منشین چنین زار و حزین چون روی‌ زردان

(بند تعلق)

منشین چنین زار و حزین چون روی‌زردان
شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان

ره دور و فرصت دیر اما شوق دیدار
منزل به منزل می‏‌رود با رهنوردان

من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیین مردان

گر رهرو عشقی تو پاس ره نگهدار
بالله که بیزار است ره زین هرزه‌گردان

صد دوزخ اینجا بفسُرَد آری عجب نیست
گر درنگیرد آتش‌ات با سینه‌‌سردان

آنکو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بی‏ هیچ دردان

آری هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن
محروم‌تر برگشتم از پیش هنردان

با تلخ‌کامی صبر کن ای جان شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شِکردان

گردن رها کن (سایه) از بند تعلق!
تا وارهی از چنبر این چرخ گردان

هوشنگ ابتهاج (سایه)

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم

(داغ عشق)

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشقِ آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه.ی خیال تو برخاست در دلم

خاموشی لبم نه ز بیداری و رضاست
از چشم من ببین که چه غوغاست در دلم

من نای خوش‌نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه‌ی من شوریده‌سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و طوفان آه سرد
ای دیده" هوش دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری‌ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم (سایه) نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

هوشنگ ابتهاج (سایه)

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

(آواز بلند)

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی

بزم تو مرا می‌طلبد ، آمدم ای جان!
من عودم و از سوختنم نیست رهایی

تا در قفس بال و پر خویش اسیر است
بیگانه‌ی پرواز بوَد مرغ هوایی

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

ای وای برآن گوش که بس نغمه‌ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه‌ی نایی

افسوس برآن چشم که با پرتو صد شمع
در آینه‌ات دید و ندانست کجایی

آواز بلندی تو و کس نشنَودَت باز
بیرونی ازین پرده‌ی تنگ شنوایی

در آینه بندان پریخانه‌ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی

بینی که دری از تو به‌روی تو گشایند
هر در که براین خانه‌ی آیینه گشایی

چون (سایه) مرا تنگ درآغوش گرفته است
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

امروز نه آغاز و ، نه انجام جهان است

(گوهر مقصود)

امروز نه آغاز و ، نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مَرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن، هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه‌ی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله‌ی این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه‌ی ایام ، دل آدمیان است

دل بر گذر قافله‌ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه! تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

فریاد ، ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله‌ی دست و زبان است

خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می‌کنم افشردن جان است

از راه مرو (سایه) که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است.

هوشنگ ابتهاج (سایه)

ای عاشقان! ای عاشقان! پیمانه‌ها پرخون کنید

(ای عاشقان)

ای عاشقان! ای عاشقان! پیمانه‌ها پرخون کنید
وز خون دل چون لاله‌ها، رخساره‌ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید

آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبه‌ی احزان چرا این ناله‌ی محزون کنید

از چشم ما آیینه‌ای در پیش آن مه‌رو نهید
آن فتنه‌ی فتانه را بر خویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند، زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه‌ای در گردن مجنون کنید

دیدم به خواب نیمه‌شب، خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبح‌خیزان! چون کنید

نوری برای دوستان، دودی به چشم دشمنان
من دل بر آتش می‌نهم، این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاج سرنگون تا کی روَد سیلاب خون
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید

چندین که از خم در سبو، خون دل ما می‌رود
ای شاهدان بزم کین، پیمانه‌ها پر خون کنید.

امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم

(مشتاق حضوریم)

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هرچند که همسایه‌ی آن چشمه‌ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه‌ی پر غصه عجب نیست شکستن
هرچند که با حوصله‌ی سنگ صبوریم

گنجی‌ست غم عشق که در زیر سر ماست
زاری مکن ای دوست! اگر بی زر و زوریم

با همّت والا که بَرد منّت فردوس
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی‌ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا که دل سوخته‌ی ماست
ای (سایه)! چرا در طلب آتش طوریم.

هوشنگ ابتهاج (سایه)

شبم از بی‌ ستارگی شب گور

(شبِ گور)

شبم از بی‌ ستارگی شب گور
در دلم پرتو ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پرِ زاغ

مرغِ شب‌خوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند.

آهوان گم شدند در شبِ دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت

هوشنگ ابتهاج (سایه)

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

(غم)

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش به جهان ازین چه خوشتر
تو چه دادیم که گویم که از آن به‌ام ندادی

چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
به ازین در تماشا که به روی من گشادی

تویی آن که از تو خیزد همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی

به سر بلندت ای سرو که در شب زمین‌کن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی

شادروان امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

عشق، شادی‌ست ، عشق آزادی‌ست

(عشق، آزادی‌ست)

عشق، شادی‌ست ، عشق آزادی‌ست
عشق ، آغاز آدمی‌زادی‌ست

شادروان هوشنگ ابتهاج (سایه)

👇

"ادامه مطلب"

ادامه نوشته

زندگی‌نامه امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

https://uploadkon.ir/uploads/88b124_23امیرهوشنگ-ابتهاج-سایه-.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد امیر هوشنگ ابتهاج ـ متخلص به (سایه) فرزند آقاخان ـ در 6 اسفند 1306 ـ در رشت چشم به جهان هستی گشود. نخستین اثرش به نام «نخستین نغمه‌ها» را در سال 1325 شمسی منتشر کرد. از آثار دیگر او می‌توان به تصنیف سپیده (ایران ای سرای امید) اشاره کرد. او همچنین در رادیو ، برنامه‌ی (گل‌ها) کار می‌کرد و پایه‌گذار برنامه‌ی موسیقایی گلچین هفته بود.

"ادامه مطلب"

ادامه نوشته