در هیچ ورطه راه امیدی به جا نماند

(خوف و خطر)

در هیچ ورطه راه امیدی به جا نماند
فریادرس به خلق خدا جز خدا نماند

خوف و خطر گرفت چنان عرصه‌ی قلوب
کاندر دلی نشانه‌ی امن و رجا نماند

شد پهنه‌ی حیات چنان تنگنای گور
فرقی دگر میان غنّی و گدا نماند

ناسازی و خلاف به جایی رساند کار
کاندر میان شیر و شکر هم صفا نماند

از رشوت و دروغ و جنایت مزاج ملک
چندان مریض شد که امید شفا نماند

دزدان حیله‌کار ز ما هر چه داشتیم
بردند آن چنان که از او ردّ پا نماند

تو مست خواب و دزد بسر شحنه یار دزد
در حیرتی که مال و مناعت چرا نماند

گفتند نفت را که طلای سیاه هست
رفت آن طلا و غیر سیاهی به ما نماند

ویران شود عمارت کاخی که اندر او
چندان نشست بوم که جای هما نماند

امروز را به نقد غنیمت شمر (سنا)
فردا بود که بانگ برآید سنا نماند.

جلال الدین همایی (سنا)

جز هوای تو به دل، ملتمسی نیست مرا

(فریادرس)

جز هوای تو به دل، ملتمسی نیست مرا
غیر سودای تو در دل هوسی نیست مرا

سر زلف تو کمند دل مهجوران است
بخت بدبین که بدان دسترسی نیست مرا

شکوه از دوست مگر هم به بر دوست برم
که به جز درگه او ره به کسی نیست مرا

امشب ای مرغ شباهنگ! تو افسانه بساز
که در این کنج قفس همنفسی نیست مرا

شرمسارم ز تو ای برق جهانسوز که تو
خرمنی خواهی و جز خار و خسی نیست مرا

تو غم گنج خوری خواجه که از دولت فقر
بیم از دزدی و باک از عسسی نیست مرا

عنکبوتا تو پی طعمه بتن تار که من
شاهبازم سر صید مگسی نیست مرا

در هوا جلوه‌کنان چون بگشودم پر و بال
شکن دام و شکنج قفسی نیست مرا

مگر از وادی ایمن طلبم ورنه (سنا)
اندر این دشت ک، امید قبسی نیست مرا

یارب از راه کرم بر من درمانده ببخش
که بجز لطف تو فریادرسی نیست مرا

جلال الدین همایی (سنا)

توان مباد به تن یارب آن جوانی را

(پند)

توان مباد به تن یارب آن جوانی را
که پشت می‌شکند پیر ناتوانی را

ستون کعبه از آن یافت این مقام عظیم
که داد تکیه به خود پیر خسته جانی را

ضعیف خسته مکن پایمال بس دیدی
که قشر خربزه بشکست پهلوانی را

مباش غرّه که روز نیازمندی و فقر
نهد به خاکِ زمین پشت آسمانی را

به‌هوش باش که گویی سخن به وفق صلاح
که حرف مَفسده بر هم زند جهانی را

بدا که بنده بدآموز خواجگان گردد
چنان که دزد زند راه پاسبانی را

کسی که لاف تفاخر زند به عظم رمیم
سگی بود که جَوَد تکه استخوانی را

به حیرتم که چنان می‌دهند درس زبان
کران گنگ زبان گنگ بی زبانی را

امیدوار به لطف خدای باش (سنا)
که نا امید نراند خدای خوانی را

جلال الدین همایی (سنا)

تا به کی افسانه از دارا و اسکندر کنی

«در منقبت حضرت علی بن ابی‌طالب علیه السلام»

(آفتاب اولیا)

تا به کی افسانه از دارا و اسکندر کنی
قصه باید از امیرالمؤمنین حیدر کنی

گر حدیث راست میخواهی و گفتار درست
مدح، باید از شه دین حیدر صفدر کنی

تا به دست و خامه‌ات، یارایی مدح علی است
حیف باشد حرف دیگر ثبت در دفتر کنی

راست خواهی، حق نباشد کاین گهر لفظ دری
جز که اندر حرف حق، در صحبت دیگر کنی

وصف شاه اولیا، نعت شه مردان بیار
دفتر شعر و ادب را، تا از او زیور کنی

خامه در نقش علی بت شکن زن، تا به‌چند
خامه‌ی مانی تراشی، رنده‌ی آزر کنی

جان تازه، در تن افسرده می‌دارد شعف
در مدیحش تازه چون طبع سخن‌گستر کنی

ناسزایان را ستودن، بت تراشیدن بود
خود هنر ضایع چرا، در پیشه‌ی بتگر کنی

خامه فرسودن، به‌مدح خواجگان جاه و مال
عمر فرسودن بوَد آن بهْ که این کمتر کنی

با دروغی چند تا چند از ره بیم امید
از یکی افسارگیری، بر یکی افسر کنی

شرم بادت زین هنر، کز قول ترفند و فریب
گوهری را پشک سازی، پشک را گوهر کنی

شاه غزنین می‌رود از یاد و فتح سومنات
چون سخن از جنگ بدر و، غزوه‌ی خیبر کنی

با علی، نام از ابوسفیان و فرزندش مبر
روبهان را کی سزد، با شیر نر هم­بر کنی

عترت خود را پیمبر، تالی قرآن شمرد
کار در دین بایدت، بر گفت پیغمبر کنی

یعنی اندر حکم سنت بعد قرآن کریم
تکیه باید بر علی و عترت اطهر کنی

سرخ‌رویی گر ز کوثر خواستاری، بایدت
پیروی از رسم و راه ساقی کوثر کنی

بی ولای مرتضی، چون باد اندر چنبر است
روز و شب گر در عبادت، پشت را چنبر کنی

چون پیمبر باب خواندش، مر مدینه علم را
دست بیعت بایدت، در حلقه‌ی آن در کنی

آنچنان باشد که گِرد کعبه باشی در طواف
چون طواف مرقد آن شاه دین‌پرور کنی

اندر آئین جوانمردی و دینداری، رواست
گر سر و جان در ره آئین آن سرور کنی

هر سری کان نیست اندر پای آن سرور، به‌راه
غبن باشد، گر دمی از عمر با او سر کنی

گفت عارف، در بشر روپوش کرده‌ست آفتاب
این کلام نغز را باید به‌جان باور کنی

و اندرین ره مشکلی گر پیش آید، بایدت
حلّ آن از اتحاد ظاهر و مظهر کنی

ای علی مرتضی، ای آیت حسن القضا
ای که ز اکسیر عنایت، خاک ره را زر کنی

آفتاب اولیائی، سایه‌ی لطف خدا
دوستان را سایبانی، در وصف محشر کنی

سایه‌ی لطف و کرم، از دوستانت وامگیر
ای که از داروی احسان، چاره‌ی مضطر کنی

تشنه‌کامانیم، ای ابر کرامت! خوش ببار
تا گلوی خشک ما، از آب رحمت، تر کنی

تو شفیع مذنبانی و (سنا) غرق گناه
چشم دارد، کش شفاعت در بر داور کنی

مدح کس گر گفته‌ام، نعت توام کفاره است
بو که زین کفاره‌ام، آسوده از کیفر کنی.

جلال الدین همایی (سنا)

لب بسته‌ام ز هرچه به‌جز گفت‌وگوی تو

(آرزوی تو)

لب بسته‌ام ز هرچه به‌جز گفت‌وگوی تو
دل شسته‌ام ز هرچه به‌جز نقش روی تو

گر بگذری به خاکم و گویی تو را که کُشت؟
فریاد خیزد از کفنم: کآرزوی تو

منت ز خضر گو به سکندر کشد که من
آب حیات جسته‌ام از خاک کوی تو

دل را ز اضطراب به هر سمت می‌کشم
مانند قبله‌یاب بگردد به سوی تو

ترسم به زیر خاک رود آه عاقبت
هم حسرت دل من و هم آرزوی تو

بس پیکرت لطیف بود می‌شود پدید
راز درون ز سینه و مِی از گلوی تو

ای گل! به باغ دَر برِ آن لاله‌رو مخند
تا پیش باغبان نرود آبروی تو

جلال الدین همایی (سنا)

در حیرتم که با تو بگویم کدام را

(شکوه از دوست)

روزی لب تو جام ببوسید و مِی‌کشان
هر شب به یاد لعل تو بوسند جام را

پیوسته ترک چشم تو ز ابرو کشیده تیغ
دارد مگر به سر هوس قتل عام را

از بس ز دوست شکوه به دل دارم ای نسیم
در حیرتم که با تو بگویم کدام را

بنگر به جام و شیشه که هر شب چو عابدان
گرم‌اند تا به صبح قعود و قیام را

قسمت چنین شده‌است که ساقی روزگار
جای می‌ام لبالب خون کرد جام را

ای شیخ! چند از ره تزویر بهر صید
گسترده‌ای ز سبحه‌ی صد دانه دام را

ای لعبت بدیع! بیان (سنا) نگر...
تا بنگری به حسن معانی کلام را

جلال الدین همایی (سنا)

ای صبا ای پیک مشتاقان پیامی بر ز من

(به حکیم توس)

ای صبا ای پیک مشتاقان پیامی بر ز من
سوی توس آن سرزمین نامداران زمن

پرورشگاه امامی چون محمد زین دین
زادگاه خواجه‌‌ای همچون قوام الدین حسن

وآن نصیرالدین حکیم هوشمند بی همال
وآن ابوجعفر، فقیه پیشوای مؤتمن

ای صبا چون پای هشتی اندر آن نیکو دیار
واندر آن ساحت گذشتی کامجوی و گام‌زن

شست و شویی کن به آب رودبار طابران
پس بدان سو شو که باشد کعبه‌ی اهل سخن

اندر آن آرامگه در شو که فارغ از جهان
صدجهان جان است آنجا خفته در یک پیرهن

یاد او را در ضمیر آری، شود روشن روان
نام او را بر زبان رانی، شود شیرین دهن

اندر اقلیم سخن‌سنجی و ملک شاعری است
خسروی کشورگشا، رویین تنی لشکرشکن

اوستادان سخن‌پرور، امیران کلام
جمله بر درگاه او خاضع، چو پیش بت، شمن

جلوه‌ی عرش است این درگه، کلاه از سر بنه
وادی طور است اینجا، موزه از پایت بکن

مرقد استاد توس است این، به خاکش جبهه سای
مدفن فردوسی ‌است این ‌بر زمینش بوسه زن

با درود و با تحیت آستان او ببوس
پس بگو کای در سخن استاد استادان فن

ای ز تو مشکین هوای شعر چون از مشک جیب
ای ز تو رنگین بساط نظم چون از گل چمن

گوهر از نظم تو می‌بارد، چو باران از سحاب
حکمت از شعر تو می‌زاید، چو از پستان لبن

تیغ اگر باشد سخن، باشی تو اش سیمین نیام
شمع اگر باشد سخن، باشی تو اش زرّین لگن

خود، پیمبر نیستی، لیکن بود شهنامه‌‌ات
آیتی مُنزل، نه کم از معجز سلوی و من

کی بود هم چند یک درّ دری، از نظم تو
آنچه یاقوت از بدخشان خیزد و در، از عدن

از پس ساسانیان، تا نوبت سامانیان
شعر تازی بود و رسم ربع و اطلال و دمن

در پناه دولت سامانیان، گویندگان
چون دقیقی و شهید و رودکی و بوالحسن

رنج‌ها بردند در احیای شعر پارسی
تا شدند آن کاخ را بنیان‌گذار و پی فکن

شد بنایی لیک بی ­اندام و سست و پست بود
تو بنای تازه افکندی به آیین و سنن

شاعران پیش از تو بس بردند سود از شعر خویش
تو درین ره خرج کردی عمر و مال خویشتن

مزد کار خویش را آنان ز شاهان بستدند
مر تو را باشد زمانه وامدار و مرتهن

گر تو ناکام از جهان رفتی جهان کام از تو یافت
جاودان ماندی به گیتی ور تو را فرسود تن

مرگ را زی ساحت مردِ سخن­دان راه نیست
جاودان ماند سخن گرچه تبه گردد بدن

خیز و بنگر کت ز نو آرامگاهی ساختند
با شکوه و پر تجمّل چون بهار برهمن

سال هجری بُد هزار و سیصد و هشتاد و هشت
کاین بنای تازه شد ز آثار ملّی انجمن

جلال الدین همایی (سنا)

تا چند عمر در هوس و آرزو رود

(مهمان‌سرا)

تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که برآمد فرو رود

مهمان‌سراست خانه‌ی دنیا که اندرو
یک روز این بیاید و یک روز او رود

بر کام دل به گردش ایام دل مبند
کاین چرخ کج‌مدار نه بر آرزو رود

آن کس که سر به جَیب قناعت فرو نبرد
بگذار تا به چاه مذلّت فرو رود

از بهر دفع غم به کسی گر بری پناه
هم غم به جای مانَد و هم آبرو رود

ای گل به دست‌مالِ هوس‌پیشگان مرو
مگذار تا ز دست تو این رنگ و بو رود

کردیم هر گناهی و از کرده غافلیم
ای وای اگر حدیث گنه رو به رو رود

امروز رو نکرده به درگاه حق (سنا)
فردا به سوی درگه او با چه رو رود.

جلال الدین همایی (سنا)

شادی ندارد آن‌ که ندارد به دل غمی

(داستان مرگ)

شادی ندارد آن‌ که ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی

آنان که لذّت دم تیغت چشیده‌اند
بر جای زخم دل، نپسندند مرهمی

راز ستاره از من شب‌زنده‌دار پرس
کز گردش سپهر، نیاسوده‌ام دمی

دل بسته‌ام چو غنچه به راه نسیم صبح
بو تا که بشکفد گُلم از بوی همدمی

راهی نرفته‌ام که بپرسم زِ رهروی
رازی نجسته‌ام که بگویم به مَحرمی

صد جو زِ چشم راندم و این خاصیّت نداد
کز هفت بحر فیض، به خاکم رسد نمی

نگذاشت کبر، وسوسه‌ی عقل بوالفضول
تا دیو نفس، سجده بَرَد پیش آدمی

احوال آسمان و زمین و بشر، مپرس
طفلی و خاکٍ توده‌ای و نقش درهمی

در دفتر حیات بشر، کس نخوانده است
جز داستان مرگ، حدیث مُسَلّمی

در این حدیث نیز حکیمان به گفت‌وگو
افزوده‌اند عقده‌ی مبهم به مبهمی

نخوت زِ سر بِنِه که به بازار کبریا
سرمایه‌ی دو کون، نیرزد به دِرهمی

گیرم بهشت گشت مقرّر، تو را چه سود؟
کاندر ضمیر تافته داری جهنّمی

افراسیاب خون سیاووش می‌خورد
ما بی‌خبر نشسته، به امّید رستمی

از حد خویش پای فزون‌تر کشی (سنا)
گر دور چرخ، با تو مدارا کند کمی.

جلال الدین همایی (سنا)

بیوگرافی و اشعار استاد جلال الدین همایی

https://uploadkon.ir/uploads/3fee11_24‪استاد-جلال-الدین-همایی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد جلال‌الدین همایی ـ متخلص به (سنا) از دانشمندان عالی‌قدر معاصر. شاعر، خوشنویس، مورّخ، ادیب و دانشمند جامع می‌باشد. وی در مورخ 12 دی‌ماه 1278 در خانواده‌ای اهل ادب و سنت در اصفهان و محله‌ی قدیمی پاقلعه (از محلات جنوب شرقی قدیم اصفهان) چشم به جهان هستی گشود. پدرش میرزا ابوالقاسم محمدنصیر فرزند همای شیرازی بود. نخستین معلمان همایی پدر و مادرش بودند.

وی مقدمات فارسی و عربی را نزد پدر و عموی خود آموخت. بنا به گفته‌ی خود همایی در شرح حالی از خود صحیح خواندن آیات قرآن و ابیات حافظ و سعدی را از مادر و پدر خود در دوران کودکی فراگرفته بود. وی نویسنده، ادیب، شاعر، ریاضی‌دان و تاریخ‌نگار معاصر ایرانی بود. و قرآن و الفیه را از حفظ داشت. او با جفر، اسطرلاب و نجوم قدیم نیز آشنا بود. وی یکی از حروف (مجلدات) لغت‌نامه‌ی دهخدا را نیز تدوین کرده‌ است.

همایی سپس به مدرسه‌ی حقایق در محله مشیر یخچال و سپس به مدرسه‌ی قدسیه در محله‌ی درب امام اصفهان راه می‌یابد و مقدمات ریاضیات و علوم صرف و نحو عربی را فرامی‌گیرد. سپس به اقامتی 20 ساله در مدرسه‌ی نیم‌آورد در جهت طلبگی در حضور افرادی چون آقا شیخ علی یزدی، آقا سید محمدکاظم کرونی اصفهانی و آقا سید مهدی درچه‌ای، دست می‌زند و به فقیهی صاحب اجازه بدل می‌شود.

در این دوره‌ی 20 ساله، علاوه بر افزایش سطح علمی، به واسطه‌ی سختی زندگی، مهذّب و ساده‌زیست و متواضع می‌شود. سپس مدت 12 سال به تدریس درس فقه در دوره‌های لیسانس و فوق لیسانس دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران می‌پردازد. نیز اثرات همین دوره‌ی مرارت است که بعدها منجر به تألیف «غزالی‌‌نامه» در شرح و توصیف احوال امام محمد غزالی از زبان همایی می‌شود.

در میانه‌های دوران تحصیل به جهت نیاز مالی و به جهت علاقه‌ی درونی همایی روی به تدریس می‌آورد و تا سال 1308 مرتضی اردکانی و جعفر آل‌ابراهیم دهکردی را تربیت می‌کند. سپس به دعوت ضیاءالدین جناب در پی تأسیس مدرسه‌ی متوسطه اصفهان، به تدریس دروس فقه و فلسفه و عربی در مقطع دوم دبیرستان می‌پردازد و شاگردانی چون تقی فاطمی (استاد نامدار ریاضی)، محمد نصیری (رئیس سابق دانشکده حقوق دانشگاه تهران)، کمال الدین جناب (استاد فیزیک) و حسین عریضی (رئیس سابق دبیرستان ادب اصفهان) را پرورش می‌دهد.

چندی بعد همایی برای تدریس فلسفه و ادبیات به تبریز می‌رود و همزمان کتاب تاریخ ادبیات خود را می‌نویسد. در سال 1310 به تهران منتقل شد و به تدریس در دبیرستان‌های دارالفنون و شرف پرداخت. در این دوره شاگردانی چون ذبیح‌الله صفا، حسین خطیبی و علی‌اکبر شهابی را می‌پروراند.

https://uploadkon.ir/uploads/431e31_25استاد-جلال-الدین-همایی-سنا-.jpg

در سال 1319 به تدریس در کلاس ششم ادبی که زیر نظر دانش‌سرای عالی آن وقت بوده و مختص شاگردان اوّل و دوم دانش‌سرای مقدماتی کل کشور می‌شده، منصوب می‌شود. سپس راهی دانشگاه تهران می‌گردد و 12 سال به تدریس درس فقه در دانشکده حقوق می‌پردازد و سپس به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران منتقل و به تدریس صنایع ادبی در هر سه مقطع کارشناسی، کارشناسی‌ارشد و دکتری مشغول می‌شود. در سال 1345 درخواست بازنشستگی می‌کند و با وجود موافقت با آن کار تدریس در دانشگاه همچنان ادامه می‌یابد.

در سال 1352 جز اعضای انجمن شاهنشاهی فلسفه ایران به ریاست افتخاری فرح پهلوی می‌شود. از جمله شاگردان برجسته‌ای که در محضر استاد همایی پرورش یافته‌اند، می‌توان به محمدرضا شفیعی کدکنی، محمد معین، قدمعلی سرامی، محمد خوانساری و جمال رضایی اشاره کرد.‌

‌آثار :

از وی بیش از پانزده هزار بیت شعر به جا مانده است، شعر همایی در مایه‌ی سنتی فارسی است. پختگی معنی و اندیشه در آن بارز است. در میان اشعار او اثری از هجو و استهزاء دیده نمی‌شود. او علاوه بر مقالات فراوان و همکاری در تدوین کتاب‌های درسی تألیفات فراوانی را از خود به‌جای نهاد از جمله:

۱. «تاریخ ادبیات ایران» ۲. «غزالی نامه» شرح حال امام محمد غزالی ۳. «خیّامی نامه» ۴. «تفسیر مثنوی مولوی، داستان قلعه ذات الصّور یا دژ هوش رُبا» ۵. «فنون بلاغت و صناعات ادبی» ۶. «مولوی نامه یا مولوی چه می‌گوید؟» ۷. «مختاری نامه» که در مقدمه دیوان عثمان مختاری به طبع رسیده است. ۸. «رساله در احوال سروش اصفهانی» که در مقدّمه دیوان او به طبع رسیده است. ۹. «اسرار و آثار واقعه کربلا» ۱۰. «تصوف در اسلام» ۱۱. «تاریخ علوم اسلامی» ۱۲. «دیوان سنا» ۱۳. «شعوبیه» ۱۴. «تاریخ اصفهان» که تاکنون سه جلد از آن به چاپ رسیده است. ۱۵. «تعلیقات بر مجمع الفصحاء» ۱۶. تصحیح و مقدمه «مثنوی ولدنامه» ۱۷. «تصحیح و مقدمه کتاب التّفهیم» ۱۸. «تصحیح و مقدمه نصیحه الملوک» ۱۹. «تصحیح و مقدمه منتخب اخلاق ناصری»۲۰. تصحیح و مقدّمه «مصباح الکفایه و مفتاح الکفایه» عزالدین محمود کاشانی ۲۱. «تصحیح و مقدّمه کنوز المغرمین» در علوم غریبه ۲۲. «تصحیح و مقدّمه نصوص الخصوص فی شرح الفصوص» ۲۳. «مقدّمه دیوان طرب» ۲۴. «مقدّمه برگزیده دیوان سه شاعر اصفهان» ۲۵. «تصحیح و مقدّمه طرب خانه» خیام ۲۶. «تصحیح و مقدّمه معیار العقول در فن جراثقال» که همگی به چاپ رسیده‌اند.
۲۷. «ابوریحان نامه» ۲۸. «تاریخ ادوار فقه اسلامی» ۲۹. «قواعد فارسی» ۳۰. «آسمان و زمین در فن هیات» ۳۱. «دستور و قواعد فارسی» ۳۲. «ترجمه اشارات» ابن سینا ۳۳. «شرح احوال و بررسی افکار و عقائد خواجه نصیرالدّین طوسی» ۳۴. «تصحیح دیوان ازرقی» ۳۵. «شرح مشکلات اشعار مثنوی مولوی» ۳۶. «فلسفه شرق» ۳۷. «دوره مفصّل معانی و بیان و بدیع و عروض و قافیه» ۳۸. «رساله در طریق محاسبات نجومی» ۳۹. «دنباله تاریخ ادبیات ایران» که هنوز به چاپ نرسیده است


استاد همایی، سرانجام در 29 تیرماه 1359 برابر با 6 رمضان 1400 قمری در تهران وفات یافت و حسب وصیّت ایشان، پیکرش به اصفهان حمل و در قبرستان لسان‌الارض واقع در تخت فولاد به خاک سپرده شد.

خود او در آخرین روزهای زندگی مادّه تاریخ فوت خود را به سال قمری چنین سرود:

سنا جلال همایی به‌گوش غیب نیوش
ندای ارجعی از بام عرش چون بشنفت

شکفته گشت به لبّیک و بهر تاریخش
«ز آشیانه تن شد رها همایی» گفت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(نمک مپاش)

تاجم نمی‌فرستی، تیغم به سر مزن
مرهم نمی‌گذاری، زخم دگر مزن

مرهم نمی‌نهی، به جراحت نمک مپاش
نوشم نمی‌دهی، به دلم نیشتر مزن

بر فرق اوفتاده، به نخوت لگد مکوب
سنگ ستم به طایر بی بال و پر مزن

بر نامه‌ی امید فقیران، قلم مکش
بر ریشه‌ی حیات ضعیفان تبر مزن

گیرم تو خود ز مردم صاحب‌نظر نئی
از طعنه، تیر بر دل صاحب‌نظر مزن

تا غنچه لب گشود، سر خود به باد داد
ای آفتاب! دم به نسیم سحر مزن

چون کوه پا به جای نگه دار خویش را
چون باد هرزه‌گرد، به هر بام و در مزن

خواهی که این دو روزه سفر بی‌خطر بود
با رهزنان، قدم به ره پر خطر مزن

اینجا نوای بلبل و بانگ زغن یکی است
ای عندلیب! نغمه از این بیشتر مزن

تا بگذری به خیر از این رهگذر (سنا)
با رهروان کوی، دم از خیر و شر مزن

جلال الدین همایی (سنا)