زمین از آتش ما ، داغدارتر شده است

به یاد حضرت مهدی(درود خدا بر او باد)

«حضرت باران»

زمین از آتش ما ، داغدارتر شده است
از آهِ زلزله ها، بی قرارتر شده است

دوباره دوره‌ی تاریک و عصر تاتاری است
هوای چشم، از این تیره، تارتر شده است

گرفته تیرگی ، احساس ماه بودن را
زمانه از من و تو، سوگوارتر شده است

در این مسیر مه آلودِ آه و شعله و دود
فضای فهمِ زمان ، پُر غبارتر شده است

شبیه گریه‌ی یک آبشار در باران
نگاهِ جاریِ غم، اشکبارتر شده است

نه مثل چشمِ ترِ (ایلیا) ، ولی این بار
کویرِ گونه از این روزگار، تر شده است

تمام پیکرِ اندیشه از تبِ باروت
به قتلِ عاطفه ها، استوارتر شده است

دراین هجومِ سیاه، از نگاهِ کرکس ها
تبار رنگ و ریا ، لاشه خوارتر شده است

تبر تبر به تنِ اعتقادها زده ایم
که کارِ جنگلِ بی سبزه، زارتر شده است

بیا که فلسفه روشن نبوده از وقتی
اجاقِ منطقِ این انتظار، تر شده است

ببخش حضرت باران، تورا نمی‌خواهیم
گناه ، با دل ما سازگارتر شده است.

دکتر حسین محمدی مبارز (ایلیا)

پس از تو تشنه تر از شوره زارها شده ام

«ای زندگی»

پس از تو تشنه تر از شوره زارها شده ام
برای گریه پُر از چشمه سارها شده ام

برای آمدنت ای قرارِ روزنه ها
غبار میکده‌ی بی قرارها شده ام

سفیرِ نغمه‌ی شب های ایلیایی تو
بخوان که دل‌زده از روزگارها شده ام

به بیکرانیِ یک آه نیمه شب سوگند
سیاهپوش تر از سوگوارها شده ام

به مرگ راضی‌اَم ای زندگی! تو می‌دانی
که بی تو بسته تر از فکر دارها شده ام

من از تراکم احساس خود دراین توفان
دچار صاعقه‌ی گریه، بارها شده ام

برای بوسه به دیدار گرم تو ای عشق!
شراره بارتر از، داغدارها شده ام

بیا به شهر که منِ دربه درتر از هر روز
نسیم کوچه‌ی چشم انتظارها شده ام

رسیده ام به تو حالا، برای چیده شدن
به شکلِ خنده‌ی سرخ انارها شده ام

دکتر حسین محمدی مبارز (ایلیا)

ای گرامی دخت سالار امم 

(السّلامُ علیكِ یا فاطمةالزهراء)

ای گرامی دخت سالار امم
لوح محفوظ خدای ذوالنعم

همسر و محبوبه حبل المتین
ماه برج عروة الوثقای دین

از تو جسته سکه‌ی عصمت رواج
عصمتت بگرفته از عفت خراج

با وجود چون تو زن در احترام
دیگر از مردان نباید برد نام

کوه مس را می‌کند کان طلا
خاک پای فضه‌ات چون کیمیا

آبروی مریم از خاک درت
ساره چون هاجر به خدمت در برت

گر تویی زن، ای سرافراز یمن!
کاش مردان جهان بودند زن

کرده حق نام کرامت فاطمه
مُلک هستی را وجودت قائمه

ذات تو اسباب ایجاد وجود
خاطرت آیینه‌ی غیب و شهود

سرّ ِ مکنون ِ خدای اکبری
جفت حیدر ، دختر پیغمبری

قلب تو ای قلزم مجد و شرف!
شد برای یازده کوکب صدف

قامتت ای سرو بستان صفا
پای تا سر نخل توحید خدا

آنچه قدرت داشت ذات کردگار
جمله را بُرده‌ست در ذاتت به کار

بیش از اینم نی به وصفت دسترس
گر بوَد در خانه کس ، یک حرف بس

روز محشر صامتت را یار باش
جرم او را در جزا ، ستار باش.

"صامت بروجردی"

کار داریم در این شعر فراوان با در

(السّلام علیكِ یا فاطمةالزهراء)

کار داریم در این شعر فراوان با دَر
گوییا خورده گره با غزل ِ مولا ، در

وَ قسم بَر ترکِ کعبه که حتی دیوار
می‌شد از عشقِ علی پیشِ علی دَرجا در

جانشینِ نبی الله که شد روزِ غدیر
خستگی‌های پیمبر همه شد یکجا در

می‌نشستند یتیمان همه شب منتظرش
خیره بر در همگی تا بزند بابا در

چیره بر قلعه‌ی قلبِ همِگان شد وقتی
کنده شد با دَمِ یا فاطمه‌اش از جا در

شد درِ قلعه ز جا کنده ولی مرغِ دلم
ناخود آگاه سفر می‌کُند از در ، تا در

نکند در غزلم بسته شود دستانش
نکند در غزلم باز شود با پا در

میخِ در داغ شد و مادرمان زخمی شد
او کنون تکیه به دیوار نماید یا در ؟!

آنچنان با لَگدی باز شد آن در که همه
فکر کردند که دیوار یکی شد با در

آه! سادات ببخشند ولی خورد زمین
در همین فاصله هم کنده شد از لولا در

رد شدند آن همه نامرد از آن در با پا
تا که افتاد به رویِ بدنِ زهرا در

بچه سید نشدم دستِ خودم نیست ولی
وسطِ روضه دلم گفت بگویم مادر

کربلا جلوه‌ی هفتاد و سه تَن می‌شد اگر
اندکی تاب می‌آورد در آن غوغا در

آه! ای فاطمه؛ ای علتِ لبخندِ علی!
رفتی و بعدِ تو انداخت زِ پا او را در

ما فقیریم و یتیمیم و اسیریم همه
جز تو فریادرسی نیست بیا بُگْشا در

با دعای فرجت از خودِ خورشید بخواه
تا کمی باز کند روی همه دنیا در…

"محسن کاویانی"

در خانه‌ی وجود تو هر روز، عید بود

به یاد سیدالشهدا (درود خدا بر او باد)

"شهید"

در خانه‌ی وجود تو هر روز، عید بود
این بهترین نشانه‌ی بخت سپید بود

در میوه چینِ چشمِ تو باغ پدیده ها
غیر از خدای لم یزلی، ناپدید بود

بادام های حرف تو تلخی نداشتند
شیرین من! همیشه کلامت جدید بود

ٍاندوهِ دین، انارِ وجودِ تورا فشرد
از تو نخوردنِ غمِ آیین بعید بود

وقتی تمشکِ نفسِ تورا مرگ می‌چشید
ذوق تو هم به ذائقه‌ی او شدید بود

لبخند زد نگاه تو بر مرگ و دستِ شوق
از گونه‌ی تو سیب، هرآنچه که چید، بود

از منظرِ نگاه تو بر داربستِ تن
انگورِ مرگ میوه‌ی تاکِ امید بود

بی مهرِ (ایلیا)ی تو گندم نخورد و رفت
بیچاره آنکه نان‌خورِ مهر یزید بود

خرمایی از تکامل تو، سهم ما نشد
آیا برای فهم تو باید شهید بود؟

دکتر حسین محمدی مبارز (ایلیا)

می‌بوسمت به گونه‌ی گرم سپاس ها

«کتاب خدا»

می‌بوسمت به گونه‌ی گرم سپاس ها
آغوش گرم توست ، پناهِ هراس ها

بر گونه‌ی کلامِ سپید و سَلیس تو
گل بوسه‌های آبی و پاکِ تماس ها

از سنجش کلام شما ای شهود محض!
درمانده‌اند فلسفه ها در قیاس ها

دل بسته‌ام به دانش تفسیرها ، ولی
می‌خواهمت فراتر از این ، اقتباس ها

آیینه‌ها زلال تو را ، غبطه می‌خورند
جذب تواَند تا به ابد ، انعکاس ها

عِطرت گرفته بوی خوش از عترتِ رسول
پیچیده است بر تن تو ، روح یاس ها

تعبیر لفظِ جاریِ آیاتِ پاک تو
می‌جوشد از ولایت معنا شناس ها

در آیه‌های سبزِ تو ، معنای ایلیاست
مثل شکوهِ رنگِ حیا ، در لباس ها

در حسرت اجابت یک آرزوی ناب
بر سر گرفته‌اند تو را ، التماس ها

دکتر حسین ️محمدی مبارز (ایلیا)

دستان بی‌ملاحظه‌ی طوفان

(السّلامُ عَلَیكِ یا فاطمةَ الزهراء)

دستان بی‌ملاحظه‌ی طوفان
تاریخ را ورق زده در باران

چشمم شبیه هر ورقش خونین
خونم چنان قصیده‌ی من جوشان

بی‌طاقت از تخلص و از تشبیب
برداشتم مقدمه را از آن

داغ کتابخانه‌ی بغدادیم
از ما نه سطر مانده و نه عنوان

چرمینه جلدهای کتابم شد
زین قشون و چکمه‌ی مزدوران

هر قطعه از عراق عجم زنجیر
هر گوشه از عراق عرب زندان

همدستی خلیفه‌ی عباسی
با نطفه‌ی هلاک هلاکو خان

سرگشتگی فاطمیان مصر
آوارگی قرمطی گیلان

فریاد غربت جبل العامل
واویلتای تا ابدِ لبنان

حله، نجف، مزار شریف و ری
از هم جدا شدیم چقدر آسان

با ما چه کرده‌اند بپرس اول
از شیعیان خسته‌ی پاکستان

از آن همه حماسه‌ی بغض آلود
از نعره‌های حیدری آنان

تحت الحنک به گردن آنان، دار
وقت قنوت در کف ایشان، جان

این زخم‌های کهنه اگر تازه است
خورده‌‌ست دم به دم نمک از دوران

آغاز شد حکایت ما با زخم
با زخم فتنه بر جگر ایمان‌

از حَجة الوداع که آمد گفت :
باید بگیرم از همگان پیمان

تا روز روشنم نشود تاریک
تا آفتابِ من نشود کتمان

اما دریغ و درد زبانم لال
بستند بر امین خدا هذیان

انداختند شعله به حنانه
آتش گرفت رایحه‌ی ریحان

روزی که سوخت فاطمه از آن روز
دنیا شده‌‌ست بر سر ِ ما ویران

باید چگونه گفت چه‌ها کرده‌‌ست؟
یا فضةُ خزینی او با جان

فضه بیا که خرد شد آیینه
فضه بیا که آینه شد حیران

فضه بیا که چادر زهرا سوخت
برخیز و شعله های مرا بنشان

تابوت را که دید تبسم کرد
آهسته لب گشود به الرحمن

چشم علی به سوره‌ی کوثر خورد
تابوت ، رحل و فاطمه‌اش قرآن

تسلیم حکم عهد ازل مولاست
کاری نداشته است به این و آن

ممسوس ذات اقدس حق مولاست
می‌گیرد از خدای خودش فرمان

ارکان شانه‌هاش پر از زخم است
خلقت بنا شده‌ست بر این ارکان

مردی که لقمه لقمه نهاد آرام
با دست خود به کام جذامی نان

حیدر چنین شده‌‌ست چنین حیدر
انسان چنین شده‌‌ست چنین انسان

مولا که اجتماع نقیضین است
گاهی نسیم و گاه دگر طوفان

وقتی ابوتراب به رزم آید
با خاک می‌کند همه را یکسان

وقتی حدید هست به انگشتش
وقتی که ذوالفقار دهد جولان

دشمن به کارزار نخواهد داشت
چمچاره‌ای جز اینکه شود عریان

برداده است رنج علی آری
تمار بوده حاصل نخلستان

ایوان بی ثبات مدائن ریخت
برپاست تا ابد به نجف ایوان

معلوم می‌شود که مسلمان کیست
روزی که هست حب علی میزان

میراث دار روزم و روزم را
حاشا که در تقیه کنم پنهان

ما را شکسته‌اید ولی هرگز
خالی نمانده از من و ما میدان

در پیچ و تاب راه نیفتاده‌‌ست
این رودخانه از نفس از جریان

آری قسم به خون شهیدانم
خون همیشه جاری بی پایان

آری به پشتوانه‌ی شاه طوس
آری به دولتیِ سر سلطان

در اشتهای گندم ری ابلیس
این‌بار اگر که تیز کند دندان

دندان به آرواره نخواهد دید
تا سق زند به لقمه‌ای از آن نان

آن پنبه را درآورد و بر گوش
این چند جمله را کند آویزان

ما را علی سپرده به فرزندش
هستیم دور سفره‌ی او مهمان

حب الحسین یجمعنا یعنی :
ایران عراق بود و عراق ایران

ما اربعین "وَ اعْتَصِمُوا..." هستیم
دریای ماست معجزه‌ی دوران

دریای ماست قطره‌ای از موعود
موعود ماست خاتمه‌ی هجران

تا صبح دولتش بدمد آن روز
می‌گیرد این زمانه سر و سامان

ما عهد بسته‌ایم جد اندر جد
هیهات اگر که بشکند این پیمان

تا مانده است نام علی جاوید
تا هست نام فاطمه ، جاویدان

"سید حمیدرضا برقعى"

خانه ابری بود روزی، خانه خونين است اينک

(خانه ابری بود روزی)

خانه ابری بود روزی ، خانه خونين است اينک
آنچنان بود، اينچنين شد، حال ما اين است اينک

مرده‌واری، طيلسان بر دوش و خون آشام و شبرو
تشنه‌ی خون با دو دندان چون دو زوبين است اينک

می.کشد در خون پلنگ پير ، آهوی جوان را
وحشت قانون جنگل، تهمت دين است اينک

سرو باغ عشق را نازم که در باران سربی
چون درخت ارغوان از خون گل‌آزین است اینک

می‌درخشد خاک همچون آسمان با روشنایش
بر زمین بشکسته شمشادی بلورین است اینک

گرد ماه چارده ، شب با شبآویزان سرخش
رشته‌ی مرجان نشان زلف مشکین است اینک

چشم شوخ گزمگان تا ننگرد دوشيزگان را
پرده‌ ساز چهره‌ها گيسوی پرچين است اينک

نوعروسان بلوراندام بازو مرمری را
حجله‌گه گور است و خاک تيره‌ بالين است اينک

گوهر ناسفته را گر شرع می‌گويد که مشکن
سفتن و آنگه شکستن؟ تا چه آئين است اينک!؟

تيغه‌ی فرياد غم بشکست چون فولاد خنجر
پرده‌ی گوش ستم ، ديوار رويين‌ است اينک

نه! که کارستان ظالم همچو خاکستر بريزد
حاصل کبريت نفرت، شعله‌ی کين است اينک

خانه ابری بود روزی، گرچه خونين شد، وليکن
پشت ظلمت وز پی خون، صبح (سيمين) است اينک

"بانو سیمین بهبهانی"

بیوگرافی و اشعار استاد هادی فرساد

https://uploadkon.ir/uploads/52a425_23%D9%87%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%B3%D8%A7%D8%AF.jpg

(بیوگرافی)

آقای استاد هادی فرساد در سال 1317 شمسی در شهر مقدس قم ـ چشم به جهان هستی گشود. پدرش حجة الاسلام و المسلمين حاج شیخ محمد معروف به حاج ابن الشيخ که سال‌ها تصدی امور مدارس فیضیه و دارالشفا و خان را به عهده داشت، عالمی وارسته و اجتماعی و خوش محضر و مورد احترام و از محبوبیت خاصی در میان روحانیت و مردم برخوردار بود.

فرساد تحصیلات ابتدایی را در دبستان بدر و دوره‌ی متوسطه را در دبیرستان حکیم نظامی به پایان رسانید از آن پس به استخدام فرهنگ (آموزش و پرورش) درآمد و ضمن خدمات آموزشی به دانشگاه راه یافت و در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی به تحصیل پرداخت و فارغ التحصیل شد و همواره در سمت‌های مختلفی از قبیل : رئیس آموزش متوسطه و معاونت دبیرستان حکیم نظامی و معاونت دبیرستان حافظ و ریاست شبانه دبیرستان حکیم نظامی انجام وظیفه کرده است.

فرساد از نوجوانی به شعر علاقه و وابستگی داشت و در دوره‌ی تحصیل در دبیرستان فعالیت‌های ادبی دانش آموزان شرکت می‌نمود و اشعاری می‌سرود و از استادانی چون دکتر مظاهر مصفا در شکوفایی شعر خود بهره می‌جست اما سرودن شعر را از سال 1357 رسماً آغاز کرد خود می‌گوید:

"در رهگذر شعر هیچگاه از نقد شعر نهراسيدم و کوشیدم در راه پیشرفت و شکوفائی شعر خود گام بردارم اما هیچ گاه در شعر و شاعری ادعایی نداشته‌ام و در میان اساتید شعر متقدم به سعدی و حافظ ارادت خاص دارم و از معاصرین دکتر مظاهر مصفا را استاد و شاعری والامقام می‌دانم."

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(شکوه)

بیا به محفل میخوارگان سری بزنیم
سری به میکده با شوری و شری بزنیم

چراغ میکده با سوز دل برافروزیم
به یاد روز وصال تو ساغری بزنیم

به آستانه‌ی میخانه سجده‌ای بکنیم
گره به زلف چلیپای کافری بزنیم

بوَد محال ببینیم روی ماه تو را
اگر چو مرغ هوا بالی و پری بزنیم

امید آنکه مگر رؤیت هِلال کنیم
قدم به کوی تو با دیده‌ی تری بزنیم

بیار مرهمی ای یار نازنین! تا ما...
به قلب سوخته‌ی چون سمندری بزنیم

خدا کند به وصالت رسیم بار دگر
به شکر وصل تو الله اکبری بزنیم

درآن دیار که داراست بر اریکه‌ی عشق
کجا رواست که کوس سکندری بزنیم

ز هجر یار چرا شِکوه می‌کنی (فرساد)
بس است شکوه بیا حرف دیگری بزنیم

"هادی فرساد"

آنچه خلقی را نموده آس و پاس/ اختلاس است اختلاس است اختلاس

https://s6.uupload.ir/files/اختلاس_است_اختلاس_است_اختلاس_t537.jpg

(اختـــلاس)

گشــته ویـــران ، زنــدگــانی از اسـاس
رفتــه از بـــاغ دیــانــت ، عِطـــر یـاس
نیست گــویـا یک نفــر ، مــولا شــناس
تـا بگـوید حــرف حق را بــی هـــراس:

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

فقـــر بــاشــد منـشـأ فســق و فجـــور
مـی‌بَــــرد از ســیــنـه ، آرام و سُـــرور
خــانــه‌هــا را مـی‌کنــد مــاننــد گــــور
این نــدا آید بـه گــوش از مــرده‌شــور:

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

بی‌حجــابـی، گرچـه امــری نـابجـاست
در حقیقـت ، اعتـــراضی بی‌صــداست
ورنـه ایـن ملـت، به احکــام آشــناست
ایـن صـــدای اعتـــراضِ نســل‌هــاست:

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

خـَــم شــده از بــار مِحـنــت‌‌هــا کمـــر
گشــته شـرمنـــده پــــدر ، نـــزد پســر
کــه نــــدارد بــــاغ او ، دیگــــر ثمــــر
شِکــوه می‌خیــزد ز نایش چون شــرر:

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

انـدک انـدک شـادی از دل، پــر کشــید
از گـــرانــی پشـت ایـــرانــی خمیــــد
بیـت بعـــدی را بــه هنگـــام خــــریــد
گــوش کاسب از جمــاعـت می‌شـنــید:

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

آنکه خــورده مــال ملـت را چو مــوش
نیست انســان بلکــه بـاشد از وحــوش
خــون هــر آزاده‌ای ، آیـــد بـه جـــوش
از شهیــدان هم چنـین آیــد بـه گــوش:

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

ای کـه مسؤولی ، دمــی انــدیشــه کن!
ســــیرت مـــولا علــــی را پیـشــه کن!
قطـــع ، دست مختـلس، از ریـشــه کن
ایـن شغـــالان را بـــرون از بیـشــه کن

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

گرچــه دل‌هـامـان بسوزد چون سـپــند
کس نمـی‌گــوید خـــر ِ ملـت، به چنـــد؟
گفـت (ساقی) حــرف خلقــی دردمنــد
کــه شــده زار و نــــزار و مسـتـمـنـــــد:

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

سید محمدرضا شمس (ساقی)