(شب جدایی)

گدای کوی تو کی؟ خواست پادشایی را
که پادشایی خود یافت این گدایی را

تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بی‌نوایی را

ز خِضر صد رَهم ایام عمر، افزون است
اگر ز عمر، شمارم شب جدایی را

نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت‌رویی او رسمِ سست رایی را

ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را

به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برِ تو خواند مگر درسِ بی‌وفایی را

به پاک‌بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو ، سی ساله پارسایی را

برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامتِ دگران، واعظ ریایی را

میان غنچه و نوشین‌دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سُرایی را

ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش مِنّت بسیار مومیایی را

چنان پُر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبوَد جای غم (صفایی) را

«صفایی جندقی»