قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر

(عاقبت ضعیفی)

قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و، ذوات لَحم نیازرد

در مرضِ موت با اجازه‌ی دستور
خادم او جوجه‌با به محضر او برد ۱

خواجه چو آن طیر کُشته دید برابر
اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد

گفت به طیر از چه شیر شرزه نگشتی؟
تا نتواند کَسَ‌ات به خون کشد و خورد

مرگ برای ضعیف، امر طبیعی است
هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مُرد

"ایرج میرزا"‌

۱ـ جوجه‌با : آش جوجه (سوپ)

فرمانروای شرق که عمرش دراز باد

(اسب سرکش)

فرمانروای شرق که عمرش دراز باد
می‌خواست زحمت من درویش کم کند

از پیری و پیادگی و راه های دور
فرسوده دید و خواست که آسوده‌ام کند

اسبی کَرم نمود که از رَم به خاطرم
اندوه، روی انده و، غم روی غم کند

اسبی کَرم نمود که چون گردمش سوار
صد رم به جای یک رم در هر قدم کند

اسبی که هرکه خواست سوارش شود نخست
باید قلم گرفته وصایا رقم کند

گر فی‌المثل به دیدن احباب می‌رود
اول وداع با همه اهل و خدم کند

گر گاه گاه اسب کسان می‌کنند رم
این اسب رم، قدم به قدم دمبدم کند

باشد دِرم عزیز ولیکن سوار او
چون لفظِ رَم در اوست هراس از دِرم کند

گویی که جن نموده در اندام او حلول
بیچاره از قیافه‌ی خود نیز رم کند

بر تخته سنگی ار گذرد در کنار راه
باد افتدش به بینی و لب ها ورم کند

سازد دو گوش تیز و دو چشم آورد به رقص
هی از دماغ و سینه برون باد و دم کند

گویی مگر که سنگ پلنگی‌ست تیز چنگ
کش پنجه بی درنگ فرو در شکم کند

یک پا رَوَد به پیش و دو پا می‌رود به پس
یک ذرع راه را دو سه نوبت قدم کند

ور هی کنی به خشم دو دست و دو پای خویش
این را ستون نماید و آن را عَلم کند

گویی که شکوه می‌کند از من به کردگار
کاین بَدسوار بر من بَدزین ستم کند

رقاص وار چرخ زند بر سر دو پای
گاهی بغل بدزدد و گه شانه خم کند

ور ضربتش زنی که نهد دست بر زمین
فوراً بنا به جفت و لگد پشت هم کند

گر فی‌المثل چنار کلانی به دشت بود
با ساق و زین چنار کلان را قلم کند

از بس عنان او را باید کشید سخت
چشم سوار را ز تعب پر ز نم کند

از سرکشی عروق بر اندام راکبش
سخت و سطبر و سرخ چو شاخ بقم کند

ناگفته نگذریم که این اسب خوش خصال
تنها نه گاه گیر بوَد، سرفه هم کند

در روی زین به رقص درآرد سوار را
زآن سرفه‌های سخت که با زیر و بم کند

روزی دو تخم مرغ کنم در گلوی او
تا سینه ملتئم شود و سرفه کم کند

گویند فلفلش بگذارم به زیر دم
گر آرزو کنم که دم خود علم کند

هرچند با سوابق خدمت از این حقیر
ممدوح نیست داده‌ی ممدوح ذم کند

عاقل کسی بوَد که به او هرچه می‌دهند
لا و نعم نگوید و شکر نعم کند

لیکن مرا چه چاره که این اسب گاه گیر
ترسم روانه‌ام به دیار عدم کند

من فکر خویش نیستم اندیشه زآن کنم
کاو خواجه را به کشتن من متهم کند

سَمّ است بر وجود من این اسب زودتر
باید خدایگان اجل دفع سَم کند

یا اسب را بگیرد و بخشد به دیگری
آن گه یکی که رم ننماید کرم کند

یا گر عطیه باز نگیرد خدایگان
یک اسب خاصه نیز به این اسب ضم کند‌.

"ایرج میرزا"

زهره و منوچهر (ایرج میرزا) با ویرایش جدید

(زهره و منوچهره)

زهره و منوچهر شعر بلندی از ایرج میرزا است که در قالب مثنوی و در وزن «مفتعلن مفتعلن فاعلن» سروده شده‌است. این شعر که با مطلعِ :

"صبح نتابیده هنوز آفتاب
وا نشده دیده‌ی نرگس ز خواب"

آغاز می‌شود، محصول آخرین سال عمر وی بود و نتوانست آن را به پایان برساند.

داستان زهره و منوچهر برگرفته از ماجرای عشق «ونوس و آدونیس» از اساطیر رومی است. در طول تاریخ شاعران و نویسندگان بزرگی آثار مهمی را مورد این عشق نافرجام و تلخ خلق کرده‌اند از جمله منظومه ونوس و آدونیس اثر ویلیام شکسپیر که شعر ایرج میرزا نیز برداشت آزادی از شکسپیر است. البته ایرج تغییرات زیادی در داستان داده و به هیچ وجه نمی‌توان این اثر را ترجمه اثر شکسپیر دانست.

ایرج چنان استادانه به نقل این داستان به زبان فارسی پرداخته و آن را با فضای ایرانی درآمیخته که خواننده اثر احساس نمی‌کند که موضوع داستان و شخصیت‌ها از یک اثر خارجی اقتباس شده‌اند. برای مثال آدونیس شکارچی به یک نظامی جوان ایرانی تبدیل شده و به اظهار عشق زهره اینچنین پاسخ می‌دهد:

جایگه من شده قلب سپاه
قلب زنان را نکنم جایگاه

مردم بی‌اسلحه چون گوسفند
در قُرق غیرت ما می‌چرند

ناز میاموز تو سرباز را
بهر خود اندوخته کن ناز را

زهره نیز وقتی از جامه افلاکی درآمده و جامه خاکیان را بر تن می‌کند به رسم زنان ایرانی مقنعه بر سر دارد و وقتی از شاهکارهای خود سخن می‌گوید از خلق هنرمندانی چون کمال‌الملک و پروردن قمرالملوک و دادن قلم در کف دشتی و ساز به دست درویش خان سخن می‌گوید.

کامل شعر را اینجا بخوانید:

ادامه نوشته

عارفنامه‌ی ایرج میرزا (کامل)

(عارف نامه)

عارف‌نامه شعری از ایرج میرزا در قالب مثنوی بر وزن (مفاعیلن مفاعیلن فعولن) و در 515 بیت است که معروف‌ترین اثر ایرج میرزا و یکی از مشهورترین منظومه‌های ادبیات فارسی پس از مشروطه به شمار می‌رود. عارف‌نامه در اصل در هجو عارف قزوینی سروده شده‌است ولی شاعر در ضمن آن به بیان مسائل سیاسی و اجتماعی با نگاه انتقادی نیز می‌پردازد. نکوهش حجاب و مخالفت با خانه‌نشینی زنان، انتقاد از سیاست‌مداران و فضای سیاسی کشور و اعتراض به رواج بچه‌بازی از مضامین دیگر این شعر است که با بیانی طنزآمیز و هزلی مطرح شده‌اند.

عارف‌نامه به رغم محبوبیت و شهرت خود مورد انتقادات و مخالفت‌های فراوان نیز قرار گرفته چنان‌که شاعر چندین شعر هم در پاسخ به انتقاداتی که از عارف‌نامه می‌شده، سروده‌است. انگیزهٔ برخی مخالفت‌ها دفاع از عارف قزوینی و برخی دیگر دفاع از حجاب و برخی نیز انتقاد از عباراتِ بی‌ادبانه در این شعر بوده‌است.

چگونگی سروده‌شد‌ن عارف‌نامه :

در مورد علت سرودن عارف‌نامه روایت‌های گوناگونی نقل شده که همگی به یک نتیجه یعنی رنجش ایرج از عارف قزوینی در هنگام سفر عارف به مشهد ختم می‌شود. گویا ایرج همان‌طور که در شعر می‌گوید انتظار داشته که عارف به دلیل دوستی دیرینه در این سفر به دیدن به او بیاید اما عارف به مقر ژاندارمری مشهد، که در آن زمان در اختیار کلنل پسیان بوده، می‌رود و وقتی هم که ایرج برای ملاقات او به آنجا می‌رود با وی برخورد سردی می‌کند و آن شب در کنسرت هم غزلی می‌خواند که در بیت پایانی آن فتحعلی‌شاه جد ایرج را نفرین می‌کند:

چو جغد بر سر ویرانه‌های شاه عباس
نشست عارف و نفرین به روح خاقان کرد

ایرج پس از این حوادث تصمیم به سرودن شعری در هجو عارف می‌گیرد و به تشویق دوستان مطالب سیاسی و اجتماعی را نیز در آن می‌گنجاند و به مرور بخش‌های جدیدی را به آن اضافه می‌کند. به‌طوری‌که حتی پیش از تکمیل و انتشار در بین شعردوستان و ادیبان بسیار مشهور شده و سروصدای زیادی به‌پا کرده بود و هزاران نسخهٔ دست‌نویس از آن موجود بود.

انتقادات به ایرج میرزا و پاسخ‌های وی به منتقدان :

ایرج پس از انتشار عارف‌نامه و حتی در حین سرودن آن با انتقادات زیادی روبرو شد و اشعار و مقالاتی در رد آن نوشته شد. از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به منظومهٔ 334 بیتی اسدالله طلعت تبریزی در دفاع از عارف قزوینی با عنوان انتقاد طلعت به عارف‌نامهٔ ایرج میرزا در سال 1304 اشاره کرد. طلعت در این شعر قدرت بیان ایرج را ستایش می‌کند ولی می‌گوید مطالب خلاف ادبی که در این شعر عنوان کرده‌است به اعتبار خود او هم ضربه زده‌است:

بلی تو آسمانی ، من زمینم
تو صاحب‌‌خرمنی، من خوشه‌چینم

ولیکن کاستی خود رتبه‌ات را
ز بس بی‌ربط خواندی خطبه‌ات را

نفهمیدی مقام خویشتن را
به جای بد کشانیدی سخن را

میرزا محمود سپاسی مدیر روزنامهٔ رعد مقاله‌ای به هواداری از عارف نوشت که ایرج در پاسخ به آن قطعه‌ای با مطلع :

"میم سپاسی کجاست تا که نگویند
عارف بیچاره دادخواه ندارد"

سرود و ایرج در پاسخ این شعر می‌گوید :

روز قیامت شود به صورت خرچنگ
هرکه ز عارف ادب نگاه ندارد

آینه باشد وجود حضرت عارف
غصه چرا می‌خوری که آه ندارد

بنده اگر چند شعر هرزه سرودم
این همه الغوث یا اله ندارد

در دو سه جا نام عارف آمده در شعر
وااسفا وامصیبتاه ندارد

از سوی دیگر امیرالشعرای نادری یک مثنوی با مطلع :

"ایا شهزاده‌ی پاکیزه‌منظر

که اشعار تو باشد روح‌پرور"

در استقبال از عارف‌نامه سرود که در آن گفته‌های ایرج در مورد عارف را تأیید کرده ولی از مطالب مربوط به حجاب سخت انتقاد کرده و مدعی می‌شود که زن باحجابی که در عارف‌نامه با شاعر هم‌بستر می‌شود، خواهر او بوده:

زن با پیچه‌ای کاندر برت بود
اگر خواهی شناسی خواهرت بود

برادر چون که خواهر را چنین گاد
از آن‌رو ، روی خواهر بر تو نگشاد

ایرج میرزا در پاسخ به امیرالشعرای نادری در قطعه‌ای با مطلع :

شنیدم یاوه‌گویی هرزه‌پویی
گدایی سفله‌ای بی‌آبرویی

چو اشعار حجابم را شنیده
حجاب شرم و عفت را دریده

پاسخ او را می‌دهد و در آن می‌گوید:

به قول تو زنی کاندر برم بود
منَش نشناختم کاو خواهرم بود

گرفتم قول تو عین صواب است
نه این هم باز تقصیر حجاب است؟

نباید منع کرد این عادت بد
که کس نادیده بر خواهر بچسبد؟

و با اینکه می‌گوید او اهل فحاشی نیست و فحش را با فحش جواب نمی‌دهد اما ادعای دشنام‌گونه نادری را با دشنام بزرگتری مبنی بر این که آن زن مادر او بوده، پاسخ می‌دهد. ایرج همچنین نقطه ضعف شعر نادری را به خوبی دریافته. به فرض که شاعر خواهرش را به دلیل حجاب نشناخته است. خواهر که می‌توانسته برادرش را بشناسد!:

تو را هم شد حجاب اسباب این ظن
که خواندی مادرت را خواهر من

اگر آن زن به سر معجر نمی‌زد
یقین این شبهه از تو سر نمی‌زد

نفهمیده نمی‌گفتی و اکنون
نمی‌افتاد راز از پرده بیرون

نیندیشیدی ای بیچاره‌ی خر
که خواهر ساز ناید با برادر

عارفنامه را اینجا بخوانید :

ادامه نوشته

بیا تا گویمت رندانه پندی

"گزیده‌ای از مثنوی عارف‌‌نامه"

(سیاست ‌پیشه)

بیا تا گویمت رندانه پندی
که تا لذت بری از عمر، چندی

تو این کِرمِ سیاست چیست داری؟
چرا پا بر دُمِ افعی گذاری؟

سیاست پیشه مَردم، حیله‌سازند
نه مانندِ من و تو ، پاکبازند

تماماً حقه‌باز و شارلاتان‌اند
به هرجا، هرچه پاش افتاد، آن‌‌پند

به هر تغییر شکلی مستعدند
گهی مشروطه، گاهی مستبدند

سیاست‌پیشگان در هر لباسند
به‌خوبی همدگر را می‌شناسند

همه دانند زین فن، سودشان چیست
به‌باطن مقصد و مقصودشان چیست

از این رو یکدگر را پاس دارند
یکی‌شان گر به‌چاه اُفتد، درآرند

نمی‌دانی که ایران است اینجا
حراج عقل و ایمان است اینجا

بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه

یکی از انگلستان پند گیرد
یکی با روس‌ها پیوند گیرد

به مغز جمله این فکرِ خسیس است
که ایران، مالِ روس و انگلیس است

بزرگان در میان ما چنین‌نند
از آنها کمتران، کمتر از این‌نند

به‌غیر از نوکری راهی ندارند
والا در بساط آهی ندارند

از آن گویند گاهی لفظ قانون
که حرف آخر قانون بُوَد "نون"

تهی‌دستان گرفتار معاشند
برای شام شب، اندر تلاشند

تو خود گفتی که هر کس بود بیدار
در ایران می‌رود آخر سَرِ دار

چرا پس می‌خری بر خود، خطر را
گذاری زیرِ پای خویش، سر را

بیا عارف بکن کاری که گویم
تو با من دوستی، خیرِ تو جویم

اگر خواهی که کارت، کار باشد
همیشه دیگِ بختت، بار باشد

دو ذرعی مولوی را گنده‌تر کن
خودت را روضه‌خوانی معتبر کن

چو ذوقت خوب و آوازت ستوده‌ست
سوادت هم اگر کم بود، بوده‌ست

بزن بالای منبر زیر آواز
بیفکن شور در مجلس، زِ شهناز

چو اشعار نکو ، بسیار دانی
بگیرد مجلست، هر جا که خوانی

سَرِ منبر وزیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن

بگو از همتِ این دولت ماست
که در این فصل پیدا می‌شود ماست!

ز سعی و فکرِ آن دانا وزیر است
که سالم‌تر غذا ، نان و پنیر است!

از آن با کلّه در کارِ اداره
فرنگی‌ها نمایند استشاره

وکیلان را بگو روح‌الامین‌اند
ز عرش افتاده، پابند زمین‌اند

مقدس‌زاده‌اند از مادر خویش
گناه‌است ار کنی بر مرغشان، کیش

غمِ ملت ز بَس خوردند، مُردند
وَرَم کردند از بس غصه خوردند!

زِ مشروطیت و قانون مَزن دم
مکن هرگز زِ وضع مملکت ذم

بزرگان هم چو بینند این عجب را
که عارف بسته از تعییب ، لب را

کنند آجیل و ماجیلِ تو را کوک
نه مستأصل شوی دیگر، نه مفلوک

نه دیگر حبس می‌بینی، نه تبعید
نه دیگر بایدت هر سو فرارید

"ایرج میرزا"

سرگشته بانوان، وسط آتش خيام

(عاشورا)

سرگشته بانوان، وسط آتش خيام
چون در ميان آب، نقوش ستاره‌ها

اطفال خرد‌سال ـ ز اطراف خيمه‌ها
هرسو دوان چو از دل آتش شراره‌ها

غير از جگر كه دسترس اشقيا نبود
چيزی نماند در بَر ايشان ز پاره‌ها

انگشت رفت در سر انگشتری به باد
شد گوش‌ها دريده پی گوشواره‌ها

سِبط شَهی كه نام همايون او بَرند
هر صبح و ظهر و شام فراز مناره‌ها

در خاک و خون فتاده و تازند بر تنش
با نعل‌ها كه ناله برآرد ز خاره‌ها

ایرج میرزا

هان ای پسر عزیز دلبند

(نصیحت)

هان ای پسر عزیز دلبند
بشنو ز پدر نصیحتی چند

می باش به عمر خود سحرخیز
وز خواب سحرگهان بپرهیز

از یاد مبر تو شستشو را
پاکیزه بشوی دست و رو را

از نرم و خشن هرآنچه پوشی
باید که به پاکی‌اش بکوشی

گر جامه گلیم ، یا که دیباست
چون پاک و تمیز بود زیباست

چون با ادب و تمیز باشی
نزد همه کس عزیز باشی

با مادر خویش مهربان باش
آمادهٔ خدمتش به جان باش

با چشم ادب ، نگر پدر را
از گفته ی او مپیچ سر را

چون این دو شوند از تو خرسند
خرسند شود ز تو خداوند

"ایرج میرزا"

به دست جام شراب و به گوش نغمۀ ساز

(شب وصال)

به دست جام شراب و به گوش نغمۀ ساز
شبی خوش است خدایا دراز باد دراز

چگونه کوته خواهم شبی که اندر وی
وصالِ دوست مهیّا و برگِ عشرت ساز

چگونه کوته خواهم شبی که سعدی گفت:
"که دوست را ننماید شبِ وِصال دراز"

شبی بُوَد که ازو گشت شامِ دولت روز
شبی بُوَد که ازو گشت صبحِ ملّت باز

شبی بُوَد که بتابید اندرو ماهی
که آفتاب نیارد شدن به او انباز

چگونه جشنی مانندِ جَنَّتِ موعود
ز چار جانب بگشوده بابِ نعمت و ناز

به وجد اندر هر سوی گلرخانِ چگل
به رقص اندر هرجای مهوشانِ طَراز

همه درخشد مانند نارِ ذاتِ وَقود
شرابِ گلگون اندر به سیمگون به گماز

ز هر طرف شنوی نغمه‌های رود و سرود
به هر کجا نگری گونه های ساز و نواز

ز چرخ گوید ناهید ، از پی تبریک
خجسته بادا میلادِ شاهِ بنده نواز

"ایرج میرزا"

آزرده ام از آن بُتِ بسیار ناز کن

(بت بسیاز ناز کن)

آزرده ام از آن بُتِ بسیار ناز کن
پا از گلیمِ خویش فزونتر دراز کن

با آنکه از رخش خطِ مشکین دمیده باز
آن ترکِ ناز کن نشود ترکِ ناز کن

از چشم بد کنند همه خلق ، احتراز
من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن

رندِ شراب خوارم و در سینه‌ام دلی‌ست
پاکیزه تر ز جامه ی شیخِ نماز کن

من از زبانِ خویش ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بود کشفِ راز کن

بویی ز بوستانِ محبت نبرده اند
سالوس زاهدانِ حقیقت مَجاز کن

این حاجیان به حشر عِنان در عِنان روند
با اشترانِ طَیِ طریقِ حِجاز کن

من پروراندمت که تو با این بها شدی
طفلی ندیده ام چو تو بر دایه ناز کن

کی آرزوی سَلوس و من ره دهد به دل
آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن

آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست
سلطانِ وقتِ خویش بود ترک آز کن

نه زور سود داد و نه زاری عِلاج کرد
آری ، زر است زر ، گره از کار باز کن

ما را هوای خدمتِ فرمانروای مُلک
هست از هوای روی بتان بی نیاز کن

فرّخ وثوقِ دولت کز عدلِ او نماند
دستِ طمع به مالِ رعیّت دراز کن

جز ترکِ من که تازه کند مشق ترکتاز
در عهدِ او نماند دگر ترکتاز کن

دشمن به دار کرد ، ببین چون کند به دوست
آن دشمنانِ خویش چنین سرفراز کن

"ایرج میرزا"

بود شیری به بیشه‌ای خفته

(شیر و موش)

بود شیری به بیشه‌ای خفته
موشکی کرد خوابش آشفته

آن قَدَر دورِ شیر ، بازی کرد
در سرِ دوشش اسب نازی کرد

آن قَدَر گوشِ شیر گاز گرفت
گه رها کرد و گاه باز گرفت

تا که از خواب، شیر شد بیدار
متغیّر ز موشِ بد رفتار

دست برد و گرفت کلّه ی موش
شد گرفتار موشِ بازی گوش

خواست در زیر پنجه لِه کُنَدَش
به هوا برده بر زمین زَنَدش

گفت ای موشِ لوس یک قازی
با دُمِ شیر ، می‌کنی بازی ؟

موشِ بیچاره در هَراس افتاد
گریه کرد و به التماس افتاد

که تو شاهِ وُحوشی و من موش
موش هیچ است پیشِ شاهِ وحوش

شیر باید به شیر ، پنجه کند
موش را گربه ، نیز رنجه کند

تو بزرگی و من خطا کارم
از تو ، امّیدِ مَغفِرَت دارم

شیر ازین لابه رحم حاصل کرد
پنجه واکرد و موش را وِل کرد

اتفاقاً سه چار روزِ دگر
شیر را آمد این بلا بر سر

از پیِ صیدِ گرگ ، یک صیّاد
در همان حَول و حَوش دام نهاد

دامِ صیّاد ، گیرِ شیر افتاد
عوضِ گرگ ، شیر گیر افتاد

موش چون حالِ شیر را دریافت
از برایِ خلاصِ او بشتافت

بندها را جوید با دندان
تا که در برد شیر از آنجا جان

این حکایت که خوشتر از قند است
حاویِ چند نکته از پند است

اولاً : گر نیی قوی بازو
با قوی‌تر ز خود ستیزه مجو

ثانیاً عفو از خطا خوب است
از بزرگان گذشت مطلوب است

ثالثاً : با سپاس باید بود
قدرِ نیکی شناس باید بود

رابعاً : هر که نیک یا بد کرد
بد به خود کرد و نیک با خود کرد

خامساً : خلق را حقیر مگیر
که گهی سودها بَری ز حقیر

شیر چون موش را رهایی داد
خود رها شد ز پنجه ی صیّاد

در جهان موشکِ ضعیفِ حقیر
می‌شود مایه ی خلاصی شیر

"ایرج میرزا"