زبان بر خاک می‌مالند از لب‌تشنگی جوها

(دانه‌های اشک)

زبان بر خاک می‌مالند از لب‌تشنگی جوها
چه می‌پرسی ز حال و روز سوسن‌ها و شب‌بوها

چمن در انتظار آب، آتش زیر پا دارد
به جای سبزه برخیزد کنون دود از لب جوها

بهار آمد ولی آگه نمی‌گشتم ز دلتنگی
نمی‌آشفت اگر خواب مرا شور پرستوها

به رنگ زرد می‌سازند با رخسار گردآلود
به سرسبزی سَمر بودند اگر در باغ ناژوها

گشوده چتر خود را نارون با صد امید اما
نمی‌افتد گذار ابر بارانی به این سوها

به رنگ‌آمیزی گل‌ها چرا باید نهادن دل
درین گلشن که وقت رنگ‌ها تنگ است چون بوها

ز پرواز پرستوها کسی را دل نمی‌جنبد
که داده این‌چنین پیوند سرها را به زانوها

رجوع غم به دل‌های عزیزان است در عالم
چو زنبوران که برگردند از صحرا به کندوها

ز گوهرهای غلتان خویشتن‌داری چه می‌جویی
که آخر دانه‌های اشک می‌غلتند بر روها .

"محمد قهرمان"

چه غم ز بادِ سَحر، شمعِ شعله‌‌ور شده را 

(قوم کو و کر)

چه غم ز بادِ سَحر، شمعِ شعله‌‌ور شده را
که مرگْ راحتِ جان است، جان‌‌به‌‌سر شده را

روان چو آب بخوان از نگاهِ غم‌‌زده‌ام
حکایت شبِ با درد و غم سَحر شده را

خیالِ آن مژه با جان رَوَد ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیرِ کارگر شده را؟

مگیر پُردلیِ خویش را به جای سلاح
به جنگِ تیغ مبَر سینه‌ی سپر شده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر، که زود برچینند
بساطِ سبزه‌ی پامالِ رهگذر شده را

کنون‌که دستِ خزان برگ بُرد و بار فشانْد
ز سنگ، بیم مده نخلِ بی‌‌ثمر شده را

چه غفلت است که آید اگر جوانی باز
ز نو هدر کنم آن فرصتِ هدر شده را

مگر رسد خبرِ وصل، ورنه هیچ پیام
به خود نیاوَرَد از خویش بی‌‌خبر شده را

دمید صبحِ بناگوشِ یار از خَمِ زلف
ببین سپیده‌ی در شام جلوه‌‌گر شده را

فلک چو گوش، گران کرد، جای آن دارد
که در جگر شکنم آهِ بی‌‌اثر شده را

زمانه‌‌ای‌‌‌است که بر گریه عیب می‌‌گیرند
نهان کنید ز اغیارْ چشمِ تر شده را

نه گوشِ حق‌شنو این‌جا، نه چشمِ حق‌‌بینی
خدا سزا دهد این قومِ کور و کر شده را .

"محمد قهرمان"

آن شام تیره‌ام که چراغم ربوده‌اند

(بی ستاره)

آن شام تیره‌ام که چراغم ربوده‌اند
گل‌های نو دمیده‌ی باغم ربوده‌اند

در هر دو گام سنگی و چاهی‌است در کمین
ای خضر، سبز شو که چراغم ربوده‌اند

در خاک، چنگ می‌زنم از تابِ تشنگی
چون لاله صاف و دُردِ ایاغم ربوده‌اند

راضی چرا به مرگ نباشم ز بی‌کسی؟
آن غم که می‌گرفت سراغم، ربوده‌اند

چون لاله‌ی فسرده و شمع نشسته‌ام
سوزِ درون و، گرمیِ داغم ربوده‌اند

چشمِ ستاره خفت و مرا دیده باز ماند
آن بی ستاره‌ام که فَراغم ربوده‌اند .

"محمّد قهرمان"
1359/10/25

مردم به چشم کم مرا بينند و درهم نيستم

(چون عکس در آیینه)

مردم به چشم کم مرا بينند و درهم نيستم
کز دولتِ افتادگی، از هيچ کس کم نيستم

گردن‌فرازی می‌کنم، چون سرو از آزادگی
افتاده چون تاکم، ولی با گردن خم نيستم

سهم سبکروحان اگر در بستر گل مُردن است
من هم درين بستان‌سرا، کمتر ز شبنم نيستم

کُنج فراموشی مرا از يادِ مَردم بُرده است
عالَم نپردازد به من، من اهل عالم نيستم

يادِ لبِ شيرين او ، فارغ ز شهدم می‌کند
تا حرفِ کوثر می‌رود، در بندِ زمزم نيستم

خود را تسلّی می‌دهم هنگام می خوردن، که من
گر از گنه دوری کنم، فرزندِ آدم نيستم

گنج قناعت يافتم، چشم و دل من سير شد
فارغ ز بيش و کم شدم، محتاج حاتم نيستم

هم حاضرم، هم غايبم، گاهی وجودم، گه عدم
چون عکس در آيينه‌ام، هم هستم و هم نيستم

دنبال نعش دوستان، بر دوش مَردم رفته‌ام
با يک جهان غم کيستم؟ گر نخل ماتم نيستم؟

"محمد قهرمان"
1382/5/26

گاه پرسم ز خود چرا با عشق، طی نشد دوره‌ی جوانی من

(دوره‌ی جوانی)

گاه پرسم ز خود چرا با عشق، طی نشد دوره‌ی جوانی من
از چه این سیل، در سر پیری، زیر و رو کرد زندگانی من؟

گر چه دادم ز چشم خود آبش، نخل قدّت به بر نمی‌آید
می‌گزم پشت دست و می‌گویم ،چه ثمر داشت باغبانی من؟!

گاه باشد که پیش تو از شرم، می‌کنم وا دهان و می‌بندم
لب من بی کلام می‌جنبد، عین ماهی‌است بی زبانی من

سایه و خاک رهگذر شده‌ام، که ز خود هیچ اختیارم نیست
گر بگویم نمی‌کنی باور، تا چه حد است ناتوانی من

گرچه پاییز می‌کند بیداد، از تو بوی بهار می‌آید
آب و رنگ تو باد پابرجا، گل شاداب بوستانی من

تو مگر سر نهی به شانه‌ی من، کز من این کار برنمی‌آید
زآن که آن دوش در ظرافت فرد، می‌شود رنجه از گرانی من

از تو آموختم به مکتب عشق، درس دشوار مهربانی را
غیر خود هر طرف نگاه کنی، کس نبینی به مهربانی من

جان خود را نهاده بر کف دست، می‌کشم انتظار آمدنت
که ز عمر دوباره کمتر نیست، پیش پای تو جان‌فشانی من

کاش بر می‌گرفت ما را باد، تا نهد در جزیره‌ای متروک
بعد از آن هم ز یادها می‌رفت، هم نشان تو ـ هم نشانی من

نیست ای‌دوست جای چون و چرا، یکی از این دو کار را بپذیر
یا شبی میزبانی من کن، یا بیا خود! به میهمانی من

آخر کارِ آدمی مرگ است، بعد از آن دوره‌ی فراموشی‌است
زنده دارد مگر که یاد مرا، عشق پُرشور جاودانی من

خاکساری فتادگی طلبم، که ز من سرکشی نمی‌آید
چه دهن پُرکن است و بی‌معنی، نام و عنوان (قهرمانی) من .

"محمّد قهرمان"

از خاطر عزیزان، گردون سترد ما را

(سردمهری دهر)

از خاطر عزیزان، گردون سترد ما را
هرکس به یادِ ما بود، از یاد بُرد ما را

خوبان گنه ندارند، گر یادِ ما نکردند
چون شعر بد، به خاطر، نتوان سپرد ما را

با اصل کهنه‌ی خویش، دلبستگی نداریم
آسان توان شکستن، چون شاخ ترد ما را

ما برگ‌های زردیم ، افتاده بر سر ِهم
در قتلگاهِ پاییز ، نتوان شمرد ما را

سرجوش عمر خود را، چون گل به باد دادیم
در جام زندگانی، مانده‌است دُرد ما را

کودک مزاجی ما ، کمتر نشد ز پیری
بازیچه می‌فریبد، چون طفل خُرد ما را

گردون چو دایه‌ی پیر، بی‌مهر بود و بی‌شیر
شد زهر خردسالی، زین سالخورد ما را

باقی نماند از ما ، جز مشتِ استخوانی
از بس‌که رنج پیری ، درهم فشرد ما را

چون شاخه‌های سرسبز، از سردمهری دهر
آبی که خورده بودیم، در رگ فسرد ما را

خون شهیدِ عشقیم، بر خاکِ ره چکیده
پامال اگر توان کرد، نتوان سترد ما را

ما قطره‌های اشکیم ، بر چهره‌ی یتیمان
چون دانه‌های باران، نتوان شمرد ما را

با این دغل‌حریفان، بازی به‌دست خون است
وز نقش کم نمانده‌است ، امّیدِ بُرد ما را

گو جان خسته‌ی ما ، با یک نفس برآید
اکنون که آتش عشق، در سینه مُرد ما را

چون سایه در سفرها ، پابندِ دیگرانیم
هرکس به راه افتاد، با خویش بُرد ما را

"محمد قهرمان"

ساقی کارساز من! مست شراب کن مرا  

(خانه خراب)

ساقی کارسازِ من! مستِ شراب کن مرا
نیست امیدِ عافیت، خیز و خراب کن مرا

عالَم خاک می‌کند شیشه‌ی عمر را تهی
ماهی نیمه‌مرده‌ام، زنده به آب کن مرا

آب‌صفت به بوی مِی، در رگِ تاک می‌دَوَم
شیره‌ی جان من بکش، باده‌ی ناب کن مرا

باز نمی‌کنم نظر، تا نشوم تهی ز خود
همرهِ موج مِی ببر، چشمِ حباب کن مرا

نیست اگر که چون زمان، رحم تو را به زندگان
زندگی مرا ببین، مرده حساب کن مرا

شب چو به ناز می‌نهی، چشمِ کبود را به هم
در دل این شبِ سیه، گردش خواب کن مرا

نقشِ امید و بیم را ، یکسره شسته‌ام ز دل
خواه بخوان به مرحمت، خواه جواب کن مرا

زنده به جان اگر منم، خانه‌ی تن چه می‌کنم؟
خانه خراب کن مرا ، خانه خراب کن مرا .

"محمد قهرمان"

به خنده آن لب گلفام را تماشا كن

(آفتاب لبِ بام)

به خنده آن لب گلفام را تماشا كن
ز می، شكفتگی جام را تماشا كن

ز لعل او هوس بوسه می‌کنم بسيار
چه ساده‌ام، طمع خام را تماشا كن

گذشتِ عمر، به من با اشاره می‌گويد:
كه آفتابِ لبِ بام را تماشا كن

خزانِ عمر ز موی سرم سياهی بُرد
بيا شكوفه‌ی بادام را تماشا كن

ز شب مترس، که ديگر سَحر شده نزدیک
دميدنش ز دلِ شام را تماشا كن

اگرچه بازنگردد گذشته‌ها ديگر
به يادِ شوكتِ جم، جام را تماشا كن

مباد بی‌خبر افتى به چنگِ صیادان
فريبِ دانه مخور، دام را تماشا كن

زمانه ساخت به نودولتان اگر يک‌چند
دو روز تن زن و فرجام را تماشا كن

ز ما گذشت دگر، هان تو ای جوانِ رشيد
بمان و گردشِ ايّام را تماشا كن

به نوبهار چو از لاله شد چراغانی
مزارِ عاشقِ گمنام را تماشا كن

صدا ز كوی خموشان برون نمی‌آيد
برو قلمروِ آرام را تماشا کن .

"محمد قهرمان"

پایم شکسته نیست، ولی راه بسته است

(مومیایی لطف)

پایم شکسته نیست، ولی راه بسته است
روزی دهند راه، که پایم شکسته است

زآن پیش‌تر که غم برسد، فکر ِچاره کن
در نیمه‌های شب، درِ میخانه بسته است

ای شبنم ِسرشک! ز افتادنت به خاک
گردِ غمی به خاطرِ آن گل نشسته است

از شوره‌زار عمر، جوانی چو باد رفت
پنداشتی که آهوی از بند جسته است

در برگِ سبز، چند گریزم چو برگِ زرد؟
پیوندِ من ز شاخه‌ی هستی گسسته است

محتاج مومیایی لطفِ تو مانده‌ام
اکنون که در هوای تو بالم شکسته است

ای نورِ دیده! مردمِ چشمم ز شوقِ تو
همچون نگاه، بر سرِ مژگان نشسته است

از خوابِ مرگ، بسترِ راحت فکن مرا
کاین رهنورد، بس‌که دویده‌است خسته است .

"محمّد قهرمان"

زدوده است سیاهی گذشتِ عمر ز مویم

(گذشتِ عمر)

زدوده است سیاهی، گذشتِ عمر ز مویم
صفای آینه برهم خورَد ز دیدن رویم

چو برگِ زرد، رهایی ز چنگِ مرگ ندارم
نه سبزه‌ام که شوم خشک و در بهار برویم

نداشت ناله فروخوردنم نتیجه‌ی دیگر
جز آنکه بغض شد و تنگ‌تر فشرد گلویم

ز اختیار برون است دل به عشق سپردن
وگرنه آبِ جوانی گذشته است ز جویم

دلم ملول ز کفر است و، ناامید ز ایمان
ز هر دو می‌گذرم تا که راهِ عشق بپویم

ز بوی سنبل اگر سر کشم، شگفت نباشد
نسیمی از سر ِزلفت وزیده است به سویم

نشانی غلطم داد عقل و راه خطا شد
کجا روم، ز که پرسم، تو را چگونه بجویم؟

ز صبر گفتی و گفتم که هیچ سود ندارد
هلاک می‌کندم هجر تو، دگر چه بگویم؟!

"محمد قهرمان"
۱۳۸۸

ز گمرهان طریقت، مپرس راه کجاست

(دلیل راهروان)

ز گمرهان طریقت، مپرس راه کجاست
شبِ سیاه چه داند چراغ ماه کجاست

اگر به چاه درافتم، نه جای سرزنش است
کسی نگفت به من، ره کجا و چاه کجاست

به سوکِ عمرِ سبکرو که می‌رود از دست
مجال آنکه کنم رختِ خود سیاه کجاست؟

ز بس ربوده‌ی حیرانی‌ام، نمی‌دانم
به‌سوی کیست مرا چشم، یا نگاه کجاست؟

کنون که در کفِ باد است آشیانه‌ی تو
قرارگاه تو ای مرغِ بی پناه! کجاست؟

در این خرابه ندیدیم آشنا رویی
مسافران ِغریبیم، خانه‌خواه کجاست؟

گرفته لشکر غم در میان، دل ما را
یلی که برشکند قلب این سپاه کجاست؟

ز گریه چشمِ اثر داشتیم و باطل بود
کمان ناله کشیدیم، تیرِ آه کجاست؟

دلیل ِراهروان، ای سپیده‌ی سحری!
رهِ برون شدن از این شبِ سیاه کجاست؟

"محمد قهرمان"

گفتی به من کجایی کز تو خبر ندارم؟

(زیر سایه‌ی تو)

گفتی به من کجایی کز تو خبر ندارم؟
جز زیر سایه‌ی تو ، جای دگر ندارم

تصویری از تو دارم در دل نشسته دایم
گر رویِ چون مَهت را، پیش نظر ندارم

چندان که بود ممکن، دندان به دل فشردم
طاقت برای دوری، زین بیشتر ندارم

من با تو هم‌عنانی هرگز نمی‌توانم
شوق سفر اگر هست، پای سفر ندارم

ای آفتابِ تابان! رحمی به حال من کن
بی تو شبم همیشه؛ رنگِ سحر ندارم

تا دور دَست رفتن، خود را به تو رساندن
در وَهم هم نگنجد، وقتی که پَر ندارم

آیی چو از سفر باز، از شوق پیش پایت
چون سر نهم به سجده، خواهم که برندارم

پامال کن سرم را، مانندِ خاکِ راهت
کز شوق دیدن تو ، پروای سر ندارم

نتوان گذشت زین عشق، من بهتر از تو دانم
کز من گذر نداری ، وز تو گذر ندارم

شرمنده از بهارم، زیرا چو بیدِ مجنون
خَم زیر بارِ برگم ، امّا ثمر ندارم .

«محمد قهرمان»

مرا چون قطره‌ی اشکی ز چشم انداختی رفتی

(با دیگران)

مرا چون قطره‌ی اشکی ز چشم انداختی رفتی
تو هم ای نازنین! قدر مرا نشناختی رفتی

به چندین آرزو چون سایه در پای تو افتادم
ولی دامن فشاندی قد به ناز افراختی رفتی

مرا عشق تو فارغ کرده بود از دیگران اما
تو سنگین‌دل ز من با دیگران پرداختی رفتی

تمنّای نگاهی داشت دل از چشم مست تو
تغاقل کردی و کار دلم را ساختی رفتی

ز چشمم رفت بی او روشنایی وز پی‌اش ای اشک
تو هم زین خانه‌ی تاریک بیرون تاختی رفتی

اگر آرام ننشینی به خاکت افکنم ای دل!
همان گیرم که در پایی و سر جان باختی رفتی

"محمد قهرمان"

دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم

(گذشتیم)

دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم
چون باد ازین باغِ خزان‌دیده گذشتیم

رفتیم به گل چیدن و از ناله‌ی بلبل
از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم

گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند
از همرهی مردم سنجیده گذشتیم

بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد
ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم

ما غنچه‌ی بی‌طالع ایامِ خزانیم
از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم

از طعنه‌ی بی‌حاصلی از بس که خمیدیم
چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم

معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم
بی‌خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم

از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد
ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم

از هیچ‌کسی، در دل کس جای نکردیم
در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم.

"محمد قهرمان"

در کفه‌ی دو دستم، امشب دو جام بگذار

(سنگ تمام بگذار)

در کفّه‌ی دو دستم، امشب دو جام بگذار
ای ساقی سبک‌دست! سنگِ تمام بگذار

سخت است نازکان را از یکدگر جدایی
مینای شیشه دل را نزدیک جام بگذار

بر سفره‌ای که آمد با خون دل فراهم
نان حلال داریم ، آب حرام بگذار

همراه با بط می، چرخی بزن چو طاووس
چشم مرا ز حیرت، محو خرام بگذار

با خون دل ازین بیش نتوان مدار کردن
ما را چو شیشه‌ی می، مست مدام بگذار

جان از تو و دل از تو، آخر چه‌سان بگویم
از من کدام بستان، با من کدام بگذار

گر محتسب در آید، وحشی‌صفت به در زن
ما خون گرفتگان را چون صید رام بگذار

ای مرغ جَسته از بند! پرواز بر تو خوش باد
ما پَرشکستگان را ، در کنج دام بگذار

ای پیر در جوانی با عشق می‌زدی جوش
اکنون که بایدت رفت، سودای خام بگذار

یا پیرو جنون باش، یا راه عقل سر کن
در هر رهی که تقدیر رفته‌است گام بگذار

عنقا صفت ز مردم در قاف، گوشه‌ای گیر
در عین بی نشانی، با خویش نام بگذار

فرزند عصر خود باش، فریاد زندگی شو
خون در رگ سخن کن، جان در کلام بگذار

"محمد قهرمان"

ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم

(خود کردیم)

ز عجز، تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته‌‌حالی خود را پناه خود کردیم

به روی هرچه گشودیم چشم، غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم

ز نور عاریت ماه، چشم پوشیدیم
نگاهبانی شام سیاه خود کردیم

ز دوستان موافق، سفر شود کوتاه
رفیق راه، دل سر به راه خود کردیم

دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!
تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم

اگر به خاک فشاندیم خون مینا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم

ز صبح پرده در افتاد بخیه بر رخ کار
نهان به پرده‌ی شب گر گناه خود کردیم

ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما
که عمر، در سر این اشتباه خود کردیم .

"محمد قهرمان"

حیات بخش چو خون در رگم روانه تویی

(بهانه تویی)

حیات بخش چو خون در رگم روانه تویی
برای زیستنم ، بهترین بهانه تویی

ز هم‌نشینی اهل زمان ، گریزانم
به آن که می‌کشدم دل درین زمانه تویی

به هر کجا که دهد دست خلوتی با دل
نظر چو بازگشاییم در میانه تویی

چه جای شکوه ز دوری؟ چنین که می‌بینم
درون خانه تو و در برون خانه تویی

چنان که صبح به یاد تو می‌شوم بیدار
برای خواب شبم خوش‌ترین فسانه تویی

چو من به زمزمه ی بیخودانه پردازم
کسی که بر لب من می‌نهد ترانه تویی

اگر خموش نشینم ، زبان من باشی
وگر چو شمع بسوزم مرا زبانه تویی

به عاشقانه سرودن چه حاجت است مرا؟
چرا که ناب ترین شعر عاشقانه تویی

امید سبز شدن ، در دلم نمی‌میرد
که نخل خشک وجود مرا جوانه تویی

عبادت سحرم غیر ذکر خیر تو نیست
یگانه‌ای که بوَد بهتر از دوگانه تویی!

"محمد قهرمان"

خنده بر لب آوردن , گریه در گلو کردن

(گر وصال ممکن نیست)

عادتم شده در عشق , گاهِ گفتگو کردن
خنده بر لب آوردن , گریه در گلو کردن

می‌شود ز دستم گم رشته ی سخن صد بار
گر شبی شود روزی با تو گفتگو کردن

از تو گوشه ی چشمی دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه ، با تو رو به رو کردن

دردمند عشقت را حال از دو بیرون نیست :
یا ز عشق جان دادن , یا به درد خو کردن

کاش صد زبان باشد همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت ، شکوه مو به مو کردن

ای امید جان گفتی چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست, ترک آرزو کردن

غرق می‌کنم در اشک خویش را شبی چون شمع
پیش محرمان تا چند حفظ آبرو کردن؟

"محمد قهرمان"

موجم برد به هرسو با دست و پای بسته

(بازیچه‌ی محیطم)

موجم برد به هرسو با دست و پای بسته
بازیچه ی محیطم چون کشتی شکسته

در انتظار باران در خشکسال ماندم
لرزان چو خوشه ی سبز بر دانه های بسته

از فیض بی وجودی در دستگاه گردون
ایمن ز گوشمالم چون رشته ی گسسته

شکرانه ی وصالت گر می‌پذیری از ما
داریم نیمه جانی از چنگ هجر رسته

تا شوق وصل دارم ، آبی بر آتشم زن
دامن زدن چه حاصل بر شعله ی نشسته

نتوان به عمرها رفت ای کعبه ی حقیقت
راهی که می‌گذاری در پیش پای خسته

خود را رسانده گیرد آهم به گوش تاثیر
بینند خواب پرواز ، مرغان پرشکسته

"محمد قهرمان"

بیوگرافی و اشعار استاد محمد قهرمان

https://uploadkon.ir/uploads/be1c23_23محمد-قهرمان.jpeg

(بیوگرافی)

شادروان استاد محمّد قهرمان ـ در 10 تیرماه سال 1308 روستای امیرآیاد، واقع در تربت حیدریه ـ چشم به جهان گشود. در 5 سالگی مادرش درگذشت و در 13 سالگی پدرش، و پس از آن خواهر بزرگش سرپرستی او را به عهده گرفت. در سال پنجم دبیرستان در مشهد با مهدی اخوان ثالث هم‌کلاس شد و این دوستی ادامه یافت. سال ششم ادبی را در دبیرستان البرز تهران به پایان رساند.

وی از کودکی ذوق شعر داشت و از 17 سالگی شعر تربتی می‌سرود. در دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران در رشته‌ی قضایی ادامه تحصیل داد، امّا هرگز دنبال کار حقوقی نرفت و فقط به شعر پرداخت.

وی در سال 1338 با نوه‌ی عموی خود به‌ نام فرشته قهرمان ازدواج کرد و مقیم مشهد شد. و از سال 1329 در منزل شخصی‌اش انجمن ادبی به‌صورت هفتگی برگزار کرد و از آذر 1340 به مدّت 27 سال تا بازنشستگی به‌عنوان کتابدار دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی مشغول به فعالیت بود.

علاقه‌ی محمد قهرمان در سرودن شعر، در غزل و به‌ویژه سبک هندی به اندازه‌ای بود که یکی از شعرای بنام غزل‌سرای هندی شد. او زبان بومی تربت حیدریه را به خوبی می‌دانست و بسیاری از اشعار وی که به زبان محلی سروده شده‌اند، در ردیف اول شعر بومی قرار دارند.

در تاریخ 29 آذر 1384 از سوی دانشگاه فردوسی مشهد و سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان خراسان رضوی و اداره‌ی کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی در محل دانشگاه مشهد از وی قدردانی به‌عمل آمد.

‌آثار :

وی صاحب تألیفات ارزنده‌ای است. برخی از آثار و تألیفات استاد محمد قهرمان عبارت است از «کلیات صائب تبریزی»، «دیوان اشعار کمال گلشن با همکاری ذبیح الله صاحبکار»» فریادهای تربتی»، «دیوان اشعار محمدجان میلی مشهدی»، «دیوان اشعار کلیم همدانی»، «دیوان صیدی طهرانی»، «خدی خدای خدم»، «دیوان دانش مشهدی؛ «دیوان سلیم»، «دیوان اشعار ناظم هروی»، «گزیده اشعار شعرای سبک هندی»، «مدایح رضوی یوسف ازغدی»، «دیوان اشعار قدسی مشهدی»، «ده نامه مهدی اخوان ثالث به محمد قهرمان»، بازخوانی علمی تذکره‌ی عرفات العارفین به خط روشن عشق»، «گزیده اشعار محمد قهرمان»، «دم دربند عشق» و انتشار ده‌ها مقاله و چندین اثر علمی و ادبی دیگر را می‌توان نام برد. کتاب «روی جاده‌ی ابریشم شعر» وی در نهمین جشنواره‌ی بین‌المللی شعر فجر به‌عنوان اثر برگزیده در حوزه‌ی شعر معرفی شد.

محمدرضا شفیعی کدکنی در مورد محمد قهرمان می‌گوید: "در این خصوص حتی ملک‌الشعرای بهار آن خصوصیت یک شاعر محلّی را به‌صورت کامل، آن گونه که قهرمان دارد، ندارد."

https://uploadkon.ir/uploads/b42208_25استاد-محمد-قهرمان-.jpg


وفات :

استاد محمد قهرمان، سرانجام در مورخ 28 اردی‌بهشت 1392 به علت بیماری سرطان، چشم از جهان فروبست و به ابدیت پیوست و پیکرش در مقبرةالشعرای آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد‌.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(قوم کور و کر)

چه غم ز بادِ سَحر، شمعِ شعله‌‌ور شده را
که مرگْ راحتِ جان است، جان‌‌به‌‌سر شده را

روان چو آب بخوان از نگاهِ غم‌‌زده‌ام
حکایت شبِ با درد و غم سَحر شده را

خیالِ آن مژه با جان رَوَد ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیرِ کارگر شده را؟

مگیر پُردلیِ خویش را به جای سلاح
به جنگِ تیغ مبَر سینه‌ی سپر شده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر، که زود برچینند
بساطِ سبزه‌ی پامالِ رهگذر شده را

کنون‌که دستِ خزان برگ بُرد و بار فشانْد
ز سنگ، بیم مده نخلِ بی‌‌ثمر شده را

چه غفلت است که آید اگر جوانی باز
ز نو هدر کنم آن فرصتِ هدر شده را

مگر رسد خبرِ وصل، ورنه هیچ پیام
به خود نیاوَرَد از خویش بی‌‌خبر شده را

دمید صبحِ بناگوشِ یار از خَمِ زلف
ببین سپیده‌ی در شام جلوه‌‌گر شده را

فلک چو گوش، گران کرد، جای آن دارد
که در جگر شکنم آهِ بی‌‌اثر شده را

زمانه‌‌ای‌‌‌است که بر گریه عیب می‌‌گیرند
نهان کنید ز اغیارْ چشمِ تر شده را

نه گوشِ حق‌شنو این‌جا، نه چشمِ حق‌‌بینی
خدا سزا دهد این قومِ کور و کر شده را .

"محمد قهرمان"