(قلندرانه)
دوش که این گِردگَرد گنبد مینا
آبلهگون شد چو چهر من ز ثریّا
تند و غضبناک و سخت و سرکش و توسن
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه ختن، شاه روم، شاهد کشمر
فتنهی چین شور خلخ آفت یغما
تاجکی از مشک تر گذاشته بر سر
غیرت تاج قباد و افسر دارا
خمخم و چینچین، شکنشکن سرِ زلفش
کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسرعم شب یلدا
چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی
تیر و کمان برگرفته از پی هیجا
زلفش از جنبش نسیم چو رقاص
گاه به پایین فتاد و گاه به بالا
چشم مگو یک قرابه بادهی خلّر
زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا
حلقهب زلفش کلید نعمت جاوید
مژدهی وصلش نوید دولت دنیا
مات شدم در رخش چنانکه تو گفتی
او همه خورشید گشت و من همه حِربا
چین نپسندیدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عیب مبرّا
گفتمش: ای شوخ! چین به چهره میفکن
خوش نبوَد پیچ و خم به چهرهی برنا
چین و شکن بایدت به زلف، نَه بر روی
جور و ستم شایدت به غیر ، نه بر ما
سِرکه فروشی مکن ز چهره که در عشق
هیچم از آن سرکه ، گم نگردد صفرا
شاهد باید گشادهروی و سخنگوی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
دلبر، باید که هر دم از در شوخی
بوسه نماید لبش به طبع تقاضا
سیب زنخدانش، وقف عارف و عامی
تنگ نمکدانش ، نذر جاهل و دانا
کرد شکرخندهای که: حکمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زیبا؟
"لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا"
حاجب بار ملوک اگر نکند منع
خوان شهان مفلسان بَرند به یغما
خار ، اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخل ، کسنبیند خرما
زشت به هرجا رود در است به خواری
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنیدی مگر که مایهی عشرت
طلعت زیبا بوَد ، نه خلعت دیبا؟!
گفتمش: احسنت ای نگار سخنگوی
وه که شکیبم ربودی از لب گویا
پیشترک آی تا لب تو ببوسم
کز لب لعل تو گشت، حلّ معما
همچو یکی شیر خشمگین بخروشید
لرزه فتادش ز فرط خشم ، بر اعضا
گفتکه: ای مفلس این چه بیادبی بود؟
خیز و وداعم کن و صُداع میفزا
گر تو بدین مایه دانش از بشرستی
نفرین بادت به جان ، ز آدم و حوّا
کاش که سِیلی زمین تمام بشوید
کز تو ملوَّث شدهست تودهی غبرا
اینقدر ای بیادب ، هنوز ندانی
کز لب من کوته است دست تمنّا؟!
هیچ شنیدی به عمر خود که گدایی
تار طمع ، افکند به گردن جوزا
کس لب لعل مرا نیارد بوسید
جز که ثناگوی شهریار توانا
جَستم و از وجد، آستین بفشاندم
یک دو مُعلّق زدم چو مردم شیدا!
گفتمش: الحمد پس تو زآن منستی
دم مزن ای خوب چهر ، از نعم و لا
مهتر (قاآنی) آن منم که ز دانش
در همه گیتی کَسم نبیند همتا
مادح خاص خدایگان ملوکم
مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا
نرمکنرمک لبانگشوده به خنده
وز لبکانش چکید شهد مهنّا
خندان خندان دوید و پیش من آمد
دوخت دو لب بر لبم که: بوسه بزن ها!
الحق شرم آمدم بدین لب منکر
بوسه زدن بر لبی چو لالهی حمرا
کاین لب همچون زلوی من نه سزا بود
بر لبکی سرخ تر ز خون مصفّا
گفتمش: ای ترک داده گیر دو صد بوس
کز لب لعل تو قانعم به تماشا
روی، ترش کرد و گفت: کبر فرو هل
کز تو تولّا نکو بوَد ، نه تبرّا
شاعر و آنگاه رد بوسهی شیرین
کودک و آنگاه ، ترک جوز منقا
مادح شاهی تو را رسد که بروبَد
خاک رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه
نزد بتان سرشکسته گردم و رسوا
در همه عضوم مخیری پی بوسه
از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا
روی و لبم هر دو نیک درخور بوسند
این من و اینک تو یا ببوس لبم یا
گفتمش: ای تُرک! تَرک این سخنان گوی
بسکن ازین غمز و رمز و عشوه و ایما
با تو خیانت کنم هلا بهچه زهره؟
با تو جسارت کنم الا بهچه یارا؟
خصلت دزدان و خوی راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب کالا
گفت: اگر کام من نبخشی امشب
نزد مَلِک از تو شکوه رانم فردا
گفتم: رو رو که کار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزیند از همه دنیا
شه نخرد شعر دلکش تو به مویی
چون کند از روی لطف شعر من اصغا
گفت: مزن لاف و عشوه کم کن ازیراک
مایهی شعر تو از من است سراپا
گر نکشد سرخگل نقاب ز چهره
بلبل مسکین چگونه برکشد آوا
شادی خسرو بود ز طلعت شیرین
نالهی وامق بود ز الفت عذرا
چهرهی یوسف به خواب دید که در مصر
ترک وصال عزیز گفت زلیخا
گفتمش ای ترک در لبان تو گویی
رحل اقامت فکنده است مسیحا
خندهکنان گفت کاین تعلّل تا کی
خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا
غرهی او را به چشمدکردم و در مدح
غره صفت خواندم این قصیدهی غرا
تا ز زوال است لایزال مبرّا
مُلکِ مَلک باد از زوال معرّا
راد محمد شه آنکه آتش قهرش
میبگدازد چو موم صخرهی صمّا..
"حکیم قاآنی شیرازی"