى دوست فكندى سر از بلندىِ بام‏
كه نقد جان، برِ جانان بوَد متاع قليل‏

شروع نهضت خونین کربلا ز تو شد
به نطق زینب کبری ، به شام شد تکمیل

"محمدعلی ریاضی یزدی"

ای تاج سر زنان عالم

در مدح حضرت زهرا (سلام الله علیها)

(پیراهن عصمت)

ای تاج سر زنان عالم
وی مفخر دودمان آدم

از جوهر قدس، تار و پودت
از نور محمدی، وجودت

معیار کمال زن، تویی تو
مقیاس جلال زن، تویی تو

ای نادره در بحر رحمت
آویزه‏ی گوشوار عصمت

خیّاط ازل ز حجله‏ی غیب
در طارم نور غیب لا ریب

چون مشعل وحی را برافروخت
پیراهن عصمت تو را دوخت

ای گنج هزار گونه گوهر
وی خوانده تو را خدای، کوثر

نسل تو، نگاهبان دین است
بر تاج تو، یازده نگین است

شاه شهدا که بر سر دین
بگذاشت نگین و تاج خونین

یک پاره‏ی پاک از تن توست
پرورده‏ی شیر و دامن توست

خونی که به شیر توست معجون
جز رنگ خدا نگیرد آن خون

اسلام، که روز او بشد شب
دادی تو گره به زلف زینب

ای در فلک پیمبری، ماه
خورشید، کمین کنیز درگاه

در قدر ، ز کائنات برتر
با فضه -کنیز خود- برابر

سید محمدعلی ریاضی یزدی