برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

(ای ساقی)

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست در آیینه‌ی جام
تا چه رنگ آورَد این چرخ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

تشنه‌ی خون زمین است فلک، وین مَه نو
کهنه داسی‌است که بس کِشته درود ای ساقی

مِنّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه از او کاست و بر من چه فزود ای ساقی

بس‌که شستیم به خوناب جگر جامه‌ی جان
نه از او تار به‌جا ماند و نه پود ای ساقی

حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می، ساخته‌اند
ورنه بی می، ز لب و جام چه سود ای ساقی

در فروبند که چون (سایه) درین خلوت غم
با کس‌ام نیست سر گفت و شنود ای ساقی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت

(خاکستر)

چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت
نامهربان من که به ناز از برم گذشت

چون ابر نوبهار بگریم در این چمن
از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت

منظور من که منظره افروز عالمی است
چون برق خنده‌ای زد و از مَنظرم گذشت

آخر به عزم پرسش پروانه، شمع بزم
آمد ولی چو باد به خاکسترم گذشت

دریای لطف بودی و من مانده با سراب
دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت

منت کش خیال توام کز سر کرم
همخوابه‌ی شبم شد و بر بسترم گذشت

جان‌پرور است لطف تو ای اشک ژاله، لیک
دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت

خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید
هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت

صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ
هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت

خوش (سایه) روشنی‌است تماشای یار را
این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت .

هوشنگ ابتهاج (سایه)

دلی که در دوجهان جز تو هیچ یارش نیست

(لذت دریا)

دلی که در دوجهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست

چنان ز لذت دریا پُر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشه‌ی کنارش نیست

کسی به‌سان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گهری چون تو در کنارش نیست

خیال دوست گل‌افشان اشک من دیده‌است
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست

نه من ز حلقه‌ی دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بی‌قرارش نیست

سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست

ز تشنه‌کامی خود آب می‌خورَد دل من
کویر سوخته جان منت بهارش نیست

عروس طبع من ای (سایه) هرچه دل ببَرد
هنوز دلیری شعر «شهریار»ش نیست .

هوشنگ ابتهاج (سایه)

بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا

(خواب)

بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا
یکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا

از چه دریا آمدم با ابر بی پایان غم
کآسمان عمری‌است تا یکریز می‌بارد مرا

آخرین پیمانه‌ی شبگیر این خمخانه‌ام
تا کدامین مست دُردآشام بگسارد مرا

گنج بی‌قدرم به دست روزگار مرده دوست
آن گهم داند که خود در خاک بسپارد مرا

گرچه مرگم پیش‌تر از فرصت دیدار توست
همچنان شوق وصالت زنده می‌دارد مرا

سینه‌ی صافی که گفتم پیش چشم روزگار
تا درین آیینه هر کس خود چه انگارد مرا

(سایه) گر خود در هوایت خاک گردد باک نیست
عاقبت روزی به کویت باد می‌آرد مرا

یاد آن فرزانه‌ی آزرده خاطر خوش که گفت:
خامشی جستم که حاسد، مُرده پندارد مرا .

هوشنگ ابتهاج (سایه)

منشین چنین زار و حزین چون روی‌ زردان

(بند تعلق)

منشین چنین زار و حزین چون روی‌زردان
شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان

ره دور و فرصت دیر اما شوق دیدار
منزل به منزل می‏‌رود با رهنوردان

من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیین مردان

گر رهرو عشقی تو پاس ره نگهدار
بالله که بیزار است ره زین هرزه‌گردان

صد دوزخ اینجا بفسُرَد آری عجب نیست
گر درنگیرد آتش‌ات با سینه‌‌سردان

آنکو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بی‏ هیچ دردان

آری هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن
محروم‌تر برگشتم از پیش هنردان

با تلخ‌کامی صبر کن ای جان شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شِکردان

گردن رها کن (سایه) از بند تعلق!
تا وارهی از چنبر این چرخ گردان

هوشنگ ابتهاج (سایه)

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم

(داغ عشق)

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشقِ آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه.ی خیال تو برخاست در دلم

خاموشی لبم نه ز بیداری و رضاست
از چشم من ببین که چه غوغاست در دلم

من نای خوش‌نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه‌ی من شوریده‌سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و طوفان آه سرد
ای دیده" هوش دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری‌ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم (سایه) نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

هوشنگ ابتهاج (سایه)

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

(آواز بلند)

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی

بزم تو مرا می‌طلبد ، آمدم ای جان!
من عودم و از سوختنم نیست رهایی

تا در قفس بال و پر خویش اسیر است
بیگانه‌ی پرواز بوَد مرغ هوایی

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

ای وای برآن گوش که بس نغمه‌ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه‌ی نایی

افسوس برآن چشم که با پرتو صد شمع
در آینه‌ات دید و ندانست کجایی

آواز بلندی تو و کس نشنَودَت باز
بیرونی ازین پرده‌ی تنگ شنوایی

در آینه بندان پریخانه‌ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی

بینی که دری از تو به‌روی تو گشایند
هر در که براین خانه‌ی آیینه گشایی

چون (سایه) مرا تنگ درآغوش گرفته است
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

امروز نه آغاز و ، نه انجام جهان است

(گوهر مقصود)

امروز نه آغاز و ، نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مَرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن، هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه‌ی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله‌ی این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه‌ی ایام ، دل آدمیان است

دل بر گذر قافله‌ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه! تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

فریاد ، ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله‌ی دست و زبان است

خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می‌کنم افشردن جان است

از راه مرو (سایه) که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است.

هوشنگ ابتهاج (سایه)

ای عاشقان! ای عاشقان! پیمانه‌ها پرخون کنید

(ای عاشقان)

ای عاشقان! ای عاشقان! پیمانه‌ها پرخون کنید
وز خون دل چون لاله‌ها، رخساره‌ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید

آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبه‌ی احزان چرا این ناله‌ی محزون کنید

از چشم ما آیینه‌ای در پیش آن مه‌رو نهید
آن فتنه‌ی فتانه را بر خویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند، زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه‌ای در گردن مجنون کنید

دیدم به خواب نیمه‌شب، خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبح‌خیزان! چون کنید

نوری برای دوستان، دودی به چشم دشمنان
من دل بر آتش می‌نهم، این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاج سرنگون تا کی روَد سیلاب خون
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید

چندین که از خم در سبو، خون دل ما می‌رود
ای شاهدان بزم کین، پیمانه‌ها پر خون کنید.

امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم

(مشتاق حضوریم)

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هرچند که همسایه‌ی آن چشمه‌ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه‌ی پر غصه عجب نیست شکستن
هرچند که با حوصله‌ی سنگ صبوریم

گنجی‌ست غم عشق که در زیر سر ماست
زاری مکن ای دوست! اگر بی زر و زوریم

با همّت والا که بَرد منّت فردوس
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی‌ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا که دل سوخته‌ی ماست
ای (سایه)! چرا در طلب آتش طوریم.

هوشنگ ابتهاج (سایه)

شبم از بی‌ ستارگی شب گور

(شبِ گور)

شبم از بی‌ ستارگی شب گور
در دلم پرتو ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پرِ زاغ

مرغِ شب‌خوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند.

آهوان گم شدند در شبِ دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت

هوشنگ ابتهاج (سایه)

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

(غم)

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش به جهان ازین چه خوشتر
تو چه دادیم که گویم که از آن به‌ام ندادی

چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
به ازین در تماشا که به روی من گشادی

تویی آن که از تو خیزد همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی

به سر بلندت ای سرو که در شب زمین‌کن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی

شادروان امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

عشق، شادی‌ست ، عشق آزادی‌ست

(عشق، آزادی‌ست)

عشق، شادی‌ست ، عشق آزادی‌ست
عشق ، آغاز آدمی‌زادی‌ست

شادروان هوشنگ ابتهاج (سایه)

👇

"ادامه مطلب"

ادامه نوشته

زندگی‌نامه و اشعار استاد هوشنگ ابتهاج (سایه)

https://uploadkon.ir/uploads/88b124_23امیرهوشنگ-ابتهاج-سایه-.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد امیر هوشنگ ابتهاج ـ متخلص به (سایه) فرزند آقاخان ـ در 6 اسفند 1306 ـ در رشت چشم به جهان هستی گشود. نخستین اثرش به نام «نخستین نغمه‌ها» را در سال 1325 شمسی منتشر کرد. از آثار دیگر او می‌توان به تصنیف سپیده (ایران ای سرای امید) اشاره کرد. او همچنین در رادیو ، برنامه‌ی (گل‌ها) کار می‌کرد و پایه‌گذار برنامه‌ی موسیقایی گلچین هفته بود.

"ادامه مطلب"

ادامه نوشته

گر چشم دل بر آن مه‌ِ آیینه رو کنی

(یار گمشده)

گر چشم دل بر آن مه‌ِ آیینه رو کنی
سیرِ جهان در آینه ی روی او کنی

خاک سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی

جان تو جلوه گاه جمال آنگهی شود
کایینه‌اش به اشک صفا شستشو کنی

خواب و خیال من همه با یاد روی توست
تا کی؟ به من چو دولت بیدار رو کنی

درمان درد عشق ، صبوری بوَد ولی
با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی

خون می‌چکد ز ناله ی بلبل درین چمن
فریاد از تو گل که به هر خار خو کنی

دل بسته‌ام به باد به بوی شبی که زلف
بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی

اینجاست یار گم‌شده گرد جهان مگرد
خود را بجوی "سایه" اگر جستجو کنی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است

(بر آستان وفا)

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خیال پریشان به چشم بی‌خواب است

به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد
که باز کشتی ما در میان غرقاب است

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

به سینه سر محبت نهان کنید که باز
هزار تیر بلا ، در کمین احباب است

ببین در آینه داری ثبات سینه ی ما
اگر چه با دل لرزان بسان سیماب است

بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز
اگر امید گشایش بوَد ازین باب است

قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت
مرید ساقی خویشم که باده‌اش ناب است

مدار چشم امید از چراغدار سپهر
سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است

زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
سزای رستم بد روز ، مرگ سهراب است

عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ
که این نمایش پرواز نقش در قاب است

در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت
چنین که جان پریشان (سایه) بی‌تاب است

هوشنگ ابتهاج (سایه)

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

(گوشمال پنجه ی عشق)

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو

تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است
به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو

به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو

مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو

مباد کز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو

چو راست کرد تو را گوشمال پنجه ی عشق
به زخمه‌ای که غمت می‌زند ز راه مرو

هنر به دست تو زد بوسه، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو

گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست
به خون گوشه نشینان بی گناه مرو

چراغ روشن شب های روزگار تویی
مرو ز آینه ی چشم (سایه) ، آه مرو

هوشنگ ابتهاج (سایه)

هنوز عشق تو امید بخش جان من است

(هم آشیان)

هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است

چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه ی خورشید در زبان من است

اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
که همچنان به رهت چشم خون فشان من است

نمی‌رود ز سرم ، این خیال خون آلود
که داس حادثه در قصد ارغوان من است

بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا
فروغ روی تو آرایش روان من است

حکایت غم دیرین به عشق گفتم، گفت:
هنوز این همه آغاز داستان من است

بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون
بمان که تیر امان تو در کمان من است

اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست
ز طرفه ها که درین بحر بی‌کران من است

زمان به دست پریشانی‌‌اش نخواهد داد
دلی که در گرو ِ حسن جاودان من است

به شادی غزل (سایه) نوش و بخشش عشق
که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است

هوشنگ ابتهاج (سایه)

گفتم که مژده بخش دل خرم است این

(امید بنی آدم)

گفتم که مژده بخش دل خرم است این
مست از درم درآمد و دیدم غم است این

گر چشم باغ ، گریه ی تاریک من ندید
ای گل ! ز بی ستارگی شبنم است این

پروانه بال و پر زد و در دام خویش خفت
پایان شامِ پیله ی ابریشم است این

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت
تنها نه من ، گرفتگی عالم است این

ای دست برده در دل و دینم چه می‌کنی
جانم بسوختی و هنوزت کم است این؟

آه از غمت که زخمه ی بی راه می‌زنی
ای چنگی زمانه! چه زیر و بم است این؟

یک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهی
چندین هزار امید بنی آدم است این

گفتی که شعر (سایه) دگر رنگ غم گرفت
آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

هوشنگ ابتهاج (سایه)

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

(با نی کسایی)

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن

ز روزگار ، میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن

بلای کینه ی دشمن کشیده‌ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن

شکایت شب هجران که می‌تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست
بیا و با غزل (سایه) همنوایی کن

هوشنگ ابتهاج (سایه)

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست

(انتظار)

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده‌ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده! خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل ، امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای (سایه) صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست .

هوشنگ ابتهاج (سایه)

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید

(سرگذشت چمن)

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید
ببند پنجره را باد سرد می آید

دریغ باغ گل سرخ من که در غم او
همه زمین و زمان زار و زرد می آید

نمی‌رود ز دل من صفای صورت عشق
و گر بر آینه باران گرد می آید

به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی
که راه با قدم رهنورد می آید

تو مرد باش و میندیش از گرانی درد
همیشه درد به سروَقت مرد می آید

دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند
دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید

هوشنگ ابتهاج (سایه)

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست

(درد)

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

بیا که مسأله ی بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می‌رود نبرد اینجاست

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

به روزگار ، شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

جدایی از زن و فرزند (سایه) جان! سهل است
تو را ز خویش جدا می‌کنند، درد اینجاست

هوشنگ ابتهاج (سایه)

باغبان! مژده ی گل می‌شنوم از چمنت

(مژده ی آزادی)

باغبان! مژده ی گل می‌شنوم از چمنت
قاصدی کو که سلامی برساند ز منت ؟

وقت آن است که با نغمه ی مرغان سحر
پر و بالی بگشایی به هوای وطنت

خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند ؟
دیگر ای غنچه برون آر سر از پیرهنت

آبت از چشمه ی دل داده‌ام ، ای باغ امید
که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت

بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم
مژده ای دل که گلستان شده بیت الحزنت

بر لبت مژده ی آزادی ما می‌گذرد
جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت

دوستان بر سر پیمان درست اند ، بیا
که نگون باد سر دشمن پیمان شکنت

خود به زخم تبر خلق درآمد از پای
آنکه میخواست کزین خاک کند ریشه کنت

بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت
با بهار آمدی ، ای بهْ ز بهار آمدنت

بنشین در غزل (سایه) که چون آیت عشق
از سر صدق بخوانند به هر انجمنت

هوشنگ ابتهاج (سایه)

همه آفاق گرفته‌ست صدای سخنم

(راهزن)

همه آفاق گرفته‌ست صدای سخنم
تو ازین طرف نبندی که ببندی دهنم

راست در قصدِ سر و چشمِ کج‌اندازان است
نه عجب گر بهراسند ز تیغ سخنم

آستینی نگرفتم که ببوسم دستی
بوسه گر دست دهد بر قدمِ دوست زنم

باش تا یوسفم از چاه برآید بر گاه
کآورد روشنی دیده از آن پیرهنم

نتوان عاشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هيچ آيه و افسون دل از او بر نکنم

نه چراغی ست دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشقِ کهنم

برس ای موکبِ نوروز خوش‌آوازه که باز
زحمتِ زاغِ زمستان ببری از چمنم

(سايه)! شعرم به دل دوست نشسته‌ست و خوش است
کاروان برده به منزل ، چه غم از راهزنم

هوشنگ ابتهاج (سایه)
تهران، اردیبهشت ۱۳۶۵

بوَد که بار دگر بشنوم صدای تو را؟

(صدای تو را)

بوَد که بار دگر بشنوم صدای تو را؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می‌کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان‌فزای تو را

کی‌ام مجال کنار تو دست خواهد داد ؟
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفتۀ من کی چو غنچه باز شود؟
مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته‌ای ای جان!
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده‌ام، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی تو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می‌دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلند ، قسم
که سایۀ تو به سر می‌برد وفای تو را

هوشنگ ابتهاج (سایه)

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم

(اشک واپسین)

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امّید درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو کوته دستی‌ام میخواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هرچه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست! کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم در به در رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی‌گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک آفتابی کی به دست (سایه) می‌ آیی
دریغا آخر از کوی تو با غم ، همسفر رفتم

هوشنگ ابتهاج (سایه)

با این دل ماتم‌زده آواز چه سازم؟

(حسرت پرواز)

با این دل ماتم‌زده آواز چه سازم ؟
بشکسته نی‌ام بی‌لبِ دم‌ساز چه سازم

در کنج قفس می‌کُشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
با این‌همه افسونگری و ناز چه سازم

خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده درافتد اگر این راز چه سازم

گیرم که نهان برکشم این آهِ جگرسوز
با اشکِ تو ای دیده ی غمّاز چه سازم

تارِ دلِ من چشمهٔ الحانِ خدایی‌ست
از دستِ تو ای زخمهٔ ناساز چه سازم

ساز غزل (سایه) به دامان تو خوش بود
دور از تو ، من دل‌شده آواز چه سازم؟

هوشنگ ابتهاج (سایه)

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

(گریه ی شبانه)

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ستمگر که هرچه داد به من
به تیغ ، باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود، بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمن‌ام زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته ی من ، همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

هوشنگ ایتهاج (سایه)

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

(لب خاموش)

امشب به قصه ی دل من گوش می‌کنی
فردا مرا چو قصه ، فراموش می‌کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی؟!

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی؟

می جوش می‌زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار ، اگرش نوش می‌کنی

(سایه) چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می‌کنی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

(سرشک نیاز)

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشت‌اش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل! ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ، ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون (سایه) سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هوشنگ ابتهاج (سایه)

گذشتم از تو که ای گل! چو عمر من گذرانی

(همیشه بهار)

گذشتم از تو که ای گل! چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گمشده مانی؟!

به دور چشم تو هرچند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی

گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی

بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی

تو را چه غم که سری پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی

چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر پسندی مرا که بخت جوانی

کنون غبار غمم برفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی

چه سال‌ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی

تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری‌ام ای گلبن شکفته چه رانی؟!

به پاس عشق ز بد عهدی‌ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی

چه خار ها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی

خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو (سایه) برانی ز خود که سرو رانی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

کنار امن کجا کشتی شکسته کجا

(طایر خجسته)

کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا
کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا

ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد
کجا به در برمت ، ای دل شکسته کجا

فرو گذاشت دل آن بادبان که می‌افراشت
خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا

چنین که هر قدمی همرهی فرو افتاد
به منزلی رسد این کاروان خسته کجا

دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس
به باد رفته کجا و چو برق جسته کجا

خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود
کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا

بپرس (سایه) ز مرغان آشیان بر باد
که میروند ازین باغ دسته دسته کجا

هوشنگ ابتهاج (سایه)

بگذر شبی به خلوت این همنشین درد

(قدر مرد)

بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد

خون میرود نهفته ازین زخم اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد

این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دل‌ها نگشت سرد

من بر نخیزم از سر راه وفای تو
از هستی‌ام اگرچه بر انگیختند گرد

روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد

ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
و آن لعل فام خنده زد از جام لاجورد

باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین مثال از نفس سرد و روی زرد

در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت
کی میرسند خانه پرستان خوابگرد

خونی که ریخت از دل ما (سایه)! حیف نیست
گر زین میانه آب خورد تیغ هم نبرد

هوشنگ ابتهاج (سایه)

در این سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند

(در کوچه سار شب)

در این سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان، چراغ بر نمی‌کُند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی‌زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین، سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی‌ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا ، به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر ، خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت ازین خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه‌های بسته‌ات
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه (سایه) دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمی‌زند

هوشنگ ابتهاج (سایه)

نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد

(زهی این عشق عاشق کش...)

نگاهت می‌کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها درین خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون‌ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی‌ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان (سایه) می‌بندند و باز از عشوهٔ عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد .

هوشنگ ابتهاج (سایه)

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

‌(اشارات نظر)

‌نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر ، نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مَرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمهٔ عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هرکجا نامه‌ی عشق است نشان من و توست

(سایه) زآتشکده‌ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

هوشنگ ابتهاج (سایه)