(چشمهی کوچک)
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطرهٔ باران، که درافتد به خاک
زو بدمد بس گوهر تابناک
در بر من ره، چو به پایان برد
از خجلی، سر به گریبان برد
ابر ، ز من حامل سرمایه شد
باغ ، ز من صاحب پیرایه شد
گل ، به همه رنگ و برازندگی
میکند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،شده زهره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله
چشمهٔ کوچک چو به آنجا رسید
وآن همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزآن ورطه قدم در کشد
خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمهٔ جوشنده اند
بیهده در خویش خروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بیگنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بر درند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بیدل و بی قالب و بیسر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کآن همه افسانهٔ بی حاصل است
«نیما یوشیج»