مدح حضرت امیرالمومنین علی (ع)
نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی
نه مرا زبان که بیان کنم ، صفتِ کمال تو یا علی
شده مات، عقل موحدین ، همه در جمالِ تو یا علی
چو نیافت غیر تو آگهی ، ز بیانِ حالِ تو یا علی
نبَرَد به وصف تو ره کسی ، مگر از مقالِ تو یا علی
هله! ای مُجلّیِ عارفان ، تو چه مطلعی تو چه منظری
هله! ای مُوَلّه عاشقان، تو چه شاهدی تو چه دلبَری
که ندیدهام به دو دیدهام، چو تو گوهری چو تو جوهری
چه در انبیا چه در اولیا ، نه تو را عدیلی و همسَری
به کدام کس مَثلات زنم که بُوَد مثالِ تو یا علی
تویی آنکه غیر وجود خود، به شهود و غیب ندیدهای
همه دیدهای نه چنین بوَد شه من! تو دیدهی دیدهای
فَقرات نفس، شکستهای ، سُبحاتِ وَهم، دریدهای
ز حدودِ فصل، گذشتهای ، به صعودِ وصل، رسیدهای
ز فنای ذات به ذاتِ حق ، بُوَد اتّصال تو یا علی
چو عقول و اَفئده را نشد ، ملکوتِ سرّ تو مُنکشف
ز بیانِ وصف تو هر کسی ، رقم گمان زده مختلف
همه گفتهاند و نگفته شد، ز کتابِ فضل تو یک الف
فُصَحای دهر، به عجز خود ، ز ادایِ وصف تو معترف
بُلَغای عصر، به نطقِ خود ، شدهاند لالِ تو یا علی
تویی آن که در همه آیتی، نگری به چشم خدای بین
تویی آن که از کُشِفَ الغطا ، نشود تورا زیاده یقین
شده از وجودِ مقدّسات ، همه سرّ کَنزِ خفا مُبین
ز چه رو دَم از «أنَا ربکّم» نزنی؟ بزن به دلیل این
که به نورِ حق شده منتهی، شرفِ کمال تو یا علی
تویی آنکه هستی ماخَلَق شده بر عطای تو مستدل
ز محیطِ جود تو منتشر، قطرات جان، رشحات دل
به دل تو چون دل عالمی، دل عالمی شده متصل
نه همین منم ز تو مشتعل، نه همین منم به تو مشتغل
دل هرکه مینگرم در او، بود اشتعال تو یا علی
به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاسِ جانِ سبوکشان
ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان، دل بیهُشان
به پیالهی دلِ عارفان ، شده تُرکِ چشمِ تو میفشان
نه منم ز بادهی عشق تو ، هله مست و بیدل و بینشان
همه کس چشیده به قدرِ خود، ز میِ زُلالِ تو یا علی
تویی آن که سِدرهی مُنتهی ، بُودَت بلندی آشیان
رسد استغاثهی قدسیان ، به درت ز لانهی بینشان
به مکان نیایی و جلوهات ، به مکان ز مشرقِ لامکان
چو به اوج خویش رسیدهای، ز عِلوّ قدر و سُمونشّان
همه هفت کرسی و نُه طبق، شده پایمال تو یا علی
نه همین بس است که گویمت، به وجودِ جود مکرّمی
نه همین بس است که خوانمت، به ظهورِ فیض، مقدّمی
تو مُنزّهی ز ثنای من ، که در اوجِ قُدس، قدم نَهی
به کمال خویش مُعرّفی ، به جلالِ خویش مُسلّمی
نه مراست قدرت آنکه دم ، زنم از جلال تو یا علی
تویی آن که میم مشیّتت ، زده نقشِ صورتِ کاف و نون
فلک و زمین به ارادهات ، شده بیسکون شده با سکون
به کتابِ عِلم تو مُندرج ، بُوَد آنچه کانَ وَ مایکون
تویی آن مُصوّرِ ماخَلَق ، که من الظّواهر والبطون
بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فعال تو یا علی
تو همان درخت حقیقتی، که درین حدیقهی دنیوی
ز فروغ نورِ تو مُشتعل ، شده نارِ نخلهی موسوی
أنا ربّکم تو زنی و بس ، به لسان تازی و پهلوی
ز تو در لسانِ موحّدین ، بُوَد این ترانهی معنوی
که اناالحق است بحقِ حق، ثمرِ نهالِ تو یا علی
تویی آن تجلّیّ ذوالمنن، که فروغ عالم و آدمی
ز بروز جلوهی ماخلق ، به مقام و رتبه مقدّمی
هله! ای مشیّتِ ذاتِ حق، که به ذات خویش مُسلّمی
به جلالِ خویش مُجلّلی ، ز نوالِ خویش مُنعّمی
همه گنج ذاتِ مقدّسات ، شده مُلک و مالِ تو یا علی
تو چه بندهای که خداییات ز خداست مَنصب و مرتبت
رسدت ز مایهی بندگی، که رسی به پایهی سلطنت
احدی نیافت ز اولیا ، چو تو این شرافت و منزلت
همه خاندانِ تو در صفت، چو تو اَند مشرقِ مَعرفت
شده ختم دورهی عِلم و دین، به کمالِ آل تو یا علی
تو همان مَلیکِ مُهیمنی، که بهشت و جنّت و نه فلک
شده ذکرِ نام مقدّسات ، همه وِردِ اَلسنهی مَلَک
پیِ جستجوی تو سالکان، به طریقت آمده یک به یک
بهخدا که احمدِ مصطفی، به فلک قدم نزد از سَمَک
مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی
تویی آن که تکیهیِ سلطنت، زدهای به تخت مؤبّدی
به فرازِ فرقِ مبارکت، شده نصب تاج مُخلّدی
ز شکوه شأن تو بر مَلا ، جَلَواتِ عِزِّ مُمَجّدی
مُتصرّف آمده در یَدَت ، ملکوتِ دولتِ سرمدی
تو نه آن شهی که ز سلطنت، بوَد اعتزالِ تو یا علی
تویی آن که ذات کسی قرین، نشدهاست با احدیتت
تویی آن که بر احدیّتت ، شده مُستند صمدیّتت
نرسیده فردی و جوهری ، به مقام مُنفردیتت
نشناخت غیر تو هیچکس ، ازّلیتت ـ ابدّیتت
تو چه مبدأیی که خبر نشد، کسی از مَآلِ تو یا علی
تو که از علایق جان و تن، به کمالِ قدس مُجرّدی
تو که بر سرایرِ مَعرفت ، به جمالِ اُنس مُخَلّدی
تو که فانی از خود و مُتّصف، به صفاتِ ذاتِ محمّدی
به شؤونِ فانیِ این جهان، نه مُعطّلی نه مقیّدی
بوَد این ریاست دنیوی، غم و ابتهالِ تو یا علی
تو همان تجلّیِ ایزدی، که فراز عرشی و لامکان
دهد آن فؤاد و لسان تو ، ز فروغ لوح و قلم نشان
خبری ز گردش چشم تو ، حرکات گردش آسمان
تو که ردّ شمس کُنی عیان، به یکی اشارهی ابروان
دو مُسخّر آمده مِهر و مَه، هله بر هلالِ تو یا علی
هله! ای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات ، معنی وحدتی
هله! ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتی
به تو گشت خِلقتِ کُن فکان، که ظهورِ نورِ مشیّتی
چو تو در مداینِ عِلمِ حق، ز شرف مدینهی حکمتی
سَیَلانِ رحمت حق بُوَد، همه از جِبال تو یا علی
بنگر (فؤادِ) شکسته را ، به دَرَت نشسته به التجا
به سخا و بذل تواش طمع، به عطا و فضلِ تواش رجا
اگرش بِرانی از آستان، کُند آشیان به کدام جا؟
ز پناهِ ظلِّ وسیع تو ، هم اگر رَوَد برود کجا؟
که محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی
«فؤاد کرمانی»