دوشم ندا رسید ز درگاه‌ کبریا

(پادشاه رسل)

دوشم ندا رسید ز درگاه‌ کبریا
کای بنده‌ کبر بهتر از این عجز با ریا

ادامه نوشته

چه غم ز بی‌کلهی؟ کآ‌سمان کلاه من است

(رحمت حق)

چه غم ز بی‌کلهی؟ کآ‌سمان کلاه من است
زمین بساط و، در و دشت، بارگاه من دست

گدای عشقم و، سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مَسکنت و عجز و غم سپاه من است

به راه عشق، نتابم سر از ارادت دوست
که عشق، مملکت و، دوست پادشاه من است

زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به‌جان دوست همان نیستی پناه من است

به‌روز حشر که اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان، نامه‌ی سیاه من است

به مستی ار ز لبت بوسه‌ای طلب کردم
لب پیاله درین جرم، عذرخواه من است

قلندرانه گنه می‌کنم؛ ندارم باک
از آنکه رحمت حق، ضامن گناه من است

به رندی این‌ هنرم بس که‌ عیب کس نکنم
کَس ار ز من نپذیرد، خدا گواه من است

مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه در او هست دستگاه من است

دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه من است

چگونه ترک کنم باده را به شام و سَحر
که آن دعای شب و وِرد صبحگاه من است

هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده، خاکِ راه من است

مرا که تکیه بر ایّام نیست (قاآنی)!
ولای خواجه‌ی ایام، تکیه‌گاه من است

امیر کشور جم، صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام، دادخواه من است.

"حکیم قاآنی شیرازی"

ماه رمضان آمد، ای ترک سمنبر

(ماه رمضان)

ماه رمضان آمد، ای ترک سمنبر
برخیز و مرا سبحه و سجاده بیاور

واسباب طرب را ببر از مجلس بیرون
زآن پیش گه ناگاه ثقیلی رسد از در

وآن مصحف فرسوده‌‌که پارینه ز مجلس
بردی به شب عید و نیاوردی دیگر

باز آر و بده تا که بخوانم دو سه سوره
غفران پدر خواهم و آمرزش مادر

مِی خوردن این ماه روا نیست‌ که این ماه
فرمان خدا دارد و یرلیغ پیمبر

در روز حرام است به اجماع ولیکن
رندانه توان‌ خورد به شب یک دو سه ساغر

بیش از دو سه ساغر نتوان خورد که تا صبح
بویَش رَود از کام و خمارش رَود از سر

یا خورد بدانگونه بباید که ز مستی
تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر

تا خلق نگویند که می خورده فلانی
آری چه خبر کس را از راز مُسَتّر

من مذهبم این است ولی وجه می‌ام نیست
وین‌ کار نیاید به جز از مَرد توانگر

ناچار من و مصحف و سجاده و تسبیح
وآن ورد شبانروزی و آن ذکر مقرر

وآن خوب ‌دعایی‌که ابوحمزه همی‌ خواند
ما نیز بوانیم به هر نیمه شب اندر

ای دوست! حدیثی عجبت باز نمایم
از حال یکی واعظ محتال فسونگر

دی واعظکی آمد در مسجد جامع
چون برف همه جامه سفید از پا تا سر

تسبیحک زردی به‌ کف از تربت خالص
مُهری به بغل صد درمش وزن فزونتر

دو آستی خرقه نهاده ز چپ و راست
زآنگونه ‌که خرطوم نهد پیل تناور

تحت الحنکی از برِ دستار فکنده
چون جیب افق از بر گردون مدوّر

داغی به جبن برزده از شاخ حجامت
کاین جای سجود است ببینید سراسر

چشمیش ‌به‌سوی ‌چپ و چشمی به ‌سوی راست
تا خود که سلامش‌ کند از منعم و مضطر

زآن‌سان‌که خرامد به رسن مرد رسن‌باز
آهسته خرامیدی و موزون و موَقّر

در محضر عام آمد و تجدید وضو کرد
زآن‌سان‌که بوَد قاعده در مذهب جعفر

وز آب به بینی زدن و مضمضه‌ی او
گر می‌بدهم شرح دراز آید دفتر

باری به شبستان شد و در صفّ نخستین
بنشست و قران خواند و بجنباند همی سر

فارغ نشده خلق ز تسلیم و تشهد
برجست چو بوزینه و بنشست به منبر

وآنگه به سر ودگردن و ریش و لب و بینی
بس عشوه بیاورد و چنین‌دکرد سخن سر

کای قوم سر خار بیابان‌ که‌ کند تیز
وآن بعره‌ی بز را که‌ کند گرد به معبر

وآن گرز گران را که سپرده‌است به خشخاش
وآن قامت موزون ز کجا یافت صنوبر

بر جیب شقایق که نهد تکمه‌ی یاقوت
بر تارک نرگس‌ که نهد قاب مزعفر

القصه بترسید ز غوغای قیامت
فی‌الجمله بپرسید ز هنگامه‌ی محشر

وآن کژدم و ماران که چنین‌اند و چنان‌اند
نیش و دم‌شان تیزتر از ناچخ و خنجر

و آن‌ گرزه‌ی آتش که زند بر سر عاصی
آن لحظه ‌که در قبر نکیر آید و منکر

زآن موعظه مَردم همه از هول قیامت
گریان و من از خنده چو گل با رخ احمر

خندیدم و خندیدنم از بهر خدا بود
زیرا‌که بد آن موعظه مکذوب و مزوّر

وعظی‌که بوَد بهر خدا با اثر افتد
وز صفوَت او تازه شود قلب مکدّر

گفتم بَرم این قصه به دیوان عدالت
تا زین خبر آگاه شود شاه مظفر

دارای جوانبخت محمد شه غازی
سلطان عجم ماه امم شاه سخنور

دولت چمنی تازه و او سرو سرافراز
شوکت فلکی روشن و او ماه منوّر

شاها تو سلیمانی و بدخواه تو هدهد
هدهد نشود جفت سلیمان به یک افسر

خنجر چه زنی بر تن بدخواه‌ که در رزم
هر موی زند بر تنش از خشم تو خنجر

گر آیت حزم تو نگارند به‌ کشتی
از بهر سکونش نبوَد حاجت لنگر

هر باز که بر ساعد جود تو نشیند
زرّین شودش چنگل و سیمین‌ شودش بر

هر نخل‌ که در مغرن فضل تو نشانند
زمْرد شودش شاخ و زبرجد بوَدش بر

(قاآنی)! تا چند‌کنی هرزه‌درایی
هشدار که آزرده شود شاه هنرور

بس کن به دعا کوش و بگو تا که جهان‌است
سالار جهان باد شهنشاه فلک‌فر

"حکیم قاآنی شیرازی"

به هرچه وصف نمایم تو را به زیبایی

(مِهر عالم آرا)

به هرچه وصف نمایم تورا به زیبایی
جمیل‌تر ز جمالی چو روی، بنمایی

صفت کنند نکویان شهر را به جمال
تو با جمالِ چنین، در صفت نمی‌آیی

به ناتوانی من بین ترحّمی فرما
که نیست با تو مرا پنجه‌ی توانایی

مگر معاینه‌ات بنگرند و بشناسند
که چون ز چشم رَوی در صفت نمی‌آیی

به حدّ حسّ تو زیور نمی‌رسد؛ ترسم
که زشت‌تر شوی ار خویشتن بیارایی

تفاوت شب و روز از برای ماست نه تو
از آن سبب که تو خود مِهر عالم‌آرایی

شب وصال تو دانستم از چه کوتاه است
تو خود ستاره‌ی روزی چو پرده بگشایی

مگس ز سر ننهد شوق عشق شیرینی
به ابرویی که ترُش کرده است حلوایی

ز خاکپای عزیز تو بر ندارم سر
که نیست از تو مرا طاقت شکیبایی

به قول مدّعیان از تو برندارم دست
وگر ز عشق تو کارم کشد به رسوایی

مگر تو با رخ خود بعد ازین بورزی عشق
از آن‌ که هم گل و هم عندلیب گویایی

به سرو و ماه از آن عاشق است (قاآنی)
که ماهِ سروقد و ، سرو ماه‌سیمایی

"قاآنی شیرازی"

نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی

(تنهایی)

نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی

ور تو آیی نشود چاره‌ی تنهایی من
که من از خویش روم چون‌ تو ز در بازآیی

کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نیی از پریان از چه پری می‌زایی

شاه باید که خراج شکر از وی گیرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی

تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه این‌قدر چرا می‌سایی

چه خلاف است ندانم که میان من و توست
کآنچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی

بعد ازین در صفت حسن تو خاموش شوم
زآنکه در وصف تو گشتم خجل از‌ گویایی

درفشانی تو (قاآنی)ام از دست ببرد
آدمی دُر نفشاند ، تو مگر دریایی؟!...

"قاآنی شیرازی"

گرَم ز لطف بخوانی، وَرم به قهر برانی

(راحت جانی)

گرَم ز لطف بخوانی، وَرم به قهر برانی
تو قهرمانی و قادر، بکن هرآنچه توانی

گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم
که‌‌ گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی

نی‌ام سپند که لختی برآتش‌ات ننشینم
هزار سال فزون، گر بر آتشم بنشانی

من از جمال تو مستغنی‌ام ز هرکه به عالم
به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دوجهانی

نظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردم
گناه من نبوَد گر ندانمت به چه مانی

در انگبین نه چنان پا فروشده‌ست مگس را
کز آستان برود گر صد آستین بفشانی

اگرچه‌ عمر عزیز است ‌و جان ‌نکوست ولیکن
تو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنی

به حال خسته‌ی (قاآنی) از وفا نظری کن
بدار حرمت پیران، به شکر آن که جوانی.

"قاآنی شیرازی"

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی

(سرو یکتا)

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی
که ‌خورشید ار به‌ خود بندی به ‌زیبایی نیفزایی

حدیث‌ روز محشر هرکسی‌ در پرده می‌گوید
شود بی‌پرده‌ آن‌ روزی که‌ روی‌ از پرده بنمایی

چه‌ نسبت‌ با شکر داری که‌ سر تا پای، شیرینی
چه‌ خویشی ‌با قمر داری که پا تا فرق، زیبایی

مگر همسا‌یه‌ی نوری که در وهمم نمی‌‌گنجی
مگر همشیره‌ی حوری که در چشمم نمی‌آیی

به‌ هرجا رو کنی‌ در روشنی چون ماه مشهوری
به هرجا پا نهی در راستی چون سرو یکتایی

چنین روشن ندیدم رخ یقین دارم که خورشیدی
بدین نرمی نیفتد تن گمان دارم که دیبایی

جمال خوبرویان را به زیور زینت افزایند
تو گر زیور به خود بندی به خوبی زیور افزایی

ز بس در حسن مشهوری کس اوصافت نمی‌پرسد
که ناظر هرکجا بیند تو چون خو‌رشید پیدایی

چنان شیرینی ارزان شد ز گفتارت که در عالم
خریداری ندارد جز مگس، دکّان حلوایی

اگر قصد لبت کردم بدار از لطف، معذورم
ز بس شیرین‌زبان بودی گمان بردم که حلوایی

اگر خواهد خدا روزی که هستی را بیاراید
تورا گوید تجلّی کن که هستی را بیارایی

گنه کن هرچه‌ می‌خواهی و از محشر مکن پروا
که با این چهره در دوزخ درِ فردوس بگشایی

بده دشنام و خنجر کش برون آ مست و غوغا کن
که‌ با این حسن معذوری به هر جرمی که فرمایی

به روی ماه خنجر کش‌ به ملک شاه لشکر کش
کزین حسنت که می‌بینم به هر کاری توانایی

خداوند کرم بر حال مسکینان ببخشاید
به مسکینی درافتادم که بر حالم ببخشایی

ز چشمم هرچه ‌خون بارد رقیب افسانه پندارد
نهیب موج دریا را چه داند مَرد صحرایی

نشان عشق بیهوشی‌ست بیهوش ای ‌که‌ هشیاری
کمال ‌وصف خاموشی‌ست خاموش ای ‌که گویایی

بحمدالله که از خوبان نگاری زردمو دارم
که بر نخل قدش شیرین نماید زلف خرمایی

مگر هندوست زلف‌ او که بر خود زعفران ساید
که جز در کیش هندو رسم نبو‌َد زعفران ‌سایی

مگر زآن زلف خرمابی مذاق جان کنم شیرین
که جز د‌یوانگی سودی نبخشد زلف سودایی

زبان بربند (قاآنی) که شرینی ز حد بردی
روا باشد که طوطی را بیاموزی شکرخابی

به صاحب اختیار ار کس سخن‌های تو برخواند
تو را چندان فرستد زر که از غم‌ها بیاسایی

"قاآنی شیرازی"

دلا بیا بشنو از حکیم قاآنی

(پریشانی)

دلا بیا بشنو از حکیم قاآنی
ز مشکلات جهان درگذر به آسانی

وگرنه بالله مشکل شود هر آسانت
تو تا ز دغدغه‌ی نفس خود هراسانی

هر آنچه جز سخن حق بگو ندانستم
که عین معنی دانایی است نادانی

نعیم مُلک دو عالم بدان نمی‌ارزد
که جان سوخته‌ای را ز خود برنجانی

من و دلِ من و زلف بتان به هم مانیم
بدین دلیل که جمعیم در پریشانی

"قاآنی شیرازی"

به رنگ و بوی جهانی، نه بلکه بهتر از آنی

(ستاره‌ی خاکی)

به رنگ و بوی جهانی، نه بلکه بهتر از آنی
به حکم آنکه جهان پیر‌ گشته و تو جوانی

ستاره‌ای؟ نه! مَهی؟ نه! فرشته‌ای؟ نه! گلی؟ نه!
که هرچه گویمت آنی! چو بنگرم به از آنی

که‌ گفت راحت روحی؟ نه راحتی که بلایی
که گفت جوشن جانی؟ نه جوشنی که سنانی

ز خطّ و خال تو بُردم‌‌ گمان که آهوی چینی
چو پنجه با تو زدم، دیدمت که شیر ژیانی

فتد که آیی و بنشینی و مِی آرم و نوشی
به پای خیزی و بوسی دهّی و جان بِسِتانی

جهان به‌روی تو تازه‌ست و جان به بوی تو زنده
جهانِ جان، تویی امروز از آنکه جانِ جهانی

همی نه آفت شهری که آفت دل و دینی
همی نه فتنه‌ی ملکی که فتنه‌ی تن و جانی

تورا ذخیره‌ی راحت شمردم از همه عالم
چو نیک‌ دیدمت آخر نیی ذخیره ، زیانی

امان خلق نیی از برای خلق ، عذابی
بهار عیش نیی در فنای عیشِ خزانی

به نام، ماهِ زمینی به بام، مِهرِ سپهری
ز روی، باغ جِنانی به خوی، داغ جهانی

به قهر گفتمش آخر صبور بی‌تو نشینم
به خنده‌ گفت: صبوری ز چون منی نتوانی

خلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسیران
به سوی خود کشمت با کمند جذب نهانی

منم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنایت
مرا ز من برهانی به خویشتن برسانی

تو ای ستاره‌ی خاکی! ز چهر پرده برافکن
که پرده‌ی مه و خورشید و اختران بِدرانی

چگونه در سخن آید حدیث روی نکویت
که حدّ حسن تو برتر بوَد ز درک معانی

ز بیخودی شبی آخر دو طرّه‌ی تو بگیرم
بخایمت لب ‌و دندان چنانچه دیده و دانی

کتاب شعر تو (قاآنی) ار به جوی نهد کس
ز آب ، یک دو قدم بیشتر رَوَد ز روانی

"قاآنی شیرازی"

نسیم خلد می‌رود مگر ز جویبارها

(بهاریه)

نسیم خلد می‌رود مگر ز جویبارها
که بوی مشک می‌دهد هوای مرغزارها

فراز خاک و خشت‌ها دمیده سبز کشت‌ها
چه کشت‌ها بهشت‌ها نه ده نه صد هزارها

به چنگ بسته چنگ‌ها بنای هشته رنگ‌ها
چکاوها کلنگ‌ها تذروها هزارها

ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانه‌ها نواخته چو زیر و بم تارها

ز خاک رسته لاله‌ها چو بسدین پیاله‌ها
به برگ لاله ژاله‌ها چو در شفق ستارها

فکنده‌اند همهمه کشیده‌اند زمزمه
به شاخ سروبن همه چه کبک‌ها چه سارها

نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دم‌به‌دم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها

بهارها بنفشه‌ها شقیق‌ها شکوفه‌ها
شمامه‌ها خجسته‌ها اراک‌ها عرارها

ز هر کرانه مست‌ها پیاله‌ها به دست‌ها
ز مغز می‌پرست‌ها نشانده می خمارها

ز ریزش سحاب‌ها بر آب‌ها حباب‌ها
چو جوی نقره آب‌ها روان در آبشارها

فراز سرو بوستان نشسته‌اند قمریان
چو مقریان نغزخوان به زمردین منارها

فکنده‌اند غلغله دوصد هزار یکدله
به شاخ گل پی گله ز رنج انتظارها

درخت‌های بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگر کشیده صف قطارها

مهارکش شمالشان سحاب‌ها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها

درین بهار دلنشین که گشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها

رفیق‌جو شفیق‌خو عقیق‌لب شقیق‌رو
رقیق‌دل دقیق‌مو چه مو ز مشک تارها

به طره کرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها

مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشت‌ها بهارها

دو کوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها

سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها

چه گویمت که دوش چون به ناز و غمزه شد برون
به حجره آمد اندرون به طرز می‌گسارها

به کف بطی ز سرخ می که گر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها

دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها

مرا به عشوه گفت هی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها

خوش است کامشب ای صنم خوریم می به یاد جم
که گشته دولت عجم قوی چو کوهسارها

ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزو گشوده باب و در ز حصن و از حصارها

به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقی کنند افتخارها

امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها

یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها

امیر مملکت‌گشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزق‌خوارها

قوام احتشام‌ها عماد احترام‌ها
مدار انتظام‌ها عیار اعتبارها

مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها

کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخش‌کارها

به هر بلد به هر مکان به هر زمین به هر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حق‌گزارها

خطیب‌ها ادیب‌ها اریب‌ها لبیب‌ها
قریب‌ها غریب‌ها صغارها کبارها

به عهد او نشاط‌ها کنند و انبساط‌ها
به مهد در قماط‌ها ز شوق شیرخوارها

سحاب‌کف محیط‌دل کریم‌خو بسیط‌ظل
مخمرش از آب و گل فخارها وقارها

به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
که گشت مملکت تهی ز ننگ‌ها ز عارها

معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شه گزیدش از کبارها

فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دل‌فکارها

به گاه خشمش آنچنان تپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هول‌گیر و دارها

زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها

به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان‌نثارها

کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها

دوسال هست کمترک که فکرت تو چون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها

هم از کمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها

چنان ز اقتدار تو گرفت پایه‌کار تو
که گشت روزگار تو امیر روزگارها

چه مایه خصم ملک و دین که کرد ساز رزم و کین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها

خلیل را نواختی بخیل را گداختی
برای هردو ساختی چه تخت‌ها چه دارها

در ستم شکسته‌ای ره نفاق بسته‌ای
به آب عدل شسته‌ای ز چهر دین غبارها

به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صف کشد دوماهه ره پیاده‌ها سوارها

کشیده گرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپ‌های آهنین بس آهنین حصارها

حصارکوب و صف‌شکن که خیزدش تف از دهن
چو از گلوی اهرمن شررفشان به خارها

سیاه‌مور در شکم کنند سرخ‌چهره هم
چه چهره قاصد عدم چه مور خیل مارها

شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که برجهندش از گلو چو مارها ز غارها

ندیدم اژدر اینچنین دل‌آتشین تن‌آهنین
که افکند در اهل‌کین ز مارها دمارها

نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلم و کین به مغز ذوالخمارها

به نظم ملک و دین نگر ز بس که جسته زیب و فر
که نگسلد یک‌از دگر چو پودها ز تارها

الا گذشت آن ز من که بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها

مرا بپرور آنچنان که ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها

به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها

هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی ز رنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها

خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها

"قاآنی شیرازی"