گدای کوی تو کی خواست پادشایی را

(شب جدایی)

گدای کوی تو کی؟ خواست پادشایی را
که پادشایی خود یافت این گدایی را

تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بی‌نوایی را

ز خِضر صد رَهم ایام عمر، افزون است
اگر ز عمر، شمارم شب جدایی را

نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت‌رویی او رسمِ سست رایی را

ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را

به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برِ تو خواند مگر درسِ بی‌وفایی را

به پاک‌بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو ، سی ساله پارسایی را

برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامتِ دگران، واعظ ریایی را

میان غنچه و نوشین‌دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سُرایی را

ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش مِنّت بسیار مومیایی را

چنان پُر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبوَد جای غم (صفایی) را

«صفایی جندقی»

الا ای باغبان! بگذار با بلبل دمی گل را

(تاب هجر)

الا ای باغبان! بگذار با بلبل دمی گل را
که تاب هجر گل تا سال دیگر نیست بلبل را

به طرف گلشن از سودای چهر و زلف خود بنگر
به دل صد داغ سوری را به تن صد تاب سنبل را

عراق از حسن بگرفتی مسخر کن خراسان هم
ز قدّ و چهر بشکن سرو کشمر ماه کابل را

به عین هوشیاری گر نظر در ساغر اندازی
ز مستی‌های چشم از خویشتن بیرون بَری مُل را

اگر پایم به هجران کاوش عشقت مرا کافی
تو خود ای دوست چندی دست کوته کن تطاول را

خط و گیسوی جانان را به جان چون منتهی بینم
مُحقم گر ندانم باطل این دور و تسلسل را

تفرجگاه مشتاقان سر کوی تو بس زین پس
که با روی تو از گلزار بیزاری است بلبل را

مرا در نشئه‌ی این نقل دندان شکرخا بس
به حلواهای کل ملک ندهم این تنقل را

(صفایی) زآن ذقن و آن لعل با حزم و حذر بگذر
که سر باز است این چه را و ره تنگ است این پل را

«صفایی جندقی»

در بزم عشق باده سرشک روان خوش است

(بزم عشق)

در بزم عشق باده سرشک روان خوش است
جای سرود و مطرب، ما را فغان خوش است

با روی زرد ناله‌ی دل زارتر نگو
مرغ مرا بهار نوا در خزان خوش است

از گلبن تو دیده ندوزم ز خار غیر
مشتاق باغ را ستم باغبان خوش است

دامن پُر اشک چشمت و مینا ز می تهی
دور از بساط بزم تو جشنی چنان خوش است

پیداست حال کشته‌ات از تیغ خون‌چکان
او را زمان جان سپری این زبان خوش است

نشگفت اگر سرشک نگارم کند عذار
این قصه را ز خون جگر ترجمان خوش است

تیغ تو در جهان به سرم سایه کرد و نیز
از آفتاب محشرم این سایبان خوش است

بودت بهانه دادن بوسی بهای جان
ورنه هزار جان بدهم رایگان خوش است

در پای دوست این سفر ای دل بریز جان
جانانه را ز دست تو این ارمغان خوش است

با تاج و تخت، زر نتوان سر ز راه بٓرد
ما را که سر به تربت این آستان خوش است

کس رو نتابد از تو ور این‌ات قبول نیست
قتل (صفایی) از جهت امتحان خوش است.

«صفایی جندقی»

الهی نفس را من چاره نتوانم تو یاری کن

(انابت)

الهی نفس را من چاره نتوانم تو یاری کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن

به زیبایی‌ات از رسوایی‌ام چیزی نیفزاید
به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن

گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد
به استغنای خود از بیش و کم آمرزگاری کن

کمالات تو بی پایان، جهان نفس ما بی حد
به جاه و عزت خویشم نظر بر فقر و خواری کن

ز دریاهای فیض و رحمتت یک رشحه کم ناید
ز ابر مکرمت بر کشته‌ی ما آبیاری کن

به عجزم ز احتمال کیفر کردار بد بنگر
به حلم خویش بر بار گرانم بردباری کن

چو خوبان فاش و پنهانم به خیر خویش ره بنما
به حفظ خویش از شَرّ ِ بَدانم پاسداری کن

به هیچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندین عیوب از فضل خاصم خواستاری کن

غنا و قدرت حق را به زور و زر چه می‌سنجی؟
(صفایی) سر به خاک درگهش بگذار و زاری کن

"صفایی جندقی"

آن باده که در ملت اسلام حرام است

(آتش دل)

آن باده که در ملت اسلام حرام است
از دست تو نوشم خود اگر ماه صیام است

کوته نظر ار ماه تمامت به مَثل خواند
این نقص بس آن را که نه از اهل کلام است

طوبی به قدت حیرت و حورا به رخت مات
پیش تو صنوبر که و خورشید کدام است

بالای تو را پَست بوَد نسبت شمشاد
با آن چم و خم حیف که قاصر ز خرام است

با قامت موزون چه کند سرو که ناچار
همواره به یک پای گرفتار قیام است

یک رشحه ز لعل تو و صد ساغر لبریز
با نشئه‌ی وی مستی می را چه دوام است

مگشا سوی گلشن ز قفس بال و پرم را
کز باغ ارم خوشترم این گوشه‌ی دام است

بر صدر دل از دیر و حرم نیست مقیمی
تا خیل غمت را به صف سینه مقام است

باز از چه کشیدی خط زنگار بر ابرو
افزون کشی امروز که تیغت به نیام است

خشک و ترم از آتش دل سوخت (صفایی)
با عشق چه جای سخن از پخته و خام است

"صفایی جندقی"

به نیم پرده که برداشت روی زیبا را

(شعاع طلعت دوست)

به نیم پرده که برداشت روی زیبا را
درید پرده ی پرهیز پیر و برنا را

ز صحن خیمه به صحرا شعاع طلعت دوست
برید از رخ خورشید مهر حربا را

رساست قدّ صنوبر ولی کجا با وی
کنند نسبت آن سرو ماه سیما را

به دستیاری لعلش که شرم خاتم جم
به پای رفته ببین معجز مسیحا را

ز شور آن لب شیرین به کام ما دوری است
که طعم تلخ تر از حَنظل است حلوا را

به حبس یوسفش انگیخت رشک دیدن غیر
در این قضیه ملامت مکن زلیخا را

به سینه راز تو خواهم ز خلق پوشیدن
ولی چه چاره کنم رنگ روی رسوا را

به بددلی مکن انکار مهر من مپسند
به خویش طنز احبّا و طعن اعدا را

(صفایی) از دوجهان جز رضای دوست مجوی
که من حرام شناسم از این تمنا را

"صفایی جندقی"

بیوگرافی و اشعار میرزا احمد صفایی جندقی

https://uploadkon.ir/uploads/d84a12_24میرزا-احمد-صفایی-جندقی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان میرزا احمد جندقى ـ متخلص به (صفایی) دومین فرزند یغماى جندقى است که در سال 1236 ه.ق درخور، مرکز منطقهٔ جندق و بیابانک به دنیا آمد. مادر او هما سلطان از اهالى کاشان و از بستگان حاج ملا احمد نراقى (مجتهد مشهور شیعى) دومین همسر یغماى جندقى است.

پدرش یغما، وی را به نام و تخلص ملا احمد نراقی که تخلص «صفایی» داشت «احمد» و «صفایی» نام گذاشت. میرزا احمد تحصیلات مقدماتى را در زادگاهش فراگرفت و سپس نزد پدر و برادرش (میرزا اسماعیل هنر) به تکمیل معلومات خود پرداخت. صفایى جندقى پس از سفرهایى به سمنان و تهران، روستاى جندق را براى اقامت برگزید و تا پایان عمر در همانجا از راه کشاورزى و دامدارى به امرار معاش پرداخت.

صفایى جندقى در مدت حیات خود چهار همسر برگزید و از آنان داراى بیست فرزند شد که برخى از آنان اهل ادب و هنر بودند: محمدحسن کیوان ملقب به عمادالشعراء، میرزا محمدحسین متخلص به «فرهنگ» و متولد ۱۲۶۹ ه.ق، میرزا ابوالقاسم وفایى ادیب و خوشنویس و میرزا عبدالکریم که اغلب نسخه‌هاى دیوان صفایى جندقى به خط اوست. محمدحسن کیوان، فرزند ارشد صفایى جندقى از جانب ظل‌السلطان (حاکم اصفهان) به «عمادالشعراء» ملقب شده و در شعر از تخلص «خرد» استفاده مى‌کرده و منظومهٔ هزار و یکشب او حاوى داستان‌هاى نو و ابتکارى است و همو در شمار نخستین شاعرانى است که براى کودکان نیز شعر مى‌سروده‌است.

فرزند او میرزا فتح‌الله مشهور به «کیوان ثانى» از شاعران منطقه‌ی بیابانک بوده و در شعر «پرویز» تخلص مى‌کرده‌است.

میرزا احمد شاعری مذهبی بود و قریحه‌ی خود را بیشتر صرف سرودن شعر برای اهل‌بیت (علیهم‌السلام) کرد. باید گفت که هنر اصلی او در مرثیه‌سرایی و نوحه‌سرایی است. ترکیب‌بند عاشورایی او در ۱۱۴ بند، شناخته‌ شده‌ ترین اثر اوست.

دیوان چاپى صفایى جندقى شامل غزلیات، انابت‌نامه، رباعیات انابیه، رباعیات عاشقانه، ماده تاریخ‌ها، مراثى عاشورایى در ۱۱۴ بند، مثنوى «رقیه‌نامه» حاوى ۳۱۵ بیت، نوحه‌ها و ترجیع‌بند است که با تصحیح آقاى سید على آل داود توسط چاپ و انتشارات آفرینش در سال ۱۳۷۰ چاپ و منتشر شده‌است.

صفایی جندقی، سرانجام در سال 1314 ه.ق در روستای جندق وفات یافت و پیکرش در همان‌جا به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(خودسری)

فلک سرگشته‌تر گردد که با ما
ندارد هرگز آهنگ مدارا

چو بختم باژگون افتد که چون خویش
به دوران داردم پیوسته دروا

نه از توحید آسودم نه از شرک
نه طرف از کعبه بستم نه کلیسا

ز مستوری چه لافم یا ز مستی
نه کام از فسق حاصل شد نه تقوا

مرا کیشی برون از کفر و دین بهْ
نه مسلم رهبرم باید نه ترسا

خدا را ناید از بیدل صبوری
دلی باید که تا پاید شکیبا

به صد جهد آخر از سودای عشقش
شدم چون حسن او در پرده رسوا

به کیش عشقم این زشت است باری
که بر دوزم نظر زآن روی زیبا

نبندم دیده از دیدار خورشید
روا نبوَد که وامانم ز حربا

سراپا در من‌اش بین تا بدانی
تهی از خود پرم از وی سراپا

(صفایی) من کی‌ام کز عشق سرکش
خرد را گشت مشت خودسری را

"صفایی جندقی"