پیش مردم تا توانی چون گل بی‌خار باش

(بیدار باش)

پیش مردم تا توانی چون گل بی‌خار باش
عین چشم خویشتن یعنی که مردم‌دار باش

زشت و زییا تلخ و شیرین گفتنم منظور نیست
نیک و بد را هرچه خواهی باش بی آزار باش

کام کس را تلخ کردن باعث دلسردی است
گرمی بازار با شیرینی گفتار باش

رو ز باغ رنج برخور پیش وجدان ای رفیق
سربلند و شادمان با بخت برخوردار باش

دوستان را دوستی کن دشمنان را دشمنی
جای گل، گل باش اما خار، جای خار باش

مار را در آستین پروردن از نابخردی‌ست
چوب در سوراخ زنبور ار کنی هشیار باش

وزن خود از کف مده چون کاه در تغییر حال
کوه باش و دایم اندر جای خود ستوار باش

الصلاة ای بی‌خبر صبح است و سر زد آفتاب
چند خواب چارپهلو می‌کنی بیدار باش

از صریر خامه‌ات (حداد) بشنیدم که گفت:
چون سخن هرجا که هستی نغز و معنی دار باش

"عباس حداد کاشانی"

همیشه ذکر علی بهترین ترانه‌ی ماست

(مهر علی)

همیشه ذکر علی بهترین ترانه‌ی ماست
علی علی همه جا ذکر عارفانه‌ی ماست

بگو به ماه نتابد دگر به کلبه‌ی ما
تجلیات علی چلچراغ خانه‌ی ماست

بهار مهر علی بی خزان بوَد، آری
همیشه گنج ولا زینت خزانه‌ی ماست

کبوتر دل ما مرغ بارگاه علی ست
فراز صحنه‌ی این بارگاه، لانه‌ی ماست

کنارچشمه‌‌ی لعل تو ،خال هندویی ست
فدای گندم خالی شوم که دانه‌ی ماست

به شهسوار عرب مرتضی علی صلوات
اگر‌ ز عشق نشان خواهی این نشانه‌ی ماست

من از ریاض ریاضت نمی‌روم (حداد)
که ذکر زیر لبی، سرّ عاشقانه‌ی ماست

"عباس حداد کاشانی"

دلی دارم پر از خون از جفای روزگار امشب

(شرح ماتم)

دلی دارم پر از خون از جفای روزگار امشب
که روزم تیره‌تر گردیده‌ است از شام تار امشب

هزاران زخم در دل دارم از یک زخم ای مردم
چه گویم من ز زهر و جور تیغ آبدار امشب

به محراب عبادت گشت مُنشق تارک حیدر
به سوی جنّت المأوا علی شد رهسپار امشب

حسین و مجتبی ، نالند از داغ پدر امّا
چو ابر نوبهاری با دو چشم اشکبار امشب

حسن را این وصیت مرتضی فرمود قبل از مرگ
که چون دُر، پند من در گوش جان کن گوشوار امشب

حسن جان از حسین جانم ، مبادا دست برداری
که می‌گرید حسینم بی‌کس و بی‌غمگسار امشب

اباالفضلم! تو هم در کربلا یار حسینم باش
بماند با تو از من این وصیت یادگار امشب

یتیمان جهان ، بار دگر داغ پدر دیدند
نشست از این مصیبت بر رخ آنان غبار امشب

مبادا ابن ملجم را فزون از حد بیازاری
که شاید باشد او از کرده‌ی خود شرمسار امشب

به شرح ماتمش (حدّاد)! عالم را خبر کردی
ببار از دیده‌ی خونین، چو ابر نوبهار امشب.

"حاج عباس حدّاد کاشانی"

کاش شام غم او را سحری می آمد

(اللهم عجل لولیك الفرج)

کاش شام غم او را سحری می آمد
ز سفر کرده‌ام اکنون خبری می آمد

کاش زآن یوسف گمگشته به ما بی‌خبران
الله الله خبر تازه تری می آمد

کاش چون مهر که عالم همه نورانی ازوست
روشن از پرتو نورش نظری می آمد

همه خاک ره او کحل بصر می‌کردیم
ز سر ناز ز هر رهگذری می آمد

گر هلال ابروی او باز هویدا می شد
زاَبرویش معجز شق القمری می آمد

مصلحت نیست که از او خبری باز آید
ور نه از جانب ایشان خبری می آمد

تا کند پایه‌ی میزان عدالت برپا
وه چه خوش بود شه دادگری می آمد

چشم (حداد) به ره ماند و نیامد،ای کاش
انتظارش به سر از منتظری می آمد

"مرحوم عباس حداد کاشانی"

بیوگرافی و اشعار استاد عباس حداد کاشانی

https://uploadkon.ir/uploads/489512_25عباس-حداد-کاشانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد عباس حدّاد کاشانی ـ متخلص به (حداد) ـ فرزند شکر اللّه ـ به سال 1301 خورشیدی در محله‌ی پشت مشهد کاشان، چشم به جهان گشود. خواندن و نوشتن را در مکاتب قدیم فرا گرفت. وی از سال‌های نوجوانی به شعر پرداخت و در سرودن انواع شعر از غزل، قصیده، ترکب‌بند و رباعی طبع آزمایی کرد، ولی مانند اکثر شاعران محور کار خود را غزل قرار داد و در سرودن غزلیات اخلاقی و مدایح و مراثی اهل‌بیت و ائمه‌ی اطهار (ع) نیز توانا بود. در مجالس روضه‌خوانی، اکثر مدّاحان شهر کاشان اشعار او را می‌خوانند.

مرحوم حدّاد اکثر اشعارش را با صنایع لفظی ‌آراسته و کمتر شعری را بدون صنعت جناس سروده است. وی آواز خوشی داشت و ردیف‌های موسیقی اصیل ایرانی را با ریزه‌کاری‌هایش می‌شناخت و گاهی در اجرای دستگاههای آواز به دوستانش بهره می‌رساند. او هنرمندی بود که در بیشتر رشته‌های فنی نیز صاحب نظر و استاد کار بود و استعداد فوق العاده‌ای داشت.

مرحوم عباس حداد کاشانی با سرودن بیش از 150 هزار بیت،‌ یکی از پیش‌قراولان کاروان شعر و ادب پارس در خطه‌ی کاشان محسوب می‌شود، دیوان اشعار، ترجمه‌ی منظوم قرآن کریم به همراه اثر ارزشمند 100 کهکشان ستاره و همچنین مرثیه‌های تأثیرگذار و فراوانی که در وصف آل‌الله و بیشتر و بیشتر... از جمله آثار ارزشمند این شاعر کاشانی است.

سرانجام در 25 دی ماه سال 1394 خورشیدی در 93 سالگی چشم از جهان فانی فروبست و به حضرت معبو‌د پیوست‌.

(ماده‌تاریخ استاد عباس حداد کاشانی)

بـار سفــر را بست و سوی حق سفــر کرد
«حــــدّاد کــاشـانی سخنـــدان مــوفــق»

1394

سید محمدرضا شمس (ساقی)

روحش شاد و یادش گرامی باد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(به استقبال حضرت حافظ)

به سوی صومعه شد راهبی شتاب زده
علی الصباح که سرمست بود و خواب زده

کشیده سرمه به بادام چشم و از پی دام
به هم دو سلسله‌ی زلف بسته تاب زده

چو ماه جست ره غرب و صبح کرد غروب
ز خواب جست نگارینم آفتاب زده

سلام کردم و گفتم که این به خلوت ناز
گلاب از عرق گل به مشک ناب زده

ز عطر نافه‌ی مشکین و روی گلناری
هزار طعنه به بوی گل و گلاب زده

سبو شکسته، قدح ریخته، خم آمده جوش
می مغانه شبیخون به خورد و خواب زده

من آن شراب بهشتی خورم که حورالعین
ز دست ساقی کوثر ، علی الحساب زده

کسی که تشنه ی باران رحمت حق نیست
حباب زندگی‌‌اش ، خیمه روی آب زده

غلام مکتب عقلم که این ادیب اریب
معلمی ست که او سر به هر کتاب زده

مرید پیر مغانم که همچو مغبچگان
سحر ز میکده آید برون شراب زده

در سرای مغان باز شد که ملهم غیب
صلای دلخوشی از بهر شیخ و شاب زده

برای دفن شهیدی که بی سر و کفن است
ز غیب طرفه سواری رسد نقاب زده

فلک به چاکری‌اش جان نثار و غاشیه کش
ملک به طاهری‌اش بوسه بر رکاب زده

دعای آن به اجابت رسد که چون (حداد)
به عمر خویش ، دم از آل بوتراب زده

"مرحوم عباس حداد کاشانی"

در وادی تقوا رو و ، کم ما و منی کن

(وادی تقوا)

در وادی تقوا رو و ، کم ما و منی کن
ای نفس به هر جا که روی خودشکنی کن

سودی نبری از بر این ما و منی ها
تقوی چو کنی همچو اویس قرنی کن

هر کس که بدت گوید و کام تو کند تلخ
تلخی ندهد سود، تو شیرین سخنی کن

هر کس که کند کج دهنی فاقد عقل است
عرفان که نگفته ست که تو هم کج دهنی کن

مست صلوات نبی و آل نبی باش
خوش بو دهن خود ز گل یاسمنی کن

با طبع رسا نیز سر زلف سخن را
مشکین همه از مشک ختا و ختنی کن

(حداد) تو ماباقی این عمر گران را
در سایه ی فرمان رسول مدنی کن

ای نفس تو هم دزد و دغل ظلم و ستم را
چون ریش خود از ریشه کنی، ریشه کنی کن

مرحوم عباس حداد کاشانی

شهسوار عشق چون آهنگ میدان می‌کند

(شهسوار عشق)

شهسوار عشق چون آهنگ میدان می‌کند
خاطر جمعی چو موی خود پریشان می‌کند

اشک خونین می‌چکد از دیده بر دامان صبر
هر زمان داد از جوانان و عزیزان می‌کند

بشنو از خیل فداکارش که یک عباس او
عقل را در کشور جان مات و حیران می‌کند

گاه دست خویش را در راه قرآن می‌دهد
گاه جان خویش را تسلیم جانان می‌کند

موج زن شط و دلش خون و لبش پیش فرات
از عطش خون بر دل لعل بدخشان می‌کند

از برای خاطر بی دستی‌اش دست خدا
هر کجا هر مشکلی داریم آسان می‌کند

ای طبیب دردمندان! دردمندم دردمند
درد می‌دانی چه با ما دردمندان می‌کند

خلق می‌دانند در دارالشفای قرب دوست
دردها را بیشتر عباس ، درمان می‌کند

ما همه زار و نزاریم و تویی باب مراد
خانه ی امید ما را اشک ویران می‌کند

می‌کند بنیاد هستی موج طوفان‌خیز اشک
سیل اگر پی در پی آید آب طغیان می‌کند

گر کسی (حداد) از شهری بپرسد وصف شعر
بیشتر تعریف از اشعار کاشان می‌کند

"مرحوم عباس حداد کاشانی"

بیا که جرعه ده باده‌ ی الست، اینجاست‌

(عزای قافله سالار دین)

بیا که جرعه ده باده‌ ی الست، اینجاست‌
چهارده خُم سربسته، هرچه هست اینجاست

حضور قائل قالوا بلای صبح ازل‌
که از صبوحی عشقند مست مست، اینجاست

قسم به نور محبّت، که در گل هستی‌
گلی که از گل توحید رُست و رَست، اینجاست

قرابه نوش دیار محبّت ابدی‌
که دست او به کریمی‌ست پای‌بست، اینجاست

جماعتی که وفادار بیعت‌اند همه‌    
ز روی صدق به هم داده‌اند دست، اینجاست

چه احتیاج به در کوفتن؟ که می‌گویند:
«خدا دری که گشود و دگر نبست، اینجاست»

هزار کوکب تابان طلوع کرد ، ولی‌
مهی که رونق بازارشان شکست، اینجاست

ز پایگاه حوادث دلت اگر برخاست‌
بیا، بیا به خدا پایه ‌ی نشست اینجاست

عزای قافله سالار دین ، که خیمه ‌ی او
طنابش از ستم کوفیان گسست، اینجاست

"مرحوم عباس حداد کاشانی"

گلی که آمد و چشم دل از چمن پوشید

(عزای حسین)

گلی که آمد و چشم دل از چمن پوشید
شکوفه بود که از ابتدا کفن پوشید

بنفشه در بر خیّاط دهر ، رخت سیاه‌    
برید و دوخت از این ماجرا، به تن پوشید

مگر چکیده چو خونی ز آسمان، که به باغ‌    
چو لاله پیرهن سرخ ، نسترن پوشید

ز ابر تیره سپهر برین ، لباس کبود
به ماتم گل گلزار ، از این محن پوشید

عزای کیست که در چارمین سپهر مسیح‌
لباس زد به خم نیل و بر بدن پوشید

علی اکبر خورشید چهره، عارض خویش‌    
چو مه ز هاله ‌ی زلف شکن شکن پوشید

زمانه اطلس شبرنگ ، در عزای حسین‌
ز دست چرخ گرفت و به خویشتن پوشید

به عزم رزم ، حسین عزیز می‌دانست‌
که زیر جامه یکی کهنه پیرهن پوشید

گرفت تیغ و طلب کرد ذوالجناح و ز شوق‌    
سلاح جنگ ، عدیل ابوالحسن پوشید

سخن به سوگ نشست و قلم ز من (حدّاد)
گرفت کسوت غم ، بر تن سخن پوشید

"مرحوم عباس حداد کاشانی"

چشم تو غزال است، غزال خُتنی نیست

ميلاد پيامبر اکرم (ص)

چشم تو غزال است، غزال خُتنی نیست
لعل تو عقیق است، عقیق یمنی نیست

بالاتر از آن است که گفتند و شنیدیم
آلای بهشت است، ز دنیای دَنی نیست

رندان همه از ما و منی دست کشیدند
در کوی خرابات بجز خود شکنی نیست

از ریشه خراب است جهانِ گذران لیک
این کهنه بساطی ست، که بر هم زدنی نیست

گر پایه بر آب است، از آن سقف امیدت
سست است بدانگونه که محکم شدنی نیست

خواهی به مقام ملکوتی رسی ای دل!
با روح قوی شو، به قوای بدنی نیست

بین عرفا بعد محمّد(ص) به کم و بیش
یک عارف نامی چو اویسِ قرنی نیست

در عدل قوانینِ رسولانِ مُعلّی
محکم تر از احکامِ رسولِ مدنی نیست

قربانی او مرغ بهشت است کفن چیست
پیمودن این راه به گلگون کفنی نیست

بگشای لب از هم که ز شیرینی گفتار
طوطی چو با تو این‌همه شکرشکنی نیست

(حدّاد) ! به گلبانگِ سخن گوش ، که گویند:
بلبل چو تو با این‌همه شیرین سخنی نیست

مرحوم عباس حداد کاشانی