پرده پرده آن‌قدَر، از هم دریدم خویش را

(خوشه چین)

پرده پرده آن‌قدَر، از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را

خویش خویش من مرا و هرچه «من»ها بود سوخت
کُشتم آن خویش و ز خاکش پروریدم خویش را

معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویش‌بینی را گزیدم تا گُزیدم خویش را

می‌، شدم، ساقی شدم، ساغر شدم، مستی شدم
تا ز تاکستان هستی، خوشه چیدم خویش را

سردی کاشانه را با آه، گرمی داده‌ام
راه بر خورشید بستم تا دمیدم خویش را

اشک و من، با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را

برده‌داران زمان‌ها چوب حرّاجم زدند
دست اول تا برآمد خود خریدم خویش را

بزم‌سازان جهان، می از سبوی پُر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را

شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده‌ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را

هوی هوی بزم درویشان «کرمانشه» خوش است
چون به «دالاهو» رسیدم، وا رسیدم خویش را .

"معینی کرمانشاهی"

ناز کمتر کن، که من اهل تمنا نیستم

(اهل تمنا نیستم)

ناز کمتر کن، که من اهل تمنا نیستم
زنده با عشقم، اسير سود و سودا نيستم

عاشق ديوانه‌ای بودم که بر دريا زدم
رهرو گمگشته‌ای هستم که بينا نيستم

اشک گرم و خلوت سرد مرا ناديده‌ای
تا بدانی اين‌قدَر ها هم شکيبا نيستم

بس‌که مشغولی به عيش و نوش هستی، غافلی
از چو من بيدل، که هستم در جهان، يا نيستم

دوست می‌داری زبان‌بازان باطل‌گوی را
در بَرت لب بسته از آنم، کز آن‌ها نيستم

دل به‌دست‌آور شوی با مهربانی‌های خويش
ليکن آن روزی، که من ديگر به دنيا نيستم

پای‌بند آز خويشم، مهلتی ای شمع عشق
من برای سوختن اکنون، مهيا نيستم .

هيچکس جای مرا ديگر نمی‌داند کجاست
آن‌قدَر در عشق او غرقم، که پيدا نيستم .

"معينی کرمانشاهی"

ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیده‌ایم

(کوه و کاه)

ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیده‌ایم
ماورای آنچه می‌بینید، گاهی دیده‌ایم

سالکِ روشن‌دلیم، از گم‌شدن تشویش نیست
جای پای دوست را در کوره‌راهی دیده‌ایم

عاشق بی پا و سر شو، چون که بسیار از فلک
کجروی‌ها در بساط کج‌کلاهی دیده‌ایم

ای کواکب! خیره‌چشمی بس، که در گَردان‌سپهر
چون شما، ما هم گذشتِ سال و ماهی دیده‌ایم

رنگ و رو، ای گل! دلیل لطف باطن نیست نیست
این کرامت را گَهی هم در گیاهی دیده‌ایم

ای به دست آورده قدرت! کار خلق آسان مگیر
عالمی در خون کشیدن، زاشتباهی دیده‌ایم

از نوای بینوایان این‌قدَر غافل مباش!
بارها تأثیر صد آتش به آهی دیده‌ایم...

"معینی کرمانشاهی"

سخت بر دیوار تن، چون پیرهن پیچیده‌ام

(عنکبوت)

سخت بر دیوار تن، چون پیرهن پیچیده‌ام
کس نپیچد گرد خود این‌سان که من پیچیده‌ام

از برای یک مگس روزی، بسان عنکبوت
تارها بر دست و پای خویشتن پیچیده‌ام

سالکی گفتا: چه داری آرزو ؟ گفتم: سکوت
معنی صد نکته را در یک سخن پیچیده‌ام

عشق‌های زنده را با سخت‌جانی یک به یک
از برای گور کردن در کفن پیچیده‌ام

از کنار گلشن هستی، گذر کردم ولی
دسته‌های گل ز طرف هر چمن پیچیده‌ام

خالی از هر قید و شرطی دوست دارم دوست را
گِرد این آتش به شوق سوختن پیچیده‌ام

لفظ و معنی را به هم با نکته‌سنجی های خویش
از برای بحث بزم اهل فن پیچیده‌ام

"معینی کرمانشاهی"

هرچه بینا چشم، رنج آشنایی بیشتر

(زندان هستی)

هرچه بینا چشم، رنج آشنایی بیشتر
هرچه سوزان عشق، درد بی‌وفایی بیشتر

هرچه جان کاهیده‌تر، نزدیکتر پایان عمر
هرچه دل رنجیده‌تر سوز جدایی بیشتر

هرچه صاحبدل فزون، برگشته اقبالی فزون
هرچه سر آزاده‌تر، افتاده پایی بیشتر

هرچه دل رنجیده‌تر، زندان هستی تنگ‌تر
هرچه تن شایسته‌تر، شوق رهایی بیشتر

هرچه دانش بیشتر، وامانده‌تر در زندگی
هرچه کمتر فهم، کبر و خودنمایی بیشتر

هرچه بازار دیانت گرم، دل‌ها سردتر
هرچه زاهد بیشتر، دور از خدایی بیشتر

هرچه تن در رنج و زحمت، نا امیدی عاقبت
هرچه با یاران وفا، بی اعتنایی بیشتر

"معینی کرمانشاهی"

می‌روی، تا در پی‌ات شور و شری ماند به جا؟

(ماند به جا)

می‌روی، تا در پی‌ات شور و شری ماند بجا؟
عاشقی دیوانه ، با چشم تری ماند بجا؟

کاش سر تا پا تو بودی آتش و من خرمنی
تا ز تو دود و، ز من خاکستری ماند بجا

از من سرگشته، هرگز شرح عشقم را مپرس
این چه حاصل قصه‌ی رنج آوری ماند بجا

این‌قدر هم بی‌نشان، در این گلستان نیستم
در قفس شاید ز من مشت پری ماند بجا

در دلم بعد از تو ای عشق آفرین همزبان!
آتشی ، شوری، فغانی، محشری ماند بجا

تا تو باز آئی، به‌جای پیکر رنجور من
خانه‌ای خاموش و، خالی بستری ماند بجا

باز گردی آن زمان، کز این همه آشفتگی
جای من، تنها پریشان دفتری ماند بجا

"معینی کرمانشاهی"

به لوح سیـنه‌ی عاشـق ، خطـوط کیـنه می‌میرد

(نور حقیقت)

به لوح سیـنه‌ی عاشـــق ، خطــوط کیــنه می‌میرد
محبت کن که دل چون سرد شد در سینه، می‌میرد

مرنجـان خــــــاطری را گر دوام دوستی ، خواهی
که با گـــــــرد لطیـــــــفی ، نور در آییــنه می‌میرد

نمـــــود نقش ایــوان می‌فریبـد دل از این مـردم!
اســاس زحمــت بـنّــــــا ، درون چـیـــنه می‌میرد

ز بـام گنــبد نخــوت فــــــرود آ ، گر کسی هستی
کـه تکبــــیر ریـــا ، در مسجـــد آدیــــنه می‌میرد

دلت را زنـده با نــور حقیقـت کن ، کـه این پیــکر
اگر عــریـان ، و گر در کسوت پشمیــنه ، می‌میرد

شــتابان هر طــرف تا کـی ، بـرای کسب زور و زر
که گنجـــور عاقبت با حسـرت گنجیـــنه می‌میرد

به گـرد آلـوده دامان نقـــد هستی ، داده از دستی
بـَـرم حسرت، که بی اندیشه‌ی نقــدینــه می‌میرد

"رحیم معینی کرمانشاهی"

در بندها بس بندیان ، انسان به انسان دیده ام

(شیطان به شیطان دید‌ام)

در بندها بس بندیان ، انسان به انسان دیده‌ام
از حکم بر تا حکمران، حیوان به حیوان دیده‌ام

در مکر او در فکر این ، در شکر او در ذکر این
از حاجیان تا ناجیان ، شیطان به شیطان دیده‌ام

دیدی اگر بی‌خانمان، از هر تباری صد جوان
من پیرهای ناتوان ، دربان به دربان دیده‌ام

ای روزگار دل شکن ، هر دم مرا سنگی مزن
من سنگ‌ها در لقمه نان، دندان به دندان دیده‌ام

آن کس که شد خصم ستم، نوبت بر او چون زد رقم
تیغ زبانش خون چکان، فرمان به فرمان دیده‌ام

از خود رجز خوانی مکن ، تصویر گردانی مکن
من گردن گردن‌کشان، رسمان به رسمان دیده‌ام

در مروه گر جویی صفا ، از کاروان ها شو جدا
من مستی این اشتران، کوهان به کوهان دیده‌ام

چون از تو برگردد زمان ، وای از نگاه دوستان
من صیقل این ناصحان، سوهان به سوهان دیده‌ام

شرح ستم بس خوانده‌ام ، آتش به آتش مانده‌ام
من اشک چشم کودکان ، دامن به دامان دیده‌ام

از این کله تا آن کله ، فرقی ندارد شیخ و شه
من پاسدار و پاسبان ، ایران به ایران دیده‌ام

ماتم چه گویم زین وطن ، کز برگ برگ این چمن
من خون چشم شاعران، دیوان به دیوان دیده‌ام

چکّش به فرق من مزن ، ای صبر پولادین من
من ضربت پتک زمان ، سندان به سندان دیده‌ام

تکفیر کن ، تکبیر گو ، تزویر کن ، تزویر جو
من امر و نهی این و آن بهتان به بهتان دیده‌ام

"معینی کرمانشاهی"

تو ای آهوی من! کجا می‌گریزی؟

(کجا می‌گریزی)

تو ای آهوی من! کجا می‌گریزی؟
چه کردم که بی اعتنا می‌گریزی

خدا خواست پیوند عشق تو با من
ز من ، یا ز کار خدا می‌گریزی؟

چرا گرم خواندی ، چرا سرد راندی
چرا لطف کردی ، چرا می‌گریزی ؟

نداری چو تاب وفا ، رو بپوشی
ندانی چو قدر مرا می‌گریزی

نگویم دگر از محبت ، نگویم
چو طفل مریض از دوا می‌گریزی

به بیگانه بودن عزیزم گرفتی
چو اکنون شدم آشنا می‌گریزی

به من همچنان با قضا می‌ستیزی
ز من همچنان کز بلا می‌گریزی

چو با خنده گویم برو ، دل ربایی
چو با گریه گویم بیا ، می‌گریزی

ز دست من آنگونه ، کز دست کودک
چو پروانه‌ای بی صدا می‌گریزی

به من عشق ، درد و بلا می‌پسندد
ز من بهر چه ، ای بلا می‌گریزی؟!

ز چشم من ای من به قربان چشمت
چنان قطره ی اشک ها ، می‌گریزی

فدای گریز و ستیز تو گردم
که چون کبک شیرین ادا می‌گریزی

"معینی کرمانشاهی"

آن‌جا که تویی ، غم نبوَد ، رنج و بلا هم

(آن‌جا که تویی)

آن‌جا که تویی ، غم نبوَد ، رنج و بلا هم
مستی نبوَد ، دل نبود ، شور و نوا هم

این‌جا که منم ، حسرت از اندازه فزون‌ است
خود دانی و من دانم و این خلق خدا هم

آن‌جا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم

این‌جا که منم ، عشق به سرحد کمال‌ است
صبر است و سلوک‌ است و سکوت‌ است و رضا هم

آن‌جا که تویی باغی اگر هست ، ندارد
مرغی چو من ، آشفته و افسانه‌ سرا هم

این‌جا که منم ، جای تو خالی‌ ست به هر جمع
غم سوخت دل جمله ی یاران و مرا هم

آن‌جا که تویی جمله سرِ شور و نشاط اند
شهزاده و شه ، باده به دست‌اند و گدا هم

این‌جا که منم بس‌که دورویی و دورنگی‌‌است
گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم .

"معینی کرمانشاهی"

عجب صبری خدا دارد !

(عجب صبری خدا دارد !)

‌اگر من جای او بودم

همان يک لحظه ی اول

كه اول ظلم را می‌ديدم از مخلوق بی‌وجدان

جهان را با همه زيبایی و زشتی

به روی يكدگر ويرانه می‌كردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

كه در همسايه ی صدها گرسته ،

چند بزمی گرم عيش و نوش می‌ديدم

نخستين نعره ی مستانه را خاموش آندم

بر لب پيمانه می‌كردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

كه می‌ديدم يکی عريان و لرزان،

ديگری پوشيده از صد جامه ی رنگين

زمين و آسمان را

واژگون ، مستانه می‌كردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

نه طاعت می‌پذيرفتم

نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگر ها نيز كرده

پاره پاره در كف زاهدنمايان

سبحه ی صد دانه می‌كردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها يکی مجنون صحرا گرد بی سامان

هزاران ليلی نازآفرين را كو به كو

آواره و ديوانه می‌كردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی‌وفا معشوق را

پروانه می‌كردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به عرش كبريایی ، با همه صبر خدایی

تا كه می‌ديدم عزيز نابجایی ،

ناز بر یک ناروا گرديده خواری می‌فروشد

گردش اين چرخ را

وارونه بی صبرانه می‌‌كردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

كه می‌ديدم مشوش عارف و عامی،

ز برق فتنه ی اين علم عالم سوز مردم كُش،

به جز انديشه ی عشق و وفا، معدوم هر فكری

درين دنيای پر افسانه می‌كردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

همين بهتر كه او خود جای خود بنشسته و ،

تاب تماشای تمام زشت كاری‌های اين مخلوق را دارد

وگرنه من به جای او چو بودم

يک نفس کی عادلانه سازشی

با جاهل و فرزانه می‌كردم

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد !

"معینی کرمانشاهی"

به شعر نیست نیازم، تو شعر گویایی

(به شعر نیست نیازم...)

به شعر نیست نیازم، تو شعر گویایی
سراب روشن و جوشان آرزوهایی

به هر زبان که تو خواهی سخن بگو با من
که آشنا به زبان تمام دل هایی

کجا نهان کنم از چشم می‌گسارانت ؟
ز شیشه ی دل من همچو باده پیدایی

درون آینه ی چشم من نگاهی کن
به عکس خود، که ببینی چقدر زیبایی

برای دلبری از اخترانِ شوخ فلک
تو خیره چشم ، برازنده تر سراپایی

ز من چه روی بپوشی؟ که از محبّت عشق
فروغ خلوتِ پر شور سینه ی مایی

چو من تو آتش دل بر زبان نمی آری
تو نیز عاشقی و در مقام حاشایی

گهی ببندی و گاهی کنی پریشان موی
چه در سر است تورا، کاین‌چنین خودآرایی؟

چه کرده ام که ز من سایه وار بگریزی؟
تو هم که چون منِ تنها، همیشه تنهایی

به یک نظر ز نگاهت چه رازها خواندم!
تو پُر درون تر از این ژرفنای دریایی

به می‌گساری و مستی ندیدمت افسوس
که گویمت به چه اندازه شوخ و شیدایی

تو تندخویِ زبان تلخ چون شراب کهن
برای تشنه لبی همچو من ، گوارایی

رحیم معینی کرمانشاهی

پرورده ی عذاب و جگرگوشه ی غمم

(پرورده ی عذاب)

پرورده ی عذاب و جگرگوشه ی غمم
مفهوم درد و رنجم و معنای ماتمم

همخوابه ی سرشکم و همناله ی سه تار
بیگانه ی حبیبم و بیگانه محرمم

همدرد "شهریارم" و هم‌صحبت کتاب
گنجِ نهانِ شعرم و دیوانِ برهمم

نخجیر خورده تیر، اسیرم به بندِ عشق
صیدِ دریده سینه ی صیّادْ همدمم

شوریده سر چو مرغ شبم هر شب و سحر
از اشک و خون چو لاله به رخ غرقِ شبنمم

آشفته تر ز بلبل گم کرده گلشنم
ژولیده تر ز حافظِ دستار در همم

مات و پریده رنگ چو مهتابِ پشتِ ابر
غمگین و دلشکن چو هلال محرمم

افتاده حال و پیشرو و رزمجوی عمر
بر دوشِ آرزوی ، چو بشکسته پرچمم

با این همه تمکّنِ غم ، باز هم امید
سوزم به آتشِ دل و محتاجِ مرهمم

"رحیم معینی کرمانشاهی"

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست

(بی‌خبران)

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست

راز دل ما پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری باخبر از بی‌خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دلِ ریش
این شیوه پسندیدهٔ صاحب نظران نیست

ای همسفران! باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم
چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

ای بی ثمران! سروِ شما سبز بماند
مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست

در بزم هنر اهل سیاست چه نشینند
میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست.

"رحیم معینی کرمانشاهی"

نباشم گر در این محفل ، چه غم ، دیوانه ای کمتر

(دیوانه‌ای کمتر)

نباشم گر درین محفل، چه غم؟ دیوانه‌ای کمتر
خوش آن روزی ز خاطرها روم، افسانه‌ای کمتر

بگو برق بلاخیزی بسوزد خرمن عمرم
به گرد شمع هستی، بی‌خبر پروانه‌ای کمتر

تو ای تیر قضا ، صیدی ز من بهتر کجا جویی
به کُنج این قفس مرغ ِ نچیده دانه‌ای کمتر

چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگویی
نوایی کم، غمی کم، ناله‌ی مستانه‌ای کمتر

ز جمع خود برانیدم که همدردی نمی‌بینم
میانِ آشنایانِ جهان، بیگانه‌ای کمتر

چه حاصل زین‌همه شور و نوای عاشقی ای دل
نداری تاب مستی جانِ من! پیمانه‌ای کمتر

چو مستی‌بخش، گفتاری ندارم، دم فروبستم
سبو بشکسته‌ای در گوشه‌ی میخانه‌ای کمتر

"رحیم معینی کرمانشاهی"

نفرين ابد بر تو ، كه آن ساقی چشمت

(نفرین)

‌نفرين ابد بر تو ، كه آن ساقی چشمت
دردی‌كش خمخانه ی تزوير ريا بود
پرورده ی مريم هم اگر چشم تو می‌ديد
عيسای دگر می‌شد و غافل ز خدا بود

‌نفرين ابد بر تو ، كه از پيكر عمرم
نيمی كه روان داشت جدا كردی و رفتی
نفرين ابد بر تو ، كه اين شمع سحر را
در رهگذر باد ، رها كردی و رفتی

‌نفرين به ستايشگرت از روز ازل باد
كاين‌گونه تو را غره به زيبایی خود كرد
پوشيده ز خاک ، آينه ی حسن تو گردد
كاين‌گونه تو را مست ز شيدایی خود كرد

‌اين بود وفاداری و ، اين بود محبت؟
ای كاش نخستين سخنت رنگ هوس داشت
ای كاش در آن محفل دل‌ساده فريبت
بر سر در خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت

‌ديوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لب‌های تو می‌ ريخته را ، كز سخن افتی
ديوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گريه كنان آیی و ، در پای من افتی

‌ديوانه برو ، ورنه چنان سخت ببندم
صورتگر تو ، زحمت بسيار كشيده
تا نقش تو را با همه نيرنگ، به صد رنگ
چون صورت بی روح ، به ديوار كشيده

‌تنها بگذارم ، كه در اين سينه ، دل من
يکچند ، لب از شكوه ی بيهوده ببندد
بگذار ، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بياسايد و ، یک بار بخندد

‌ساکت بنشين ، تا بگشايم گره از روی
در چهره ی من خستگی از دور هويداست
آسوده گذارم ، كه در اين موج سرشكم
گيسوی به هم ريخته بر دوش تو پيداست

‌من عاشق احساس پر از آتش خويشم
خاكستر سردی چو تو ، با من ننشيند
بايد تو ز من دور شوی ، تا كه جهانی
اين آتش پنهان شده را ، باز ببيند

‌"رحیم معینی کرمانشاهی"

مدار چرخ، به کجداریش نمی ارزد

(نمی ارزد)

مدار چرخ، به کجداریش نمی ارزد
دو روز عمر، به این خواریش نمی ارزد

سیاحت چمن عشق، بهر طایر دل
به خستگی و گرفتاریش نمی ارزد

ز بامداد وصالم مگو، که شام فراق
به آه و اشک و به بیداریش نمی ارزد

دلی ز خویش مرنجان که گر شوی سلمان
جهان به طاعت و دینداریش نمی ارزد

نوازش دل رنجیده‌ام مکن ای عشق
که خشم یار به دلداریش نمی ارزد

کنار بستر بیمار عشق، منشینید
که محتضر به پرستاریش نمی ارزد

به نقش ظاهر این زندگی، چه می‌کوشید
بنا شکسته، به گلکاریش نمی ارزد

بگو به یوسف کنعان، عزیز مصر شدن
به کوری پدر و زاریش نمی ارزد

در این زمانه مجویید از کسی یاری
که خود به منت آن یاریش نمی ارزد

"رحیم معینی کرمانشاهی"

بیوگرافی و اشعار استاد معینی کرمانشاهی

https://uploadkon.ir/uploads/379216_23‪معینی-کرمانشاهی-.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد رحیم معینی کرمانشاهی ـ در سال 1304 در کرمانشاه دیده به جهان گشود . پدرش کریم معینی، ملقب به سالارمعظم، مردی شجاع و دلیر بود و به واسطه‌ی رفاقتی که با نصرت الدّوله فیروز داشت، چندی از طرف وی به حکومت فارس منصوب شد و مدتی نیز برای سرکوبی یاغیان کردستان با سپهبد امیر احمدی همکاری کرد و پس از فوت نصرت الدّوله برای همیشه از کارهای سیاسی کناره گیری کرد و در گوشۀ انزوا به سر بُرد.

نیای معینی حسین خان معین الرّعایا مردی لایق و با سواد و مردم دار بود و از نظر بخشش و کمکی که به مردم می کرد مورد توجه و احترام بود و نسبت به ائمۀ اطهار – ع) اخلاص فراوان داشت و حسینیه‌ای در کرمانشاه بنا کرد که اکنون هم به نام او مشهور است و در نهضت مشروطه و استبداد به دست مردی ناشناس به تحریک عده‌ای از مالکین کشته شد.

ابندا به نقاشی پرداخت ولی با مخالفت خانواده آن را رها کرد در شهریور 1320 و هم زمان با اشغال نظامی ایران و سقوط رضا شاه فعالیت های سیاسی خود را آغاز کرد و از طریق نوشتن مقاله های تند و صریح مخالفت های خود را آشکار ساخت از جمله فالیت های عمده ی او انتشار روزنامه انقلابی سلحشوران غرب بود که در پی ان گرفتار زندان و تبعید شد .

بعد از مدتی به تهران باز گشت ، شیوه تازه ای در پیش گرفت و این بار غزل هایش وسیله نشان دادن خشم و اعتراضش نسبت به اوضاع اجتماعی قرار گرفت . حاصل فعالیت های ادبی او کتاب فطرت و مجموعه ای از اشعار است به نام ای شمع ها بسوزید .

استاد معینی کرمانشاهی قبلا “عشقی” و بعد از مدتی “شوقی” و سپس “امید” و بالأخره “معینی” را برای تخلص برگزید.

در مقدمه دیوان خود در سال 1344 شاعر دردمند و متعهد را چنین توصیف می‌کند

« زحمت کشیدگان همیشه در آتش رنج دیگران می‌سوزند و شاعر واقعی نمونه ی زنده ایس از این سوز و ساز است . دردهای روحی و سخنان غم آلود یک شاعر برجسته نمیتواند انفرادی و شخصی باشد . او در سایه ی سعادت اجتماعی ، سعادت فردی خود را می جوید . همیشه در اختلافات شدید طبقاتی و ظلم های فاحشی که ناشی از این تلاطم اجتماعی بوده است . هنرمندان و شعرای برجسته در ملت های آلوده به این مفاسد ظهور کرده و آیینه ی شفاف تصویر نمای زمان خویش بوده اند »

امید از سال 1341 به کار نقاشی پرداخت و در این راه پیشرفت کرد و تابلوهایی نیز به یادگار گذارد که از جمله تابلو حضرت مسیح – ع) با کار سیاه قلم است و در ضمن کارهای نقاشی به نظم شعر می پردازد . داستان اختر و منوچهر را در چهار تابلو به رشتۀ نظم کشید و در آن حقایقی از اجتماع زمان را مجسم کرد. امید شاعری توانا و خوش ذوق و دوست داشتنی است و ضمن سرودن شعر چندی به تصنیف سازی پرداخت و تصانیف او که توسط خوانندگان رادیو خوانده می شد از شهرت به سزایی برخوردار گردید.‌

آثار:

ای شمع ها بسوزید
فطرت
خورشید شب
حافظ برخیز.
دوره تاریخ ایران – منظوم‌

فعالیت‌ها :

دارای سابقه کار ادبی از سال‌های ۱۳۲۰

مدیرروزنامه «سلحشوران غرب» در سال‌های ۱۳۳۲-۱۳۲۸‌

ترانه سرایی :

از اوایل دهه ۱۳۳۰ و کار در رادیو تهران و وارد کردن مضمون‌های تازه و تأکید بر تصویرسازی در ترانه سرایی.‌

آثار موسیقی :

به یاد کودکی
نگرانم
تو بخوان ـ با صدای مرضیه و خیلی از خوانندگان
رفتم که رفتم – آهنگ‌ها از علی تجویدی
شب زنده داری و طاووس – آهنگ‌ها از پرویز یاحقی
از تو گذشتم – آهنگ از حبیب الله بدیعی
انسان – با اجرای داریوش اقبالی

وی در کنار استاد تجویدی 40 ترانه‌ی ماندگار بر جای گذاشته و با اساتیدی چون پرویز یاحقی و همایون خرم نیز همکاری داشته‌

‌وفات :

استاد رحیم معینی کرمانشاهی _ از سال 87 به دلیل کهولت سن با بیماری دست و پنجه نرم می‌کرد تا سرانجام در تاریخ سه‌شنبه 27 آبان 1394 در 92 سالگی در بیمارستان جم درگذشت و پیکرش در بهشت سکینه شهر کرج به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(ای خدا)

‌ای خدا ديگر به طفلان ديده ی گريان مده
دور طفلی آنچه من ديدم به اينان آن مده

ای خدا در نو نهالان تاب رنج عمر نيست
من يكی بودم، به ايشان جز لب خندان مده

ای خدا قلب جوانان را به جای شور عشق
در شباب عمر چون من خون سرگردان مده

ای خدا اكنون كه از چل عمر و آب از سر گذشت
زورقم را بشكن اما در كف طوفان مده

ای خدا مردان لذت كشته را چون من دگر
دست و پا بسته به دست ظلمت دوران مده

ای خدا من گرچه خود فولاد آتش ديده‌ام
دست هر طفلی برای جان من سوهان مده

ای خدا با صبر ايوبی رسيدم تا كنون
يا بكش ، يا در سر پيری دل نالان مده

ای خدا از ما گذشت ، اما عنان خلق را
اين‌قدر ها هم به دست هرچه بی ايمان مده

ای خدا من رو سپيدم ز امتحان هايت ولی
اختيارم را به دست هر سيه دامان مده

ای خدا آيينه قلبی در زمين باقی نماند
چوب و سنگ اندازها را اين‌قدر ميدان مده

ای خدا شرمنده‌ام شرمنده از چون و چرا
شكوه گويم كردی اما، فرصت عِصيان مده

هر چه ديدی ای روان آشفته! چون من، در سخن
دامن صبر و متانت را ، ز كف آسان مده

"معینی کرمانشاهی"