در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای:

(ای خوشا بیگانه‌ای)

در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای:
سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هر یکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

گر اسیر خطّ و خالی شد دلم‌، عیبم مکن
مرغ، جایی می‌رود کآنجاست آب و دانه‌ای

تا نفرمایی که بی‌پروا، نه‌ای در راه عشق
شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

پادشه را غرفه آبادان و دل خرّم‌، چه باک
گر گدایی جان دهد در گوشه‌ی ویرانه‌ای؟

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌خانه‌ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر، از هم بگسلد دیوانه‌ای

این جنون‌ تنها نه مجنون را مُسلّم شد (بهار)
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای .

«ملک‌الشعرا بهار»

سرمدا! شعری که گفتی خوب بود

"در جواب صادق سرمد از ادبای زمان"

(مناظره‌ی ادبی)

سرمدا! شعری که گفتی، خوب بود
صاف‌ و بی‌تعقید و خوش‌اسلوب‌ بود

مطلبش‌ مطلوب‌ بود

لیک تاریخی که گفتی سر به‌سر
با حقیقت جفت نامد در نظر

فکر کن بارِ دگر

شاعرانی که ببردی نام‌شان
کردی از روی ادب، اکرام‌شان

بوده طرزی عام‌شان

جمله در وزن و رَوی هم‌مشرب‌اند
در عبارات دَری هم‌مکتب‌اند

گر جدا در مطلب‌اند

شعر فردوسی‌، دقیقی‌وار بود
فرقش اندر قرصی اشعار بود

ورنه یک هنجار بود

وآن دقیقی با همه کبر و غرور
بود سبکش‌ همچو سبک‌ بوشکور

کن به اشعارش مرور

عنصریّ و فرخیّ و عسجدی
زینتیّ و خُرمیّ و ترمدی

یکدگر را مقتدی

کم‌کمک وضع زبان تغییر کرد
وآن تطوّر در سخن تأثیر کرد

فکر هم توفیر کرد

گر نو آید در نظر شعر کسی
اختراعی نیست در شعرش بسی

هست فکرش نورسی

فارسی بعد از مغول بر باد شد
و اصطلاحات کهن، از یاد شد

شعر بی‌بنیاد شد

سعدی و حافظ که نیکو گفته‌اند
هر دو دنبال تتبع رفته‌اند

کهنه‌گوهر سُفته‌اند

نکته‌ی دیگر کنم بهرت بیان
شاعر اندر هر زمان و هر مکان

هست شاگرد زمان

هر زمانی فارسی یک‌طور بود
شاعر آن‌طوری که‌ ‌صحبت می‌نمود

شعرهایی می‌سرود

هرکه را فکر نکو بود و قوی
شهرتی می‌کرد در نظم و رَوی

چون جناب مولوی

هرچه‌ شاعر می‌شنید از شهر خویش
همچنان می‌گفت شعر از بهر خویش

مقتضای دهر خویش

رفته رفته شد زبان، خام و خراب
شد لغات از یاد، با هر انقلاب

گشت ملت بی کتاب

سبک هندی گرچه سبکی تازه بود
لیکن او را ضعف بی‌اندازه بود

سست و بی‌شیرازه بود

فکرها سست و تخیل‌ها عجیب
شعر پُرمضمون ولی نادلفریب

وز فصاحت بی‌نصیب

شعر هندی سر به ملیون می‌کشید
هر سخنور، بار مضمون می‌کشید

رنج افزون می‌کشید

لیک از آن ملیون نبینی ده‌هزار
شعر دل‌چسبِ فصیح آبدار

کآید انسان را به کار

زآن‌سبب شد سبک هندی مبتذل
گشت پیدا در سخن عکس‌العمل

شد تتبع وجه حل

بحث بعدالموت شد مقبول عام
نوبت تقلید آمد در کلام

یافت این معنی دوام

چاپ شد آثار استادان پیش
شاعران را تازه شد آیین و کیش

سبک‌ها شد گرگ و میش

تا به مشروطیت این رسم و نمط
بود مُجری‌، چه صحیح و چه غلط

لیک در ایران فقط

از پس مشروطه نو شد فکرها
سبک‌هایی تازه آوردیم ما

شد جراید پُر صدا

بدعت افکندند چندی زاهل هوش
سبک‌هایی‌تازه با جوش و خروش

لیک زشت آمد به گوش

سر به‌سر تصنیف عارف نیک بود
سبک عشقی هم بدان نزدیک بود

شعر ایرج شیک بود

لیک بودند این سه تن، از اتفاق
در فن خود هر سه قاآنی مذاق

گاه لاغر، گاه چاق

بود ایرج، پیرو قائم‌مقام
کرده از او سبک و لفظ و فکر، وام

عارف و عشقی عوام

احمدای‌ «‌سیّداشرف‌»‌ خوب‌ بود
احمدا گفتن ، از او مطلوب بود

شیوه‌اش مرغوب بود

سبک اشرف ، تازه بود و بی‌بَدل
لیک «‌هپ‌هپ‌نامه‌» بودش در بغل

بود شعرش منتحل

بعد از آن‌ها گشت روحانی، عَلَم
آن که در شعرش «‌اجنه‌» زد رقم

خوب گوید، لیک کم

دیگری پژمان و دیگر شهریار
شعرهاشان تازه‌ است و خوشگوار

هر دو لیکن کُندکار

شعر افسر محکم‌ است‌ و یک‌نواخت
لیک‌ غیر از قطعه‌، کمتر شعر ساخت

زی سداسی نیز تاخت

گرچه طرز قطعه‌سازی طرز نیست
خاصه‌ چون کم‌ باشد آن را ارز نیست

مایه‌اش را ورز نیست

قطعه‌های افسر از روی یقین
هست طرز قطعه‌ی ابن‌یمین

لیک محدود است این

شعر سرمد هست‌ شیرین‌ چون عسل
چامه و قطعه‌، دوبیتی و غزل

شیوه‌اش نامنتحل

من خود از اهل تتبع بوده‌ام
جانب تقلید، ره پیموده‌ام

وز تعب، فرسوده‌ام

لیک در هر سبک دارم من سخن
پیرو موضوع باشد سبک من

سبک نو، سبک کهن

نوترین‌ سبکی که‌ در دست شماست
بار اول از خیال بنده خاست

دفتر و دیوان گواست

بود در طرز کهن نقصی عظیم
رفع کردم نقص اسلوب قدیم

با خیال مستقیم

سبک‌ها در طبع من ترکیب یافت
تا که طرزی مستقل ترتیب یافت

-ناتمام-

«ملک‌الشعرا بهار»

نهاده کشور دل، باز رو به ویرانی

(پریشانی)

نهاده کشور دل، باز رو به ویرانی
که دیده مملکتی را بدین پریشانی

دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هرآن که‌ شد چو تو سرگشته در هوسرانی

ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بوَد سیاه‌تر از روزگار ایرانی

به پاس هستی ایرانیان برآور سر
ز خاک نیستی‌، ای اردشیر ساسانی

ببین به کشور ایران و حال تیره.ی او
که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی

(بهار) بنده‌ی حق باش و پادشاهی کن
که بندگان حقیقت ، کنند سلطانی .

«ملک‌الشعرا بهار»

تن وارسته‌ی ما حسرت زیور نکشد

(قصر غنا)

«سر آزاده‌ی ما منت افسر نکشد» ۱
تن وارسته‌ی ما حسرت زیور نکشد

ما فقیران تهی‌دست ز خود بی‌خبریم
جز سوی حق دل ما جانب دیگر نکشد

ما گداییم ولی قصر غنا منزل ماست
هرکه شد همدم ما منت‌ قیصر نکشد

خضر ماییم که خاک ره ما آب بقاست
هرکه شد همره ما ناز سکندر نکشد

تا که ما راست سر رشته‌ی تسلیم به‌دست
بادپای فلک از رشته‌ی ما سر نکشد

پدر دهر چو در مهد صفا بیند طفل
ناز او را کشد آن‌گونه که مادر نکشد

بشتابید سوی حق که نگردد منعم
تا گدا رخت به درگاه توانگر نکشد

کی کند سیر گلستان صفا، ابراهیم؟
تا ز تسلیم و رضا رَخت در آذر نکشد

هر دلی را نبوَد تاب غمّ عشق، (بهار)
تا دلاور نبوَد بار دلاور نکشد .

«ملک‌الشعرا بهار»

۱. صائب

ای وطن‌خواهان‌! سرگشته و حیران‌ تا چند؟

(تا چند؟)

ای وطن‌خواهان‌! سرگشته و حیران‌ تا چند؟
بدگمان‌ و دو دل و سر به گریبان‌ تا چند؟
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟
مُلک افریدون پامال ستوران تا چند؟

ای عجب دانا، بازیچه‌ی نادان تا چند؟

یارب این کینه و این ظلم دمادم، تا کی؟
دل ایرانی‌، آماجگه غم، تا کی؟
پشت احرار به پیش سفها خم، تا کی؟
ظلم ضحاکان‌، در مملکت جم، تا کی؟

سلطه‌ی دیوان در مُلک‌ سلیمان تا چند؟

تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم
چند ملت را دوشند، به‌مانند غنم ۱
آن یک از پرخوری و فربهی آورده ورم
وآن دگر از غلیانِ خون‌، گردیده دژم

مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟

محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است
جیش‌،‌ غارتگر و سرخیل‌ سپه جانباز است
ره به هر بدگهری‌، بدگهران را باز است
لوحش‌الله که به‌ هر حسن وطن‌ ممتاز است

زین‌ سپس‌ ناشدنش روضه‌ی رضوان تا چند؟

حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است
شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است
صف آدم کشی و ننگ‌، صف نظمیه است
اختیار شه و کشور به کف نظمیه است

نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟

باید از ملت‌، مردی به در آید چالاک
یابد از دور فلک‌، طالع و هوش و ادراک
انقلاب است که آرد گهری چونین پاک
تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک

دیر باریدن آن ژاله‌ی نیسان تا چند؟

«ملک‌الشعرا بهار»

۱. گوسفند

ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب

(السلام علیک یا رسول الله)

(شمس رسل)

ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

ادامه نوشته

زینت مَرد به عقل است و هنر

(زینت مَرد)

زینت مَرد به عقل است و هنر
نی به پوشاک و جلال و فرّهی

‌دیده‌ام دانشورانی با خرد
در لباس ژنده چون عبد رهی

‌نیز دیدم سفلگانی بی کمال
کرده بر تن جامه‌ی شاهنشهی

‌پوشش عالی نشان عقل نیست
فرق باشد از ورم تا فربهی

‌بی‌بها باشد لباسی کاندر او
نیست غیر از احمقی و ابلهی

کیسه‌ی کرباس باشد پر بها
چون در او ریزند زرّ دهدهی

‌جاهل اندر جامه‌ی فاخر بود
کیسه‌ی ابریشمین‌ ، اما تهی

‌"ملک‌الشعرا بهار"

زندگی‌نامه و اشعار استاد ملک الشعرای بهار

https://uploadkon.ir/uploads/55ec28_24ملک-الشعرای-بهار.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد محمدتقی بهار (18 آذر 1261–1 اردیبهشت 1330) ملقب به (ملک‌الشعرا) و متخلص به (بهار)، شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامه‌نگار، تاریخ‌نگار و سیاست‌مدار معاصر ایرانی بود. ناتل خانلری وی را آخرین ادیب بزرگ ایران می‌نامد.

ادامه نوشته

این نیز بگذرد

جمله‌ی "این نیز بگذرد" ضرب‌المثلی‌است بسیار مشهور که در زبان‌های مختلف استفاده می‌شود. در زبان فارسی شاعران متعددی آن را در ردیف و یا قافیه‌ی شعر خود به کار برده‌اند.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از فخرالدین عراقی :

تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو ، این نیز بگذرد

عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو ، این نیز بگذرد

آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جان من فدای تو ، این نیز بگذرد

هرکس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو ، این نیز بگذرد

ای دوست! تو مرا همه دشنام می‌دهی
من می‌کنم دعای تو ، این نیز بگذرد

آیم به درگهت ، نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو ، این نیز بگذرد

آمد دلم به کوی تو ، نومید بازگشت
نشنید مرحبای تو ، این نیز بگذرد

بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شده‌است رای تو ، این نیز بگذرد

تا کی کشد (عراقی) مسکین جفای تو؟
بگذشت چون جفای تو ، این نیز بگذرد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از حکیم سنایی :

ای کم شده وفای تو ، این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو ، این نیز بگذرد

زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شده‌است رای تو ، این نیز بگذرد

گر هست بی گناه ، دل زار مستمند
در محنت و بلای تو ، این نیز بگذرد

وصل تو کی بود نظر دلگشای تو؟
گر نیست دلگشای تو ، این نیز بگذرد

گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر هوای تو ، این نیز بگذرد

بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نی‌ام سزای تو ، این نیز بگذرد

گر سر کشی تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو ، این نیز بگذرد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از سیف الدین فرعانی :

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باغ خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغ‌تان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرّش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سُم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکُشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای، بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل ز گلسِتان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از ملک‌الشعرای بهار :

ای دل! به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد

فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد

دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دوره‌ی سیاه بلاخیز بگذرد

مردانه پای‌دار بر احداث روزگار
کاین روزگار زن‌صفت هیز بگذرد

ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرح_‌بیز بگذرد

این‌است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو ، نه رنجه که هر چیز بگذرد

صبح نشاط خندد و آید (بهار) عیش
وین شام شوم و عصر غم‌انگیز بگذرد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از ابن یمین :

ای دل! غم جهان مخور این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد

گر بد کند زمانه تو نیکوخصال باش
بگذشت ازین بسی به سر این نیز بگذرد

ور دور روزگار نه بر وفق رای توست
انده مخور که بی‌خبر این نیز بگذرد

یک حمله پای دار که مردان مرد را
بگذشت ازین بسی بتر این نیز بگذرد

منت خدای را که شب دیرپای غم
افتاد با دم سحر این نیز بگذرد

(ابن یمین) ز موج حوادث مترس از آنک
هر چند هست با خطر این نیز بگذرد

تشویش خاطر است ولی شکر چون نکرد
ایزد قضا جز این قدر این نیز بگذرد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از رهی معيری :

آيد وصال و هجر غم انگيز بگذرد
ساقی! بيار باده که اين نيز بگذرد

ای دل! به سردمهری دوران صبور باش
کز پی رسد بهار چو پاييز بگذرد

دل‌ها به سينه گم شود از دستبرد عشق
هرجا بدان جمال دل آويز بگذرد

بيند چو ابر گريه کنان در رهم وليک
از من چو برق خنده زنان تيز بگذرد

شب چون ز کوی او گذرم با نثار اشک
گويی ز باغ ابر گهرريز بگذرد

سوی من آرد ای گل نورسته! بوی تو
هر گه صبا به گلبن نوخيز بگذرد

داغم ز بخت غير ولی جای رشک نيست
کز ما گذشت يار و از او نيز بگذرد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از شمس (ساقی) :

این فصل انجماد و بلاخیز بگذرد
آید بهار و موسم پاییز بگذرد

جان‌ها اگرچه آمده بر لب غمین مباش!
کاین روزگار تلخ و غم انگیز بگذرد

تاریخ را بخوان که به عبرت نوشته‌اند :
دوران غم ، چو لشکر چنگیز بگذرد

تلخ است اگر که کام ز بیداد خسروان
شیرین شود چو دوره ی پرویز بگذرد

آید بهار و تازه شود باغ و بوستان
وقتی خزان ز گلشن و جالیز بگذرد

چشم طمع اگرچه کنون زل زده به ما
تیغ طمع ز چشم و دل هیز بگذرد

این تخت و بخت عاریه بر کس وفا نکرد
این چند روز دلهره آمیز بگذرد

این ابر غم که سایه برافکنده بر وطن
شد کاسه‌های سینه چو لبریز بگذرد

این اجنبی به خفت و خواری ازین دیار
با خلق چونکه گشته گلاویز بگذرد

از حق سخن بگوی که حق جاودان بوَد
کاین روزگار سفله‌ی ناچیز بگذرد

با جوهر وجود قلم زن! به لوح عدل
بی‌جوهر آن قلم که به پرهیز بگذرد

نامردمی اگرچه به غایت رسیده است
(ساقی)! بریز باده که : این نیز بگذرد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از شادروان عباس فرات :

هم موسم بهار طرب‌خيز بگذرد

هم فصل ناملايم پاييز بگذرد

گر ناملايمی به تو روی آوَرَد قضا

دل را مساز رنجه كه اين نيز بگذرد

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از جابر ترمک :

دوران پادشاهی پاییز بگذرد
وقت خزان فاجعه آمیز بگذرد

این سالهای تیره که بر ما گذشته است
از این به بعد بر سر چنگیز بگذرد

وقتی قطار مرگ به تهران رسیده است
یعنی که از سنندج و تبریز بگذرد

رگبار ابر تیره فرو ریخت تا مگر
از روی شهر ابر بلاخیز بگذرد

افسرده ایم پشت همین بغض های خویش
یک روز لحظه های غم انگیز بگذرد

بر مردم ستمکش ما سال‌ها گذشت
بر دولت سیاه شما نیز بگذرد.

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود

(بهاریه)

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته ، درود

به کتف دشت یکی جوشنی‌ست مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفری‌ست سیم اندرود

سپهر گوهر ، بارد همی به مینا درع
سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود

شکسته تاج مرصّع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود

به طرف مرز بر آن لاله‌های نشکفته
چنان بوَد که سرِ نیزه‌های خون‌آلود

به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بوَد که گهِ مسکنت جبین یهود

صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود

به هرکه در نگری ، شادیی پزد در دل
به هرچه بر گذری ، اندهی کند بدرود

یکی‌ست شاد به سیم و یکی‌ست شاد به زر
یکی‌ست شاد به چنگ و یکی‌ست شاد به رود

همه به چیزی شادند و خرم‌اند ولیک
مرا به خرمی ملک ، شاد باید بود

"ملک الشعرای بهار"

این دود سیه‌فام که از بامِ وطن خاست / از ماست که بر ماست

(از ماست که بر ماست)

این دود سیه‌فام که از بامِ وطن خاست
از ماست که بر ماست
وین شعلهٔ سوزان که برآمد ز چپ و راست
از ماست که ‌بر ماست‌

‌جان گر به لب ما رسد ، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جانِ سخن اینجاست
از ماست که ‌بر ماست‌

‌یک‌تن چو موافق شد، یک دشت سپاه ‌است
با تاج و کلاه است
مُلکی چو نفاق آورد او یکه و تنهاست
از ماست که ‌بر ماست‌

‌ما کهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم‌ آتشِ ما در شکمِ ماست
از ماست که ‌بر ماست‌

‌اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است
زین قوم شریف است
نه جرم ز عیسی، نه تعدی ز کلیساست
از ماست که ‌بر ماست‌

‌ده سال به یک مدرسه گفتیم و شِنُفتیم
تا روز نخفتیم
و امروز بدیدیم که آن جمله معماست
از ماست که ‌بر ماست‌

‌گوییم که بیدار شدیم‌! این چه خیالی‌ست‌؟
بیداری ما چیست‌؟
بیداری طفلی است که محتاج به‌ لالاست
از ماست که ‌بر ماست‌

‌از شیمی و جغرافی و تاریخ‌، نُفوریم
از فلسفه دوریم
وز قالَ و اِنْ قُلْتْ‌، به هر مدرسه غوغاست
از ماست که ‌بر ماست‌

‌گویند (بهار) از دل و جان عاشقِ غربی‌ست
یا کافر حربی‌ست
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست
از ماست که‌ بر ماست

"ملک الشعرای بهار"

ای نرگست به خلق، درِ فتنه باز کن

(دست تطاول)

ای نرگس‌ات به خلق، درِ فتنه باز کن
وی سنبل تو دستِ تطاول دراز کن

چشمانْت را حذر بُوَد از دیدن رقیب
همچون مریضکانِ ز مرگ احتراز کن

الفت چگونه دست دهد بین ما و شیخ
ما کار بر حقیقت و او بر مجاز کن

ما در درون میکده صهبا به جام ریز
شیخ از درون صومعه گردن دراز کن

با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطرِ مردم نماز کن

کار (بهار) و یار به دور اوفتد که هست
دایم بهار ، ناز کش و یار ناز کن

"ملک الشعرای بهار"

غم ‌مخور جانا درین‌ عالم که عالم هیچ نیست

(دمی ناچیز)

غم ‌مخور جانا درین‌ عالم که عالم هیچ نیست
نیست‌ هستی‌ جز دمی ‌ناچیز و آن‌دم‌ هیچ ‌نیست

گر به‌ واقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست

بر سر یک مشت خاک اندر فضای بی‌کنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست

در میان اصل‌های عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست

دفتر هستی وجود واحد بی ‌انتهاست
حشو این‌ دفتر اگر بیش‌ است‌ اگر کم‌ هیچ‌ نیست

در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست

چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی‌ ز ناچیز است‌ و آن‌ هم‌ هیچ نیست

عمر،‌ در غم خوردن بیهوده ضایع شد (‌بهار)
شاد زی‌ باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست

"ملک الشعرای بهار"

رخ تو دخلی به مه ندارد

(پادشه ندارد)

رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد

به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد

بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس درین گوشه‌ ره ندارد

نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل نگه ندارد

حریف کم ‌ظرفیت‌ ز معنی
بود سبویی که ته ندارد

حدیث حال تبه چه داند
کسی که حال تبه ندارد

بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل‌، پادشه ندارد

عداوتی‌ نیست‌ قضاوتی‌ نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد

یکی‌ بگوید به‌ آن‌ ستمگر
(بهار) مسکین گنه ندارد

"ملک الشعرای بهار"

باد ، بر آن دو سر طره ی شبرنگ افتاد

(شور عشق)

باد ، بر آن دو سر طره ی شبرنگ افتاد
حذر ای دل که میان دو سپه جنگ افتاد

خط بر آن روی نکو دست تطاول بگشود
آه و صد آه که آن آینه را زنگ افتاد

خون دل شد عوض باده به کام من مست
بس‌که در ساغرم از بام فلک ، سنگ افتاد

گفتم آید اثری در دلش از ناله و آه
وه که آه از اثر ناله ، ز آهنگ افتاد

پیش آن قد خرامنده و آن عارض پاک
گل و سرو و چمن از جلوه و از رنگ افتاد

داغ هجر است که بینی به دل لاله رسید
شور عشق است که بینی به سر چنگ افتاد

گفته ی حافظ و سعدی نکند گوش‌ ، (بهار)
هر که را نسخه‌ای از شعر تو در چنگ افتاد

ملک الشعرای بهار

شیرین‌لبی که آفت جان‌ها نگاه اوست

(نگاه او)

شیرین‌لبی که آفت جان‌ها نگاه اوست
هرجا دلی ست بستهٔ زلف سیاه اوست

کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش
گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست

گویند یار خون دل خلق می‌خورد
وآن لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست

او پادشاه کشور حسن است و ما اسیر
وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست

گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟
گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست

گفتم به غیر عشق چه باشد گناه من؟
گفتند زندگانی عاشق ، گناه اوست

جانا (بهار) صید زبان‌بسته‌ای ست لیک
چیزی که مایه ی نگرانی ست آه اوست

"ملک الشعرای بهار"

وحشت راه دراز از نظر کوته ماست

(نظر کوته)

وحشت راه دراز از نظر کوته ماست
رخ ‌متاب ای ‌دل ‌از‌ین ‌ره که خدا همره ماست

نیست اصلا خبری در سر بازار وجود
ور همانا خبری هست به خلوتگه ماست

جز تو ای عشق‌! اگر ما در دیگر زده‌ایم
جرم بر عقل به هر در زدهٔ گمره ماست

گر چَهی کَند رفیقی به ره ما چه زبان؟
زآنکه ما آب روانیم و ره ما چَه ماست

ما جگرگوشهٔ کوهیم و پسرخواندهٔ ابر
هر کجا سبزتر آن مزرعه گردشگه ماست

شیر را عار ز زندان نبوَد وین رفتار
بی‌سبب مایهٔ فخر عدوی روبه ماست

ای (بهار) از دگران کارگشایی مطلب
که خدا کارگشای دل کارآگه ماست

"ملک الشعرای بهار"

به کشوری که درآن ذره‌ای معارف نیست

(نیست)

به کشوری که درآن ذره‌ای معارف نیست
اگر که مرگ ببارد کسی مخالف نیست

بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست

وکیل بی‌هنر از موش مرده می‌ترسد
ولی ز مردن ابنای نوع خائف نیست

کند قبیله ی دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست

نشاط محفل ناهید و نغمه ی داوود
تمام‌یکسره جمع است حیف «‌عارف‌» نیست

(بهار) عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذره‌ای عواطف نیست

ملک الشعرای بهار

ای دیو سپید پای در بند

(دماوندیه)

ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی! ای دماوند

از سیم به سر یکی کله‌‌خود
ز آهن به میان یکی کمر بند

تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر ، چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند

با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند

تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرن‌ها پس افکند

ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند

نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند

تو قلب فسرده ی زمینی
از درد ورم نموده یک چند

شو منفجر ای دل زمانه!
وآن آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند

ای مادر سر سپید ، بشنو
این پند سیاه بخت فرزند

بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند

ترکیبی ساز بی‌مماثل
معجونی ساز بی‌همانند

از آتش آه خلق مظلوم
وز شعلهٔ کیفر خداوند

ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند

ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند

بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند

زین بی‌خردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند

"ملک الشعرای بهار"

گر نیم‌شبی مست در آغوش من افتد

(ورد زبان‌ها)

گر نیم‌شبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد

صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یکبار مگر گوشهٔ چشمش به من افتد

ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بی‌بدن افتد

آوازه ی کوچک دهنت ورد زبان‌هاست
ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد

طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند
در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد

شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز
شوری ست که تنها به سر کوهکن افتد

ملک الشعرای بهار

شمعیم و دلی مشعله افروز و دگر هیچ

(دگر هیچ)

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بوَد معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف‌اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ‌

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی که بهین پیشه‌ورانش
گهواره تراشند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بَدَل عمر ، (بهار) از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ...‌

"ملک الشعرای بهار"

تا به کنج لبت ، آن خال سیه ‌رنگ افتاد

(دفتر ارژنگ)

تا به کنج لبت ، آن خال سیه ‌رنگ افتاد
نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد

آن نه خط است برآن عارض پر نقش و نگار
رنگ محوی ست که در دفتر ارژنگ افتاد

سیب از آسیب‌ جهان ‌رست که همرنگ تو شد
گشت نارنج ز غم زرد که نارنگ افتاد

در رهت چشم من از هفته به هفتاد کشید
در پی‌ات کار من از گام به فرسنگ افتاد

نرگس‌ از چشم تو چون برد حسد، کور آمد
سرو با قد تو چون خاست بپا ، لنگ افتاد

از دل گمشدهٔ خویش فرو بستم چشم
تا مرا دامنت ای گمشده! در چنگ افتاد

دانم اندر دل سخت تو نکرده است اثر
نالهٔ من که ازو خون به دل تنگ افتاد

کرد چون همره چنگ این غزل آهنگ‌ (بهار)
چنگ در دل زد و با چنگ هم آهنگ افتاد

ملک الشعرای بهار

قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست

(اقبال جهان)

قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست
قصر سلطان امن‌تر از کلبهٔ درویش نیست‌

طاهر آن دامان کزو دست امیدی دور نه
قادر آن سلطان کزو قلب فقیری ریش نیست

گر ز خون من نگین شاه رنگین می‌شود
گو بریز این خون که مقدار نگینی بیش نیست

بر کس ای قاضی به خون من منه بهتان ازآنک
قاتل من در جهان جز عشق کافرکیش نیست

ای صبا ، با خسرو خوبان بگو درد فراق
بر دل‌ من کمتر از این ‌حبس ‌و این‌ تشویش نیست

گر دلت با من نباشد ، قصر تجریش است بند
ور دلت با من بوَد زندان کم از تجریش نیست

در صفوف واپسین جا داد یارم ورنه کس
زبن رقیبان در صف عشق وی از من پیش نیست

دل به اقبال جهان ای صاحب‌ دولت مبند
کاین جهان در اختیار عقل دوراندیش نیست

نعمت او بی‌تغیر ، امن او بی‌انقلاب
راحت او بی‌تزاحم‌، نوش او بی‌نیش نیست

تجربت کردم رهی سوی سرای عافیت
راست‌تر زین‌ ره که من بگرفته‌ام در پیش‌ نیست

من نی‌ام مسعود و بواحمد ولی زندان من
کمتر از زندان نای و قلعهٔ مندیش نیست

گر توپی انسان (بهار) اندوه نوع خویش دار
ورنه ‌حیوان ‌هم نیابی کاو به فکر خویش نیست

"ملک الشعرای بهار"

در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت

(اثر نداشت)

در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت

دل خون شد از نگاهش و بر خاک ره چکید
بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت

چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم
آری ز پا فتاد ، هرآن کس که سر نداشت

در خون تپیدنم ز دل زار خویش بود
ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت

از گریه‌ سود نیست که ‌من ‌خود به‌چشم خویش
دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت

یا مرگ یا وصال که فرهاد کوهکن
در عاشقی جز این‌ دو ، خیالی دگر نداشت

گمنام زیست هرکه ز مرگ احتراز کرد
جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت

جانی که داشت کرد نثار رهت (‌بهار)
جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت

 ملک الشعرای بهار

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست

(پرده ی مویین)

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست
ز عمر ، نشمرم آن ساعتی که او اینجاست

ز چشم‌ شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی‌؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست

حذر چه می‌کنی از چشم غیر و صحبت خلق
ز قلب خویش حذر کن که گفت‌وگو اینجاست

نگاهدار دل از آرزوی نامحرم
که فر و جاه و جمال زن نگو اینجاست

خیال غیر مکن هیچ ‌، کان حجاب لطیف
که چون درد ، نبوَد قابل رفو، اینجاست

شنیده‌ام به زنی گفت مرد بد عملی
که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست

قدم گذار به مشکوی من - که خواهد گفت
به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست‌؟‌!

چو این کلام ‌، زن از مرد نابکار شنید
به ‌قلب‌ خوبش ‌بزد دست و گفت‌: او اینجاست

خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب
بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست

(‌بهار) پرده‌ی مویین حجاب عفت نیست
"هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست‌"

"ملک الشعرای بهار"

تا بر زبر ری است جولانم

(بَثُّ الشِّکوی)

تا بر زَبَر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم

هزل است مگر سطور اوراقم
یاوه‌ست مگر دلیل و برهانم؟

یا خود مردی ضعیف تدبیرم
یا خود شخصی نحیف ارکانم؟

یا همچو گروه سِفلگان هر روز
از بهر دونان به کاخ دونانم؟

پیمانه کشِ رَواقِ دستورم‌؟
دریوزه گرِ سرایِ سلطانم‌؟

این‌ها همه نیست پس چرا در ری
سیلی‌خور هر سفیه و نادانم؟

جرمی‌ست‌ مرا قوی که‌ در این ملک
مردم دگرند و من دگرسانم

از کید مخنثان‌، نی‌ام ایمن
زیراک مخنثی نمی‌دانم

نه خیل عوام را سپهدارم
نه خوان خواص را نمکدانم

بر سیرت رادمردمان‌، زین ‌روی
در خانه‌‌‌ٔ خویشتن به زندانم

یک روز کند وزیر تبعیدم
یک روز زند سفیه بهتانم

دشنام خورم ز مردم نادان
زیراک هنرور و سخندانم

زیرا به سخن یگانهٔ دهرم
زیرا به هنر فرید دورانم

زیراک به نقش‌بندی معنی
سیلابهٔ روح بر ورق رانم

زیرا پس‌ ِچند قرن چون خورشید
بیرون شده از میان اقرانم

زیرا به خطابه و به نظم و نثر
خورشید فروغ‌بخش ایرانم

زیرا به لطایف و شداید نیز
مطبوع رواق و مرد میدانم

این‌ست گناه من‌، که در هر گام
ناکام چو پور سعد سلمانم

پنهانم ازین گروه ، خودگویی
من ناصرم و ری است یمکانم

با دزدان چون زی‌ام‌، که‌ نه دزدم
با کشخان چون بوم، نه کشخانم

نه مرد فریب و سخره و زرقم
نه مرد ریا و کید و دستانم

چون آتش‌، روشن است گفتارم
چون آب ‌، منزه است دامانم

بر فاحشه نیست پایهٔ فضلم
وز مسخره نیست پارهٔ نانم

از مغز سر است توشهٔ جسمم
وز رنج تن است راحت جانم

بس خامه‌ترازی‌، ای عجب گشتست
انگشتان چون سطبر سوهانم

بس راهنوردی‌، ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم

نه دیر غنوده‌اند افکارم
نه سیر بخفته‌اند چشمانم

زین‌گونه گذشت سالیان بر هفت
کاندر تعب است هفت ارکانم

گه خسرو هند سوده چنگالم
گه قیصر روس کنده دندانم

از نقمت دشمنان آزادی
گه در ری و گاه در خراسانم

و امروز عمید ملک شاهنشاه
بسته‌ست زبان گوهرافشانم

فرخ حسن‌ بن‌ یوسف آنک از قهر
افکنده نگون به چاه کنعانم

تا کام معاندان روا سازد
بسپرده به کام گرگ حرمانم

وین رنج عظیم‌تر که در صورت
اندر شمر فلان و بهمانم

ناکرده گنه معاقبم‌، گویی
سبابه ی مردم پشیمانم

عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم

در عرصه ی گیر و دار آزادی
فرسود به تن‌، درشت خفتانم

تیغ حدثان گسست پیوندم
پیکان بلا بسفت ستخوانم

گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم

و امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم

ای آزادی ‌، خجسته آزادی‌!
از وصل تو روی برنگردانم

تا آنکه مرا به نزد خود خوانی
یا آنکه‌ تو را به نزد خود خوانم

ملک الشعرای بهار
1297

بوَد آیا که دگرباره به شیراز رسم؟

(شیراز)

بوَد آیا که دگرباره به شیراز رسم؟
بار دیگر به مراد دل خود باز رسم

بوَد آیا که ز ری ، راه صفاهان گیرم
وز صفاهان به طربخانهٔ شیراز رسم

خیزم از جای و بدان شهر طرب‌خیز شوم
نازم از شوق و بدان خطهٔ ممتاز رسم

به ملاقات گرامی ادبایی که بوَد
جمله را قول و غزل تالی اعجاز رسم

هست رازی ازلی در دل شیراز نهان
خرّم آن روز که من بر سر آن راز رسم

بر سر مرقد سعدی که مقام سعد است
بسته دست ادب و جبهه قدم ‌ساز رسم

همت از تربت حافظ طلبم وز مددش
مست مستانه به خلوتگه اعزاز رسم

مرغک تازه‌ پرم زیر پرم گیر به مهر
تا ز فیض پر و بال تو به پرواز رسم

بوَد آیا که ازین تنگ قفس ، نیم نفس
به سر صحبت مرغان خوش‌آواز رسم

حافظا بندهٔ رندان جهان است (بهار)
همتی تا به یکی خواجهٔ دمساز رسم

"ملک الشعرای بهار"

ای فلک! آل علی را از وطن آواره کردی؟

(در رثای سیدالشهدا)

ای فلک! آل علی را از وطن آواره کردی؟
زان سپس در کربلاشان بردی و بیچاره کردی

تاختی از وادی ایمن غزالان حرم را
پس اسیر پنجهٔ گرگان آدمخواره کردی

جسم پاک شیرمردان را نمودی پاره پاره
هم دل شیر خدا را زین مصیبت پاره کردی

گوشوار عرش رحمان را بریدی سر، پس آنگه
دخترانش را ز کین بی‌گوشوار و یاره کردی

جبههٔ فرزند زهرا را ز سنگ کین شکستی
تو مگر ای آسمان‌! دل ‌را ز سنگ‌ِ خاره کردی

تا کنی خورشید عصمت را به ابر کینه پنهان
دشت را زاعدای دین پرثابت و سیاره کردی

جورها کردی از اول در حق پاکان ولیکن
در حق آل پیمبر ، جور را یکباره کردی

کودکی دیدی صغیر اندر میان گاهواره
چون ‌نکردی شرم‌ و از کین قصد آن گهواره کردی

چاره می‌جستند در خاموشی آن طفل گریان
خود تو در یک ‌لحظه از پیکان ‌تیرش چاره کردی

سوختی از آتش کین خانه ی آل علی را
ایستادی بر سر آن ، آتش و نظاره کردی


خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت
آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت


آسمانا جز به کین آل پیغمبر نگشتی
تا نکشتی آل زهرا را ازین ره برنگشتی

چون فکندی آتش کین در حریم آل یاسین
زآه آتشبارشان چون شد که خاکستر نگشتی

چون بدیدی مسلم اندر کوفه بی‌یار است و یاور
از چه ‌رو او را در آن بی‌یاوری یاور نگشتی

چون دو طفل مسلم اندر کوفه گم کردند ره را
از چه آن گمگشتگان را جانبی رهبر نگشتی

چون به زندان عبیداله فتادند آن دو کودک
از چه‌ رو غمخوار آن دو کودک مضطر نگشتی

چون تن آن کودکان از تیغ حارث گشت بی‌سر
از چه ‌رو بی‌تن نگشتی از چه‌ رو بی‌سر نگشتی

چون شدند آن کودکان از فرقت مادر گدازان
از چه رو بر گرد آن طفلان بی‌مادر نگشتی

چون حسین‌بن علی با لشکرکین شد مقابل
از چه پشتیبان آن سلطان بی‌لشگر نگشتی

چون دچار موج غم شد کشتی آل محمد
از چه رو ای زورق بیداد! بی‌لنگر نگشتی

 

خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت
آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت

 

"ملک الشعرای بهار"

حشمت محتشمان، مایه ی مرگ فقراست

(حشمت محتشمان)

حشمت محتشمان ، مایه ی مرگ فقراست
داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست

یارب این شهر چه شهر است و چه خلق‌اند این خلق
که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست

می‌شنیدم سحری طفل یتیمی می‌گفت‌:
هر بلایی که به ما می‌رسد از این وزراست

خانه ی "‌محتشم‌" آباد که از همت او
شیون و غلغله در خانهٔ مسکین و گداست

از خدایش به حقیقت نرسد برگ مراد
آنکه فارغ ز غم و محنت مخلوق خداست

نوشداروی نصیحت چه دهد سود (بهار)
به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست

"ملک‌الشعرای بهار"

بیوگرافی و اشعار استاد ملک الشعرا بهار

https://uploadkon.ir/uploads/413324_23ملک-الشعرای-بهار.jpg

(بیوگرافی)

استاد محمدتقی بهار ـ ملقب به ملک‌الشعرا و متخلص به (بهار) ، شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامه‌نگار، تاریخ‌نگار و سیاست‌مدار معاصر ایرانی بود. ناتل خانلری وی را آخرین ادیب بزرگ ایران می‌نامد.

محمدتقی بهار در پنجشنبه 18 آذر 1265 خورشیدی در مشهد زاده شد. یحیی آرین‌پور در «از صبا تا نیما»، جلد دوم، صفحه 123 در مورد ملک‌الشعرا بهار نوشته‌است: «میرزا محمدتقی متخلص به بهار روز پنجشنبه 12 ربیع‌الاول سال 1304 ه‍.ق در شهر مشهد به دنیا آمد. بهار ادبیات فارسی را نخست نزد پدرش آموخت و از هفت سالگی آغاز به سرودن شعر کرد. او از چهارده سالگی به اتفاق پدرش در مجامع آزادی‌خواهان حاضر شد و به واسطه انس و الفتی که با افکار جدید پیدا کرده بود به مشروطه و آزادی دل بست. دو سال پس از مرگ پدر در سال 1324 ه‍.ق که مشروطیت در کشور ایران مستقر شد، بهار بیست ساله به جمع مشروطه‌خواهان خراسان درآمد.» "ادامه مطلب"

(شب ترک حجاب...)

چشم ساقی چو من از باده خراب‌ است امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خواب‌ است امشب

قمرا ! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقاب ا‌ست امشب

نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشا که شب ترک حجاب ا‌ست امشب

با دل سوخته پروانه به شمعی می‌‎گفت :
دادن بوسه به عشاق، ثواب ا‌ست امشب

چون (بهار) انده فردا مخور و باده بخور
که همین یک‌نفس از عمر حساب ا‌ست امشب

"ملک‌الشعرای بهار"

ادامه نوشته