گر جلوه‌گر به عرصه‌ی محشر گذر کنی

(خیال دگر)

گر جلوه‌گر به عرصه‌ی محشر گذر کنی
هر گوشه، محشر دگری جلوه‌گر کنی

کاش آن‌قدَر به خواب رَوَد چشم روزگار
تا یک نظر به مَردم صاحب نظر کنی

جان در بهای بوسه‌ی شیرین توان گرفت
گیرم درین معامله، قدری ضرر کنی

تا کی به بزم غیر، می لاله گون کشی
تا چند خون ز رشک مرا در جگر کنی

گفتم به روی خوب تو خواهم نظر کنم
گفتا که باید از همه قطع نظر کنی

غیر از وصال نیست خیال دگر مرا
ترسم خدا نکرده خیال دگر کنی

شب‌ها بباید از مژه خون در کنار کرد
تا در کنار دوست شبی را سحر کنی

هرگز کسی به دشمن خونخوار خود نکرد
با دوست هر ستم که تو بیدادگر کنی

هر چند تو به قتل (فروغی) مُخَیّری
باید ز انتقام شهنشه، حذر کنی.

"فروغی بسطامی"

بی‌هنر شو که هنرهاست درین بی‌هنری

(لاف هنر)

زاهد و سبحه‌ی صد دانه و ذکر سحری
من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری

چون همه وضع جهان گذران در گذر است
مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری

تا کی از شعبده‌ی دور فلک خواهد بود
باده‌ی عیش به جام من و کام دگری

تا شدم بی خبر از خویش ، خبرها دارم
بی‌خبر شو که خبرهاست درین بی‌خبری

تا شدم بی‌اثر ، از ناله ، اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست درین بی اثری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی‌هنر شو که هنرهاست درین بی‌هنری

سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست درین بی‌ثمری

تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری

بیستون تاب دم تیشه‌ی فرهاد نداشت
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری

پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری

شهره‌ی شهر شدم از نظر همت شاه
تو به خوش منظری و بنده به صاحبنظری

آفتاب فلک عدل ملک ناصر دین
که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری

آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری

تا (فروغی) خط آن ماه درخشان سر زد
فارغم روز و شب از فتنه‌‌ی دور قمری.

"فروغی بسطامی"

جا دادمت به دل که دلارا کنم تو را

تضمین غزل فروغی بسطامی ـ (شمس قمی)

(مرآت خدا)

جا دادمت به دل که دلارا کنم تو را
دلدار و همدم دل ِ شیدا کنم تو را
کی زين دل شكسته مُجزّا كنم تو را

(كی رفته‌ای ز دل كه تمنا كنم تو را
كی بوده‌ای نهفته كه پيدا كنم تو را)

دل گشته از فراق جمال تو كوه نور
كز پرتوش عيان شده صدها شهاب طور
كی طلعت رخت شود از ملک دل به دور

(غيبت نكرده‌ای كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای ، كه هويدا كنم تو را)

گه جلوه می‌کنی به گل و گلشن و چمن
گه عشوه‌گر شوی، به رخ ياس و ياسمن
گه پرتو افكنی ، به دل ِ شمع انجمن

(با صد هزار جلوه برون آمدی و من
با صد هزار ديده ، تماشا كنم تو را)

تا چشم من به ديدن روی تو باز شد
حيران ز حسن و قامت آن سرفراز شد
با يک كرشمه حسن تو ام دلنواز شد

(چشمم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يک مشاهده پيدا كنم تو را)

آيينه گير و روی مه خويشتن ببين
خورشيد حُسن خويش به عرش بدن ببين
بر فرق ماه ، خرمن مشک ختن ببين

(بالای خود در آينهٔ چشم من ببين
تا با خبر ، ز عالم بالا كنم تو را)

زآن چشم مست اگر به سوی زهره بنگری
گردد به يک نظر به جمال تو مشتری
هر جا گذر كنی ، دلی از عاشقی بری

(مستانه كاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا كنم تو را)

گر پرده از جمالِ تو مَه پيكر افكنم
خصم تو را به آتش حسرت در افكنم
پيش تو بس ز مؤمن و كافر سر افكنم

(خواهم شبی نقاب ز رويت بر افكنم
خورشيد كعبه ، ماه كليسا كنم تو را)

 
شير دوچشم مست تو چون شد به چنگ من
مژگان جان‌شكار تو هم شد خدنگ من
زنجير گيسوانِ تو شد ، پالهنگ من

(گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار ، سلسله بر پا كنم تو را)

گر عرش و فرش با همه نعمت به من دهند
گر عالم وجود ، ز رحمت به من دهند
گر باغ خلد را ، ز كرامت به من دهند

(طوبی و سدره گر به قيامت به من دهند
يکجا فدای قامت رعنا كنم تو را)

ای ماه من! شوی اگر از لطف یار من
ماه فلک ز مهر شود ، خاكسار من
صورت نهان مكن ز من ای مهْ‌ عِذار من

(زيبا شود به كارگه عشق ، كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را)

فرموده پير عشق چو دستور عاشقی
ره يافتم به مقصد و منظور عاشقی
شيدا شدم به كسوت مشهور عاشقی

(رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را)

(شمس قمی) چو خامهٔ عرفان به كف گرفت
با تيغ خامه قلب عدو را هدف گرفت
درّ ِ ولای حجّت حق ، از صدف گرفت

(شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زيبد كه تاج تارکِ شعرا كنم تو را)

شادروان سید علیرضا شمس قمی

کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو را ؟

(شور عاشقی)

کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو را ؟
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه ، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق ، کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، (فروغی) شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

"فروغی بسطامی"

خطت دمید ، از اثر دود آه ما

(گناه ما)

خطت دمید ، از اثر دود آه ما
شد آه ما نتیجه ی روز سیاه ما

ما را به جرم عشق تو کشتند منکران
سرمایه ی ثواب شد آخر گناه ما

ما خونبهای خویش نخواهیم روز حشر
گر باز بر جمال تو افتد نگاه ما

شاهد ضرور نیست شهیدان عشق را
گو : هیچ دم مزن ز شهادت گواه ما

قانع شدم به نیم نگه لیکن از غرور
مشکل نظر کند به گدا ، پادشاه ما

چشمش نظر به حالت دل‌خستگان نکرد
یا رب کسی مباد ، به حال تباه ما

گفتم که چیست سلسله جنبان فتنه، گفت:
ماری که خفته است به زیر کلاه ما

گفتم : که آب دیده ی ما چاه می‌شود
گفتا : اگر به دیده کشی خاک راه ما

دانی که چیست نیر اعظم (فروغیا)
کمتر فروغ طلعت تابنده ماه

"فروغی بسطامی"

عمری که صرف عشق نگردد بطالت است

(آه درون)

عمری که صرف عشق نگردد بطالت است
راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است

من مجرم محبت و ، دوزخ فراق یار
وآه درون به صدق مقالم دلالت است

گیرم به خون دیده نویسم رساله را
کس را درآن حریم، چه حد رسالت است

در عمر خود به هیچ قناعت نموده‌ام
تا روزی‌ام به تنگ دهانش حوالت است

کام ار به استمالت از او می‌توان گرفت
هر ناله‌ام علامت صد استمالت است

گر سر نهم به پای تو عین سعادت است
ور جان کنم فدای تو جای خجالت است

آمد بهار و خاطر من شد ملول‌تر
زیرا که باغ بی‌تو محل ملالت است

گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم
دردا که حال عشق ، برون از مقالت است

برخیز تا به پای شود روز رستخیز
وآنگه ببین شهید غمت در چه حالت است

کی می‌کند قبول (فروغی) به بندگی ؟
فرماندهی که صاحب چندین جلالت است

"فروغی بسطامی"

طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است

(نشان جانان)

طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است
ولی دریغ که آن هم همیشه بیمار است

نگار ، مست شراب است و مدعی هشیار
فغان که دوست به خواب است و خصم بیدار است

چگونه در غم او دعوی وفا نکنم
که شاهدم دل مجروح و چشم خونبار است

هنوز قابل این فیض نیستم در عشق
وگرنه از پی قتلم بهانه ، بسیار است

پی پرستش خود ، برگزیده‌ام صنمی
که زلف خم به خمش حلقه‌های زنار است

نگیرم از سر زلفش به راستی چه کنم؟
که روزگار ، پریشان و کار دشوار است

به هیچ خانه نجستم نشان جانان را
که جانم از حرم و دیر هر دو بیزار است

لبش به جان گران‌مایه بوسه نفروشد
ندانم این چه متاع و چگونه بازار است

ز سوز ناله ی مرغ چمن توان دانست
که در محبت گل مو به مو گرفتار است

(فروغی) آن رخ رخشنده زیر زلف سیاه
تجلی مه تابنده در شب تار است

"فروغی بسطامی"

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را

(تیر و کمان عشق)

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را
وز مژه آب داده‌ام ، باغ نچیدهٔ تو را

قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم
بهْ که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را

با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نموده‌ام ، باز رمیدهٔ تو را

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را

تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین
پشت خمیده ی مرا، قد کشیدهٔ تو را

قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی
چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیدهٔ تو را

شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر
زآن خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو را

خسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تو
مهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو را

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام
شکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو را

دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل ، دامن دیدهٔ تو را

باز (فروغی) از درت روی طلب کجا برد
زآن که کسی نمی‌خرد هیچ خریدهٔ تو را

"فروغی بسطامی"

مردان خدا پرده ی پندار دریدند

(مردان خدا)

مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات ، خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ، ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق در آیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر (فروغی)
از دامگه خاک ، بر افلاک پریدند

"فروغی بسطامی"

بیوگرافی و اشعار فروغی بسطامی

(بیوگرافی)

شادروان میرزا عباس فروغی بسطامی ـ غزلسرای بزرگ دوران قاجار در سال 1213 هجری قمری در کربلا زاده شد. بعد از فوت پدر به ایران آمد و نزد عموی خود دوستعلی‌خان به مازندران رفت. او ابتدا «مسکین» تخلص می‌کرد ولی پس از ورود به دستگاه شجاع‌السلطنه، تخلص خود را به نام فروغ‌الدوله از فرزندان او به «فروغی» تغییر داد.

فروغی در غزل‌سرایی شیوه‌ی سعدی را در پیش گرفت و الحق به خوبی از عهده برآمد. وی با قاآنی شیرازی معاشر و مصاحب بوده است.‌

فروغی سرانجام در 25 محرم 1274 هجری قمری در تهران چشم از دنیای فانی فروبست و به دیار ابدیت پیوست.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(دل ویرانه)

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب

یک جرعهٔ آن مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امروز
با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه (فروغی)
گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب.

«فروغی بسطامی»