برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
(ای ساقی)
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آیینهی جام
تا چه رنگ آورَد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنهی خون زمین است فلک، وین مَه نو
کهنه داسیاست که بس کِشته درود ای ساقی
مِنّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه از او کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بسکه شستیم به خوناب جگر جامهی جان
نه از او تار بهجا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می، ساختهاند
ورنه بی می، ز لب و جام چه سود ای ساقی
در فروبند که چون (سایه) درین خلوت غم
با کسام نیست سر گفت و شنود ای ساقی
هوشنگ ابتهاج (سایه)

به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب