در آسمان دلم ، جز رخ تو ماهی نیست

(دیار وجود)

در آسمان دلم ، جز رخ تو ماهی نیست
به کشور دل من جز تو پادشاهی نیست

سرآمد همه خوبان عالمی به یقین
درین قیاس مرا هیچ اشتباهی نیست

به خانقاه و کلیسا و قدس و مسجد و دیر
به غیر طاق دو ابروت قبله‌گاهی نیست

بناز بر همه عالم ز نظم مژگانت
که هیچ پادشهی را چنین سپاهی نیست

شبی نمی‌گذرد کز مسیر سینه‌ی من
روان به جانب تو کاروان آهی نیست

به جام آینه‌ی روشنِ دلِ تنگم
جز عکس خال رخت نقطه‌ی سیاهی نیست

به کشتزار وجودم هر آنچه می‌نگرم
بجز محبت و مهر و وفا گناهی نیست

به آن جمال نهان در سحاب غیب قسم
که انتظار دلم از تو جز نگاهی نیست

در آرزوی تو عمرم به سر رسید و مرا
به از سپیدی موی سرم گواهی نیست

به بت پرستی‌ام ار متهم کنند چه باک
پرستش رخ تو، نزد من گناهی نیست

به لطف خود بپذیرم که در دیار وجود
به غیر کوی تو بر عاشقان پناهی نیست

بیا که زنگ ملالت گرفته دل‌ها را
درین مسیر خطر، جز تو خضر راهی نیست

به نور روی تو بیناست چشم (فولادی)
که نور شمس و قمر، گاه هست و گاهی نیست .

"حاج حسین فولادی قمی"

مهر سیمایی که مه را می‌دهد رویش نوازش

(عطر مینو)

مهرسیمایی که مه را می‌دهد رویش نوازش
قصه‌ی بدرالدجا دارد ز ابرویش نوازش

صبحگاهان می‌دهد باد صبا دشت ختن را
با شمیم روح بخش طره‌ی مویش نوازش

از پی کسب شرف آیند حوران بهشتی
شانه بر کف تا کنند از تار گیسویش نوازش

سینه‌اش بویيد ختم المرسلین هرگاه، گفتا :
می‌دهد جان و دلم را عطر مینویش نوازش

بانی کاخ ولایت بود و در بیتی محقر
کرد از روح‌القدس در سایه‌ی کویش نوازش

چار گل پرورده در گلخانه‌ی اسلام و داده
گلشن ایجاد را ، از رنگ و از بویش نوازش

آفتاب برج عصمت قهرمان صبر و طاقت
زینب دردآشنا را داده با خویش نوازش

از کنیزش فضه یادآور که همچون کنز دانش
داده بر آيات قرآن لعل حقگویش نوازش

بهر استردادِ حقِ خود برون آمد ز خانه
سیلی بیداد دشمن داد بر رویش نوازش

پشت در آمد ز غم بهر حمایت از امامش
تخته و مسمار در دادند پهلویش نوازش

دست او بر دامن شاه ولایت بود ناگه
با غلاف تیغ قنفذ داد بازویش نوازش

چون اجل در کنج حجره بی‌کس و بیمار دیدش
شد به وی غمخوار و کرد از قد دلجویش نوازش

از تو (فولادی)! نوازش می‌کند در بی‌نوایی
آن که کرد از بی‌نوا ، با خلق نیکویش نوازش .

"حاج حسین فولادی قمی"

تا جهانی هست و در گردش بوَد شمس و قمر    

(آهنگ سفر)

تا جهانی هست و در گردش بوَد شمس و قمر
مثل زینب، مادر گیتی نمی‌زاید دگر

پرتو نور حسینی، در وجود زینب است‌
همچو نوری کز رخ خورشید می‌گیرد قمر

با هم از روز ازل پیمان وحدت بسته‌اند
داشتند از ماجرای کربلا، گویا خبر

لاجرم، زینب به عبداللّه جعفر شرط کرد
کز حسین خود جدا هرگز نگردد یک نظر

دل برید از خاندان و بی‌درنگ آماده شد
تا که سالار شهیدان کرد آهنگ سفر

با حسین در کربلا گر زینب کبری نبود
نهضت خونین او، هرگز نمی‌داد این ثمر

باغ دین را آبیاری کرد، گر خون حسین‌
نخل آن را کرد زینب با اسارت بارور

بر زمین افتاد چو از صدر زین سالار دین‌
بست زینب از پی تکمیل اهدافش کمر

بر سر نعش برادر ناله زد آنسان که سوخت‌
خرمن عمر ستمگر ز آتش سوز جگر

گاه با اشک و گهی با ناله و گه با بیان‌
کرد کاخ ظلم و استبداد را زیر و زبر

بر در دروازه‌ ی کوفه لسان اللّه شد
ورنه یک زن را نبودی در اسیری این هنر!

کرد با یک «اسکُتوا» خاموش آن آشوب را
آنچنان کز رنگ اشتر هم صدا نامد به در

پرده‌ی شرک و نفاق و کفر را از هم درید
زینب از تیغ زبان و خطبه‌ های پر شرر

زاده‌ ی مرجانه را رسوای خاص و عام کرد
شد نمایان بهر مردم چهره‌ ی آن بد سیر

تا شدند آگاه ، مردم از جنایات یزید
عیش و شادی جای خود را داد بر اشک بصر

کرد کاری با زبان بر آل سفیان پلید
آنچه حیدر کرد با کفّار از تیغ دوسر .

"حاج حسین فولادی قمی"

فضای کوفه غمبار است امشب

(شهید محراب)

فضای کوفه غمبار است امشب
غم از هرسو پدیدار است امشب

سحاب غم گرفته روی مه را
زمین و آسمان تار است امشب

همه ذرّات عالم بی قرارند
هراسان چرخ دوّار است امشب

همه افلاک در سوز و گدازند
شب افشای اسرار است امشب

سرشک از دیده‌ی جبریل جاری
به‌سان درّ شهوار است امشب

ملایک در سما سر در گریبان
نبی را دیده خونبار است امشب

ندای قَدقُتل می آید از عرش
جهان مبهوت و افگار است امشب

چه در سر دارد آیا ابن ملجم
که لرزان عرش دادار است امشب

به محراب عبادت شاه مردان
قتیل تیغ اشرار است امشب

میان خاک و خون چون مرغ بسمل
علی ، سلطان احرار است امشب.

عدالت را به خاک و خون کشیدند
ز خون محراب گلزار است امشب

برای بهترین فرزند آدم
همه عالم عزادار است امشب

ستون خیمه‌ی اشراق بشکست
رسول حق عزادار است امشب

رخ مهتابی فرزند کعبه
ز شوق وصل گلنار است امشب

بگفتا «فزت ربّ الکعبه» زیرا
شب دیدار با یار است امشب

به گردون آه فرزندان زهرا
جگرسوز و شرربار است امشب

ز چشم آسمان، گر خون ببارد
درین ماتم سزاوار است امشب

تو را (فولادی) ار داغ علی نیست
چرا؟ غم یار و غمخوار است امشب

"حاج حسین فولادی قمی"

خدا ز سوز دلم آگهی، که جانم سوخت

(جانم سوخت)

خدا ز سوز دلم آگهی، که جانم سوخت
دلم ز فرقت یاران مهربانم سوخت

چو دید دشمن دیرینه، انزوای مرا
ز کینه آتشی افروخت کآشیانم سوخت

هنوز داغ پیمبر به سینه بود مرا
که مرگ فاطمه ناگاه جسم و جانم سوخت

امید زندگی و، یار غمگسارم رفت
ز مرگ زودرس‌اش قلب کودکانم سوخت

دمی که گفت: علی جان! دگر حلالم کن
به پیش دیده ز مظلومی‌اش، جهانم سوخت

به حال غربت من می‌گریست در دم مرگ
ز مهربانی او، طاقت و توانم سوخت

گشود چشم و سفارش ز کودکانش کرد
نگاه عاطفه‌آمیز او، روانم سوخت

چو خواست نیمه‌شب او را به خاک بسپارم
از این وصیّت جانسوز، استخوانم سوخت

"حاج حسین فولادی قمی"

آن شنیدم پسری با مادر

(مهر مادری)

آن شنیدم پسری با مادر
در جدل بود پس از مرگ پدر

روز و شب با سخنان جانسوز
می‌زدش بر دل آزرده شرر

چاره‌ای مادر بیچاره نداشت
گرچه خون بودش ازین غصه جگر

چه کند پیر پریشان احوال
با چنین بی‌خرد بداختر

طاقتش طاق شد و روزی گفت
چیست جرم من غمدیده مگر؟

در غضب شد پسر و شیئی را
کرد پرتاب بر آن نیک سير

از قضا آمد و بر چشمش خورد
آن‌چنان کآمدش از کاسه به در

پس گرفتند خلایق او را
تا برندش به سرای داور

جرم او چونکه مسلّم گردید
نزد حکام عدالت پرور

حکم دادند که یک چشم، ازو
باید آرند برون در محضر

مادر پیر ز پا افتاده
تا که گردید از آن حکم خبر

شد سراسیمه و لنگان لنگان
رفت در محکمه با دیده‌ی تر

گفت من از گنهش بگذشتم
پسرم هست مرا ، نور بصر

گفتنش جای گذشت اینجا نیست
باید اجرا شود این حکم دگر

هرچه از بهر نجاتش کوشید
بی اثر بود و نبخشید ثمر

گفت یک چشم دگر هست مرا
می‌دهم در عوض چشم پسر

بدر آرید و رهایش سازید
برهانیدش از این خوف و خطر

ای فلک دیده‌ی حق بین بگشا
به فداکاری مادر بنگر

آسمان سایه نینداخته است
مهربان‌تر به ثریٰ ، از مادر

طبع (فولادی) اگر موزون نیست
سخنش برده گرو از شکّر

"حاج حسین فولادی قمی"

ای داده دل به گرمی بازار زندگی

(معمار زندگی)

ای داده دل به گرمی بازار زندگی
با نقد عمر گشته خریدار زندگی

هر قدر بیشتر به تو روی آورد جهان
زآن بیشتر شوی تو گرفتار زندگی

ترسم درون پیله شود عرصه برتو تنگ
این‌سان که می‌تنی تو به خود تار زندگی

دارالشفای دهر یکی را شفا نداد
از صد هزار خسته و بیمار زندگی

رنگ بنای گیتی ناپایدار را
با درد و رنج ریخته معمار زندگی

سرگشته‌ی تواند همه کائنات و تو
سرگرم نقش‌بندی تالار زندگی

بر ما نوشته‌اند که باید چگونه زیست
کارآگهان واقف اسرار زندگی

آنگونه زیست کن که سبکبال بگذری
چون آفتاب از سر دیوار زندگی

گل باش در زمانه که زین چند روز عمر
عطری بماند از تو ز آثار زندگی

وارسته باش تا که انالحق توان زنی
منصوروار بر زبر دار زندگی

(فولادی) عمر رفت و تو غافل نشسته‌ای
ای داده دل به گرمی بازار زندگی

شادروان حاج حسین فولادی قمی

سوره ی واللیل وصف موی حسین است‌

یا حسین (ع)

سوره ی واللیل ، وصف موی حسین است‌
جلوه‌ ی شمس از فروغ روی حسین است

عشق و جنون را نیاز ساغر و می نیست‌
مستی عشاق ، از سبوی حسین است

همچو سکندر مرو به وادی ظلمت‌
چشمه ی حیوان کفی ز جوی حسین است

کشته شد و درس زندگی به بشر داد
حُرّیت از مکتب نکوی حسین است

قبله‌ ی دل‌های ماست کرب و بلایش‌
کعبه معزّز به آبروی حسین است

تا به ابد لاله‌گون بوَد رخ اسلام‌
لاجرم از خون سر وضوی حسین است

گلشن گیتی ندارد ، عطر و گلابی‌
عطر فضای جهان، ز بوی حسین است

پیشرو کاروان عشق و شهادت‌
حضرت مسلم پسر عموی حسین است

حاج حسین فولادی قمی

حسین ای چهره‌ ی نیکوی اسلام‌

(تولای تو)

حسین ای چهره ی نیکوی اسلام
حسین ای از تو روشن روی اسلام

تو مرآت جمال کردگاری
تو از زهرا و حیدر یادگاری

تو محبوب القلوب عالمینی
حسینی تو حسینی تو حسینی

تو را از جمع خوبان برگزیدم
سخی تر از تو مولایی ندیدم

ز صهبای تولای تو مستم
چو من از کودکی دل بر تو بستم

تمام عمر مدهوش تو بودم
غلام حلقه در گوش تو بودم

تولای تو را با جان خریدم
من این گنجینه را ارزان خریدم

دل تنگم سرای ماتم توست
چراغ روشن قلبم غم توست

زدم بر سینه و سر از برایت
به پا شد هر کجا سوگ و عزایت

شنیدم هر زمان نام تو را من
سرشگ از دیده افشاندم به دامن

مرا شور غمت دیوانه کرده
گل رویت مرا پروانه کرده

اگر چه نوکری نالایقم من
قبولم کن خدا را عاشقم من

تو فرزند امیرالمؤمنینی
نظر کن بر گدای ره نشینی

ثناگوی تو بودم از جوانی
درین پیری مرا از در مرانی

به پابوس آمدم در کربلایت
مرا کحل بصر شد خاک پایت

ندارم برتر از این افتخاری
گرم از زائران خود شماری

به ایثار و فداکاری به دنیا
تو تنهایی تو تنهایی تو تنها

بوَد چشم امیدم روز محشر
به دست مادرت زهرای اطهر

شود آیا به پاس آشنایی
دم آخر به دیدارم بیایی؟

به فردای قیامت ، تو امیری
مبادا دست (فولادی) نگیری

"حاج حسین فولادی قمی"

اى بوسه گاه جن و ملک، خاک پاى تو

(سپهر ولایت)

اى بوسه گاه جن و ملک، خاک پاى تو
جان تمام عالم خاكى فداى تو

اى اختر سپهر ولايت، كه تا ابد
عالم منور است به نور لقاى تو

ای شهريار كشور دانش ، كه در جهان
نشناخت كس مقام تو را جز خداى تو

اى ريزه خوار سفره ی علمت جهانيان
خورشيدِ عِلم، كرده طلوع از سراى تو

اى باقر العلوم كه هنگام مكرمت
باشد هزار حاتم طايى گداى تو

پنجم ولى و حجت خلاق عالمى
لوح دل است مُهر به مِهر و ولاى تو

در عرصه ی وجود نهى قبل از آنكه پاى
داده سلام احمد مرسل ، براى تو

هر كس تورا شناخت، دل از ديگرى بريد
بيگانه گشت با همه كس، آشناى تو

چندين هزار عالم و دانشور فقيه
آمد برون ز مكتب و دانشسراى تو

آن پير سالخورده ی راهب تو را چو ديد
اسلام پيشه كرده و شد مبتلاى تو

خوان طعام ، آورد از بهر ميهمان
از حجره ی تهى ، يد قدرت نماى تو

يک عمر سوخت قلب تو از كينه ی هشام
آن دشمن سياه دل بى حياى تو

تنها نه در عزاى تو چشم بشر گريست
ريزد سرشک جن و ملک، در عزاي تو

اى خفته همچو گنج، به ويرانه ی بقيع
پر می‌زند كبوتر دل، در هواى تو

در را به روى امت اسلام بسته‏ اند
آن گمرهان كه بى‌خبرند از صفاى تو

يابن الحسن گشوده نگردد به روى خلق
اين در مگر به پنجه ی مشكل گشاى تو

(فولادى) است پير غلام شكسته دل
چشم اميد بسته، به لطف و عطاى تو

حاج حسین فولادی قمی

شهید عشق که بگذشته از سر و بدنش

https://uploadkon.ir/uploads/e5e424_23حاج-حسین-فولادی-قمی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان حاج حسین فولادی قمی ـ در سال 1302 خورشیدی ـ در شهر مقدس قم ـ چشم به جهان هستی گشود و تحصیلاتش را تا مقطع اول متوسطه ادامه داد سپس جهت کمک به پدرش به کار کشاورزی روی آورد اما بعد از چند سال تغییر شغل داد و در بازار قم به کسب قماش‌فروشی اشتغال یافت.

فولادی از اعضای انجمن‌های ادبی قم به ویژه انجمن محیط بود. که سرانجام در سال 1391 شمسی دعوت حق را لبیک گفت و به دیار باقی شتافت.

فولادی شاعری خوش ذوق بود و اشعارش شامل دو بخش است که قسمتی از آن به مدایح و مراثی اهل بیت (ع) اختصاص دارد.

آثار :

"گلستان ولایت"‌

‌روحش شاد و یادش گرامی باد.

(شهید عشق)

شهید عشق که بگذشته از سر بدنش‌
عدوی تنگ نظر جامه می‌برد ز تنش

تنی که گشته مشبّک ز تیر و تیغ و سنان‌
چه حاجت است دگر ای فلک! به پیرهنش

سری که پیش‌کش راه دوست گشته، چه باک‌
که دشمنش بزند چوب، بر لب و دهنش؟!

کسی که ملک سلیمان دهد به غمزه‌ی دوست‌
چه غم از این‌که برد خاتم از کف اهرمنش

کسی که داده به طوفان عشق هستی خود
عجب مدار، شود در تنور اگر وطنش

دلش بسوخت چنان، زانکه ز آن سیاهدلان‌
فرا نداد یکی گوش خویش بر سخنش

جمال دوست چنانش ز خویش بیخود کرد
که قتلگه به نظر خوشتر آمد از چمنش

سموم کینه وزید آن چنان به گلشن دین‌
که بی‌امان به زمین ریخت سرو و یاسمنش

ز بس به دشت بلا ریخت، خون لاله رخان‌
سزد که تا به ابد لاله روید از دمنش

به جز حسین کسی را کجا شنیده کسی‌
که آبِ غسل بوَد خون و، بوریا کفنش

به روز حشر چه باک از حساب (فولادی)!
اگر ز گوشه‌ی چشمی فتد نظر به منش

"مرحوم حاج حسین فولادی قمی"