(نور حقیقت)

به لوح سیـنه‌ی عاشـــق ، خطــوط کیــنه می‌میرد
محبت کن که دل چون سرد شد در سینه، می‌میرد

مرنجـان خــــــاطری را گر دوام دوستی ، خواهی
که با گـــــــرد لطیـــــــفی ، نور در آییــنه می‌میرد

نمـــــود نقش ایــوان می‌فریبـد دل از این مـردم!
اســاس زحمــت بـنّــــــا ، درون چـیـــنه می‌میرد

ز بـام گنــبد نخــوت فــــــرود آ ، گر کسی هستی
کـه تکبــــیر ریـــا ، در مسجـــد آدیــــنه می‌میرد

دلت را زنـده با نــور حقیقـت کن ، کـه این پیــکر
اگر عــریـان ، و گر در کسوت پشمیــنه ، می‌میرد

شــتابان هر طــرف تا کـی ، بـرای کسب زور و زر
که گنجـــور عاقبت با حسـرت گنجیـــنه می‌میرد

به گـرد آلـوده دامان نقـــد هستی ، داده از دستی
بـَـرم حسرت، که بی اندیشه‌ی نقــدینــه می‌میرد

"رحیم معینی کرمانشاهی"