گفتی به من کجایی کز تو خبر ندارم؟

(زیر سایه‌ی تو)

گفتی به من کجایی کز تو خبر ندارم؟
جز زیر سایه‌ی تو ، جای دگر ندارم

تصویری از تو دارم در دل نشسته دایم
گر رویِ چون مَهت را، پیش نظر ندارم

چندان که بود ممکن، دندان به دل فشردم
طاقت برای دوری، زین بیشتر ندارم

من با تو هم‌عنانی هرگز نمی‌توانم
شوق سفر اگر هست، پای سفر ندارم

ای آفتابِ تابان! رحمی به حال من کن
بی تو شبم همیشه؛ رنگِ سحر ندارم

تا دور دَست رفتن، خود را به تو رساندن
در وَهم هم نگنجد، وقتی که پَر ندارم

آیی چو از سفر باز، از شوق پیش پایت
چون سر نهم به سجده، خواهم که برندارم

پامال کن سرم را، مانندِ خاکِ راهت
کز شوق دیدن تو ، پروای سر ندارم

نتوان گذشت زین عشق، من بهتر از تو دانم
کز من گذر نداری ، وز تو گذر ندارم

شرمنده از بهارم، زیرا چو بیدِ مجنون
خَم زیر بارِ برگم ، امّا ثمر ندارم .

«محمد قهرمان»

مرا چون قطره‌ی اشکی ز چشم انداختی رفتی

(با دیگران)

مرا چون قطره‌ی اشکی ز چشم انداختی رفتی
تو هم ای نازنین! قدر مرا نشناختی رفتی

به چندین آرزو چون سایه در پای تو افتادم
ولی دامن فشاندی قد به ناز افراختی رفتی

مرا عشق تو فارغ کرده بود از دیگران اما
تو سنگین‌دل ز من با دیگران پرداختی رفتی

تمنّای نگاهی داشت دل از چشم مست تو
تغاقل کردی و کار دلم را ساختی رفتی

ز چشمم رفت بی او روشنایی وز پی‌اش ای اشک
تو هم زین خانه‌ی تاریک بیرون تاختی رفتی

اگر آرام ننشینی به خاکت افکنم ای دل!
همان گیرم که در پایی و سر جان باختی رفتی

"محمد قهرمان"

دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم

(گذشتیم)

دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم
چون باد ازین باغِ خزان‌دیده گذشتیم

رفتیم به گل چیدن و از ناله‌ی بلبل
از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم

گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند
از همرهی مردم سنجیده گذشتیم

بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد
ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم

ما غنچه‌ی بی‌طالع ایامِ خزانیم
از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم

از طعنه‌ی بی‌حاصلی از بس که خمیدیم
چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم

معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم
بی‌خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم

از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد
ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم

از هیچ‌کسی، در دل کس جای نکردیم
در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم.

"محمد قهرمان"

در کفّه ی دو دستم ، امشب دو جام بگذار

(سنگ تمام بگذار)

در کفّه ی دو دستم ، امشب دو جام بگذار
ای ساقی سبک‌دست! سنگ تمام بگذار

سخت است نازکان را از یکدگر جدایی
مینای شیشه دل را نزدیک جام بگذار

بر سفره‌ای که آمد با خون دل فراهم
نان حلال داریم ، آب حرام بگذار

همراه با بط می چرخی بزن چو طاووس
چشم مرا ز حیرت محو خرام بگذار

با خون دل ازین بیش نتوان مدار کردن
ما را چو شیشه ی می مست مدام بگذار

جان از تو و دل از تو ، آخر چه سان بگویم
از من کدام بستان ، با من کدام بگذار

گر محتسب در آید ، وحشی صفت به در زن
ما خون گرفتگان را چون صید رام بگذار

ای مرغ جسته از بند! پرواز بر تو خوش باد
ما پر شکستگان را در کنج دام بگذار

ای پیر در جوانی با عشق می‌زدی جوش
اکنون که بایدت رفت ، سودای خام بگذار

یا پیرو جنون باش ، یا راه عقل سر کن
در هر رهی که تقدیر رفته ست گام بگذار

عنقا صفت ز مردم در قاف گوشه‌ای گیر
در عین بی نشانی ، با خویش نام بگذار

فرزند عصر خود باش ، فریاد زندگی شو
خون در رگ سخن کن ، جان در کلام بگذار

"محمد قهرمان"

ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم

(خود کردیم)

ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته حالی خود را پناه خود کردیم

به روی هرچه گشودیم چشم ، غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم

ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم
نگاهبانی شام سیاه خود کردیم

ز دوستان موافق ، سفر شود کوتاه
رفیق راه دل سر به راه خود کردیم

دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!
تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم

اگر به خاک فشاندیم خون مینا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم

ز صبح پرده در افتاد بخیه بر رخ کار
نهان به پرده ی شب گر گناه خود کردیم

ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما
که عمر در سر این اشتباه خود کردیم

"محمد قهرمان"

حیات بخش چو خون در رگم روانه تویی

(بهانه تویی)

حیات بخش چو خون در رگم روانه تویی
برای زیستنم ، بهترین بهانه تویی

ز هم‌نشینی اهل زمان ، گریزانم
به آن که می‌کشدم دل درین زمانه تویی

به هر کجا که دهد دست خلوتی با دل
نظر چو بازگشاییم در میانه تویی

چه جای شکوه ز دوری؟ چنین که می‌بینم
درون خانه تو و در برون خانه تویی

چنان که صبح به یاد تو می‌شوم بیدار
برای خواب شبم خوش‌ترین فسانه تویی

چو من به زمزمه ی بیخودانه پردازم
کسی که بر لب من می‌نهد ترانه تویی

اگر خموش نشینم ، زبان من باشی
وگر چو شمع بسوزم مرا زبانه تویی

به عاشقانه سرودن چه حاجت است مرا؟
چرا که ناب ترین شعر عاشقانه تویی

امید سبز شدن ، در دلم نمی‌میرد
که نخل خشک وجود مرا جوانه تویی

عبادت سحرم غیر ذکر خیر تو نیست
یگانه‌ای که بوَد بهتر از دوگانه تویی!

"محمد قهرمان"

خنده بر لب آوردن , گریه در گلو کردن

(گر وصال ممکن نیست)

عادتم شده در عشق , گاهِ گفتگو کردن
خنده بر لب آوردن , گریه در گلو کردن

می‌شود ز دستم گم رشته ی سخن صد بار
گر شبی شود روزی با تو گفتگو کردن

از تو گوشه ی چشمی دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه ، با تو رو به رو کردن

دردمند عشقت را حال از دو بیرون نیست :
یا ز عشق جان دادن , یا به درد خو کردن

کاش صد زبان باشد همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت ، شکوه مو به مو کردن

ای امید جان گفتی چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست, ترک آرزو کردن

غرق می‌کنم در اشک خویش را شبی چون شمع
پیش محرمان تا چند حفظ آبرو کردن؟

"محمد قهرمان"

موجم برد به هرسو با دست و پای بسته

(بازیچه‌ی محیطم)

موجم برد به هرسو با دست و پای بسته
بازیچه ی محیطم چون کشتی شکسته

در انتظار باران در خشکسال ماندم
لرزان چو خوشه ی سبز بر دانه های بسته

از فیض بی وجودی در دستگاه گردون
ایمن ز گوشمالم چون رشته ی گسسته

شکرانه ی وصالت گر می‌پذیری از ما
داریم نیمه جانی از چنگ هجر رسته

تا شوق وصل دارم ، آبی بر آتشم زن
دامن زدن چه حاصل بر شعله ی نشسته

نتوان به عمرها رفت ای کعبه ی حقیقت
راهی که می‌گذاری در پیش پای خسته

خود را رسانده گیرد آهم به گوش تاثیر
بینند خواب پرواز ، مرغان پرشکسته

"محمد قهرمان"

بیوگرافی و اشعار استاد محمد قهرمان

https://uploadkon.ir/uploads/be1c23_23محمد-قهرمان.jpeg

(بیوگرافی)

شادروان استاد محمّد قهرمان ـ در 10 تیرماه سال 1308 روستای امیرآیاد، واقع در تربت حیدریه ـ چشم به جهان گشود. در 5 سالگی مادرش درگذشت و در 13 سالگی پدرش، و پس از آن خواهر بزرگش سرپرستی او را به عهده گرفت. در سال پنجم دبیرستان در مشهد با مهدی اخوان ثالث هم‌کلاس شد و این دوستی ادامه یافت. سال ششم ادبی را در دبیرستان البرز تهران به پایان رساند.

وی از کودکی ذوق شعر داشت و از 17 سالگی شعر تربتی می‌سرود. در دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران در رشته‌ی قضایی ادامه تحصیل داد، امّا هرگز دنبال کار حقوقی نرفت و فقط به شعر پرداخت.

وی در سال 1338 با نوه‌ی عموی خود به‌ نام فرشته قهرمان ازدواج کرد و مقیم مشهد شد. و از سال 1329 در منزل شخصی‌اش انجمن ادبی به‌صورت هفتگی برگزار کرد و از آذر 1340 به مدّت 27 سال تا بازنشستگی به‌عنوان کتابدار دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی مشغول به فعالیت بود.

علاقه‌ی محمد قهرمان در سرودن شعر، در غزل و به‌ویژه سبک هندی به اندازه‌ای بود که یکی از شعرای بنام غزل‌سرای هندی شد. او زبان بومی تربت حیدریه را به خوبی می‌دانست و بسیاری از اشعار وی که به زبان محلی سروده شده‌اند، در ردیف اول شعر بومی قرار دارند.

در تاریخ 29 آذر 1384 از سوی دانشگاه فردوسی مشهد و سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان خراسان رضوی و اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی در محل دانشگاه مشهد از وی قدردانی به‌عمل آمد.

وی صاحب تألیفات ارزنده‌ای از جمله چند مجموعه شعر است. در کارنامهٔ او همچنین تصحیح و چاپ چند دیوان از شاعران مختلف به‌چشم می‌خورد. کتاب «روی جاده‌ی ابریشم شعر» وی در نهمین جشنواره‌ی بین‌المللی شعر فجر به‌عنوان اثر برگزیده در حوزه‌ی شعر معرفی شد.

محمدرضا شفیعی کدکنی در مورد محمد قهرمان می‌گوید: "در این خصوص حتی ملک‌الشعرای بهار آن خصوصیت یک شاعر محلّی را به‌صورت کامل، آن گونه که قهرمان دارد، ندارد."


سرانجام در مورخ 28 اردی‌بهشت 1392 به علت بیماری سرطان، چشم از جهان فروبست و به ابدیت پیوست و پیکرش در مقبرةالشعرای آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد‌.

ر‌وحش شاد و یادش گرامی باد‌.

(شمع شعله ور)

چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ ور شده را
که مرگ راحت جان است جان‌ به ‌سر شده را

روان چو آب بخوان از نگاه غم ‌زده‌ ات
حکایت شب با درد و غم سحر شده را

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را ؟

مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه ‌ی سپر شده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه‌ ی پامال رهگذر شده را

کنون که باد خزان برگ بر دو بار فشاند
ز سنگ ، بیم مده نخل بی‌ثمر شده را

مگر رسد خبر وصل ، ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد از خویش بی‌خبر شده را

دمید صبح بناگوش یار ، از خم زلف
ببین سپیده‌ی در شام، جلوه‌ گر شده را

فلک چو گوش، گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم ، آه بی‌اثر شده را

زمانه‌ای‌ ست که بر گریه عیب می‌گیرند
نهان کنید از اغیار ، چشم تر شده را

نه گوش حق‌ شنو این‌جا نه چشم حق‌بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را

محمد قهرمان