چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

(غم)

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش به جهان ازین چه خوشتر
تو چه دادیم که گویم که از آن به‌ام ندادی

چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
به ازین در تماشا که به روی من گشادی

تویی آن که از تو خیزد همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی

به سر بلندت ای سرو که در شب زمین‌کن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی

شادروان امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

عشق، شادی‌ست ، عشق آزادی‌ست

(عشق، آزادی‌ست)

عشق، شادی‌ست ، عشق آزادی‌ست
عشق ، آغاز آدمی‌زادی‌ست

شادروان هوشنگ ابتهاج (سایه)

👇

"ادامه مطلب"

ادامه نوشته

زندگی‌نامه امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

https://uploadkon.ir/uploads/88b124_23امیرهوشنگ-ابتهاج-سایه-.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد امیر هوشنگ ابتهاج ـ متخلص به (سایه) فرزند آقاخان ـ در 6 اسفند 1306 ـ در رشت چشم به جهان هستی گشود. نخستین اثرش به نام «نخستین نغمه‌ها» را در سال 1325 شمسی منتشر کرد. از آثار دیگر او می‌توان به تصنیف سپیده (ایران ای سرای امید) اشاره کرد. او همچنین در رادیو ، برنامه‌ی (گل‌ها) کار می‌کرد و پایه‌گذار برنامه‌ی موسیقایی گلچین هفته بود.

"ادامه مطلب"

ادامه نوشته

گر چشم دل بر آن مه‌ِ آیینه رو کنی

(یار گمشده)

گر چشم دل بر آن مه‌ِ آیینه رو کنی
سیرِ جهان در آینه ی روی او کنی

خاک سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی

جان تو جلوه گاه جمال آنگهی شود
کایینه‌اش به اشک صفا شستشو کنی

خواب و خیال من همه با یاد روی توست
تا کی؟ به من چو دولت بیدار رو کنی

درمان درد عشق ، صبوری بوَد ولی
با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی

خون می‌چکد ز ناله ی بلبل درین چمن
فریاد از تو گل که به هر خار خو کنی

دل بسته‌ام به باد به بوی شبی که زلف
بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی

اینجاست یار گم‌شده گرد جهان مگرد
خود را بجوی "سایه" اگر جستجو کنی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است

(بر آستان وفا)

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خیال پریشان به چشم بی‌خواب است

به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد
که باز کشتی ما در میان غرقاب است

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

به سینه سر محبت نهان کنید که باز
هزار تیر بلا ، در کمین احباب است

ببین در آینه داری ثبات سینه ی ما
اگر چه با دل لرزان بسان سیماب است

بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز
اگر امید گشایش بوَد ازین باب است

قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت
مرید ساقی خویشم که باده‌اش ناب است

مدار چشم امید از چراغدار سپهر
سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است

زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
سزای رستم بد روز ، مرگ سهراب است

عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ
که این نمایش پرواز نقش در قاب است

در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت
چنین که جان پریشان (سایه) بی‌تاب است

هوشنگ ابتهاج (سایه)

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

(گوشمال پنجه ی عشق)

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو

تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است
به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو

به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو

مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو

مباد کز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو

چو راست کرد تو را گوشمال پنجه ی عشق
به زخمه‌ای که غمت می‌زند ز راه مرو

هنر به دست تو زد بوسه، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو

گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست
به خون گوشه نشینان بی گناه مرو

چراغ روشن شب های روزگار تویی
مرو ز آینه ی چشم (سایه) ، آه مرو

هوشنگ ابتهاج (سایه)

هنوز عشق تو امید بخش جان من است

(هم آشیان)

هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است

چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه ی خورشید در زبان من است

اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
که همچنان به رهت چشم خون فشان من است

نمی‌رود ز سرم ، این خیال خون آلود
که داس حادثه در قصد ارغوان من است

بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا
فروغ روی تو آرایش روان من است

حکایت غم دیرین به عشق گفتم، گفت:
هنوز این همه آغاز داستان من است

بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون
بمان که تیر امان تو در کمان من است

اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست
ز طرفه ها که درین بحر بی‌کران من است

زمان به دست پریشانی‌‌اش نخواهد داد
دلی که در گرو ِ حسن جاودان من است

به شادی غزل (سایه) نوش و بخشش عشق
که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است

هوشنگ ابتهاج (سایه)

گفتم که مژده بخش دل خرم است این

(امید بنی آدم)

گفتم که مژده بخش دل خرم است این
مست از درم درآمد و دیدم غم است این

گر چشم باغ ، گریه ی تاریک من ندید
ای گل ! ز بی ستارگی شبنم است این

پروانه بال و پر زد و در دام خویش خفت
پایان شامِ پیله ی ابریشم است این

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت
تنها نه من ، گرفتگی عالم است این

ای دست برده در دل و دینم چه می‌کنی
جانم بسوختی و هنوزت کم است این؟

آه از غمت که زخمه ی بی راه می‌زنی
ای چنگی زمانه! چه زیر و بم است این؟

یک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهی
چندین هزار امید بنی آدم است این

گفتی که شعر (سایه) دگر رنگ غم گرفت
آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

هوشنگ ابتهاج (سایه)

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

(با نی کسایی)

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن

ز روزگار ، میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن

بلای کینه ی دشمن کشیده‌ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن

شکایت شب هجران که می‌تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست
بیا و با غزل (سایه) همنوایی کن

هوشنگ ابتهاج (سایه)

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست

(انتظار)

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده‌ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده! خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل ، امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای (سایه) صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست

هوشنگ ابتهاج (سایه)