"گزیدهای از مثنوی عارفنامه"
(سیاست پیشه)
بیا تا گویمت رندانه پندی
که تا لذت بری از عمر، چندی
تو این کِرمِ سیاست چیست داری؟
چرا پا بر دُمِ افعی گذاری؟
سیاست پیشه مَردم، حیلهسازند
نه مانندِ من و تو ، پاکبازند
تماماً حقهباز و شارلاتاناند
به هرجا، هرچه پاش افتاد، آنپند
به هر تغییر شکلی مستعدند
گهی مشروطه، گاهی مستبدند
سیاستپیشگان در هر لباسند
بهخوبی همدگر را میشناسند
همه دانند زین فن، سودشان چیست
بهباطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان گر بهچاه اُفتد، درآرند
نمیدانی که ایران است اینجا
حراج عقل و ایمان است اینجا
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد
یکی با روسها پیوند گیرد
به مغز جمله این فکرِ خسیس است
که ایران، مالِ روس و انگلیس است
بزرگان در میان ما چنیننند
از آنها کمتران، کمتر از ایننند
بهغیر از نوکری راهی ندارند
والا در بساط آهی ندارند
از آن گویند گاهی لفظ قانون
که حرف آخر قانون بُوَد "نون"
تهیدستان گرفتار معاشند
برای شام شب، اندر تلاشند
تو خود گفتی که هر کس بود بیدار
در ایران میرود آخر سَرِ دار
چرا پس میخری بر خود، خطر را
گذاری زیرِ پای خویش، سر را
بیا عارف بکن کاری که گویم
تو با من دوستی، خیرِ تو جویم
اگر خواهی که کارت، کار باشد
همیشه دیگِ بختت، بار باشد
دو ذرعی مولوی را گندهتر کن
خودت را روضهخوانی معتبر کن
چو ذوقت خوب و آوازت ستودهست
سوادت هم اگر کم بود، بودهست
بزن بالای منبر زیر آواز
بیفکن شور در مجلس، زِ شهناز
چو اشعار نکو ، بسیار دانی
بگیرد مجلست، هر جا که خوانی
سَرِ منبر وزیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از همتِ این دولت ماست
که در این فصل پیدا میشود ماست!
ز سعی و فکرِ آن دانا وزیر است
که سالمتر غذا ، نان و پنیر است!
از آن با کلّه در کارِ اداره
فرنگیها نمایند استشاره
وکیلان را بگو روحالامیناند
ز عرش افتاده، پابند زمیناند
مقدسزادهاند از مادر خویش
گناهاست ار کنی بر مرغشان، کیش
غمِ ملت ز بَس خوردند، مُردند
وَرَم کردند از بس غصه خوردند!
زِ مشروطیت و قانون مَزن دم
مکن هرگز زِ وضع مملکت ذم
بزرگان هم چو بینند این عجب را
که عارف بسته از تعییب ، لب را
کنند آجیل و ماجیلِ تو را کوک
نه مستأصل شوی دیگر، نه مفلوک
نه دیگر حبس میبینی، نه تبعید
نه دیگر بایدت هر سو فرارید
"ایرج میرزا"