ساکنم بر در میخانه که میخانه از اوست

(از اوست)

ساکنم بر در میخانه که میخانه از اوست
میخورم باده که این باده و پیمانه از اوست

گَر به مسجد کشدم زاهِد و در دِیر کِشیش
چه تفاوت کند این خانه و آن خانه از اوست

خویش و بیگانه اگر زحمت و رحمت دهدم
رحمت خویش از او، زحمت بیگانه از اوست

روزگاری است که در گوشه‌ی ویرانه‌ی دل
کرده‌ام جای که این گوشه‌ی ویرانه از اوست

گرچه پروانه دلی سوخت ز شمعی چه عجب
شمع از او، محفل از او، هستی پروانه از اوست

نی‌ام آدم گر از آن دانه‌ی گندم نخورم
من از او، جنّت از او، خوردن از او، دانه از اوست

سنگ زد عاقل اگر بر دل دیوانه‌ی ما
سنگ از او، عاقل از او، این دل دیوانه از اوست

گرچه جانانه در این شهر بَسی هست ولی
اوست جانانه‌ی من، کاین همه جانانه از اوست

کشتن نفس نه از همّت مردانه‌ی توست
بس کن ای عقل! که این همّت مردانه از اوست

گرچه دانم همه افسانه بود قصّه‌ی عشق
شرح افسانه کنم کاین همه افسانه از اوست

کی شود ذات عدم لایق گفتار (فؤاد) ؟!
ما از اوییم خود این دفترِ فرزانه از اوست.

"فؤاد کرمانی"

رجال باخبر از حق ز خلق، بی‌خبرند

(حدیث عشق)

رجال باخبر از حق ز خلق، بی‌خبرند
درین محیط جهان غرق عالم دگرند

حدیث عشق به درماندگان عقل مگوی
که عاقلان، ز مقامات عشق بی‌خبرند

به کوی عشق، خموشان و خرقه پوشانند
که در لباس بشر فوق رتبه‌ی بشرند

دریده.اند ز غیرت حجاب ظلمت خویش
چو مهر و ماه، گروهی برهنه پا و سرند

غلام همت غرای این سلاطین‌ام
که تاج فقر به سر برنهند و مفتخرند

دل از تجارت دنیا و آخرت برکن
کزین معامله عشاق جز زیان نبرند

به چشم خلق مجو ای (فواد) نیکان را
که این ملائکه پنهان ز دیده‌ی بشرند .

"فؤاد کرمانی"

در خانه‌ی دل ما را جز یار نمی‌گنجد

(خانه‌ی دل)

در خانه‌ی دل ما را جز یار نمی‌گنجد
چون خلوتِ یار اینجاست اَغیار نمی‌گنجد

در کارِ دو عالم ما چون دل به یکی دادیم
جز دستِ یکی ما را در کار نمی‌گنجد

مستیم و درین مَستی بیخود شده از هستی
در محفلِ ما مستان هشیار نمی‌گنجد

اَسرارِ دلِ پاکان با پاکدلان گویید
کاندر دلِ نامَحرم، اَسرار نمی‌گنجد

گر عاشق دلداری با غیر چه دل داری
کآن دل که در او غیر است دلدار نمی‌گنجد

از بُخل و حسد بُگذر در ما و تویی منْگر
با مَسأله‌ی توحید این چار نمی‌گنجد

گر اُنس به حق داری از خَلق گریزان شو
کآدم چو بهشتی شد در نار نمی‌گنجد

انسان چو بهشتی شد در شِرک نمی‌ماند
آری گلِ این بستان، با خار نمی‌گنجد

گفتارِ (فؤاد) آری شایسته بُوَد لِیکن
آنجا که بُوَد کِردار گُفتار نمی‌گنجد .

"فؤاد کرمانی"

منور خواست چون خلاق عالم چهر دنیا را

«السّلامُ عَلَیكِ یا فاطمةَ الزهراء»

(بُرج نبوت)

منوّر خواست چون خلّاق عالم چهر دنیا را
نمود از مشرق ابداع تابان نور زهرا را

چو از بُرج نبوّت مشرق آمد چهر این کوکب
ز نور جلوه روشن کرد عقبا را و دنیا را

درین مشکات ناسوتی از آن مصباح لاهوتی
منوّر کرد یزدان روی ماه و چهر بیضا را

ازین دختر که با دست خدا شد پایه‌اش همسر
بر آدم تا ابد فخر و شرف باقی‌است حوّا را

از آن‌رو خوانده احمد نور چشم و چشمه‌ی نورش
که پیش از آفرینش نور بود آن چشم بینا را

در این امّ العوالم زاد از وی علم هر عالم
که مادر بود پیش از طفل عالم عقل دانا را

شد از بحر نبوّت گوهری تابان که انوارش
چراغ لیل در نه کشتی آمد هفت دریا را

هنوز این نقش کاف و نون بدی در علم حق مکنون
اگر بر دفتر امکان نمی‌زد مهر امضا را

نقاب افکند بر چهرش فلک چون دید کاین کوکب
بَرد از جلوه ـ رونق آفتاب عالم آرا را

به چهرش پرده بست و عالم از چهرش منور شد
به هر کس بنگرم سیماست آن نادیده سیما را

شهود و غیبش از پاکی ز اوصاف نبی حاکی
در این آبینه خوش دیدی محمد روی زیبا را

پیمبر داشتی مهرش به اوصافی که در چهرش
تعالی اللّه عیان دیدی جمال حق‌تعالی را

سزاوار است گر مریم کنیزش را کنیز آید
و یا بهر غلامش گر غلام آرد مسیحا را

ز نورش تافت از خلف حجب یک ذره بر موسی
در آمد منصعق موسی چو مندک یافت سینا را

محمد در علی غایب شد و ظاهر شد از زهرا
به اسمی کآفرید از وی خدا اسمای حسنیٰ را

درین اسمای حسنی اسم اعظم مستتر باشد
تفکر کن که در رجعت بدانی رجع اسما را

کسی بر اسم اعظم چون (فؤاد) از علم بینا شد
که دید از اسم اعظم، اسم اعظم آن معما را

"فؤاد کرمانی"

قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست

(قیامت برخاست)

قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که قیام برخاست

راستی شور قیامت ز قیامت خبریست
بنگرد زاهد کج بین اگر از دیده ی راست

خلق در ظل خودی محو و تو در نور خدا
ماسوا در چه مقیمند و مقام تو کجاست؟

هر طرف می نگرم روی دلم جانب توست
عارفم خانه ی حق را که دلم قبله نماست

زنده در قبر دل ما بدن کشته ی توست
جان مائی و تو را قبر حقیقت دل ماست

دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نگشت
آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست

بیدق سلطنت افتاد کیان را ز کیان
سلطنت، سلطنت توست که پاینده لواست

نه بقا کرد ستمگر نه به جا ماند ستم
ظالم از دست شد و پایه‌ی مظلوم بجاست

زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست
بلکه زنده است شهیدی که حیاتش ز قفاست

ما فقیریم و گدا بر سر کوی تو ولی
پادشاه است فقیری که در این کوچه گداست

دولت آن یافت که در پای تو سر داد ولی
این قبا، راست نه بر قامت هر بی‌سر و پاست

تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق
تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست

تا ندا کرد ولای تو در اقلیم الست
بهر لبیک ندایت دو جهان پر ز نداست

کشته شد عالم دهری چو تو در عالم دهر
دهر تا روز قیامت شب اندوه عزاست

در غمت اعین و اشیاء همه از منطق کون
هر یکی مویه کنان بر دگری نوحه سراست

رفت بر عرشه‌ی نی تا سرت ای عرش خدا
کرسی و لوح و قلم بهر عزای تو بپاست

منکسف گشت چو خورشید حقیقت به جمال
گر بگریند ز غم دیده و مرآت رواست

پایمالی ز عبودیت و من در عجبم
که بدین حال هنوزت سر تسلیم و رضاست

گریه بر زخم تنت چون نکند چشم «فؤاد»
ای شه کشته که بر زخم تنت گریه رواست

فؤاد کرمانی (فؤاد)

زنده‌‌ی جاوید کیست؟ کشته‌ی شمشیر دوست

(زنده‌ی جاوید)

زنده‌‌ی جاوید کیست کشته‌‌ی شمشیر دوست
آب حیات قلوب ، در دم شمشیر اوسـت

گر بشکافی هنوز ، خاک شهیدان عشق
آید از آن کشتگان زمزمه‌‌ی دوست دوست

آن که هلاکش نمود ساعد سیمین یار
باز به آن ساعدش کشته شدن آرزوست

بنده‌‌ی یزدان‌شناس موت و حیاتش یکی‌‌ست
زآنکه به نور خداش ، پرورش طبع و خوست

غیر خدا باطل است در نظر اهل حق
دعوی انّی انا ، کاشف توحید هوست

آن شجری را که حق ، بهر ثمر پرورید
بانگ اناالحق زند ، تا ابد از مغز و پوست

دل چو ز خود غافل است عارف بالله نیست
بر لب جو سال ها ، تشنه‌ لب و آب جوست

گوش دل مؤمن است ، سامع صوت خدا
گرچه ز آواز خلق ، مُلک پر از های و هوست

هر که ز کوی مَجاز پا به حقیقت نهاد
بر سرش از روزگار مخمصه‌‌ی تو به توست

عاشق وارسته را با سر و سامان چه کار
قصه‌‌ی ناموس و عشق، صحبت سنگ و سبوست

عاشق دیدار دوست، اوست که همچون حسین
زردی رخسار او ، سرخ ز خون گلوست

هرکه چو او پا نهاد بر سر میدان عشق
بی سر و سامان سرش در خم چوگان چو گُوست

دوست به شمشیر اگر پاره کند پیکرش
منّت شمشیر دوست ، بر بدنش مو به موست

گر به اسیری بَرند عترت او دشمـنان
هرچه ز دشمن بر او دوست پسندد نکوست

تا بتوانی (فؤاد)! در غم او گریه کن
بر تو از این آبِ رو نزد خدا آبروست

"فؤاد کرمانی"

چو خورشید جمالش مشرق از برج کمال آمد

(سیّد ساجدان‌)

چو خورشید جمالش مشرق از برج کمال آمد
خدا شد جلوه‌گر بر خلق اشراق جمال آمد

شد از برج عبودیت عیان شمس ربوبیّت
تجلّی جمال آن‌جا تجلّی جلال آمد

ز مشرق تافت بدری مشرق اندر لیلةالقدری
که شمس طلعتش تمثال وجه بی‌مثال آمد

عیان بر ممکنات از نور واجب شد یکی ممکن
که چون او ممکنی در بینش ممکن محال آمد

ز بستان امامت خاست سروی معتدل‌قامت
که در ظلّش عقول انبیا را اعتدال آمد

به سیمای حسن دهر از حسین آورد فرزندی
که احسن احسن از جان‌آفرینش بر خصال آمد

توان در صبر و حلمش یافت علمش را که در عالم
کمال علم، آن دارد که حِلمش را کمال آمد

روا باشد گرش در رتبه شمس‌الاولیا خوانم
که در چرخ عبودیت جمالش بی‌همال آمد

نبی را رفرف آمد توسن معراج و این شر را
به سیر ناقه تا معراج احمد انتقال آمد

چو معراج نیستی بود از تعیّن‌ها
به معراج این علی را با محمّد اتصال آمد

چنان در نیستی معراج کرد آن شاه لاهوتی
که این خرگاه هستی همچو گردش از پغال آمد

از آن رو سید آمد ساجدین را نزد مشتاقان
که در لیل و نهارش سجده کردن اشتغال آمد

اگر خواهی ز حالش بو بری بنگر در آثارش
که اهل حال را بویی ز حالش از مقال آمد

بنوش از جام توحید کلامش گر عطش داری
که جان تشنه‌کامان زنده زین آب زلال آمد

هر آن کو عبد حق گردید مرآت جمال حق
خدا را اندر او بنگر که مرآت جمال آمد

مرا دیدار یزدان تا ابد دیدار او باشد
که این چهر از ازل مرآت حسن لایزال آمد

(فؤاد) اندر دوعالم از تو دیدار تو می‌خواهد
که از فضل توانش این لسان و این سؤال آمد.

(فؤاد کرمانی)

جز تو ای کشته‌ی بی سر که سراپا همه جانی

امام حسین (ع)

جز تو ای کشته‌ی بی سر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی

ما تورا کشته نخوانیم که در صورت و معنی
زنده اندر تن عشاق ، چو ماهیت جانی

عجبی نیست که عرش دل ما جای تو باشد
دوست را جز دل عاشق به جهان نیست مکانی

ما تو را در دل و بیگانه تو را یافته در گل
هرکسی را به تو از رتبه‌ی خویش است گمانی

خلق در کوی تو جویند نشان از تو ولیکن
بی نشان تا نشوند از تو نجویند نشانی

ما تو را دیده به چشم دل و در پرده‌ی
که تو در افئده پیدا یی و از دیده نهانی

وه که گر چشم حقیقت بگشائیم به رویت
همه جا وزهمه سو در دل و در دیده عیانی

جایی از نور تو خالی نبود در همه عالم
چون تو در قالب امکان مثل روح روانی

پیش عشاق تو چون ذکر خدا ذکر تو باشد
به که از ذکر تو غافل ننشینند زمانی

عاصیان را نبوَد ایمنی از قهر الهی
مگر از لطف تو آرند به کف خطّ امانی

سخن آن بهْ که نگوییم در اوصاف کمالت
زآنکه ما را نبوَد درخور مدح تو لسانی

کی توانند خلایق سخن از فضل تو گفتن
مگر از فضل تو جویند لسانی و بیانی

سر نهاده‌‌ست (فؤاد) از سر تسليم به پايت
تا تواش خود به كمند آری و از خود برهانی

"فواد کرمانی"

نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی

مدح حضرت امیرالمومنین علی (ع)

نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی
نه مرا زبان که بیان کنم ، صفتِ کمال تو یا علی
شده مات، عقل موحدین ، همه در جمالِ تو یا علی
چو نیافت غیر تو آگهی ، ز بیانِ حالِ تو یا علی

نبَرَد به وصف تو ره کسی ، مگر از مقالِ تو یا علی


هله! ‌ای مُجلّیِ عارفان ، تو چه مطلعی تو چه منظری
هله! ‌ای مُوَلّه عاشقان، تو چه شاهدی تو چه دلبَری
که ندیده‌ام به دو دیده‌ام، چو تو گوهری چو تو جوهری
چه در انبیا چه در اولیا ، نه تو را عدیلی و همسَری

به کدام کس مَثل‌ات زنم که بُوَد مثالِ تو یا علی


تویی آنکه غیر وجود خود، به شهود و غیب ندیده‌ای
همه دیده‌ای نه چنین بوَد شه من! تو دیده‌ی دیده‌ای
فَقرات نفس، شکسته‌ای ، سُبحاتِ وَهم، دریده‌ای
ز حدودِ فصل، گذشته‌ای ، به صعودِ وصل، رسیده‌ای

ز فنای ذات به ذاتِ حق ، بُوَد اتّصال تو یا علی


چو عقول و اَفئده را نشد ، ملکوتِ سرّ تو مُنکشف
ز بیانِ وصف تو هر کسی ، رقم گمان زده مختلف
همه گفته‌اند و نگفته شد، ز کتابِ فضل تو یک الف
فُصَحای دهر، به عجز خود ، ز ادایِ وصف تو معترف

بُلَغای عصر، به نطقِ خود ، شده‌اند لالِ تو یا علی


تویی آن که در همه آیتی، نگری به چشم خدای بین
تویی آن که از کُشِفَ الغطا ، نشود تورا زیاده یقین
شده از وجودِ مقدّس‌ات ، همه سرّ کَنزِ خفا مُبین
ز چه رو دَم از «أنَا ربکّم» نزنی؟ بزن به دلیل این

که به نورِ حق شده منتهی، شرفِ کمال تو یا علی


تویی آنکه هستی ماخَلَق شده بر عطای تو مستدل
ز محیطِ جود تو منتشر، قطرات جان، رشحات دل
به دل تو چون دل عالمی، دل عالمی شده متصل
نه همین منم ز تو مشتعل، نه همین منم به تو مشتغل

دل هرکه می‌نگرم در او، بود اشتعال تو یا علی


به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاسِ جانِ سبوکشان
ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان، دل بی‌هُشان
به پیاله‌ی دلِ عارفان ، شده تُرکِ چشمِ تو می‌فشان
نه منم ز باده‌ی عشق تو ، هله مست و بیدل و بی‌نشان

همه کس چشیده به قدرِ خود، ز میِ زُلالِ تو یا علی


تویی آن که سِدره‌ی مُنتهی ، بُودَت بلندی آشیان
رسد استغاثه‌ی قدسیان ، به درت ز لانه‌ی بی‌نشان
به مکان نیایی و جلوه‌ات ، به مکان ز مشرقِ لا‌مکان
چو به اوج خویش رسیده‌ای، ‌ز عِلوّ قدر و سُمونشّان

همه هفت کرسی و نُه طبق، شده پایمال تو یا علی


نه همین بس است که گویمت، به وجودِ جود مکرّمی
نه همین بس است که خوانمت، به ظهورِ فیض، مقدّمی
تو مُنزّهی ز ثنای من ، که در اوجِ قُدس، قدم نَهی
به کمال خویش مُعرّفی ، به جلالِ خویش مُسلّمی

نه مراست قدرت آنکه دم ، زنم از جلال تو یا علی


تویی آن که میم مشیّتت ، زده نقشِ صورتِ کاف و نون
فلک و زمین به اراده‌ات ، شده بی‌‌سکون شده با سکون
به کتابِ عِلم تو مُندرج ، بُوَد آنچه کانَ وَ ما‌یکون
تویی آن مُصوّرِ ما‌خَلَق ، که من الظّواهر والبطون

بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فعال تو یا علی


تو همان درخت حقیقتی، که درین حدیقه‌ی دنیوی
ز فروغ نورِ تو مُشتعل ، شده نارِ نخله‌ی موسوی
أنا ربّکم تو زنی و بس ، به لسان تازی و پهلوی
ز تو در لسانِ موحّدین ، بُوَد این ترانه‌ی معنوی

که اناالحق است بحقِ حق، ثمرِ نهالِ تو یا علی


تویی آن تجلّیّ ذوالمنن، که فروغ عالم و آدمی
ز بروز جلوه‌ی ما‌خلق ، به مقام و رتبه مقدّمی
هله! ‌ای مشیّتِ ذاتِ حق، که به ذات خویش مُسلّمی
به جلالِ خویش مُجلّلی ، ز نوالِ خویش مُنعّمی

همه گنج ذاتِ مقدّس‌ات ، شده مُلک و مالِ تو یا علی


تو چه بنده‌ای که خدایی‌ات ز خداست مَنصب و مرتبت
رسدت ز مایه‌ی بندگی، که رسی به پایه‌ی سلطنت
احدی نیافت ز اولیا ، چو تو این شرافت و منزلت
همه خاندانِ تو در صفت، چو تو اَند مشرقِ مَعرفت

شده ختم دوره‌ی عِلم و دین، به کمالِ آل تو یا علی


تو همان مَلیکِ مُهیمنی، که بهشت و جنّت و نه فلک
شده ذکرِ نام مقدّس‌ات ، همه وِردِ اَلسنه‌ی مَلَک
پیِ جستجوی تو سالکان، به طریقت آمده یک به یک
به‌خدا که احمدِ مصطفی، به فلک قدم نزد از سَمَک

مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی


تویی آن که تکیه‌یِ سلطنت، زده‌ای به تخت مؤبّدی
به فرازِ فرقِ مبارکت، شده نصب تاج مُخلّدی
ز شکوه شأن تو بر مَلا ، جَلَواتِ عِزِّ مُمَجّدی
مُتصرّف آمده در یَدَت ، ملکوتِ دولتِ سرمدی

تو نه آن شهی که ز سلطنت، بوَد اعتزالِ تو یا علی


تویی آن که ذات کسی قرین، نشده‌است با احدیتت
تویی آن که بر احدیّتت ، شده مُستند صمدیّتت
نرسیده فردی و جوهری ، به مقام مُنفردیتت
نشناخت غیر تو هیچ‌کس ، ازّلیتت ـ ابدّیتت

تو چه مبدأ‌یی که خبر نشد، کسی از مَآلِ تو یا علی


تو که از علایق جان و تن، به کمالِ قدس مُجرّدی
تو که بر سرایرِ مَعرفت ، به جمالِ اُنس مُخَلّدی
تو که فانی از خود و مُتّصف، به صفاتِ ذاتِ محمّدی
به شؤونِ فانیِ این جهان، نه مُعطّلی نه مقیّدی

بوَد این ریاست دنیوی، غم و ابتهالِ تو یا علی


تو همان تجلّیِ ایزدی، که فراز عرشی و لامکان
دهد آن فؤاد و لسان تو ، ز فروغ لوح و قلم نشان
خبری ز گردش چشم تو ، حرکات گردش آسمان
تو که ردّ شمس کُنی عیان، به یکی اشاره‌ی ابروان

دو مُسخّر آمده مِهر و مَه، هله بر هلالِ تو یا علی


هله‌! ای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات ، معنی وحدتی
هله! ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتی
به تو گشت خِلقتِ کُن فکان، که ظهورِ نورِ مشیّتی
چو تو در مداینِ عِلمِ حق، ز شرف مدینه‌ی حکمتی

سَیَلانِ رحمت حق بُوَد، همه از جِبال تو یا علی


بنگر (فؤادِ) شکسته را ، به دَرَت نشسته به التجا
به سخا و بذل تواش طمع، به عطا و فضلِ تواش رجا
اگرش بِرانی از آستان، کُند آشیان به کدام جا؟
ز پناهِ ظلِّ وسیع تو ، هم اگر رَوَد برود کجا؟

که محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی

«فؤاد کرمانی»

به جان آمد دلم از کثرت باطل شنیدن ها  

(بال معرفت)

به جان آمد دلم از کثرت باطل شنیدن ها
گشودم چشم تا حق را ببینم حق دیدن ها

حدیث غیر حق با من مگو کز شوق روی حق
ندارم حال باطل گفتن و باطل شنیدن ها

ز درد دل ننالم ، تا طبیب آید به بالینم
که خود درمان دل جستم ز درد دل کشیدن ها

شکست از سنگ دوران پرّ و بال ظاهرم لیکن
چو عنقا دارم از باطن به قاف دل پریدن ها

دریدم پرده های تن که جانان بینم اندر جان
چو کام دل نشد حاصل ز پیراهن دریدن ها

ندیدم در میان انس چون همدرد و هم‌جنسی
از آن با خود گرفتم انس در عزلت گزیدن ها

کنون در استقامت چون الف افراشتم قامت
که رفت از دست عمرم چون قلم در سر دویدن ها

از آن یوسف شناسم بر سر بازار نیکویان
که عمری کسب کردم پیشه‌ی یوسف خریدن ها

ملولم از تماشا در تماشاخانه‌ی عالم
که دارم عیش‌ها از کنج خلوت آرمیدن ها

چنان خواهم که در عالم نخواهم آنچه می‌خواهم
که ناکامی‌ست در عالم به کام دل رسیدن ها

درین بستان مشو چون غنچه دلخون بهر گل چیدن
که من در غنچه ، گل‌ها باشدم از گل نچیدن ها

ریاست خواستن قید دل و زندان جان باشد
خوشا در گوشه‌ی عزلت به آزادی خزیدن ها

به ملک عاریت عار است الحق چشم دل بستن
شرف از تیغ ابرو نیست اندر خون تپیدن ها

درین گلشن مشو سر در هوا چون سرو پا در گل
ازین بستان گذر کن چون نسیم اندر وزیدن ها

تو را عیسی پدر، روح القدس مادر ، بود ای دل
چو طفلان دایه جویی چند بر پستان مکیدن ها

مزن بی معرفت دم ای ( فؤاد) از رتبه‌ی عرفان
که جاهل دارد از فعل زبانش ، لب گزیدن ها

"فواد کرمانی"