جنت از رضوان، که من زآن روضه خرم نیستم

(خوان عمل)

جنت از رضوان، که من زآن روضه خرّم نیستم
سیرچشمم، در پی میراث آدم نیستم

خوردنم غیر از ندامت نیست بر خوان عمل
چند گیرم در دهان انگشت، خاتم نیستم

هرگز از فوت مرادی، ناله از من سر نزد
مرده را از بی‌غمی در فکر ماتم نیستم

همچو غم در خلوت هر دل، مرا ره داده‌اند
این سبکروحی از آن دارم که بی‌غم نیستم

همچو ماه عید کارم غم ز خاطر بردن است
تازه‌ساز داغ مَردم، چون مُحرّم نیستم

طالع پیراهن فانوس دارد نسبتم
در حریم وصل با این قرب، مَحرم نیستم

خانه‌زاد آستان پَستی‌ام همچون غبار
گر شوم آرایش مسند، مقدم نیستم

بس‌که رنجیده‌‌وست طبعم از نفاق صلح کل
نیشتر تا می‌توانم بود مرهم نیستم

لاف اهلیت، که باور می‌کند از من (کلیم)؟!
اهل چون باشم، مگر از اهل عالم نیستم.

"کلیم همدانی"

آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد

(تسبیح عمل)

آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد
زنبور هوس در دل ما خانه ندارد

اندازه‌ی مستی نتوانیم نگه داشت
زآن باده خرابیم که پیمانه ندارد

در مزرعه‌ی طاقت ما تخم ریا نیست
اینجاست که تسبیح عمل، دانه ندارد

دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت
غیر از دل صد رخنه پ‌ی من شانه ندارد

جایی ننشستیم کز آن جا نرمیدیم
جغدیم در آن شهر که ویرانه ندارد

در کشور این زهدفروشان نتوان یافت
یک صومعه کآن راه به بتخانه ندارد

عاشق همه جا شیفته‌ی ناز و عتاب است
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد

آن گَرد کدورت که بوَد همره یک خویش
هرگز قدم لشکر بیگانه ندارد

پیداست که غارتگر سامان (کلیم) است
کاندوخته جز درد به کاشانه ندارد .

«کلیم همدانی»

ترکیب‌بند در رثای قدسی مشهدی _ کلیم همدانی

(در رثای حاج محمدجان قدسی مشهدی)

(بند 1)

چون ننالم که خزان گشت گلستان سخن
رفت در موسم گل رونق بستان سخن

در بهاری که شود نقش قدم چشم براه
رفت در خاک خِرد چشمه‌ی حیوان سخن

طالب گوهر معنی به کجا روی نهد
روی در خاک نهان کرد چو عمان سخن

تیره شد مشرق خورشید معانی افسوس
محو شد مطلع برجسته‌ی دیوان سخن

سر سردفتر شیرین سخنان "قدسی" رفت
تلخ در کام جهان شد شکرستان سخن

شعر را گاه رقم فاصله از مصرع نیست
گشته در ماتم او پاره گریبان سخن

سینه‌ی چاک قلم، رخت سیاه معنی
از چه باشد بجز از ماتم احسان سخن

شعر موزون نتوان کرد که از نظم افتاد
کشور معنی، از رفتن سلطان سخن

پای تا سر همه چون سلسله آیم به فغان
چون به یاد آیدم آن سلسله‌جنبان سخن

از سرِ درد چو بر حال سخن گریه کنم
خون شود گوهر معنی همه در کان سخن

بود باریک ره فکر و کنون شد تاریک
رفت بر باد فنا شمع شبستان سخن

بوی گلزار تقدس به مشامش چو رسید
بلبل قدسی ازین گلشن دلگیر پرید

ادامه

↘️

ادامه نوشته

از من غبار بس‌که به دل‌ها نشسته است

(عنان گسسته)

از من غبار بس‌که به دل‌ها نشسته است
بر روی عکس من، درِ آیینه بسته است

اندیشه‌ای ز تیر و کمان شکسته نیست
زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است؟

خوار است آن که تا همه جا همرهی کند
نقش قدم به خاک ازین رو نشسته است

روشندلان فریفته‌ی رنگ و بو، نی‌اند
آیینه، دل به هیچ جمالی نبسته است

وحشی طبیعتم، گنه از جانب من است
نامم اگر ز خاطر احباب، جسته است

بر توسن اراده‌ی خود کس سوار نیست
در دست اختیار ، عنانِ گسسته است

کار (کلیم) بس‌که ز عشقت به جان رسید
ناصح به آب دیده از او دست شسته است.

«کلیم همدانی»

دوش در خواب چو آن طره‌ی پیچان دیدم

(طرّه‌ی پیچان)

دوش در خواب چو آن طره‌ی پیچان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم

از هواداری آن زلف چنانم که اگر
بُرد خواب اجلم خواب پریشان دیدم

ای خوش آندم که ز حیرت نزنم دیده به هم
تا زدم چشم به هم آفت طوفان دیدم

آنچه از لشکر تاتار ندیده‌است کسی
من ز یک تار از آن زلف پریشان دیدم

گَرد راه طلبم سرمه‌ی بینایی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم

از سر صدق چو دستار به گِردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه‌ی سامان دیدم

هر که ز ابنای جهان است به من حق دارد
زآن که از چین جبین همه سوهان دیدم

دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم

راست گویند بوَد توبه پشیمان بودن
هر که را دیدم، از توبه پشیمان دیدم

دهر برعکس توقع چو کند کار (کلیم)
هرچه دشوار شمردم به خود آسان دیدم.

"کلیم همدانی"

نمی‌بیند سرم چون شمع شب‌ها روی بالین را

(خواب شیرین)

نمی‌بیند سرم چون شمع شب‌ها روی بالین را
به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را

کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد
نمی‌گیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را

نیارد هم‌نشین آنجا خلل در عیش تنهایی
پرستش می‌توان کردن ازین ره خانه‌ی زین را

به ناصِح طُرّه‌ی او را چرا بیهوده بنمایم
که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت‌بین را

اگر هم رنگ رویت لاله‌ای در بیستون روید
بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را

دو دستم هر دو در بند است در زلف و لب ساقی
ندانم گر بگیرم جام، بگذارم کدامین را

اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم
که شب‌ها ز اشک حسرت نرم سازم خشت بالین را

(کلیم) افشان کن اول صفحه رو از خوی خجلت
که بر هر کاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را

"کلیم همدانی"

که خریدی ز غم گردش دوران ما را؟

(گردش دوران)

که خریدی ز غم گردش دوران ما را؟
دیده گر مفت نمی‌داد به طوفان ما را

مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چه کند؟
کم بها کرد تهیدستی دوران ما را

اشک این گرسنه‌‌چشمان مزه دارد هرچند
دهر بر خوان تهی ساخته مهمان ما را

در چمن دیده ز نَظّاره‌ی گل می‌پوشم
تا نگیرد نمکِ آن لب خندان ما را

عمر آخر شد و انگاره‌ی آدم نشدیم
گرچه زود است قضا این‌همه سوهان ما را

ناصحان گر نتوانید که آزاد کنید
بفروشید به آن زلف پریشان ما را

خصمی زشت به آئینه چه نقصان دارد
چه غم از دشمنی مردم نادان ما را؟

چون گهر غربت ما بهْ ز وطن خواهد بود
دربه‌در گو بفکن گردش دوران ما را

چشم جادوی تو هرچند بَرد دل ز (کلیم)
باز دل می‌دهد آن عشوه‌ی پنهان ما را

"کلیم همدانی"

من نه آن صیدم که آزادی هوس باشد مرا

(کنج قفس)

من نه آن صیدم که آزادی هوس باشد مرا
از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا

از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من
خویش را می‌سوزم ار یک مشت خس باشد مرا

بر سراپای دلاویزت نمی‌پیچم چو زلف
قانعم زآن هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا

بس‌که محنت بر سر محنت نصیبم می‌شود
بیم دام راه در کنج قفس باشد مرا

گر سرم را هست سامانی همه سودای توست
نقد داغ است ار به چیزی دسترس باشد مرا

ترک سر کردم که از مردم نبینم دردسر
از نفس بیزارم ار یک هم‌نفس باشد مرا

کار عالم گر همه آزار من باشد (کلیم)
ناکسم ناکس، اگر کاری به کس باشد مرا

"کلیم همدانی"

رفتن ز درت کار من دل نگران نیست

(رفتن ز درت)

رفتن ز درت کار من دل نگران نیست
گر کشته شوم خونم از آن کوی روان نیست

با تیر بلا چون هدفم روی گشاده
گر کوه شود درد غم عشق گران نیست

حال من بی برگ و نوا را چه شناسد
آن سرو که آگاه ز تاراج خزان نیست

رسوایی ما را ز کفن پرده شناسد
گر شمع به فانوس رود، باز نهان نیست

شمشیر تو خوب است که بی‌خواست برآید
فیضی نرساند به دل، آبی که روان نیست

طالع مددی گر نکند کی به کف آبی
بی یاری کس تیر در آغوش کمان نیست

کس واقف حیرانی ما نیست درین بزم
کانجا که تویی دیده به غیری نگران نیست

در دامن الوند دگر غنچه شود گل
زنهار مگویید (کلیم) از همدان نیست.

"کلیم همدانی"

به هر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را

(استغنای من)

به هر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را
خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را

ز شوق دوست زآن‌سان چشم حسرت بر قفا دارم
که رو هم گر به راه آرم نمی‌بینم مقابل را

چمن را غنچه نشکفته بسیار است، می‌ترسم
که در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را

اسیر هندم و زین رفتن بی‌جا پشیمانم
کجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را

اگرچه هند گرداب است امان از وی نمی‌خواهم
نگیرد دست استغنای من دامان ساحل را

به امّید صبوری از درش بار سفر بستم
خورند آری به امّید دوا زهر هلاهل را

به ایران می‌رود نالان (کلیم) از شوق همراهان
به پای دیگران همچون جرس طی کرده منزل را

"کلیم همدانی"

تازه ساز داغ مردم چون محرم نیستم

(خوان عمل)

جنت از رضوان، که من زآن روضه خرّم نیستم
سیر چشمم، در پی میراث آدم نیستم

خوردنم غیر از ندامت نیست بر خوان عمل
چند گیرم در دهان انگشت، خاتم نیستم

هرگز از فوت مرادی ناله از من سر نزد
مرده را از بی‌غمی در فکر ماتم نیستم

همچو غم در خلوت هر دل مرا ره داده‌اند
این سبکروحی از آن دارم که بی‌غم نیستم

همچو ماه عید کارم غم ز خاطر بردن است
تازه ساز داغ مَردم چون مُحرّم نیستم

طالع پیراهن فانوس دارد نسبتم
در حریم وصل با این قرب مَحرم نیستم

خانه‌زاد آستان پَستی‌ام همچون غبار
گر شوم آرایش مسند مقدم نیستم

بس‌که رنجیده‌ست طبعم از نفاق صلح کل
نیشتر تا می‌توانم بود مرهم نیستم

لاف اهلیت که باور می‌کند از من (کلیم)!
اهل چون باشم، مگر از اهل عالم نیستم.

"کلیم همدانی"

پیچیده تر ز طره‌ی او دود آه ماست

(دود آه)

پیچیده‌تر ز طره‌ی او دود آه ماست
برگشته‌تر از آن مژه بخت سیاه ماست

در راه او به خون خود از بس‌که تشنه‌ایم
هرکس که چاه می‌کند او خضر راه ماست

ما را چو کاه تکیه به‌دیوار خلق نیست
خاکیم و بردباری پشت و پناه ماست

یک کس به‌سوی مقصد خود ره نمی‌بَرد
دنیا ز بس‌که تیره ز بخت سیاه ماست

ما را چو سوختی تو هم افزوده می‌شوی
ای شعله! سرکشیت ز مشت گیاه ماست

کوتاه می‌شود همه شمعی ز سوختن
شمعی که سر به عرش رسانیده آه ماست

تا دیده‌ای به گلشن رخسار او (کلیم)
همچون نسیم نکهت گل با نگاه ماست

"کلیم همدانی"

به بی تکلفی آن عارفی که خو دارد

(بنده‌ی عشق)

به بی تکلفی آن عارفی که خو دارد
نظر ببندد از آن گل که رنگ و بو دارد

ببین به جذبه‌ی نسبت که خامه‌ی دو زبان
همیشه الفت با صفحه‌ی دورو دارد

کسی‌که بنده‌ی عشق‌ است بی نشان نبوَد
ز موج گریه‌ی خود طوق در گلو دارد

دلم ز تیغ تو چون شانه شد تمام انگشت
حساب حلقه‌ی آن زلف مو به مو دارد

به راه یک جهتی سالکی که روی نهد
نبیند آینه را زآنکه پشت و رو دارد

قسم به ذوق محبت که دشمنی فرض‌است
علاج سینه کن ار کینه‌ای عدو دارد

ز روسفیدی میخوارگان دهد خبری
گلی که در چمن خرمی کدو دارد

به محفل غم و شادی بوَد عزیز چو شمع
جگر گدازی ، کز گریه آبرو دارد

زبان هر مژه‌ی چشم نکته پردازش
(کلیم) با من صد قسم گفتگو دارد

"کلیم همدانی"

ز آه گرمی ، آتش زنم سراپا را

(سوز درون)

ز آه گرمی ، آتش زنم سراپا را
ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را

حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته‌ام آب برده دریا را

ز آه گرم من آتش به خانه افتاده‌ست
به‌کوی عشق کنون گرم می‌کنم جا را

گشاده رویی دریا به کار ما ناید
سرشک برد به ساحل سفینه‌ی ما را

اگر به بادیه گردی نمی‌روم، چه عجب
جنون من نشناسد ز شهر ، صحرا را

دلم گرفت ازین خلق، خضر راهی کو
کزو نشان طلبم آشیان عنقا را

(کلیم) هر سر مویت فتیله‌ی داغی‌ست
ز بس که سوز درون گرم کرده اعضا را

"کلیم همدانی"

بی ‌باده دل ز سیر چمن وا نمی‌شود

(دلم وا نمی‌شود)

بی ‌باده دل ز سیر چمن وا نمی‌شود
گل جانشین سبزه‌ی مینا نمی‌شود

آن دیده نیست رخنه‌ی ویرانه تن است
چشمی که محو آن قد رعنا نمی‌شود

عاشق به نور عشق کند جلوه‌ی ظهور
بی ‌آفتاب ، ذره هویدا نمی‌شود

چسبیده‌اند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمی‌شود

پای طلب ز آبله پوشیده بهتر است
پای برهنه بادیه ‌پیما نمی‌شود

ساحل ز پیش لطمه‌ی دریا کجا رود
رو تافتن ز عشق تو از ما نمی‌شود

خارا به شیشه، شعله به خاشاک صلح کرد
وآن شوخ جنگجوی به مأوا نمی‌شود

عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمی‌شود

فیضی اگر به کس رسد از اغنیا چرا
بی‌ آب ، کس مسافر دریا نمی‌شود

آواز آب ، غم ز دلم می‌برد (کلیم)
بی ‌های‌های گریه دلم وا نمی‌شود

"کلیم همدانی"

نه همین می‌رمد آن نوگل خندان از من

(الفت موج)

نه همین می‌رمد آن نوگل خندان از من
می‌کشد خار در این بادیه دامان از من

با من آمیزش او ، الفت موج است و کنار
روز و شب با من و پیوسته گریزان از من

به تکلم ، به خموشی ، به تبسم ، به نگاه
می‌توان برد به هر شیوه دل آسان از من

نیست پرهیز من از زهد، که خاکم بر سر
ترسم آلوده شود دامن عصیان از من

گرچه مورم، ولی آن حوصله را هم دارم
که ببخشم ، بود ار ملک سلیمان از من

اشک بیهوده مریز این‌همه از دیده (کلیم)
گرد غم را نتوان شست به طوفان از من

"كليم همدانی"

شمع این مسأله را بر همه کس روشن کرد

(روشن کرد)

شمع این مسأله را بر همه کس روشن کرد
که تواند همه شب گریه ی بی شیون کرد

زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد

ناله گفتم دل صیاد مرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد

دیده‌اش پاکی دامان مرا خواب ندید
زاهد خشک که عیب من تردامن کرد

مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که به افسون نتوان چاره ی این دشمن کرد

ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از این‌که جرس شیون کرد

خانه ی دیده سیه باد به مرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد

سینه را از نمد فقر ، اگر بنمایم
می‌توان شمع ز آیینه ی من روشن کرد

چاک را همچو قفس جزو بدن ساز (کلیم)
تا به کی خواهی از آن زینت پیراهن کرد؟

"کلیم همدانی"

وصلت غبار غم ز دل ما نمی برد

(سرگشتگی)

وصلت غبار غم ز دل ما نمی‌بَرد
می صیقل است و زنگ ز مینا نمی‌بَرد

سرگشتگی به چرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه به صحرا نمی‌بَرد

آخر ز دستِ شوخی طفلان گریختیم
جایی که اشک، پی به سرِ ما نمی‌بَرد

شهرت به هرچه یار شد آفت به او رسید
رشکی دلم به عزلت عنقا نمی‌بَرد

زین‌سان که از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت ز دیبا نمی‌بَرد

ایمن نمی‌شود ز شبیخون گریه‌ام
سیلاب تا پناه به دریا نمی‌بَرد

بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی‌بَرد

مکتوب را ز دردٍ دل از بس گران کنم
گر سیل، نامه‌بر شود آن را نمی‌بَرد

قانونِ گردباد بوَد روزگار را
جز خار و خس زمانه به بالا نمی‌بَرد

هرگز (کلیم) آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی‌بَرد.

"کلیم همدانی"

زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته

(زآتش پنهان...)

زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته
دود نخیزد از او ، چون نفس سوخته

دلبر بی‌خشم و کین ، گلبن بی رنگ و بوست
دلکش پروانه نیست ، شمع نیفروخته

در وطن خود گهر ، آبله‌ای بیش نیست
کی به عزیزی رسد ، یوسف نفروخته

مایه ی آرام دل ، چشم هوس بستن است
از تپش آسوده است ، باز نظر دوخته

شاید کآید به دام ، مرغ پریده ز چنگ
گرم نگردد دگر ، عاشق واسوخته

داروی بیماری‌‌اش ، مستی پیوسته است
چشم تو این حکمت از پیش که آموخته ؟

آمد و آورد باز ، از سر کویش (کلیم)
بال و پر ریخته ، جان و دل سوخته

"کلیم همدانی"

مگو کسی به من خاکسار می ماند

(می‌ماند)

مگو کسی به من خاکسار می‌ماند
به روی آب ز عکسم غبار می‌ماند

محیط عشق همه آب زندگی ست مترس
کس است غرقه که او بر کنار می‌ماند

به راه عشق که افتادگی ست رهبر او
پیاده می‌رود ، اما سوار می‌ماند

چه حالت است که چشمی که می‌پرد از شوق
چو نقش پا به ره انتظار می‌ماند

بنای عهد همین بر شکستن است تو را
غنیمت است که بر یک قرار می‌ماند

هر آنچه ما به کف آریم وقف تاراج است
همین مدام دل داغدار می‌ماند

کسی نرفت که بر جای او ستم نشود
همیشه خار ز گل ، یادگار می‌ماند

ز هر طرف نگرم در کمین اوست شکست
دلم به توبه ی فصل بهار می‌ماند

اگر فراخور تقصیر، عذر باید گفت
زبان خامشی ما ز کار می‌ماند

نشانه‌ای ست (کلیم) از پی گشایش کار
گهی که دست و دل از کار و بار می‌ماند

"کلیم همدانی"

بی تو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را

(عیب عریانی)

بی تو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را
خنده ی گل دردسر می آورد آزرده را

ساغری خواهم دم آخر ، مگر همراه او
سوی تن باز آورم جان به لب آورده را

نه همین بی سوز عشق است،از هوس هم گرم نیست
سینه تابوت است گویی زاهد دل مرده را

کاغذ غم نامه را کردم حنایی از سرشک
تا به یاد او دهم چشم به خون پرورده را

صورت ظاهر اگر در حسن باشد آفتاب
آورد تاریکی دل ، پی به معنی برده را

عیب عریانی ما را حق چو پوشید از کفن
بر نمی‌دارد ز کار ما به محشر پرده را

دل مکن از دوست گر خواهی به او پیوست باز
کس به گلبن باز کی بندد گل پژمرده را ؟

چون ز خاک خاکساری گل دمیدن سر کند
سر شود یک دسته ی گل ،خاک بر سر کرده را

چشم مست او کجا پروای دل دارد (کلیم) ؟
هیچ نسبت نیست با می خورده، پیکان خورده را

"کلیم همدانی"

دل، از سر کوی تو اگر پای کشیده ست

(گل وصل)

دل، از سر کوی تو اگر پای کشیده ست
باز آمدنش زودتر از رنگ پریده ست

ناصح هذیان گوید و ما را تب عشق است
ما بسمل و او می‌تپد، این را که شنیده ست ؟

حال دل صد پاره که در نامه نوشتیم
در یار اثر کرده، که ناخوانده دریده ست

در جیب تفکر سر خود کرده فراموش
کس بهْ ز جرس سر به گریبان نکشیده ست

مرغ دل ما را روش کاغذ باد است
بی رشته به پا، از کف طفلان نپریده ست

در پیرهن طاقت گل‌ها زده آتش
آن سبزه که شبنم ز در گوش تو دیده ست

خون در جگرم کرده رم طایر معنی
تا بر سر تیر قلم فکر رسیده ست

دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست ؟
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست

آن طفل که پرورده به دامان قناعت
گل را چو شکر خورده و از شیر بریده ست

خرسند به هیچ است (کلیم) از چمن حسن
بر سر زده است آن گل وصلی که نچیده ست

"کلیم همدانی"

چنان ز عکس رخ دوست دیده پر گل شد

(آرامگاه بلبل)

چنان ز عکس رخ دوست دیده پر گل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد

چه لازم است چنان مشق سرگرانی کرد
که یک نفس نتوان غافل از تغافل شد

چو مار بر سر گنجش اگر بود مسکن
گداست مرد اگر عاری از توکل شد

که همچو تیر هوایی به خویش رفعت بست؟
که نه ترقی او مایه ی تنزل شد

گلی که بوی وفایی درین چمن ندهد
به قدر ، کم ز خس آشیان بلبل شد

غلط بود که کند صبر ، کارها به مراد
به من که دشمن غالب شد، از تحمل شد

خطاب یافته دیوانه ی دو زنجیره
ستمکشی که هوادار زلف و کاکل شد

بلا به چاره گران تند و تلخ بیشتر است
که زور سیل همه صرف کندن پل شد

(کلیم) توبه اگر می‌کنی بیا وقت است
ز توبه ، توبه کن اکنون که موسم گل شد

"کلیم همدانی"

بر سر خود می‌کند ویران سرای دیده را

(خار تعلق)

بر سر خود می‌کند ویران سرای دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را

کی توانی ترک ما کردن، که با هم الفتی ست
طالع برگشته و مژگان بر گردیده را

دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست ؟
غیر زانو نیست سامانی سر شوریده را

کوه محنت سخت می‌کاهد مرا، ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را

در زمان تیره روزی، دوست دشمن می‌شود
بی تو مژگان می‌زند دامن ، چراغ دیده را

حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را

در ترازوی صدف، گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته ی سنجیده را

برده را پنهان کند دزد و دلیران می‌برند
بر سر بازار شهرت ، معنی دزدیده را!

می‌کنم تدبیر بخت بد ، مروت مانع است
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را

نامه‌ات را قاصد آورد و نمی‌خواند (کلیم)
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را

"کلیم همدانی"

گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد

(سنگ حادثه)

گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد
اول بلا به مرغ بلند آشیان رسد

ای باغبان! ز بستن در پس نمی‌رود
غارتگر خزان چو به این گلستان رسد

حرف شب وصال که عمرش دراز باد!
کوته تر است از آن که ز دل بر زبان رسد

آخر همه کدورت گلچین و باغبان
گردد بدل به صلح چو فصل خزان رسد

مرهم به داغ غربت ما کی نهد وطن ؟
گوهر ندیده‌ایم که دیگر به کان رسد

من جغد این خرابه‌‌ام آخر هما نی‌ام
از خوان رزق تا به کی‌ام استخوان رسد ؟

رفتم فرو به خاک ز سرکوب دوستان
نوبت کجا به سرزنش دشمنان رسد ؟

بی بال و پر چو رنگ ز رخسار ، می‌پریم
روزی که وقت رفتن از این آشیان رسد

پیغام عیش ، دیر به ما می‌رسد (کلیم)
می در بهار اگر بکشم ، در خزان رسد

"کلیم همدانی"

از من غبار بس‌که به دل‌ها نشسته است

(خاطر احباب)

از من غبار بس‌که به دل‌ها نشسته است
بر روی عکس من ، در آیینه بسته است

اندیشه ای ز تیر کمان شکسته نیست
زآهم نترسد آن‌که دلم را شکسته است

خوار است آن که تا همه جا همرهی کند
نقش قدم به خاک ازین ره نشسته است

روشندلان فریفته ی رنگ و بو نی‌اند
آیینه ، دل به هیچ جمالی نبسته است

وحشی طبیعتم، گنه از جانب من است
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است

بر توسن اراده ی خود ، کس سوار نیست
در دست اختیار ، عنان گسسته است

کار (کلیم) بس که ز عشقت به جان رسید
ناصح به آب دیده از او دست شسته است

"کلیم همدانی"

درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا

(حدیث زلف)

درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا
کجاست برق که بر دارد آشیان مرا

حدیث زلف تو از دل به لب چو می‌آید
بسان خامه سیه می‌کند زبان مرا

ز بس‌که مانده ز پروازم اندرین گلشن
ز نقش ما نشناسند آشیان مرا

به زندگی ننشستی به پهلویم هرگز
مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا

چو شمع در ره باد صبا سبک روحم
نسیم وصل تواند ربود ، جان مرا

چو نخل شعله به باغ جهان به یک حالم
نه کس بهار مرا دیده نه خزان مرا

ز بس‌که نقش سیه خوردگان به دل جا کرد
به تن سیاه چورک ساخت استخوان مرا

(کلیم) وام کن از خامه همزبانی چند
که یک‌زبان نکند شرح داستان مرا

"کلیم همدانی"

بیوگرافی و اشعار کلیم همدانی (کلیم کاشانی)

https://uploadkon.ir/uploads/00a915_25کلیم-همدانی،-کلیم-کاشانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان ابوطالب کلیم همدانی ـ متخلص به (کلیم) از شاعران سده‌ی یازدهم هجری و یکی از بزرگ‌ترین شعرای مشهور زمان خود بود. کلیم در حدود سال 990 هجری در همدان زاده شد. اما چون مدتی در کاشان اقامت داشت، کاشانی هم خوانده شده‌است. خود در این باره می‌گوید:

"در دامن الوند ، دگر غنچه شود گل
زنهار مگویید کلیم از همدان نیست"

تذکره‌نویسان و محققان اخیر چون واله داغستانی و سرخوش و ادوارد براون و هرمان اته و صاحب مرآت الخیال عموماً یا او را همدانی خوانده‌اند یا از مولد و موطن او نامی نبرده‌اند. از محققان معاصر نیز میرزا عبدالعظیم قریب او را همدانی می‌داند.

وی افزون‌ بر کاشان، زمانی را در شیراز به سر برد و در همان‌جا با مقدمات علوم آشنایی پیدا کرد. در عهد جهانگیر به هند رفت و بعدها نزد شاه‌جهان، عنوان ملک‌الشعرایی یافت و وی روح‌الامین را ستایش می‌کرد. وی شاهنواز خان شیرازی، میرجمله شیرازی و ظفرخان احسن را نیز مدح کرده‌ است. اما از سوی شاه‌جهان مأمور شد که فتوحات شاه‌جهانی را به نظم آورد که در آن وقایع زمان این شاه را در قالب مثنوی به تصویر کشیده‌ است.

شهرت کلیم بیشتر به‌خاطر غزل‌های اوست. ابداع معانی و خیال‌های رنگین به غزل کلیم لطف ویژه‌ای بخشیده‌است. ضرب‌المثل‌ها و الفاظ محاوره که زبان غزل این دوره را به افق خیال عامّه نزدیک کرده، در سخن او برجستگی زیادی یافته‌ است. به کار بردن واژه‌های هندی، آن‌جا که از ذکر حرفه‌ها و گل‌ها و گیاهان ناگزیر بوده، شعر و غزل کلیم را در میان اقران متمایز ساخته‌است. وی در اشعار خود تمثیل بسیار داشته‌است، تکرار قافیه و شمار ابیات در اشعار او کم است، به قدری که قالب‌های شعری را کاملاً رعایت نموده‌است. در اشعار او انتقاد اجتماعی در برابر نابرابری‌ها و زهد خشک دیده می‌شود:

https://uploadkon.ir/uploads/eb0316_25دیوان-کلیم-همدانی.jpg

دیوان کلیم شامل 10 هزار بیت شعر است که در آن 5 هزار بیت غزل، نزدیک به 1 هزار بیت قصیده و بقیه در قالب‌های قطعه، ترکیب‌بند و ترجیع‌بند است. مثنویات او حدود 2 هزار بیت است که از میان آن‌ها فتوحات شاه‌جهان و پادشانامه در بحر متقارب مشهورتر است. این کتاب در اصل همان ظفرنامه‌ی جهانشاهی است متعلق به قدسی مشهدی، ولی عمر وی کفاف نداد و کلیم آن را تکمیل کرد.

کلیم را به سبب مضامین ابداعی بی‌شماری که در اشعار خویش به کار گرفته، خلّاق‌المعانی ثانی لقب داده‌اند؛ چرا که خلّاق‌المعانی اول، کمال‌الدین اسماعیل است. دیوان ابوطالب کلیم همدانی با مقدمه، تصحیح و تعلیقات محمد قهرمان در مشهد به طبع رسیده‌است.

سرانجام کلیم، در سال 1061 هجری در 71 سالگی در کشمیر درگذشت و در کنار مزار محمدقلى سلیم به خاک سپرده شد.

‌روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(بزم می‌کشان)

دوش گم کردم ز بیهوشی ره کاشانه را
یافتم باز از نوای جغد این ویرانه را

من که در دام آمدم نه از فریب دانه بود
غیرتم نگذاشت در دام تو بینم دانه را

دل در آن گر باز یاد سینه ی من می‌کند
کنج گلخن بهتر از گلشن بود دیوانه را

طالع بد بین که بر چاک دلم خندید و رفت
آنکه مرهم می‌نهاد از رحم ، زخم شانه را

شوری از من بر نمی‌خیزد به بزم می‌کشان
داغ دارم در خموشی‌ها لب پیمانه را

تا کی ای سر در هوا در آسمان جویی خدا
ذوق از بالانشینی نیست صاحبخانه را

آرزوی بوسه از ساقی نه حدّ چون من است
مستم و با ترس می‌بوسم لب پیمانه را

در حریم تن ، چو شمع ناله افروزی (کلیم)
حاجت شمع و چراغی نیست آتشخانه را

"کلیم همدانی"