هر جا حکایت از صنمی دلربا رود

(پنج روز عمر)

هر جا حکایت از صنمی دلربا رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود

در مسجدی که ساده‌رخی می‌کند نماز
صد دست بر فلک ز برای دعا رود

سر پیش‌ چشم من به حقیقت عزیز نیست
اِلّا دمی که در سر مهر و وفا رود

این پنج روز عمر گرامی عزیز دار
با دوستان بهل که به صدق‌ و صفا رود

چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب
حیف‌است از آن نفس‌ که به چون و چرا رود

رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در
بیگانه آید ار به درون ، آشنا رو‌د

تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من
مرگ من آن دم است که تیرت خطا رود

بر صورتت مگر در و دیوار عاشق‌اند
کز هر کجا روم همه ذکر شما رود

بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود

از خاطرم نمی‌رود آن ساق سیمگون
مشکل خیال سیم ، ز یاد گدا رود

زلفت چو ما نگون و پریشان و دَرهم است
آشفته روز آن که تو را در قفا رود

خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز یک نیامدنت تا چه‌ها رود

دور از تو شخص من پرِ کاهی فزون نبود
وآن هم به باد رفت کنون تا کجا رود

مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست
کان مدّعی‌ست کش سخن از مدعا رود

گر خاک پارس‌ شد همه دریا عجب مدار
زین آب‌های شور ، که از چشم ما رود.

"حکیم قاآنی شیرازی"

دوش که این گِردگَرد گنبد مینا

(قلندرانه)

دوش که این گِردگَرد گنبد مینا
آبله‌گون شد چو چهر من ز ثریّا

تند و غضبناک و سخت و سرکش و توسن
از در مجلس درآمد آن بت رعنا

ماه ختن، شاه روم، شاهد کشمر
فتنه‌ی چین شور خلخ آفت یغما

تاجکی از مشک تر گذاشته بر سر
غیرت تاج قباد و افسر دارا

خم‌خم و چین‌چین، شکن‌شکن سرِ زلفش
کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا

روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسرعم شب یلدا

چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی
تیر و کمان برگرفته از پی هیجا

زلفش از جنبش نسیم چو رقاص
گاه به پایین فتاد و گاه به بالا

چشم مگو یک قرابه باده‌ی خلّر
زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا

حلقه‌ب زلفش کلید نعمت جاوید
مژده‌ی وصلش نوید دولت دنیا

مات شدم در رخش چنانکه تو گفتی
او همه خورشید گشت و من همه حِربا

چین نپسندیدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عیب مبرّا

گفتمش: ای شوخ! چین به چهره میفکن
خوش نبوَد پیچ و خم به چهره‌ی برنا

چین و شکن بایدت به زلف، نَه بر روی
جور و ستم شایدت به غیر ، نه بر ما

سِرکه فروشی مکن ز چهره که در عشق
هیچم از آن سرکه ، گم نگردد صفرا

شاهد باید گشاده‌روی و سخنگوی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا

دلبر، باید که هر دم از در شوخی
بوسه نماید لبش‌ به طبع‌ تقاضا

سیب زنخدانش، وقف عارف و عامی
تنگ نمکدانش ، نذر جاهل و دانا

کرد شکرخنده‌ای که: حکمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زیبا؟

"لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا"

حاجب بار ملوک اگر نکند منع
خوان شهان مفلسان بَرند به یغما

خار ، اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخل ، کس‌نبیند خرما

زشت به هرجا رود در است به خواری
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا

خود نشنیدی مگر که مایه‌ی عشرت
طلعت زیبا بوَد ، نه خلعت دیبا؟!

گفتمش: احسنت ای نگار سخنگوی
وه‌ که شکیبم ربودی از لب‌ گویا

پیشترک آی تا لب تو ببوسم
کز لب لعل تو گشت، حلّ معما

همچو یکی شیر خشمگین بخروشید
لرزه فتادش ز فرط خشم ، بر اعضا

گفت‌که: ای مفلس این چه بی‌ادبی بود؟
خیز و وداعم‌ کن و صُداع میفزا

گر تو بدین مایه دانش از بشرستی
نفرین بادت به جان ، ز آدم و حوّا

کاش‌ که سِیلی زمین تمام بشوید
کز تو ملوَّث شده‌ست توده‌ی غبرا

این‌قدر ای بی‌ادب ، هنوز ندانی
کز لب من‌ کوته است دست تمنّا؟!

هیچ شنیدی به عمر خود که‌ گدایی
تار طمع ، افکند به‌ گردن جوزا

کس لب لعل مرا نیارد بوسید
جز که ثناگوی شهریار توانا

جَستم و از وجد، آستین بفشاندم
یک دو مُعلّق زدم چو مردم شیدا!

گفتمش: الحمد پس تو زآن من‌‌ستی
دم مزن ای خوب چهر ، از نعم و لا

مهتر (قاآنی) آن منم‌ که ز دانش
در همه‌ گیتی‌ کَسم نبیند همتا

مادح خاص خدایگان ملوکم
مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا

نرمک‌‌نرمک لبان‌گشوده به خنده
وز لبکانش چکید شهد مهنّا

خندان خندان دوید و پیش من آمد
دوخت دو لب بر لبم‌ که: بوسه بزن‌ ها!

الحق شرم آمدم بدین لب منکر
بوسه زدن بر لبی چو لاله‌ی حمرا

کاین لب همچون زلوی من نه سزا بود
بر لبکی سرخ تر ز خون مصفّا

گفتمش: ای ترک داده‌ گیر دو صد بوس
کز لب لعل تو قانعم به تماشا

روی، ترش‌ کرد و گفت‌: کبر فرو هل
کز تو تولّا نکو بوَد ، نه تبرّا

شاعر و آن‌گاه رد بوسه‌ی شیرین
کودک و آن‌گاه ، ترک جوز منقا

مادح شاهی تو را رسد که بروبَد
خاک رهت را به زلف تافته حورا

بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه
نزد بتان سرشکسته‌ گردم و رسوا

در همه عضوم مخیری پی بوسه
از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا

روی و لبم هر دو نیک درخور بوسند
این من و اینک تو یا ببوس لبم یا

گفتمش: ای تُرک! تَرک این سخنان‌ گوی
بس‌کن ازین غمز و رمز و عشوه و ایما

با تو خیانت‌ کنم هلا به‌چه زهره؟
با تو جسارت‌ کنم الا به‌چه یارا؟

خصلت دزدان و خوی راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب‌ کالا

گفت: اگر کام من نبخشی امشب
نزد مَلِک از تو شکوه رانم فردا

گفتم: رو رو که‌ کار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزیند از همه دنیا

شه نخرد شعر دلکش تو به مویی
چون‌ کند از روی لطف شعر من اصغا

گفت: مزن لاف و عشوه‌ کم‌ کن ازیراک
مایه‌ی شعر تو از من است سراپا

گر نکشد سرخ‌گل نقاب ز چهره
بلبل مسکین چگونه برکشد آوا

شادی خسرو بود ز طلعت شیرین
ناله‌ی وامق بود ز الفت عذرا

چهره‌ی یوسف به خواب دید که در مصر
ترک وصال عزیز گفت زلیخا

گفتمش ای ترک در لبان تو گویی
رحل اقامت فکنده است مسیحا

خنده‌کنان‌ گفت‌ کاین تعلّل تا کی
خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا

غره‌ی او را به چشم‌دکردم و در مدح
غره صفت خواندم این قصیده‌ی غرا

تا ز زوال است لایزال مبرّا
مُلکِ مَلک باد از زوال معرّا

راد محمد شه آنکه آتش قهرش
می‌بگدازد چو موم صخره‌ی صمّا..

"حکیم قاآنی شیرازی"

اگر از خوردن می لعل لبت رنگین است

(غزل)

اگر از خوردن می لعل لبت رنگین است
بی‌سبب چیست که می تلخ و لبت شیرین است

حور در سایه‌ی طوبی اگرش جاست چرا
طوبی ِ قدّ تو در سایه‌ی حورالعین است

چهره‌ی من نه سپهر است چرا همچو سپهر
هرشب از اشک روان جلوه‌گه پروین است

دیده تا دید تو را گفت : زهی سرو بلند
راستی کور به آن دیده که کوته‌بین است

به سرت گر سر من بی‌‌تو به بالین سوده
سر و پا سوخته را کی هوس بالین است

این مرا بس که ز وصل صنمی لاله عذار
شب‌ و روز و مه‌ و سالم همه فروردین است

هرکجا قامت او تا گذری شمشاد است
هرکجا طلعت او تا نگری نسرین است

هجر شمشادش ، تیمار دل بیمار است
وصل نسرینش، تسکین‌ دل مسکین است

حاصل عمر گرانمایه همین بس که مرا
مدح دارای جهان از دل و جان آیین است

خسرو راد ابوالسیف ، که نوک قلمش
به صفت چون نفس باد صبا مشکین است

شاه آزاده محمد شه ، کاندر صف جنگ
مژه در چشم عدو از سخطش زوبین است.

"حکیم قاآنی شیرازی"

ساقی امشب می پیاپی ده که من بر جای آب

(چکامه)

ساقی امشب می پیاپی ده که من بر جای آب
نذر کرده‌ستم کزین پس‌ می ننوشم جز شراب

منت ایزد را که شه رست از قضای آسمان
ورنه در معموره‌ی هستی فتادی انقلاب

چشم بخت عالمی از خواب غم بیدار شد
اینکه می‌بینم به بیداری‌ست یارب یا به خواب

جام‌ کیخسرو پر از می‌ کن‌ که تا چون تهمتن
کینه‌ی خون سیاوش خواهم از افراسیاب

من ‌که از شرم و حیا با کس نمی‌گفتم سخن
رقص خواهم کرد زین پس در میان شیخ وشاب

نذر کرده‌ستم‌ کزین پس هرکجا سیمین‌بری‌ست
گر همه فرزند قیصر ، سازمش مست و خراب

گه ‌کنم با غبغبش بازی چو کودک با ترنج
گه به زلفانش درآویزم چو کرکس با غراب

ترککی دارم‌ که دور از چشم بد ، دارد لبی
چون ‌دو کوچک لعل و در وی سیّ‌ و دو دُرّ خوشاب

مو زره ، مژ‌گان سنان ، ابرو کمان‌ ، گیسو کمند
رخ‌ سمن،‌ لب بهر من، زلف‌ اهرمن، ‌صورت ‌شهاب

گرم مهر و نرم چهر و زود صلح و دیر جنگ
تازه‌روی و عشوه‌جوی و بذله‌گوی و نکته یاب

کوه سیمین بر قفا و گنج سیمش پیش‌ روی
گنج سیمش‌ آشکار و کوه سیمش‌ در حجاب

همچو آثار طبیعی روی او با بوی و رنگ
همچو اشکال ریاضی زلف او پر پیچ و تاب

دی مرا چون دید با یاران به مجدن‌ گرم رفت
هر طرف هنگامه‌‌ای اینجا شراب آنجا کباب

گفت در گوشم که این مستی‌ست یا دیوانگی؟
کِت به رقص آورده بی‌خود دادمش حالی جواب

کای عطارد خال! ای مَه زهره‌ات را مشتری
خوش دلم ‌کز کید مریخ و زحل رست آفتاب

آخر شوال خسرو شد سوار از بهر صید
آسمانش در عنان و آفتابش در رکاب

کز کمین ناگه سه تن جنبید و افکندند زود
تیرهای آتشین زی خسرو مالک رقاب

حفظ یزدانی‌سپر شد وآن سه تیرانداز را
چون کمان، ره در گلو بست از پی رنج و عذاب

از خطا زین پس‌ نمی‌گویم صواب اولی‌تر است
کان خطای تیر ، بُد خوشتر ز یک عالم صو‌اب

کِشت عمر عالمی می‌سوخت زآن برق بلا
گر ز ابر رحمت یزدان نمی‌شد فتح باب

پشه زد بازو به پیل و قطره زد پهلو به نیل
آنت رمزی بس عجیب و اینت نقلی بس عجاب

اژدها تا بود حفظ ‌گنج می‌کرد ای عجیب
اژدها دیدی ‌که بر تاراج‌ گنج آرد شتاب

بم شنیده‌‌ستم شهاب تیرزن بر اهرمن
تیرزن نشنیده بودم اهرمن را بر شهاب

‌بس عقاب جره دیده‌‌ستم ‌که ‌گیرد زاغ شوم
من ندیدم زاغ شومی‌کاو کند قصد عقاب

شیرغاب از پردلی آرد گرازان را به چنگ
لیک نشنیدم ‌گراز چنگ زن در شیر غاب

در کلاب ار ببر آویزد نباشد بس شگفت
خود شگفت این است‌ کاندر ببر آویزد کلاب

تا نپنداری ‌که تنها یک قران آن شه‌ گذشت
صدقران بر اهل یک ‌کشور گذشت از اضطراب

خاصه بر گردون عصمت مهد علیا کآن‌زمان
خور ز شرمش زرد شد حتی توارت بالحجاب

درج درّ سلطنت آن کز سحاب همتش
صدهزاران چشمه‌ی تسنیم جوشد از سراب

سایه‌ی خورشید اقبالش اگر افتد به ابر
جای ‌باران زین سپس‌ خورشید بارد از سحاب

اصل این بلقیس از نسل سلیمان بوده است
قاسم ارزاق نعمت باب او من‌ کل باب

آمد آن بلقیس‌ گر پیش سلیمان ‌کامجو
آمد این بلقیس از پشت سلیمان‌ کامیاب

ای‌مهین ‌بانوی‌ عالم عید کن این روز را
کز نصیب عیش هست ‌این عید بس کامل ‌نصاب

عید مولود دوم نهِ نام این عید سعید
در میان عیدها این عید را کن انتخاب

زآنکه پنداری دوم ره زاد شاهشاه داد
تا ز یزدانت ز فضل آورد عمر بی‌حساب

بی‌ستون برپاست آب خیمه‌ی چرخ ‌کبود
خیمه‌ی جاه تو را از کهکشان بادا طناب

"حکیم قاآنی شیرازی"

مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود

(سروناز من)

مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود
با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می‌رود

گاه می‌افتد ز مستی گاه می‌خیزد ز جا
تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما می‌رود

گه تکبر می‌فروشدگه تواضع می کند
گاه شرم‌آلوده گاهی بی‌محابا‌ می‌رود

او به‌ صحرا می‌رود وز رشک خاک راه او
در دو چشم ما ز اشک شور دریا می‌رود

هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب
یوسفست این می‌خرامد یا مسیحا می‌رود

من هم از دنبال او افتان و خزان می‌روم
هرکجا خورشید باشد سایه آنجا می‌رود

چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین
همچوگیسو از قفایش می‌روم تا می‌رود

بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم‌ من
در سراپای وجودش زیر و بالا می‌رود

زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب
با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا می‌رود

مردم این شهر شاهدباز و امردخواره‌اند
در چنی شهری چرا او مست و تنها می‌رود

هرکجا رو می‌نماید می‌برد یک شهر دل
ترک تاتارست پنداری به یغما می‌رود

خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من
لیک (قاآنی) ندانم می‌دهد یا می‌رود

"حکیم قاآنی شیرازی"

دامن وصل تو گر افتد به دست

(دامن وصل)

دامن وصل تو گر افتد به دست
پای به دامن کشم از هرچه هست

عشق توام چشم درایت بدوخت
مهر توام دست کفایت ببست

شوق رخت پرده‌ی عقلم درید
سنگ غمت شیشه‌ی صبرم شکست

رنگ رخت آب برونم ببرد
مشک خطت ریش درونم بخست

ای دلم از یاد دهان تو تنگ
ای سرم از ساغر شوق تو مست

چون تو گلی را دل و جان باغبان
چون تو بتی را دو جهان بت‌پرست

مهر تو در تن عوض جان خرید
عشق تو در بر به دلِ دل نشست

باز نگردیم ز حرف نخست
دست نداریم ز عهد الست

یار پری‌رو چو کمان کرد پشت
ناوک تدبیر برون شد ز شست

پای مرا بست و خود آزاد زیست
کرد مرا صید و خود از قید جست

جور ز صیاد جفاجو بوَد
ماهی بیچاره چه نالی ز شست

دام تو شد نام تو (قاآنیا)
باید ازین نام و ازین دام جست

وز مدد دادگر ملک جم
ساغر می داد نباید ز دست

"حکیم قاآنی شیرازی"

چه شیرین گفت خسرو این عبارت

(این عبارت)

چه شیرین گفت خسرو این عبارت
که نبود وصل شیرین بی‌مرارت

سرم را در ره وصل تو دادم
که بی‌سرمایه صعب افتد تجارت

سزد گر زنده ی جاوید مانم
که مرگ آمد ندیدم از حقارت

مرا تهدید کشتن چون کند دوست
به عمر جاودان بخشد بشارت

برون نه از دل سوزان من پای
که می‌ترسم بسوزی از حرارت

که دارد فرصت خونخواری تو
که صد تن می‌کشی از یک اشارت

به زلف و خال و خط بردی دلم را
سپه را حکم فرمودی به غارت

مجو در گریه (قاآنی) صبوری
که نتوان کرد در دریا عمارت

"حکیم قاآنی شیرازی"

حیران کند جمال تو ماه دو هفته را

(ماه دو هفته)

حیران کند جمال تو ماه دو هفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را

دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را

باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را

بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنه ی ناکام خفته را

هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را

خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را

طوفان به ‌چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را

سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآب است چاره خانه ی آتش گرفته را

بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را

وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را

(قاآنیا) شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخن‌های گفته را

دیری‌ست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر درّ سفته را

"حکیم قاآنی شیرازی"

ضحاک ‌وار کشته بسی بی گناه را

(ریاضت چل ساله)

ضحاک ‌وار کشته بسی بی گناه را
بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را

قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین
چشمم ندید در شب تاریک چاه را

هوش از سرم به چابکی آن شوخ کج‌کلاه
برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را

حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت
از ابلهی گناه شمارد نگاه را

می خوردنم به مجلس جانان گناه نیست
آسوده در بهشت چه داند گناه را

صوفی نشد ریاضت چل ساله سودمند
یک دم بیا و میکده کن خانقاه را

کو بادهٔ دو ساله و ماه دو هفته‌ای
تا شب به عیش روز کنم سال و ماه را

هر روز و شب به یاد جمال جمیل تو
نظاره می‌کنم رخ خورشید و ماه را

در گیسوی سیاه تو دل‌ها چو شبروان
گم کرده‌اند در شب تاریک ، راه را

دارم دلی گرفته و مشکل که شاه عشق
در این فضای تنگ زند بارگاه را

وقت است کز تطاول آن چشم فتنه‌جوی
آگه کنیم لشکر عباس شاه را

شاهی که خاک درگه گردون اساس او
تاج زر است تارک خورشید و ماه را

"حکیم قاآنی شیرازی"

نامش چه بد؟ حسین! ز نسل که؟ از علی!

در رثای سیدالشهداء اباعبدالله الحسین(ع)

بارد چه؟ خون! که؟ دیده، چه سان؟ روز و شب! چرا؟
از غم ، کدام غم؟ غم سلطان کربلا!

نامش چه بد؟ حسین! ز نسل که؟ از علی!
مامش که بود؟ فاطمه! جدش که؟ مصطفی‏

چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ دشت ماریه
کی؟ عاشر محرم! پنهان؟ نه ، بر ملا

شب کشته شد؟ نه، روز، چه هنگام؟ وقت ظهر
شد از گلو بریده سرش؟ نی، نی، از قفا!

سیراب کشته شد؟ نه! کسی آبش نداد؟ داد!
که؟ شمر، از چه چشمه! ز سر چشمه فنا!

مظلوم شد شهید؟ بلی! جرم داشت؟ نه!
کارش چه بد؟ هدایت! یارش که بد؟ خدا

این ظلم را که کرد؟ یزید! این یزید کیست؟
ز اولاد هند، از چه کس؟ از نطفه ی زنا

خود کرد این عمل؟ نه ، فرستاد نامه‌‏ای
نزد که؟ نزد زاده مرجانه ی دغا

ابن زیاد ، زاده ی مرجانه بد؟ نعم
از گفته ی یزید تخلف نمود؟ لا!

این نابکار کشت‏ حسین را به دست‏ خویش؟
نه ، او روانه کرد سپه سوی کربلا

میر سپه که بد؟ عمر سعد! او برید
حلق عزیز فاطمه؟ نه، شمر بی‏‌حیا

خنجر برید حنجر او را نکرد شرم؟
کرد، از چه پس برید؟ نپذیرفت از او قضا

بهر چه؟ بهر آنکه شود خلق را شفیع
شرط شفاعتش چه بوَد؟ نوحه و بکا

کس کشته شد هم از پسرانش؟ بلی، دو تن
دیگر که؟ نه برادر! دیگر که؟ اقربا

دیگر پسر نداشت؟ چرا داشت، آن که بود؟
سجاد! چون بد او؟ به غم و رنج ، مبتلا

ماند او به کربلای پدر؟ نی، به شام رفت
با عز و احتشام؟ نه ، با ذلت و عنا!

تنها؟ نه با زنان حرم ، نامشان چه بود؟
زینب ، سکینه ، فاطمه ، کلثوم بینوا

بر تن لباس داشت؟ بلی، گرد روزگار
بر سر عمامه داشت؟ بلی، چوب اشقیا

بیمار بد؟ بلی! چه دوا داشت؟ اشک چشم
بعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذا

کس بود همدمش؟ بلی اطفال بی‌‏پدر
دیگر که بود؟ تب، که نمی‏‌گشت از او جدا

از زینت زنان چه به جا مانده بد؟ دو چیز
طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا!

گبر این ستم کند؟ نه! یهود و مجوس؟ نه
هندو؟ نه! بت پرست؟ نه! فریاد از این جفا

(قاآنی‏) است قایل این شعرها؟ بلی
خواهد چه؟ رحمت، از که؟ ز حق! کی؟ صف جزا

"حکیم قاآنی شیرازی"