یک روز عمو رجب بزرگِ انگاس

(عمو رجب)

یک روز عمو رجب بزرگِ انگاس
برشد به امّیدی ز درختِ گیلاس

چون از سرشاخه روی دیوار رسید
همسایه ی خود عموسلیمان را دید

در خنده شدند هر دو از این دیدار
بر سایه نشستند بر فراِز دیوار

این گفت که من بهترم، آن گفت که من
دادند دراین مبحث خود داِد سخن

بس بحث که کردند ز هم آزردند
دعوی بر قاضی ولایت بردند

قاضی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس از ره تمهید بدیشان پرداخت

پرسید: نخست کیست تا بتواند
یکدم دهنی کاَنهُ * خر خواند ؟

هر دو به صدا در آمدند و عَرعَر
(غافل که چگونه کردشان قاضی خَر)

«صدقت بها» گفت بدیشان قاضی
باشید رفیق و هر دو از هم راضی

از مبحث این مسابقه درگذرید
شاهد هستم که هر دوتان مثل خرید!

نیما یوشیج

* مانند

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا

(چشمه ی کوچک)

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا

گهَ به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف 

گفت: درین معرکه یکتا منم
تاج سِر گلبن و صحرا منم

چون بدوم سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من

چون بگشایم ز سر مو شکن
ماه ببیند رخ خود را به من

قطرهٔ باران که در افتد به خاک
زو بدمد بس گهر تابناک

در بر من ره چو به پایان برَد
از خجلی سر به گریبان برَد

ابر ز من حامل سرمایه شد
باغ ز من صاحب پیرایه شد

گل به همه رنگ و برازندگی
می‌کند از پرتو من زندگی

در بُن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری؟

زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدأ چو کمی گشت دور

دید یکی بحر خروشنده‌ای
سهمگنی ، نادر جوشنده‌ای

نعره برآورده ، فلک کرده کرَ
دیده سیه کرده شده زهَره در

راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله

چشمهٔ کوچک چو به آنجا رسید
وآن همه هنگامه ی دریا بدید

خواست کزآن ورطه قدم در کشد
خویشتن از حادثه برتر کشد

لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند

خلق، همان چشمه ‌ی جوشنده اند
بیهده در خویش خروشنده اند

یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته

لیک اگر پرده ز خود بر درند
یک قدم از مقدم خود بگذرند

در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش

چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سَر شوند

در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود

آن چه شنیدند ز خود یا ز غیر
وآن چه بکردند ز شر و ز خیر

بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه‌ای بود که شد ناپدید

وآن چه به جا مانده بهای دل است
کآن هم افسانه ی بی حاصل است 

"نیما یوشیج"

می‌گذشت از ره قبرستانی

(روباه و خروس)

می‌گذشت از ره قبرستانی
روبه زیرک پر دستانی

پیش رو دید خروسی زیبا
شده بر شاخ درختی بالا

جوجکی فربه و دشمن نشناس
ساده‌ای بی خبر از کید و ریا

دل روباه ، پی وصلت وی
سخت لرزید، ولی وصل کجا

چنگل کوته و مقصود بلند
شکم خالی و مرزوق جدا

حیله را تند بچسبید و گشاد
لب ز عجز و ز تضّرع به دعا

جوجکش گفت: که ئی؟ گفتا: من
مومنم ، مومن درگاه خدا

مردگان را طلبم غفرانی
زندگان را بدهم درمانی

▪️
گفت: از راه خدا ای حق جو
برهان جان من از شرّ عدو

مادرم گفته مرا در پی هست
کهنه خصمی به تجسس هرسو

بکشید آه ز دل روبه و گفت:
طالع خصم مبادا نیکو

بفرود آی که با هم بنهیم
به مناجات سوی یزدان رو

آمده نامده جوجک به زمین
زیر دندان عدو زد قوقو

مومنا ! آن همه دلسوزی تو
وآن همه وعدهٔ درمان کو؟ کو؟

گفت: درمان تو جوف شکمم
وعده‌ام لحظه ی دیگر لب جو

هر که نشناخته اطمینان کرد
جای درمان، طلب حرمان کرد.

نیما یوشیج

لرزش آورد و خود گرفت و برفت

(با غروبش)

لرزش آورد و خود گرفت و برفت
روز پا در نشیب دست به کار
در سر کوه های زرد و کبود
همچنان کاروان سنگین بار

 

هر چه با خود به باد ِغارت برد
خنده ها قیل و قال ها در ده
برد این جمله را وزو همه جا
شد غمین و خموش و دزد زده

 

دیدم از دستکِار او که نماند
در تهیگاه کوه و مانده ي دشت
هیکلی جز به ره شتاب که داشت
جوی آرام آمده سوی گشت

 

یک نهان ماند لیک و روزندید
با غروبش که هرچه کرد غروب
وآن نهان بود، داستان دو دل
که نیامد به دست او منکوب

 

پس از آنی که رخت برد به در
زین سرای فسوس هیکل روز
باز آنجا به زیرآن دو درخت
آن دو دلداده ، آمدند به سوز

 

نیما یوشیج

خروسِ ساده خوش می‌خواند روزی

(خروس ساده)

خروسِ ساده خوش می‌خواند روزی
به فرسنگی ز دِه می‌رفتش آواز

به خاتون گفت خادم از رهِ مهر :
چه می‌خوانَد ببین این مایه ی ناز

خروسک با چنین آوا که دارد
شب مهمانی اورا می‌کشی باز؟

به لبخندی جوابش داد خاتون:
بود مهمان کرَو چشمان او باز

شکم تا سفره می‌خواهند مردم
بخواند یا نه با خون ست دمساز

زبان باطن ست این خواندن او
جهانِ حرص با آن نیست همراز

نیما یوشیج

در پیله تا به کِی بر خویشتن تنی ؟

(کرم ابریشم)

در پیله تا به کِی بر خویشتن تنی؟
"پرسید کرم را مرغ از فروتنی"

تا چند منزوی در کنج خلوتی؟
در بسته تا به کِی در محبس تنی؟

در فکر رستنم ، پاسخ بداد کرم
خلوت نشسته‌ام زین‌روی منحنی

فرسود جان من از بس به یک مدار
بر جای مانده‌ام ، چون فطرت دنی

همسال های من ، پروانگان شدند
جَستند از این قفس گشتند دیدنی

یا سوخت جان‌شان دهقان به دیگدان
جز من که زنده‌ام ، در حال جان کنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پَر برآورم ، بهرِ پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی
کوشش نمی‌کنی ؟ پرّی نمی‌زنی؟

پا بنده‌ی چه‌ای ؟ وابسته‌ی که‌ای؟
نا کی اسیری و در حبسِ دشمنی؟

"نیما یوشیج"

به آن پرنده که می‌خواند غایب از انظار

(پرنده ی منزوی)

به آن پرنده که می‌خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فسادجوی به باغ:

چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان ، چو چشم چراغ؟

بگفت: از غرض این را تو عیب می‌دانی
که بهر حبس من افتاده در درون تو داغ

اگر که عیب من این است: از تو من دورم
برو بجوی ز نزدیک‌های خویش ، سراغ

شهیرتر ز من آن مرغ تنبل خانه
بلندتر ز همه ، آشیانِ جنس کلاغ

نیما یوشیج

صبح چون روی می‌گشاید مهر

(قو)

صبح چون روی می‌گشاید مهر
روی دریاي سرکش و خاموش
می‌کشد موج های نیلی چهر
جبه‌ای از طلای ناب به دوش‌

‌صبحگه، سرد و تر ، درآن دم‌ها
که ز دریا نسیم را ست گذر
گل مریم به زیر شبنم ها
شستشو می‌دهد بر و پیکر‌

‌صبحگه، کانزوای وقت و مکان
دلرباینده است و شوق افزاست
بر کنار جزیره های نهان
قامت با وقار قو پیداست‌

‌آنچنانی که از گلی دسته
پیش نجوای آب ها ، تنها
وسط سبزه ی خزه بسته
تنش از سبزه بیشتر زیبا‌

‌می‌دهد پای خود تکان، شاید
که کند خستگی ز تن بیرون
بال های سفید ، بگشاید
بپرد در برابر هامون‌

‌بپرد تا بدان سوی دریا
در نشیب فضای مثل سحر
برود از جهان خیره ی ما
بزند در میان ظلمت ، پَر‌

‌برود در نشیمن تاریک
با خیالی که آن مصاحب اوست
در خط روشنِ چو مو ، باریک
بیند آن چیزها که درخور قوست‌

‌لکَ ابری که دور می‌ماند
موج هایی که می‌کنند صدا
واندر آنجا کسی نمی‌داند
که چه اشکال می‌شوند جدا‌

‌لیک مرغ جزیره های کبود
در همین دم که او به تنهایی
سینه خالی ز فکر بود و نبود
می‌کند فکرهای دریایی‌

‌نظر انداخته سوی خورشید
نظری سوی رنگ‌های رقیق
با تکانی به بال‌های سفید
بجهیده ست روی آب عمیق‌

‌بر خلاف تصور همه ، او
شاد‌ و خرم به دیدن آب است
گر‌ کسی هست یا نه، ناظر قو
قو درآغوش موج‌ها خواب است.

‌"نیما یوشیج"

میر داماد ، شنیده‌ستم من

(حکایتی طنزآمیز از میرداماد، فیلسوف شهیر و فقیه بلندمرتبه)

نقل است وقتی که حضرت میرداماد(ره) از این جهان رخت بربست و به سرای باقی شتافت، شب اول قبر، نکیر و منکر به بالینش آمدند و از او در مورد خدایی که می‌پرستیده سوال کردند.

 

میر داماد ، شنیده‌ستم من
که چو بگزید بُنِ خاک وطن

بر سرش آمد و از وی پرسید
ملک قبر که : "مَن ربّک مَن"؟

میر ، بگشاد دو چشم بینا
آمد از روی فضیلت به سخن:

اسطقسی* ست بدو داد جواب
اسطقسات دگر ، زو متقن

حیرت افزودش ازین حرف ملک
برد این واقعه ، پیش ذوالمن

که زبان دگر این بنده ی تو
می‌دهد پاسخ ما در مدفن

آفریننده بخندید و بگفت:
تو به این بنده ی من حرف نزن

او در آن عالم هم، زنده که بود
حرف ها زد که ، نفهمیدم من!

نیما یوشیج

* اصل هر چیز؛ ماده؛ مایه، هریک از عناصر چهارگانه (آب، خاک، باد، و آتش)

توضیحات بیشتر در باره ی "اسطقس"

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا

(چشمه‌ی کوچک)

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا

گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف

گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم

چون بدوم، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من

چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من

قطرهٔ باران، که درافتد به خاک
زو بدمد بس گوهر تابناک

در بر من ره، چو به پایان برد
از خجلی، سر به گریبان برد

ابر ، ز من حامل سرمایه شد
باغ ، ‌ز من صاحب پیرایه شد

گل ، به همه رنگ و برازندگی
می‌کند از پرتو من زندگی

در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟

زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور

دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی، نادره جوشنده ای

نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،‌شده زهره در

راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله

چشمهٔ کوچک چو به آنجا رسید
وآن همه هنگامه ی دریا بدید

خواست کزآن ورطه قدم در کشد
خویشتن از حادثه برتر کشد

لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند

خلق همان چشمهٔ جوشنده اند
بیهده در خویش خروشنده اند

یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی‌گنهان سوخته

لیک اگر پرده ز خود بر درند
یک قدم از مقدم خود بگذرند

در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش

چون که از این نیز فراتر شوند
بی‌دل و بی قالب و بی‌سر شوند

در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود

آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر

بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید

و آنچه به جا مانده بهای دل است
کآن همه افسانهٔ بی حاصل است

«نیما یوشیج»