غوغای طوفانی که کار مرگ می‌کرد

(سرنوشت تلخ)

غوغای طوفانی که کار مرگ می‌کرد
انگیخت در گرداب دریایی بلایی
کشتی شکست و بادبان را باد بر کند
آشفته شد چون موج دریا، ناخدایی

او بود و فرزندان رنگ از رخ پریده
او بود و دریا بود و طوفان و بلا بود
بیچاره، در چنگال طوفانی بلاخیز
چشمش به فرزندان و دستش بر خدا بود

او چون حبابی بود در گرداب مانده
دستی نبودش تا که با دریا ستیزد
درمانده‌ای پابند فرزندان خود بود
پایی نبودش تا که از دریا گریزد

او سرنوشت تلخ فرزندان خود را
در دست طوفان، در دل گرداب می‌دید
در چنگ موج بی امان زندگی‌سوز
بنیاد عمر خویش را بر آب می‌دید

من ناخدای کشتی بی بادبانم
گرداب من، این موج‌خیز زندگانی
من پاسبان جان فرزندان خویشم
اما نمی‌آید ز دستم پاسبانی

من، آن حبابم در دل گرداب مانده
دستی ندارم تا که با دریا ستیزم
درمانده‌ای پابند فرزندان خویشم
پایی ندارم تا که از دریا گریزم.

«مهدی سهیلی»

شکوه مکن‌، دژم مشو، یار ز راه می‌‌رسد

(یار ز راه می‌رسد)

شِکوه مکن‌، دُژم مشو، یار ز راه می‌‌رسد
رنجِ فراق طی‌ شود، مِهر به ماه می‌‌رسد

پای بکوب و کف بزن، عود بساز و دف بزن
شکوه مکن، دژم مشو، یار ز راه می‌رسد

یوسفِ من مکن گِله، از غم و دردِ بی‌کسی
قافله پشتِ قافله، بر سرِ چاه می‌رسد

ای به عزیزی آشنا، بیم چه داری از بلا؟
هرکه نترسد از خطر، زود به جاه می‌رسد

غمزده از خزان مشو، غنچه ز شاخه می‌دمد
نوبتِ بانگِ بلبلان، خواه نخواه می‌رسد

ناله‌ی بی‌سبب مکن، شکوه ز خالِ لب مکن
مرهمِ لطفِ ایزدی، گاه به گاه می‌رسد

های! به غم نشستگان، مژده دهم به خستگان
جانبِ دل‌شکستگان، لطفِ الاه می‌رسد.

"شادروان مهدی سهیلی"

بیوگرافی و اشعار استاد مهدی سهیلی

https://uploadkon.ir/uploads/7f4124_23مرحوم-مهدی-سهیلی.jpeg

(بیوگرافی)

شادروان استاد مهدی سهیلی ـ فرزند غلامرضا ـ در هفتم تیر ماه سال 1303 خورشیدی در تهران چشم به عالم وجود گشود. نیای مادرش "اصفهانی" و نیای پدرش "تهرانی" بود. پس از پایان تحصیلات ابتدایی به فراگرفتن علوم قدیم و صرف و نحو عربی و منطق و معانی نزد استادان فن پرداخت و دوره‌ی متوسطه را در دبیرستان نظام آباد به پایان رساند . سپس وارد خدمات مطبوعاتی و روزنامه نگاری شد.

او که امتیاز دو روزنامه‌ی فکاهی با نام‌های «متلک» و «نوشخند» را داشت، در جراید مختلف روز از جمله، اطلاعات، روشنفکر، زن روز و توفیق، شعر و مطلب می‌نوشت و از نام‌های مستعار نمکدون، بذله‌‌گو، شازده‌‌پسر، زهرخند، شیرین، بی‌خیال، بازاری و... استفاده می‌کرد. وی شاعری شوخ طبع، خوش ذوق و حاضرجواب بود و در سرودن شعر فکاهی تسلط کامل داشت. سُهیلی نه تنها نویسنده مقالات طنز بود بلکه نمایشنامه‌های انتقادی نیز می‌نگاشت و اشعار جدی نیز می‌سرود.

در 1957 م. چند اثر از وی را در مسکو به چاپ رساندند. او سال‌ها در رادیو ایران، نویسنده و مجری برنامه‌های رادیویی از جمله مشاعره، دریچه به جهان روشنایی و بزم شاعران بود.

سرانجام این شاعر گرانقدر در 18 مرداد 1366 در 63 سالگی به علت سکته‌ی مغزی، چشم از جهان فرو بست و به لقای حضرت معبود پیوست و پیکرش در حرم "شاه عبدالعظیم" ری ، به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

آثار :

اسرار مگو: این کتاب در دهه سی به صورت مخفیانه چاپ می‌شود و مردم آن را بخاطر جوک‌ها و لطیفه‌های مخصوص بزرگسالانش دوست داشتند. کتاب اسرار مگو کتابی است سه جلدی که مجموعه‌ای از فکاهیات و لطایف و اشعار طنز که توسط مهدی سهیلی گردآوری شده‌است. کتاب اسرار مگو حاوی تندترین مطالب بدور از ملاحظات و اخلاق است.

  • بیا با هم بگرییم
  • در خاطر منی
  • بوی بهار می‌دهد
  • بزم شاعران
  • شاهکارهای صائب تبریزی و کلیم کاشانی
  • اشک مهتاب
  • طلوع محمد
  • پرواز در آسمان شعر
  • مشاعره
  • شعر و زندگی
  • یک آسمان ستاره
  • گنج غزل
  • چشمان تو و آیینهٔ اشک
  • هزار خوشهٔ عقیق
  • کاروانی از شعر
  • باغ‌های نور
  • لحظه‌ها و صحنه‌ها
  • گنجوارهٔ سهیلی
  • اولین غم و آخرین نگاه
  • نگاهی در سکوت
  • ضرب‌المثل‌های معروف ایران
  • خوشمزگیها
  • مرا صدا کن
  • سرود قرن و عقاب
  • چه کنم دلم از سنگ نیست.
  • گنجینهٔ سهیلی(۵جلد)
  • هزار و صد غزل هماهنگ

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(نگاهت را نمیخوانم)

نگاهت را نمیخوانم نه با مایی نه بی مایی
ز کارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی

گهی از خنده گلریزی مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی ، مگر ای ماه دریایی ؟

چه می‌کوشی به طنازی که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی میان جمع زیبایی

درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان! بهشت آرزوهایی؟

گهی با من هم آغوشی ، گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری در خاطرم چون نقش رویایی

لبت گر بی سخن باشد نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدن ها نه خاموشی نه گویایی

گهی از دیده پنهانی ، پریزادی پریرویی
گهی در جان هویدایی فرح بخشی فریبایی

به رخ گیسو فرو ریزی که دل‌ها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر ، به هر صورت دلارایی

چرا زلف سیاهت را حجاب چهره می‌سازی؟
تو ماهی در دل شب‌ها نه پنهانی که پیدایی

زبانت را نمی‌دانم نه بی شوقی نه مشتاقی
نگاهت را نمیخوانم نه با مایی نه بی مایی

"زنده یاد مهدی سهیلی"

ای همه غمگین اگر تنها شدی من با توام

(من با توام)

ای همه غمگین اگر تنها شدی من با توام
خسته دل از هر كه ، وز هر جا شدی من با توام

گر به كنج بی كسی آمیختی با درد خویش
دلگران از مردم دنیا شدی من با توام

از غمت گریان منم گر تا سحر مانند شمع
اشكریزان در دل شب‌ها شدی من با توام

ای عزیز همزبان ای هم نفس! ای هموطن!
خسته گر از گنبد مینا شدی من با توام

اشک غمگینان دلم خون می‌كند؛ ای وای من!
ناله كمتر كن اگر تنها شدی من با توام

ای بیابانگرد بی كس! گر ز غربت روزها
دربه‌‌در در كوه و در صحرا شدی من با توام

در شب سرد زمستان روح من در كومه هاست
چون اسیر لشکر سرما شدی من با توام

كامران بودی اگر جانت سلامت ، شاد باش
ور به كام درد جان فرسا شدی من با توام

ای دو چشم اشكریزان! در دل شب های تار
هر زمان از دست غم دریا شدی من با توام

شعر من غمنامه ی عمر من است ای آشنا
هم سخن گر با كلام ما شدی من با توام...

"زنده یاد مهدی سهیلی"

چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی‌کنی ؟

(خدای چاره ساز)

چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی‌کنی؟
خدای چاره ساز را ، چرا صدا نمی‌کنی؟

به هر لب دعای تو فرشته بوسه می‌زند
برای درد بی امان چرا دعا نمی‌کنی؟

ز پرنیان بسترت شبی جدا نبوده‌ای
پرند خواب را ز خود چرا جدا نمی‌کنی؟

به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می‌کند
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی‌کنی؟

سحر ز باغ ناله ها ، گل مراد می‌دمد
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی‌کنی؟

دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود
پرنده ی اسیر را ، چرا رها نمی‌کنی؟

ز اشک نقره فام خود به کیمیای نیم‌شب
مس سیاه قلب را چرا طلا نمی‌کنی؟

به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده‌ای
که روی عجز و بندگی به کبریا نمی‌کنی؟

"زنده یاد مهدی سهیلی"

آهوان را هر نفس ، از تیر ها فریاد هاست

(بیداد خزان)

آهوان را هر نفس ، از تیر ها فریاد هاست
لیک صحرا پر زِ بانگ خنده ی صیاد هاست

گل به غارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
بس که از جور خزان بر باغها بیداد هاست

غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد
هر پر بلبل که بینی نقشی از آن یاد هاست

باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز
های های زاری‌اش در هوی هوی باد هاست

گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک
لب فرو بستم ولی در سینه‌ام فریادهاست !!!

"زنده یاد مهدی سهیلی"

گر با سحر ها خو کنی بانگ خدا را بشنوی

(عطر دعا)

گر با سحر ها خو کنی بانگ خدا را بشنوی
دل را اگر گیسو کنی هر شب ندا را بشنوی

در آن سکوت جانفزا از عرش می‌آید صدا
گوش دگر باید تو را تا آن صدا را بشنوی

محو جهان راز شو با جان شب دمساز شو
تا از گلوی مرغ حق ، نام خدا را بشنوی

بال خدایی ساز کن تا عرش حق پرواز کن
کز قدسیان گل‌نغمه ی حی علا را بشنوی

باغ دعا پرگل شود هر برگ گل بلبل شود
در باغ شب گر بگذری عطر دعا را بشنوی

از سبزه ها وز سنگ ها سر می‌زند آهنگ‌ها
گر گوش جان پیدا کنی آهنگ ها را بشنوی

"زنده یاد مهدی سهیلی"

شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد

(شب ، ماه ، دریا)

باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این آینه ها پیدا شد

نامه ی مهر تو دزدیده چراغی افروخت
که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد

نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن
چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد

گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق
طاقتم نیست که این غصه توانفرسا شد

ناگهان یاد تو بر جان و دلم شعله فکند
دل تنها شده ام برق جهان پیما شد

آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال
در همان حالت سودازدگی در وا شد

باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ
قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد

آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد

بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب
ای عجب بار دگر دور جدایی ها شد

ای پرستوی مهاجر چو پریدی زین بام
بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد

باز من ماندم و تنهایی و خونگرمی اشک
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد

"زنده یاد مهدی سهیلی"

همه دردم ، بیا درمان من باش

(شعر جاوید)

همه دردم ، بیا درمان من باش
به یاد دیده ی گریان من باش

تو که مِهر زمینی، ماه من شو
تو که روح جهانی، جان من باش

گلستانی که می‌دیدی، خزان شد
بهارم کن ، گل خندان من باش

نگه کن بی سروسامانی ام را
سرانجامم شو و سامان من باش

چو رفتی، ظلمت شب ها مرا کشت
بیا ، باز اختر تابان من باش

مکن از چشم گریانم جدایی
چو اشکی بر سر مژگان من باش

اگر شعر مرا ، جاوید خواهی
بیا شیرازه ی دیوان من باش

"زنده یاد مهدی سهیلی"

در دل سنگ دلبران ، ناله اثر نمی‌کند

(مرگ خبر نمی‌کند)

در دل سنگ دلبران ، ناله اثر نمی‌کند
چاره ی داغ هجر را، دیده ی تر نمی‌کند

بس‌که گرفتم ابر غم، روزنه ی بهار را
چلچله‌ای ز بام ما ، میل گذر نمی‌کند

راه دراز، پیش رو، بار گناه، پشت سر
فکر سفر نمی‌کنی، مرگ خبر نمی‌کند

خفته به خاک تیره بین خیل دلاوران ولی
یک تن ازین تهمتنان ، سینه سپر نمی‌کند

بیهده بر درندگان، نسبت شر چه می‌دهی؟
کاین همه فتنه در جهان، غیر بشر نمی‌کند

یوسف مصر را بگو: سکه به نام خود مزن
هر پسری عزیز شد ، یاد پدر نمی‌کند

ناله ی آتشین من، شعله به جان شب زند
کانچه به عمر کرده‌ام، مرغ سحر نمی‌کند

سرزنشم مکن اگر از همه پا کشیده‌ام
طبع لطیف آدمی ، با همه سر نمی‌کند

"زنده یاد مهدی سهیلی"