ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
(السلام علیک یا رسول الله)
(شمس رسل)
ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
(السلام علیک یا رسول الله)
(شمس رسل)
ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
(زینت مَرد)
زینت مَرد به عقل است و هنر
نی به پوشاک و جلال و فرّهی
دیدهام دانشورانی با خرد
در لباس ژنده چون عبد رهی
نیز دیدم سفلگانی بی کمال
کرده بر تن جامهی شاهنشهی
پوشش عالی نشان عقل نیست
فرق باشد از ورم تا فربهی
بیبها باشد لباسی کاندر او
نیست غیر از احمقی و ابلهی
کیسهی کرباس باشد پر بها
چون در او ریزند زرّ دهدهی
جاهل اندر جامهی فاخر بود
کیسهی ابریشمین ، اما تهی
"ملکالشعرا بهار"
(بیوگرافی)
شادروان استاد محمدتقی بهار (18 آذر 1261–1 اردیبهشت 1330) ملقب به ملکالشعرا و متخلص به (بهار)، شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامهنگار، تاریخنگار و سیاستمدار معاصر ایرانی بود. ناتل خانلری وی را آخرین ادیب بزرگ ایران مینامد.
جملهی "این نیز بگذرد" ضربالمثلیاست بسیار مشهور که در زبانهای مختلف استفاده میشود. در زبان فارسی شاعران متعددی آن را در ردیف و یا قافیهی شعر خود به کار بردهاند.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
از فخرالدین عراقی :
تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو ، این نیز بگذرد
عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو ، این نیز بگذرد
آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جان من فدای تو ، این نیز بگذرد
هرکس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو ، این نیز بگذرد
ای دوست! تو مرا همه دشنام میدهی
من میکنم دعای تو ، این نیز بگذرد
آیم به درگهت ، نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو ، این نیز بگذرد
آمد دلم به کوی تو ، نومید بازگشت
نشنید مرحبای تو ، این نیز بگذرد
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شدهاست رای تو ، این نیز بگذرد
تا کی کشد (عراقی) مسکین جفای تو؟
بگذشت چون جفای تو ، این نیز بگذرد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
از حکیم سنایی :
ای کم شده وفای تو ، این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو ، این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدهاست رای تو ، این نیز بگذرد
گر هست بی گناه ، دل زار مستمند
در محنت و بلای تو ، این نیز بگذرد
وصل تو کی بود نظر دلگشای تو؟
گر نیست دلگشای تو ، این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر هوای تو ، این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیام سزای تو ، این نیز بگذرد
گر سر کشی تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو ، این نیز بگذرد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
از سیف الدین فرقانی :
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باغ خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرّش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سُم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکُشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای، بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل ز گلسِتان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
از ملکالشعرای بهار :
ای دل! به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهی سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت هیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرح_بیز بگذرد
ایناست پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو ، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید (بهار) عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
از ابن یمین :
ای دل! غم جهان مخور این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد
گر بد کند زمانه تو نیکوخصال باش
بگذشت ازین بسی به سر این نیز بگذرد
ور دور روزگار نه بر وفق رای توست
انده مخور که بیخبر این نیز بگذرد
یک حمله پای دار که مردان مرد را
بگذشت ازین بسی بتر این نیز بگذرد
منت خدای را که شب دیرپای غم
افتاد با دم سحر این نیز بگذرد
(ابن یمین) ز موج حوادث مترس از آنک
هر چند هست با خطر این نیز بگذرد
تشویش خاطر است ولی شکر چون نکرد
ایزد قضا جز این قدر این نیز بگذرد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
از رهی معيری :
آيد وصال و هجر غم انگيز بگذرد
ساقی! بيار باده که اين نيز بگذرد
ای دل! به سردمهری دوران صبور باش
کز پی رسد بهار چو پاييز بگذرد
دلها به سينه گم شود از دستبرد عشق
هرجا بدان جمال دل آويز بگذرد
بيند چو ابر گريه کنان در رهم وليک
از من چو برق خنده زنان تيز بگذرد
شب چون ز کوی او گذرم با نثار اشک
گويی ز باغ ابر گهرريز بگذرد
سوی من آرد ای گل نورسته! بوی تو
هر گه صبا به گلبن نوخيز بگذرد
داغم ز بخت غير ولی جای رشک نيست
کز ما گذشت يار و از او نيز بگذرد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
از شمس (ساقی) :
این فصل انجماد و بلاخیز بگذرد
آید بهار و موسم پاییز بگذرد
جانها اگرچه آمده بر لب غمین مباش!
کاین روزگار تلخ و غم انگیز بگذرد
تاریخ را بخوان که به عبرت نوشتهاند :
دوران غم ، چو لشکر چنگیز بگذرد
تلخ است اگر که کام ز بیداد خسروان
شیرین شود چو دوره ی پرویز بگذرد
آید بهار و تازه شود باغ و بوستان
وقتی خزان ز گلشن و جالیز بگذرد
چشم طمع اگرچه کنون زل زده به ما
تیغ طمع ز چشم و دل هیز بگذرد
این تخت و بخت عاریه بر کس وفا نکرد
این چند روز دلهره آمیز بگذرد
این ابر غم که سایه برافکنده بر وطن
شد کاسههای سینه چو لبریز بگذرد
این اجنبی به خفت و خواری ازین دیار
با خلق چونکه گشته گلاویز بگذرد
از حق سخن بگوی که حق جاودان بوَد
کاین روزگار سفلهی ناچیز بگذرد
با جوهر وجود قلم زن! به لوح عدل
بیجوهر آن قلم که به پرهیز بگذرد
نامردمی اگرچه به غایت رسیده است
(ساقی)! بریز باده که : این نیز بگذرد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
از شادروان عباس فرات :
هم موسم بهار طربخيز بگذرد
هم فصل ناملايم پاييز بگذرد
گر ناملايمی به تو روی آوَرَد قضا
دل را مساز رنجه كه اين نيز بگذرد
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
از جابر ترمک :
دوران پادشاهی پاییز بگذرد
وقت خزان فاجعه آمیز بگذرد
این سالهای تیره که بر ما گذشته است
از این به بعد بر سر چنگیز بگذرد
وقتی قطار مرگ به تهران رسیده است
یعنی که از سنندج و تبریز بگذرد
رگبار ابر تیره فرو ریخت تا مگر
از روی شهر ابر بلاخیز بگذرد
افسرده ایم پشت همین بغض های خویش
یک روز لحظه های غم انگیز بگذرد
بر مردم ستمکش ما سالها گذشت
بر دولت سیاه شما نیز بگذرد.
(بهاریه)
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته ، درود
به کتف دشت یکی جوشنیست مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفریست سیم اندرود
سپهر گوهر ، بارد همی به مینا درع
سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصّع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
به طرف مرز بر آن لالههای نشکفته
چنان بوَد که سرِ نیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بوَد که گهِ مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه در نگری ، شادیی پزد در دل
به هرچه بر گذری ، اندهی کند بدرود
یکیست شاد به سیم و یکیست شاد به زر
یکیست شاد به چنگ و یکیست شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرماند ولیک
مرا به خرمی ملک ، شاد باید بود
"ملک الشعرای بهار"
(از ماست که بر ماست)
این دود سیهفام که از بامِ وطن خاست
از ماست که بر ماست
وین شعلهٔ سوزان که برآمد ز چپ و راست
از ماست که بر ماست
جان گر به لب ما رسد ، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جانِ سخن اینجاست
از ماست که بر ماست
یکتن چو موافق شد، یک دشت سپاه است
با تاج و کلاه است
مُلکی چو نفاق آورد او یکه و تنهاست
از ماست که بر ماست
ما کهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم آتشِ ما در شکمِ ماست
از ماست که بر ماست
اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است
زین قوم شریف است
نه جرم ز عیسی، نه تعدی ز کلیساست
از ماست که بر ماست
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شِنُفتیم
تا روز نخفتیم
و امروز بدیدیم که آن جمله معماست
از ماست که بر ماست
گوییم که بیدار شدیم! این چه خیالیست؟
بیداری ما چیست؟
بیداری طفلی است که محتاج به لالاست
از ماست که بر ماست
از شیمی و جغرافی و تاریخ، نُفوریم
از فلسفه دوریم
وز قالَ و اِنْ قُلْتْ، به هر مدرسه غوغاست
از ماست که بر ماست
گویند (بهار) از دل و جان عاشقِ غربیست
یا کافر حربیست
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست
از ماست که بر ماست
"ملک الشعرای بهار"
(دست تطاول)
ای نرگسات به خلق، درِ فتنه باز کن
وی سنبل تو دستِ تطاول دراز کن
چشمانْت را حذر بُوَد از دیدن رقیب
همچون مریضکانِ ز مرگ احتراز کن
الفت چگونه دست دهد بین ما و شیخ
ما کار بر حقیقت و او بر مجاز کن
ما در درون میکده صهبا به جام ریز
شیخ از درون صومعه گردن دراز کن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطرِ مردم نماز کن
کار (بهار) و یار به دور اوفتد که هست
دایم بهار ، ناز کش و یار ناز کن
"ملک الشعرای بهار"
(دمی ناچیز)
غم مخور جانا درین عالم که عالم هیچ نیست
نیست هستی جز دمی ناچیز و آندم هیچ نیست
گر به واقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
در میان اصلهای عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
دفتر هستی وجود واحد بی انتهاست
حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیست
در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیست
عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد (بهار)
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
"ملک الشعرای بهار"
(پادشه ندارد)
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس درین گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل نگه ندارد
حریف کم ظرفیت ز معنی
بود سبویی که ته ندارد
حدیث حال تبه چه داند
کسی که حال تبه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل، پادشه ندارد
عداوتی نیست قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر
(بهار) مسکین گنه ندارد
"ملک الشعرای بهار"
(شور عشق)
باد ، بر آن دو سر طره ی شبرنگ افتاد
حذر ای دل که میان دو سپه جنگ افتاد
خط بر آن روی نکو دست تطاول بگشود
آه و صد آه که آن آینه را زنگ افتاد
خون دل شد عوض باده به کام من مست
بسکه در ساغرم از بام فلک ، سنگ افتاد
گفتم آید اثری در دلش از ناله و آه
وه که آه از اثر ناله ، ز آهنگ افتاد
پیش آن قد خرامنده و آن عارض پاک
گل و سرو و چمن از جلوه و از رنگ افتاد
داغ هجر است که بینی به دل لاله رسید
شور عشق است که بینی به سر چنگ افتاد
گفته ی حافظ و سعدی نکند گوش ، (بهار)
هر که را نسخهای از شعر تو در چنگ افتاد
ملک الشعرای بهار