هر وقت که دیدی غضبت رو آورد
(رباعی)
هر وقت که دیدی غضبت رو آورد
از یک تا صد شماره کن ای سره مَرد
در ضمن شماره عقلات آید سر جای
دیگر نکنی آن چه نمی باید کرد .
«ایرج میرزا»
(رباعی)
هر وقت که دیدی غضبت رو آورد
از یک تا صد شماره کن ای سره مَرد
در ضمن شماره عقلات آید سر جای
دیگر نکنی آن چه نمی باید کرد .
«ایرج میرزا»
(به پاسخ وحید دستگردی)
ستوده طبع، وحیدا رسید نامهی تو
شد از رسیدنش این جان ناتوان خرسند
ز گفتههای تو در وصف خویش خرسندم
چنان که از کَرَم ابر، بوستان خرسند
نه من به تنها خرسند از آن شدم که شود
برای هر که فرستند ارمغان خرسند
اَخ الفضایل و اُمُ المَکارِمی و ز تو
دل ابوالفرج و ابن خلّکان خرسند
زمانه فرصت این حرف ها به ما ندهد
غمین مباش اگر نیستی به جان خرسند
به هر که در نگری چون من و تو دلتنگ است
گُمان مبر که بوَد کس در این جهان خرسند
اگر ز درد دل بنده باخبر باشی
شوی ز درد دل خویش بیگمان خرسند
من از روان خود آزردهام ولی مَردم
ازین که هست فلان شعرِ من روان خرسند
چنانکه در غم جان کندن است مردِ صلیب
به نظره جمعی در پایِ دارِ آن خرسند
تمام بی هنرانند خلق دورهی ما
چهسان شود دو هنرور درآن میان خرسند
ز ضعف اهل دل، ارباب مُلک خرسندند
چنانکه راهزن از ضعف کاروان خرسند
من ار ملول گذشتم ز دوستان سهل است
به جای بنده بمانند دوستان خرسند .
«ایرج میرزا»
(بشیر آمد)
نشسته بودم و دیدم ز در بشیر آمد
که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت
چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
چو دید از غمِ هجرانشْ، سخت دلگیرم
به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او
به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش
کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد
شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد
که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد
چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید
چه نور بود که در دیدهی ضریر آمد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار
ز دست، زود مَده دامنش که دیر آمد .
«ایرج میرزا»
(السلام علیک یا رسول الله)
(حبّ پیغمبر)
نه عاقل است که دارد درین سرایِ رحیل
قصیر عمرِ خود اندر امید هایِ طویل
نهد به گردنِ جان رشتهای ز طولِ اَمَل
که تا قیامت آن رشته را بود تطویل
مَناص جویی از این رشته لاتَ حِینَ مَناص
خَلاص خواهی ازین عُقده لاعَلَیکَ سَبیل
خوش آن که بگسست این رشتهی امید ز جان
نهاد بر کفِ تقدیرِ کردگارِ جلیل
رهاند خود را از منّتِ وضیع و شریف
نجات داد هم از خجلتِ کریم و بخیل
خلیل وار توکّل به کردگار نمای
که تا رهاندت از آتَشِ غَمَت چو خلیل
نصیرِ جانِ تو چون حق بُوَد فَنِعمَ نَصیر
وکیلِ کار تو چون حق بُوَد فَنِعمَ وَکیل
رهینِ هر کس و ناکس مشو پی روزی
چو او به روزی هر ناکس و کس است وکیل
همان که او به تو جان داد نان دهد چه کنی
ز بهر فانی، جانِ عزیز خوار و ذلیل
جمالِ صورتِ فردا کجا تو را باشد
اگر نباشد امروز، سیرتِ تو جمیل
مسافری تو و، ناچار بایدت زادی
که زاد باید مر مَرد را به گاهِ رحیل
کدام زاد نکوتر ز حُبِّ پیغمبر
که خلق را سوی ایزد وِلای اوست دلیل
نداشت سایه ولی رحمت و عطوفت او
فُتادگان را بر سر فکنده ظِلِّ ظَلیل
بوَد سراسر نَعتَش هر آنچه در فُرقان
بوَد تمامی وصفش هر آنچه در اِنجیل
قتیلِ او را عیسی نیاورد جان داد
اگرچه عیسی جان میدهد ز دَم به قتیل
اگر نه امرش، نامی نبود از مَعروف
اگر نه نهیش، بودند خلق در تضلیل
رخِ نیاز نمیسود اگر به خاکِ درش
نمیرسید بدین جایگاه، جبرائیل
ز کاخ خسرویاش نُه سپهرِ زنگاری
مُعَلَّق است چو از کاخِ خسروان قِندیل
اگر نه قولش، اسمی نبود از تسبیح
اگر نه فعلش، رسمی نبود از تَهلیل
ز خُلقِ نیک و صفاتِ جمیل و خَلقِ بدیع
نیافریدش ایزد هَمال و شِبه و عَدیل
کفیلِ روزی خلق است تا خدای جهان
بوَد به شادی احبابِ او، هماره کفیل .
"ایرج میرزا"
(عاقبت ضعیفی)
قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و، ذوات لَحم نیازرد
در مرضِ موت با اجازهی دستور
خادم او جوجهبا به محضر او برد ۱
خواجه چو آن طیر کُشته دید برابر
اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد
گفت به طیر از چه شیر شرزه نگشتی؟
تا نتواند کَسَات به خون کشد و خورد
مرگ برای ضعیف، امر طبیعی است
هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مُرد
"ایرج میرزا"
۱ـ جوجهبا : آش جوجه (سوپ)
(اسب سرکش)
فرمانروای شرق که عمرش دراز باد
میخواست زحمت من درویش کم کند
از پیری و پیادگی و راه های دور
فرسوده دید و خواست که آسودهام کند
اسبی کَرم نمود که از رَم به خاطرم
اندوه، روی انده و، غم روی غم کند
اسبی کَرم نمود که چون گردمش سوار
صد رم به جای یک رم در هر قدم کند
اسبی که هرکه خواست سوارش شود نخست
باید قلم گرفته وصایا رقم کند
گر فیالمثل به دیدن احباب میرود
اول وداع با همه اهل و خدم کند
گر گاه گاه اسب کسان میکنند رم
این اسب رم، قدم به قدم دمبدم کند
باشد دِرم عزیز ولیکن سوار او
چون لفظِ رَم در اوست هراس از دِرم کند
گویی که جن نموده در اندام او حلول
بیچاره از قیافهی خود نیز رم کند
بر تخته سنگی ار گذرد در کنار راه
باد افتدش به بینی و لب ها ورم کند
سازد دو گوش تیز و دو چشم آورد به رقص
هی از دماغ و سینه برون باد و دم کند
گویی مگر که سنگ پلنگیست تیز چنگ
کش پنجه بی درنگ فرو در شکم کند
یک پا رَوَد به پیش و دو پا میرود به پس
یک ذرع راه را دو سه نوبت قدم کند
ور هی کنی به خشم دو دست و دو پای خویش
این را ستون نماید و آن را عَلم کند
گویی که شکوه میکند از من به کردگار
کاین بَدسوار بر من بَدزین ستم کند
رقاص وار چرخ زند بر سر دو پای
گاهی بغل بدزدد و گه شانه خم کند
ور ضربتش زنی که نهد دست بر زمین
فوراً بنا به جفت و لگد پشت هم کند
گر فیالمثل چنار کلانی به دشت بود
با ساق و زین چنار کلان را قلم کند
از بس عنان او را باید کشید سخت
چشم سوار را ز تعب پر ز نم کند
از سرکشی عروق بر اندام راکبش
سخت و سطبر و سرخ چو شاخ بقم کند
ناگفته نگذریم که این اسب خوش خصال
تنها نه گاه گیر بوَد، سرفه هم کند
در روی زین به رقص درآرد سوار را
زآن سرفههای سخت که با زیر و بم کند
روزی دو تخم مرغ کنم در گلوی او
تا سینه ملتئم شود و سرفه کم کند
گویند فلفلش بگذارم به زیر دم
گر آرزو کنم که دم خود علم کند
هرچند با سوابق خدمت از این حقیر
ممدوح نیست دادهی ممدوح ذم کند
عاقل کسی بوَد که به او هرچه میدهند
لا و نعم نگوید و شکر نعم کند
لیکن مرا چه چاره که این اسب گاه گیر
ترسم روانهام به دیار عدم کند
من فکر خویش نیستم اندیشه زآن کنم
کاو خواجه را به کشتن من متهم کند
سَمّ است بر وجود من این اسب زودتر
باید خدایگان اجل دفع سَم کند
یا اسب را بگیرد و بخشد به دیگری
آن گه یکی که رم ننماید کرم کند
یا گر عطیه باز نگیرد خدایگان
یک اسب خاصه نیز به این اسب ضم کند.
"ایرج میرزا"
زهره و منوچهر شعر بلندی از ایرج میرزا است که در قالب مثنوی و در وزن «مفتعلن مفتعلن فاعلن» سروده شدهاست. این شعر که با مطلعِ :
"صبح نتابیده هنوز آفتاب
وا نشده دیدهی نرگس ز خواب"
آغاز میشود، محصول آخرین سال عمر وی بود و نتوانست آن را به پایان برساند.
داستان زهره و منوچهر برگرفته از ماجرای عشق «ونوس و آدونیس» از اساطیر رومی است. در طول تاریخ شاعران و نویسندگان بزرگی آثار مهمی را مورد این عشق نافرجام و تلخ خلق کردهاند از جمله منظومه ونوس و آدونیس اثر ویلیام شکسپیر که شعر ایرج میرزا نیز برداشت آزادی از شکسپیر است. البته ایرج تغییرات زیادی در داستان داده و به هیچ وجه نمیتوان این اثر را ترجمه اثر شکسپیر دانست.
ایرج چنان استادانه به نقل این داستان به زبان فارسی پرداخته و آن را با فضای ایرانی درآمیخته که خواننده اثر احساس نمیکند که موضوع داستان و شخصیتها از یک اثر خارجی اقتباس شدهاند. برای مثال آدونیس شکارچی به یک نظامی جوان ایرانی تبدیل شده و به اظهار عشق زهره اینچنین پاسخ میدهد:
جایگه من شده قلب سپاه
قلب زنان را نکنم جایگاه
مردم بیاسلحه چون گوسفند
در قُرق غیرت ما میچرند
ناز میاموز تو سرباز را
بهر خود اندوخته کن ناز را
زهره نیز وقتی از جامه افلاکی درآمده و جامه خاکیان را بر تن میکند به رسم زنان ایرانی مقنعه بر سر دارد و وقتی از شاهکارهای خود سخن میگوید از خلق هنرمندانی چون کمالالملک و پروردن قمرالملوک و دادن قلم در کف دشتی و ساز به دست درویش خان سخن میگوید.
کامل شعر را اینجا بخوانید:
(عارف نامه)
عارفنامه شعری از ایرج میرزا در قالب مثنوی بر وزن (مفاعیلن مفاعیلن فعولن) و در 515 بیت است که معروفترین اثر ایرج میرزا و یکی از مشهورترین منظومههای ادبیات فارسی پس از مشروطه به شمار میرود. عارفنامه در اصل در هجو عارف قزوینی سروده شدهاست ولی شاعر در ضمن آن به بیان مسائل سیاسی و اجتماعی با نگاه انتقادی نیز میپردازد. نکوهش حجاب و مخالفت با خانهنشینی زنان، انتقاد از سیاستمداران و فضای سیاسی کشور و اعتراض به رواج بچهبازی از مضامین دیگر این شعر است که با بیانی طنزآمیز و هزلی مطرح شدهاند.
عارفنامه به رغم محبوبیت و شهرت خود مورد انتقادات و مخالفتهای فراوان نیز قرار گرفته چنانکه شاعر چندین شعر هم در پاسخ به انتقاداتی که از عارفنامه میشده، سرودهاست. انگیزهٔ برخی مخالفتها دفاع از عارف قزوینی و برخی دیگر دفاع از حجاب و برخی نیز انتقاد از عباراتِ بیادبانه در این شعر بودهاست.
چگونگی سرودهشدن عارفنامه :
در مورد علت سرودن عارفنامه روایتهای گوناگونی نقل شده که همگی به یک نتیجه یعنی رنجش ایرج از عارف قزوینی در هنگام سفر عارف به مشهد ختم میشود. گویا ایرج همانطور که در شعر میگوید انتظار داشته که عارف به دلیل دوستی دیرینه در این سفر به دیدن به او بیاید اما عارف به مقر ژاندارمری مشهد، که در آن زمان در اختیار کلنل پسیان بوده، میرود و وقتی هم که ایرج برای ملاقات او به آنجا میرود با وی برخورد سردی میکند و آن شب در کنسرت هم غزلی میخواند که در بیت پایانی آن فتحعلیشاه جد ایرج را نفرین میکند:
چو جغد بر سر ویرانههای شاه عباس
نشست عارف و نفرین به روح خاقان کرد
ایرج پس از این حوادث تصمیم به سرودن شعری در هجو عارف میگیرد و به تشویق دوستان مطالب سیاسی و اجتماعی را نیز در آن میگنجاند و به مرور بخشهای جدیدی را به آن اضافه میکند. بهطوریکه حتی پیش از تکمیل و انتشار در بین شعردوستان و ادیبان بسیار مشهور شده و سروصدای زیادی بهپا کرده بود و هزاران نسخهٔ دستنویس از آن موجود بود.
انتقادات به ایرج میرزا و پاسخهای وی به منتقدان :
ایرج پس از انتشار عارفنامه و حتی در حین سرودن آن با انتقادات زیادی روبرو شد و اشعار و مقالاتی در رد آن نوشته شد. از مهمترین آنها میتوان به منظومهٔ 334 بیتی اسدالله طلعت تبریزی در دفاع از عارف قزوینی با عنوان انتقاد طلعت به عارفنامهٔ ایرج میرزا در سال 1304 اشاره کرد. طلعت در این شعر قدرت بیان ایرج را ستایش میکند ولی میگوید مطالب خلاف ادبی که در این شعر عنوان کردهاست به اعتبار خود او هم ضربه زدهاست:
بلی تو آسمانی ، من زمینم
تو صاحبخرمنی، من خوشهچینم
ولیکن کاستی خود رتبهات را
ز بس بیربط خواندی خطبهات را
نفهمیدی مقام خویشتن را
به جای بد کشانیدی سخن را
میرزا محمود سپاسی مدیر روزنامهٔ رعد مقالهای به هواداری از عارف نوشت که ایرج در پاسخ به آن قطعهای با مطلع :
"میم سپاسی کجاست تا که نگویند
عارف بیچاره دادخواه ندارد"
سرود و ایرج در پاسخ این شعر میگوید :
روز قیامت شود به صورت خرچنگ آینه باشد وجود حضرت عارف بنده اگر چند شعر هرزه سرودم در دو سه جا نام عارف آمده در شعر | ||
از سوی دیگر امیرالشعرای نادری یک مثنوی با مطلع : "ایا شهزادهی پاکیزهمنظر که اشعار تو باشد روحپرور" در استقبال از عارفنامه سرود که در آن گفتههای ایرج در مورد عارف را تأیید کرده ولی از مطالب مربوط به حجاب سخت انتقاد کرده و مدعی میشود که زن باحجابی که در عارفنامه با شاعر همبستر میشود، خواهر او بوده: زن با پیچهای کاندر برت بود برادر چون که خواهر را چنین گاد ایرج میرزا در پاسخ به امیرالشعرای نادری در قطعهای با مطلع : شنیدم یاوهگویی هرزهپویی چو اشعار حجابم را شنیده پاسخ او را میدهد و در آن میگوید: به قول تو زنی کاندر برم بود گرفتم قول تو عین صواب است نباید منع کرد این عادت بد و با اینکه میگوید او اهل فحاشی نیست و فحش را با فحش جواب نمیدهد اما ادعای دشنامگونه نادری را با دشنام بزرگتری مبنی بر این که آن زن مادر او بوده، پاسخ میدهد. ایرج همچنین نقطه ضعف شعر نادری را به خوبی دریافته. به فرض که شاعر خواهرش را به دلیل حجاب نشناخته است. خواهر که میتوانسته برادرش را بشناسد!: تو را هم شد حجاب اسباب این ظن اگر آن زن به سر معجر نمیزد نفهمیده نمیگفتی و اکنون نیندیشیدی ای بیچارهی خر
عارفنامه را اینجا بخوانید : | ||
"گزیدهای از مثنوی عارفنامه"
بیا تا گویمت رندانه پندی
که تا لذت بری از عمر، چندی
تو این کِرمِ سیاست چیست داری؟
چرا پا بر دُمِ افعی گذاری؟
سیاست پیشه مَردم، حیلهسازند
نه مانندِ من و تو ، پاکبازند
تماماً حقهباز و شارلاتاناند
به هرجا، هرچه پاش افتاد، آنپند
به هر تغییر شکلی مستعدند
گهی مشروطه، گاهی مستبدند
سیاستپیشگان در هر لباسند
بهخوبی همدگر را میشناسند
همه دانند زین فن، سودشان چیست
بهباطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان گر بهچاه اُفتد، درآرند
نمیدانی که ایران است اینجا
حراج عقل و ایمان است اینجا
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد
یکی با روسها پیوند گیرد
به مغز جمله این فکرِ خسیس است
که ایران، مالِ روس و انگلیس است
بزرگان در میان ما چنیننند
از آنها کمتران، کمتر از ایننند
بهغیر از نوکری راهی ندارند
والا در بساط آهی ندارند
از آن گویند گاهی لفظ قانون
که حرف آخر قانون بُوَد "نون"
تهیدستان گرفتار معاشند
برای شام شب، اندر تلاشند
تو خود گفتی که هر کس بود بیدار
در ایران میرود آخر سَرِ دار
چرا پس میخری بر خود، خطر را
گذاری زیرِ پای خویش، سر را
بیا عارف بکن کاری که گویم
تو با من دوستی، خیرِ تو جویم
اگر خواهی که کارت، کار باشد
همیشه دیگِ بختت، بار باشد
دو ذرعی مولوی را گندهتر کن
خودت را روضهخوانی معتبر کن
چو ذوقت خوب و آوازت ستودهست
سوادت هم اگر کم بود، بودهست
بزن بالای منبر زیر آواز
بیفکن شور در مجلس، زِ شهناز
چو اشعار نکو ، بسیار دانی
بگیرد مجلست، هر جا که خوانی
سَرِ منبر وزیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از همتِ این دولت ماست
که در این فصل پیدا میشود ماست!
ز سعی و فکرِ آن دانا وزیر است
که سالمتر غذا ، نان و پنیر است!
از آن با کلّه در کارِ اداره
فرنگیها نمایند استشاره
وکیلان را بگو روحالامیناند
ز عرش افتاده، پابند زمیناند
مقدسزادهاند از مادر خویش
گناهاست ار کنی بر مرغشان، کیش
غمِ ملت ز بَس خوردند، مُردند
وَرَم کردند از بس غصه خوردند!
زِ مشروطیت و قانون مَزن دم
مکن هرگز زِ وضع مملکت ذم
بزرگان هم چو بینند این عجب را
که عارف بسته از تعییب ، لب را
کنند آجیل و ماجیلِ تو را کوک
نه مستأصل شوی دیگر، نه مفلوک
نه دیگر حبس میبینی، نه تبعید
نه دیگر بایدت هر سو فرارید
"ایرج میرزا"
(عاشورا)
سرگشته بانوان، وسط آتش خيام
چون در ميان آب، نقوش ستارهها
اطفال خردسال ـ ز اطراف خيمهها
هرسو دوان چو از دل آتش شرارهها
غير از جگر كه دسترس اشقيا نبود
چيزی نماند در بَر ايشان ز پارهها
انگشت رفت در سر انگشتری به باد
شد گوشها دريده پی گوشوارهها
سِبط شَهی كه نام همايون او بَرند
هر صبح و ظهر و شام فراز منارهها
در خاک و خون فتاده و تازند بر تنش
با نعلها كه ناله برآرد ز خارهها
ایرج میرزا